جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [هدف] اثر «vanil کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Vanil♡~ با نام [هدف] اثر «vanil کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 694 بازدید, 17 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [هدف] اثر «vanil کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Vanil♡~
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اولدوز
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Vanil♡~

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
35
78
مدال‌ها
1
1661968512495.png نام:هدف(target)
نویسنده:vanil
ژانر: تریلر،درام،جنایی،عاشقانه
عضو گپ نظارت S.O.W 1
خلاصه:
(شکارچی و شکار...تا دنیا بوده همین بوده!ولی اینکه کدومشون باشیو تو انتخاب میکنی...اینکه شکارچی باشی یا شکار؛قوی باشی یا ضعیف،له شی یا له کنی...یا شایدم دربرابر له کردنا قد علم کنی!:)
من؛نقطه ای خاکستری تو دل یه تاریکی بی انتهام که پی کورسویی از نور دست و پا میزنه...من،سارپ آراس...یه هدف خیلی بزرگ تو زندگیم دارم و برای اون نفس میکشم)‌
 
آخرین ویرایش:

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,741
37,981
مدال‌ها
25
پست تایید (1).png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

Vanil♡~

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
35
78
مدال‌ها
1
1658390090005.jpg #پارت_اول:
بخار و رودخانه کوچکی از خون که به سمت چاه حمام جاری میشد...
خرده شیشه هایی که لابه لای زخم های تن خسته اش جا خوش کرده بودند،بیش از اندازه صبرش را می آزماییدند اما او همچنان با حوصله تمام مشغول خارج کردن تک تکشان با پنس در دستش بود؛هرچند که رگ های ورم کرده پیشانی و گردنش حکایتی از درد بسیار داشتند.
آب داغی که روانه بدنش کرده بود،میسوزاند و التیام میبخشید؛التیام زخم هایی که هیچکدامشان حقش نبود...
.
.
.
2 ساعت و 30 دقیقه قبل:
مثل همیشه از در مخفی بار که برای خودش ساخته بود وارد آن همهمه شد.همهمه آدم هایی که فارغ از همه جا، ماسک بی تفاوتی به رو زده بودند و خوشحال میرقصیدند.مکانی همیشگی برای سارپ که همه تنها چیزی که از هویتش میدانستند،اسمش بود.وارد که شد،صدای "داداش خوش اومدی" گفتن های عده ای بلند شد و همه به احترام،راه را برایش باز کردند.با سکوت روی صندلی کنار شیشه نشست و تمام دغدغه هایش را به پیک دبل ویسکی مقابلش سپرد...
همه چیز عادی و همان سارپ مبهم همیشگی...اما ناگهان با پودر شدن شیشه قدی کنارش روی تمام بدنش اوضاع فرق کرد.

"ادامه دارد..."
 
موضوع نویسنده

Vanil♡~

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
35
78
مدال‌ها
1
#پارت_دوم:
6 نفر که با شکاندن شیشه بار، با دسته کلت های در دستشان وارد شدند و مشغول جولان دادن شدند.ورودشان همراه بود با جیغ و وحشت حضدار و گلوله های پی در پی که به هوا شلیک میشدند.برایش مهم نبود که شیشه ها چطور بی رحمانه وارد بدنش میشوند اما با مشتی از خرده شیشه،صورت یکی از آن شش نفر را آباد کرد!همان اسلحه ای که از جیب لاشه ای که با ناله صورتش را گرفته بود برداشته بود کافی بود برایش تا کار همه را یکسره کند.بار شده بود میدان جنگ سارپ و غلامان حلقه به گوش هاکان!آدم هایی که با لحظه ورودشان عربده زنان سارپ را مورد خطاب قرار میداند و میگفتند:"عمو هاکان سلام میرسونه!"آدم هایی که جان گرفتن برایشان تفریح بود!مثل خوردن اسمارتیز های بیرون آمده از یک تخم مرغ شانسی!در بین آن هیاهو،سارپ بی توجه به بدن زخمی اش مشغول بیرون فرستادن مردم بود:"همه برن بیرون!برید بیرون!هیچکس نمونه...آیاز بفرستشون بیرون؛چیزی بشه از تو میبینم!"همزمان با فریاد هایش با تمام توان با هیولاهای مقابلش میجنگید.بطری شیشه ای در دستش را حواله مغز یکیشان میکرد و با دسته ی کلتش دهان دیگری را پر از خون!
در همین حین ناگهان متوقف شد!گرمی خون سرازیر شده روی کمرش و صدای چندش آوری که در گوشش میپیچید متوقفش کرد:"اووو چه پرنس خوش قلبی!به همه هم فکر میکنه!اگه میگفتن با یه موش کوچولوی مهربون طرفیم بیشتر مراعات میکردیم!"جملاتش را همراه با فشار دادن بطری شکسته ای در کمر سارپ ادا میکرد...سارپ،خمیده از درد توانایی هیچ حرکتی نداشت؛بطری جای حساسی بود.اما یکدفعه فشار بطری داخل کمرش از بین رفت و صدای افتادن بی جان حیوان پشت سرش که تا چند لحظه پیش با بی رحمی تمام لذت میبرد از درد کشیدنش را شنید.میخواست بلند شود و ببیند که چه کسی این بلا را سرش آورده اما تیر کمرش تا مغز سرش را گرفت.صدایی که از زیر کلاه ژاکت پوشی می آمد،توجه سارپ را به خود جلب کرد:"ای بابا هرکول خان نفله شدی که!تکون نخور بدجاییه.میخوام درش بیارم ولی درد داره تحمل کن خب؟"
_تو کی هستی بچه؟
+فرشته شانس!اینجوری فکر کن!

