
#پارت_اول:
بخار و رودخانه کوچکی از خون که به سمت چاه حمام جاری میشد...
خرده شیشه هایی که لابه لای زخم های تن خسته اش جا خوش کرده بودند،بیش از اندازه صبرش را می آزماییدند اما او همچنان با حوصله تمام مشغول خارج کردن تک تکشان با پنس در دستش بود؛هرچند که رگ های ورم کرده پیشانی و گردنش حکایتی از درد بسیار داشتند.
آب داغی که روانه بدنش کرده بود،میسوزاند و التیام میبخشید؛التیام زخم هایی که هیچکدامشان حقش نبود...
.
.
.
2 ساعت و 30 دقیقه قبل:
مثل همیشه از در مخفی بار که برای خودش ساخته بود وارد آن همهمه شد.همهمه آدم هایی که فارغ از همه جا، ماسک بی تفاوتی به رو زده بودند و خوشحال میرقصیدند.مکانی همیشگی برای سارپ که همه تنها چیزی که از هویتش میدانستند،اسمش بود.وارد که شد،صدای "داداش خوش اومدی" گفتن های عده ای بلند شد و همه به احترام،راه را برایش باز کردند.با سکوت روی صندلی کنار شیشه نشست و تمام دغدغه هایش را به پیک دبل ویسکی مقابلش سپرد...
همه چیز عادی و همان سارپ مبهم همیشگی...اما ناگهان با پودر شدن شیشه قدی کنارش روی تمام بدنش اوضاع فرق کرد.
"ادامه دارد..."