"ادامه دارد..."
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Vanil♡~

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
35
78
مدال‌ها
1
#پارت_سوم:

_من به فرشته شانس نیاز ندارم؛درست مثل آدم بگو کی هستی؟
+آره نداری؛ولی اینم بگم اگه من نبودم تا الان یا مرده بودی یا دسته کم تا آخر عمرت ویلچرنشین میشدی؛چون بطری چند قدمی نخاعته!اونوقت میدیدم بازم میتونستی گنگستر بازی در بیاری یا نه!
لب زد تا چیزی به دختر حاضرجواب پشتش بدهد...
_هیششش حرف نزن!الان میخوام کتتو دربیارمو به پشت بخوابونمت.اوه مای گاد پسر چرم اصله!خدا شانس بده!
ذهن سارپ درگیر تر از این بود که بخواهد کل بچه مقابلش بگذارد...باری که تا ساعات پیش پر از شور و شادی بود،حالا با خون و لاشه های یکسری حیوان صفت فرش شده بود!دختر نوجوان عجیبی که بی منت به سارپ زخمی کمک میکرد با گفتن جمله"الان بخیه رو میزنم و تمام!"تعجب سارپ را به حد اعلا رساند:بخیه؟!کی ای تو بچه؟از کجا اومدی؟
دخترک با سوزن در دستش انتهای زخم سارپ را بهم دوخت و لب زد:اوو یه بخیست دیگه انقدر شلوغش نکن!ازین کارا زیاد کردم!
خب تموم شد.رسیدی خونه حتما دوش آب گرم بگیر و جای زخمتو ضد عفونی کن تا بدبخت نشی!راستی ننه بابای هرچی دمبله درآوردی نه؟این چیه داداش هیکله؟دمت گرم خدایی!
_اینقدر زبون نریز بچه!کمک کن بلند شم.
+چشششممم!دستتو بنداز دور گردنم.سوویچتو همیشه میزاشتی جیب راستت دیگه...آها ایناهاش!بریم تا خونه میرسونمت
سارپ با چشمان گرد شده از تعجب لب زد:تو از کج...
_من همه چیزتو میدونم آقای آراس!
سارپ خیلی گیج شده بود اما تنها کاری که از دستش بر می آمد،همراهی کردن بود.با کمک دختر روی صندلی ماشین نشست و با چشمانش او را تعقیب میکرد که روی صندلی راننده جاخوش میکند.
_ببینم گواهینامه داری؟
+18 رو پر کردم نترس!
_آدرس...
+بلدم داداش ریلکس!تا برسیم استراحت کن!
_اسمت چیه؟
+هلین
_از کجا منو میشناسی؟
+6 ماهه که سایه به سایه تعقیبت میکنم!چون و چراشو نپرس که فردا خودت همه چیو میفهمی!
سارپ از خستگی چشمانش را روی هم گذاشت...نمیدانست چرا اما به دخترک اعتماد داشت.با توقف ماشین چشمانش را باز کرد.رو به روی خانه اش بود.هلین از ماشین پیاده شد و به سمت در عقب حرکت کرد:"آروم پیاده شو به بخیت فشار نیاد"
_ممنون
هلین در را باز کرد و وارد خانه شدند:"تا میری دوش بگیری منم یذره استراحت میکنم و بعد رحمتو کم میکنم!"

"ادامه دارد..."
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: sahel_frd
موضوع نویسنده

Vanil♡~

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
35
78
مدال‌ها
1
#پارت_چهارم:
_از مرموز بودن خوشت میاد؟
هلین لیوان آب در دستش را روی میز گذاشت و لب زد:نه بخدا!حتما با این قد و هیکل تا الان فهمیدی که یه بچه هجده ساله نمیتونه تک و تنها بیوفته دنبالت و از طرف کسی اومده!پس اینم میدونی که من از همون طرف دستور میگیرم!خب دستورشم همینه!گفته چیزی نگم تا خودش خودشو معرفی کنه اوکی؟نگران نباش!ما تو یه مسیریم.فردا همه چیزو دقیق میفهمی!
سارپ بی هیچ حرفی راهی حمام شد...
هلین بعد مطمعن شدن از رفتن سارپ،تلفنش را بیرون آورد و روی شماره ای که "عمو" سیو شده بود را لمس کرد:الو سلام عمو ابراهیم!کار حله.عزیز دردونتونم حالش خوبه!
صدای بمی از پشت تلفن در گوشش پیچید:براوو دختر زرنگ!
.
.
درد کبودی گونه اش با برخورد آرامش به بالش تخت بیشتر نمایان شد.تا صبح پلک روی هم نگذاشته بود؛هجوم سوالات و افکار رنگارنگ و گیج کننده خواب را برایش آرزو کرده بودند.غلتی زد و از روی تخت بلند شد.بس بود هرچه سردرگمی!باید از یک جا شروع میکرد.با بلند شدنش درد،حجره حجره بدنش را احاطه کرد اما خم به ابرو نیاورد.کار های مهم تری از زخم هایش داشت.همانطور که تاپ سفیدش را تن میزد،بین انبوه افکار شناور در مغزش به دنبال راهی برای پیدا کردن هویت آن دختر،آن فرشته شانس بود!...
در این میان، لرز کوچک تلفن در جیبش توجهش را جلب کرد:الو داداش تو خوبی؟من سکته کردم بخدا!نزاشتی پیشت بمونم چرا؟چیزیت نشده؟سالمی؟...
+آیاز خوبم
_آخه چرا گفتی برم؟چرا...
+عههه نفس بکش بچه خوبم میگم!چیزی واسه شلوغ کردن نیست؛بعدم میزاشتم بمونی ور دلم که چی بشه؟اونوقت میشستم ماتم تو رم میگرفتم؟اینجوری رفتی یه فایده ای داشتی نزاشتی بلایی سر کسی بیاد.حالا ام دیگه بیخیالش شو،تموم شد.ببین من یه کار فوری برات دارم...
_جون بخواه داداش!
+یه مکان برام جور کن.دیگه نمیتونم به اون بار برم.هرچند هرجا برم بازم پیدام میکنن ولی فعلا چاره ای جز فرار ندارم!دست خالی نمیشه،نمیتونم جلوشون وایسم
_حل شده بدون داداش
+فیلم دوربینای دیشب بارم میخوام،این یکی خیلی مهمه.سعی کن زودتر به دستم برسونی
_چشم داداش فقط دیشب...
پلک هایش را از عصبانیت روی هم فشرد و فریاد زد:"آیاااازززز...شاراپ میکنی؟کار دارم."بعد قطع کردن،دستی روی ابرو هایش کشید و با چرخشی تلفن در دستش را به سمت جیبش سر داد.با گره سختی که بین دو ابرویش انداخته بود،مشغول بستن زیپ کت چرمی مشکی رنگش شد.همزمان با فشار دادن دکمه قهوه ساز،خودش را روی میز اپن انداخت.انتظار اینطور قابل تحمل تر بود.دستی به گردنش کشید و گردنبندی که از مهره های مشکی مات با رگه های طلایی درست شده بود را از تاپش بیرون آورد و به آن خیره شد...تنها یادگار پدرش و پدرش تنها دلیل زندگی اش...در این فاصله تلفنش دوباره زنگ خورد.آیاز بود
_حلش کردی؟
+مکان که حله داداش فقط فیلما...
_فیلما چی؟؟...د بنال دیگههه
+فیلما نیستن.فایل دیشب به کلی از سیستم حذف شده!ینی حذفش کردن...
با نفسی از روی خشم ریه هایش را باد کرد:"آیاز میدونستی چقدر بی خاصیتی؟"
_چی بگم داداش شرمنده!
+ها یچیز دیگه...
_جونم داداش؟
+گندت بزنن!با خشم تلفن را قطع کرد و پلک هایش را روی هم فشرد.تقصیر آیاز نبود ولی طاقت سارپ هم طاق شده بود و مثل همیشه چه کسی بهتر از او برای رام کردن طوفان قلبش؟!شاید برای اینکه بیشتر از هرکسی دوستش داشت...بیشتر از هرکسی دستش را گرفته بود و بیشتر از هرکسی او کنارش بود...درست مثل یک برادر!
روز های سختی را سپری میکرد.روز هایی که با اصرار تمام میخواستند به سارپ بفهمانند که تسلیم شدن بهترین گزینه است؛ولی نه!سارپ اهل هر چه بود اهل تسلیم شدن نبود.تقریبا همه راه ها به بن بست خورده بود.خانه بنظرش تنگ می آمد.انگار هر لحظه فاصله بین دیوار ها کمتر و کمتر میشد.باید از این چهاردیواری بیرون میزد...اکسیژن لازم بود!چفت در را باز کرد و قدم به بیرون گذاشت اما،جعبه ای که مقابلش روی زمین قرارگرفته بود او را از حرکت بیشتر باز داشت.زانو زد تا نوشته روی جعبه را بردارد.دو جمله کوتاه با خطی پیوسته و مبهم:"شنیدم کنجکاو من شدی!شاید این هدیه کوچیک به کارت بیاد!"

"ادامه دارد..."
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: sahel_frd
موضوع نویسنده

Vanil♡~

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
35
78
مدال‌ها
1
#پارت_پنجم:

خیره به جعبه مقابلش روی کاناپه دراز کشیده بود.از زمان باز کردن جعبه حس سردرگمی اش دو چندان شده بود.جعبه ای که پر بود از لحظات اخیر زندگیش که توسط دوربین به ثبت رسیده و فایلی که صداهای درونش حکایت از وجود شنود در خانه اش داشت!زیر نظر بود!...آن هم توسط کسی که کوچک ترین چیزی از هویتش نمی دانست.نامه درون جعبه را باز کرد:گیج نزن بچه!حق با توعه؛ دست خالی هیچ کاری نمیشه کرد!جمعه ساعت 14:30 بیا به این آدرس:"ساری یر_مجتمع تجاری کان پاترون"باهات حرف دارم...ما تو یه مسیریم!اینو یادت نره...
دو روز دیگر.زمان زیادی بود.خودخوری هایش امانش نمیدادند؛باید همین امروز از همه چیز سر در می آورد...
فورا پشت فرمان ماشین جا گرفت و راهی آدرس شد.طولی نکشید که صدای زنگ تلفنش در اتاقک ماشین پیچید.ناشناس بود:"بهت گفتم جمعه پسر عجول!ولی میدونستم
تو صبر نداری!دست ردم که نمیشه به سی*ن*ه مهمون زد!"صدای بم و پخته ای در گوش سارپ پیچید و اعصابش را بازی میداد.لب زد:کی ای تو؟
_لازم نیست یکم رسمی تر صحبت کنی؟من سن پدرتو دارم!
+بازی درنیار آق بزرگ بگو کی ای تو!
_مگه نگفتی دست خالی جنگیدن غیر ممکنه؟خب منم میخوام دستتو پر کنم!
+چی میگی تو؟چی میدونی؟
_مگه دنبال هاکان نیستی پسر؟
+چی میخوای ازم؟
_ماشینو نگه دار ساختمونو رد نکنی!بیا طبقه 10 تا بهت بگم!
ردیاب!...این حجم از کنترل برای سارپ به شدت عجیب بود.که بود آن مردک که افسار زندگیش را در دست فشرده و سارپ را به تمسخر میگرفت؟!
وارد ساختمان شد.محیطی پر نور و وسیع که پر بود از انسان های شیک پوش.انگار همه اینجا آدم حسابی بودند!بی توجه به فریاد های منشی پذیرش که تکرار میکرد:"کجا آقا؟با کی کار دارین؟!"یک راست به سمت آسانسور رفت و طبقه دهم پیاده شد.خانمی مو بلوند با یونیفرم رسمی زرشکی به سمت سارپ آمد:بفرمایین چه کمکی ازم بر میاد؟
_یه آقایی اینجا نشسته پشت میزش و منو مث کاراکتر بازی کامپیوتری کنترل میکنه و بدجور خواب و خوراکو ازم گرفته!بهش بگین زود خودشو نشون بده تا اعصابم ازین قشنگ تر نشده!:)
مردی نسبتا مسن و قدبلند با موهای تراشیده شده و جلیغه ای سرمه ای سر از دفتر شیشه ای بیرون آورد و با زدن تقه ای به دیوار شیشه ای دفتر لب زد:هی کله شق!طرف حسابت منم بیا تو!با کراحت وارد شد و روبه روی مرد مقابلش نشست.
_کشش نمیدم کشش نده،کی ای تو؟
+فک کنم میخواستی بگی شما نه؟
_درس ادب به من نده آق بزرگ؛کار زیاد دارم
+خیله خب...همون طور که میبینی من ابراهیم کاندمیر، رئیس این شرکت تجاری یعنی شرکت کان پاترونم.
_ایول الله!از جون من چی میخوای؟با هاکان چه سنمی داری؟
ابراهیم سیگار برگی که از چند لحظه پیش در دستش بود را در جایش خاموش کرد و لب زد:زیر نظرت دارم چون طرف معامله خوبی هستی!در اصل من ، تو و پدرتو از قبل اون اتفاق میشناختم.من و پدرت دوستای نزدیکی بودیم!بعد از اون حادثه گمت کردم تا همین چند ماه پیش!و اما سوال دومت...هاکان زنمو کشته!درست مثل پدر تو...
_پدر من یه کارگر ساده بود!چطور میتونه با آقای رئیس بچرخه؟انتظار نداری که این قصه رو باور کنم؟
+پدرت یه مدت باغبون خونم بود و ما از اون موقع دوستای نزدیکی شدیم.فکر زمین زدن هاکان تو سر دوتاییمون رشد کرده بود.و قطعا با موفقیتمون از طرف رقبا پول خوبی گیرمون میومد و احمد پدرت میتونست زندگی خوبی برای تو و برادرت بسازه.پس دست به کار شدیم.ازونجایی که احمد تی کش کارخونه هاکان بود،تونست وارد انبار بشه و پنهانی از یه قتل فیلم بگیره،اما قبل ازینکه ویدیو به دست ما برسه...
_کشتنش...
سارپ روی زانو هایش خم شد و دست هایش را به صورت کشید.حتی فکر کردن به آن روز کذایی هم عذاب آورترین چیز در زندگیش بود...

"ادامه دارد..."
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Vanil♡~

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
35
78
مدال‌ها
1
#پارت_ششم:

افکار پر زهرش را کنار زد و گفت:چجوری پیدام کردی؟
_خب...
حرف ابراهیم با وارد شدن دختری لپ تاپ بدست قطع شد.نیم بوت مشکی با لژ بلند،لگ و نیم تنه و ژاکت چرمی مشکی که رویش پوشیده بود.موهای پر کلاغی
پریشان شده اش را کنار زد و لب زد:بابا انگار یه چیزایی دستگیرم شد!البته ببخشید بین حرفتون.
نگاهش به سارپی که مبهم به چشم های سرمه کشیده اش خیره بود افتاد:"اووو مهمون ویژه ام تشریف اوردن!چخبر آقای خودشیفته؟"
امروز انگار همه با هم قرار گذاشته بودند روی اعصاب سارپ پیاده روی راه بیاندازند!لبخند هیستیریکی تحویل دخترک داد:انگار خوب منو میشناسی!و سرکار؟
ابراهیم لب زد:دخترمه...رایا.نابغه هک و کامپیوتر و دست راست منه.به کمک اون تونستم پیدات کنم.
سارپ سری به نشانه تایید تکان داد:خوشبختم...خب آقا ابراهیم!اگه من پیشنهادتونو قبول نکنم چی؟
ابراهیم لبخند کجی گوشه لبش نشاند:میکنی!تو بیشتر از هر چیزی تو این دنیا دنبال نابود کردن هاکانی!و خودتم خوب میدونی که این با چهار تا نوچه و دو تا تفنگ اسباب بازی ای که داری شدنی نیست،وگرنه تو این همه سال کلکشو کنده بودی!
راست میگفت ابراهیم.سارپ این همه سال به دنبال هاکان و فراری از او زندگی میکرد....چه شب هایی که کنار خیابان یخ زد و گوشه خیابان ها پناه برد و خوابید...چه روز هایی که برای نجات از گرسنگی،از نانوای بی رحم کتک میخورد بخاطر تکه نانی که بی اجازه برداشته!و همان تکه را هم برای برادر 4 ساله اش نگه میداشت...با چه آدم هایی رو به رو شد که به بهانه لباس گرم و غذا، سر میز غسال خانه منتظر درآوردن قلب کوچکش از سی*ن*ه اش بودند...اما سارپ تسلیم نشد؛جنگید،علی رغم همه چیز...
.
.
.

تک به تک لحظه های آن روز را به یاد داشت.پدرش همیشه بعد از نظافت شرکت،خسته اما با لبخند گرمی وارد خانه کوچکشان میشد و در آغوششان میکشید.سارپ همیشه با دیدن بابا پر از شور میشد.بعد از اینکه دستگاه ها دیگر نبض مادر را نشان ندادند،پدر و پسر ها تنها پناه و دارایی همدیگر شده بودند...اما یک شب که بابا آمد،دیگر لبخند به لب نداشت؛بیشتر وحشت زده و عصبی بود...نفس زنان رو به بچه ها گفت:سریع حاضر شید باید بریم.سارپ!برادرتو حاضر کن بجنب...
اما دیگر دیر شده بود؛شیشه ها شکسته بودند و در از جا کنده شده بود و حنجره پدر زیر چکمه های هاکان در حال له شدن بود و شاهد تمام این ها سارپ 8 ساله ای بود که از ترس به گوشه تاریک کمد پناه برده و بی صدا اشک میریخت...
_رحم کن!بچه کوچیک دارم.بخدا قسم به هیشکی نمیگم!
پوزخند زد...بینی اش را با دست بالا کشید و چکمه اش را روی گلوی بابا جا به جا کرد:ببینم اسمت چی بود؟
_...
+نشنیدم!
_اح...م...د
+هااا احمد آقا!احمد؟پسرم؟من تو رو واسه چی استخدام کردم؟هان؟برا تمیزکاری درسته؟پس برا فضولی نبود!حیف شد...تو که بچه بی ضرری بودی!سرت تو کار خودت بود...ولی کی اخفالت کرد که تو کار رئیست فضولی کنی موندم!کاش به بچه هات رحم میکردی.سخته بخدا هم بی مادر هم بی پدر!هیی...هی پسر که با کارات خودت گورتو کندی!...
صدای گلوله های پی در پی...

"ادامه دارد..."
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: sahel_frd
موضوع نویسنده

Vanil♡~

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
35
78
مدال‌ها
1
#پارت_هفتم:
8 بار...دقیق 8 بار تکرار شد و سارپ در تاریکی کمد،چشمان جنک را محکم گرفته بود...چشمانش از ترس و وحشت گرد شده و بود و اشک های سرازیر شده از آن ها از همدیگر سبقت میگرفتند.در دلش خدا خدا میکرد گلوله ها در تن بابا نباشند...
صدای پرخراش و بی رحمی فضا را پر کرد که بی نهایت سارپ کوچک ترسیده در کمد را به وحشت انداخت:"شاه اثرو جمع کنین بگردین دنبال بزغاله ها!"سارپ دیگر حتی جلوی نفس هایش را هم گرفته بود.عرق سرد، سراسر بدنش را احاطه کرده و همچنان با دستانش دهان جنک را محکم مهر کرده بود. _آقا همه جا رو گشتیم؛نبودن.صداشونم در نمیاد... هاکان که با خونسردی خیره به جنازه تی کش شرکتش بود،بعد از کشیدن آخرین کام از سیگارش،خاکسترش را روی صورت احمد بی جان پاشید:"خب پس...همچینا هم بی ک.س و کار نیستن؛جمع کنین بریم... سارپ حالا نفس حبس شده اش را رها کرد و رو به جنک گفت:"داداش تکون نخور تا من ببینم چخبره"بعد از گرفتن تایید از برادر کوچکش،کمی لای در را باز کرد...زمین غرق خون بود و پا های بابا،کشان کشان روی زمین سرد،رد خون بجا می گذاشتند و هیولاهای بی احساسی که مسئول انتقال دادن تن بی جان بابا به بیرون بودند...سارپ؛مبهوت به صحنه نقش بسته شده رو به رویش خیره بود...هرچه نگاه میکرد،نمی فهمید...نمی توانست درک کند...سنگین بود،سنگینی اش برای کودکی 8 ساله غیرقابل تصور بود...قدم های سستش را یکی یکی جلو میگذاشت و به اطراف نگاه میکرد...خانه گرم و صمیمی احمد آقا ،حالا حجره حجره اش با بوی خون و سرمایی وحشتناک پر شده بود...
.
.
.
_خب چی میگی؟
صدای بم ابراهیم،سارپ را از هجوم خاطرات نجات داد.گرهی در مشتش انداخت و گفت"هرکاری که تهش نابود کردن هاکان باشه هستم!"ابراهیم لبخند ژکوندی تحویل داد:پس به جمعمون خوش اومدی پسر!طبقه آخر یه واحد برات حاضر کردم.میدونی که!آدمایی که پاتوقتو راحت پیدا کردن،خونتم براشون کاری نداره!پس امن ترین جا برات همینجاست. _اووو یعنی انقدر از قبول کردنم مطمعن بودین!خوبه! +یک روز وقت استراحت داری.بعد از اون عملیات رو از بندر مرمره شروع میکنیم.رایا کامل روندو برات توضیح میده. رایا لب به اعتراض باز کرد:"بابا منشیم مگه؟!" _حرف بابا دو تا نمیشه مگه نه دختر قشنگم؟ رایا لبخند مصنوعی ای روی لبهایش کاشت و سرد رو به سارپ گفت:دنبالم بیا. _چشم مادمازل! _سارپ!...با صدای ابراهیم هر دو به طرفش برگشتند:اینم شناسنامت!با اسم و فامیل خودت.وقت عرض اندامه؛قایم شدن دیگه بسه!
.
.
.
-انتقال دو روز دیگس...فردا راس 6 حاضر باش؛آدرسو برات میفرستم.باید راجع به جزئیات حرف بزنیم.
صفحه گوشی سارپ بود که از آمدن این پیام از طرف رایا روشن شده بود.بی حوصله گوشی را حواله درز کاناپه کرد و بدنش را آواره آن.مغزی که مثل دیگ شده بود،دختر عجیبی که بدون کوچک ترین شناختی باید همسفر راهش میکرد و مسیری پر پیچ و خم که هیچکس از انتهای آن خبری نداشت... گویا امشب راهی جز پناه بردن به جرعه های شفاف پیکش نداشت؛برای فرار از این خستگی بهترین راه بود...خستگی از شروع راه؛خستگی از وقف کردن خودش برای مرهم زخم 20 ساله اش...کم کم چشمهایش سنگین میشدند و به انتظار آفتاب فردا در تاریکی فرو میرفتند...
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: sahel_frd
موضوع نویسنده

Vanil♡~

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
35
78
مدال‌ها
1
#پارت_هشتم:
خیره به قطره های قهوه صبگاهی که از دستگاه روانه فنجانش میشد،به قرار امروزش با آن دختر مو مشکی فکر میکرد.عقربه های ساعت برای رسیدن به عدد 6 در رقابت بودند که پیامی دیگر از طرف رایا روی صفحه گوشی اش نمایان شد.آدرس عجیبی بود!نقطه ای کور در حومه شهر...بی معطلی راهی آن لوکیشن شد و سر از ساختمان تجاری نیمه کاره ای در آورد.به قدم های بلندش برای رسیدن به طبقه آخر سرعت بخشید و در مقابل راهرویی تنگ و خاک خورده سردرگم ایستاد.این راهرو به هیچ ختم میشد...بن بست بود!لرزش تلفنش از پیام آمده توجهش را جلب کرد:"راهرو رو ادامه بده و بیا سمت دیوار.با کف دست راستت گوشه سمت چپو فشار بده و وارد شو!"قدم هایش را محتاط به سمت دیوار برداشت و طبق پیام عمل کردو چیزی که در مقابلش نمایان شد در الکترونیکی با تکنولوژی پیشرفته سازمان امنیت بود!هر چه پیش میرفت کار های این پدر و دختر برایش عجیب تر میشد!با ورودش ،سالن خاکی و سردی رو به رویش ظاهر شد.همه جا پر بود از مانیتور های کوچک و بزرگ و هزار و یک دستگاه و سیم پیچ های عجیب و غریب.موهای پرزاغی رایا از پشت مانیتور ها نمایان شد:"خوش اومدی!اینجا لونه جاسوسی منه "و پوزخند شیرینی زد. سارپ با تعجب دم زد:بچه جون تو چه کاره ای؟!
رایا صندلی چرخانش را به سمت مرد روبه رویش سر داد و بلند شد:نمیدونم تاحالا اسم Lamia به گوشت خورده یا نه اما من همونم! تعجب سارپ به حد اعلا رسیده بود.نمی توانست باور کند دختر رو به رویش همان هکر مشهوریست که هزاران نفر به دنبال بهره از مهارتش، غبطه داشتنش را میخورند.مهارتی که باعث شده بود دارک وب به او لقب لمیا یا همان ساحره را بدهد! سارپ ،دست هایش را بهم فشرد و لب زد:فقط میتونم بگم...دست مریزاد!رایا لبخند زد:چاکریم!خب خدمت جناب عالی عارضم که طی تلاش های ماهانه اینجانب ،تموم اطلاعات مربوط به انتقال محموله جناب کوزوئلو دستمونه و خوشبختانه هک کردن کشتی خودکاری که محموله ها قراره توش چیده بشن خیلی راحته.تنها کاری که باید انجام بدیم اینه که هاردی که من برنامه نویسیش کردمو روی رادار کشتی نصب کنیم.اونوقت کنترل کشتی بدون وقفه به سمت بنادر حفاظت شده تنظیم میشه و خیلی شیک تسلیم پلیس بندر میشه.از بین رفتن این محموله مساویه با از بین رفتن مهم ترین مهره شطرنج آقا هاکان ینی محسن کوزوئلو...هی!گوش میدی چی میگم؟
سارپ ،خیره به استایل کاملا مشکی دختر بود:مشکی دوست داری نه؟ _نه اتفاقا حالم از مشکی بهم میخوره! سارپ در کار این دختر مانده بود که چطور میتواند هربار این گونه متعجبش کند! _حتما میخوای بپرسی پس چرا همیشه استایل مشکی میزنم؟خب متاسفانه باید این حقیقت تلخو بهت بگم که...فضولیش بهت نیومده:)... _اوکی تسلیم!پس استایل خانوم کلاغه مورد پسندت نیست!چی دوست داری یونیکورن؟رنگین کمون؟
لب های رایا جمع شدند و نگاهش رو به پایین افتاد.با خودش گفت کاش این پسر کنجکاوی هایش را اینقدر بی رحمانه حواله اش نمیکرد.با دو جمله ساده قلبش را فشرده بود!ندانسته و بی خبر...لبخند تلخی زد:از اونا بیشتر بدم میاد:)...

4 سال قبل:
با مدال طلایی که روی سی*ن*ه اش میدرخشید،خوشحال و پرغرور راهرو را طی میکرد
_بچه ها رایا اومد.جمع شید!جمع شید! صدای دانشجوها بود که انتهای راهرو منتظر استقبال از پرطرفدارترین دختر دانشگاه بودند!
_اووووو نابغه کلاس اومد!رایا!رایا!رایا...همه تشویق کنان تکرار میکردند و رایا لبخندزنان تبریک ها را میپذیرفت. دختری بور از جمع بیرون آمد:تبریک میگم نابغه خانوم!چه حسی دارین که تو المپیاد ریاضی اول شدین؟
رایا خنده ای کرد و دختر را در آغوشش فشرد:حس خوب!مرسی آچی جونم!
همان زمان ک.س دیگری جمع را کنار زد و جلوآمد:تبریک رایا جون!میگم حالا که مدال گرفتی نمیخوای شیرینی بدی؟مثلا شماره تلفنتو ها؟و چشمکی حواله کرد که تاوانش با پس گردنی از طرف آچی پرداخته شد:پسره الدنگ!همش فکر خودشه!
_خب چیکار کنم.دیگه چقدر باید تو کفش باشم!تورو خدا فقط استایلشو ببین!همه چیش دیوونه کنندست
_اینو پایتم.خدایی استایلای رایا خیلی نازه!از بس که این بچه عاشق چیزای کیوت و رنگی رنگیه!
رایا با گونه های گل انداخته خندید:خجالتم ندین بچه ها!مرسی از همتون بخاطر تبریکای قشنگتون. من دیگه برم زودتر خبر خوش به مامانم برسونم...فعلا!
در راه به تنها چیزی که فکر میکرد،مادرش بود.این که اگر خبر را بشنود چقدر خوشحال میشود و به دخترش افتخار میکند! کلید را در جایش بازی داد و وارد خانه شد:ماماااننننن!دختر نابغت برگشته!من اومددممم. سراسیمه و خوشحال فریاد میزد و اتاق های خانه را یکی یکی در جستجوی مادر دید میزد:طلا گرفتم طلا!بیا ببین دیگه!کجایی؟خوابیدی؟چه وقت خوابه!
هیچ جای خانه نبود.با لنج های آویزان زمزمه کرد:کجا رفته آخه این موقع!
در این فکر بود که ناگهان چشمش به اتیکت روی صفحه خاموش تلوزیون افتاد:Turn on!

"ادامه دارد..."
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین