جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

ادبیات کهن هزار و یک شب(چون شب سوم برآید)

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ادبیات کهن توسط 'Nika با نام هزار و یک شب(چون شب سوم برآید) ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 366 بازدید, 10 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته ادبیات کهن
نام موضوع هزار و یک شب(چون شب سوم برآید)
نویسنده موضوع 'Nika
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط 'Nika
موضوع نویسنده

'Nika

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,271
4,329
مدال‌ها
2
حکایت صیاد

شهرزاد گفت: ای ملک جوانبخت، صیّادی سالخورده، زنی سه پسر داشت و بی چیز و پریشان روزگار بود. همه روزه دام برگرفته به کنار دریا می‌رفت و چهار دفعه بیشتر دام در دریا نمی‌انداخت.
 
موضوع نویسنده

'Nika

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,271
4,329
مدال‌ها
2
روزی دام برداشته به کنار دریا شد. دام در آب انداخته، ساعتی بایستاد. پس از آن خواست که دام را بیرون آورد دید که سنگین است. آنچه زور زد به درآوردن نتوانست. در کنار دریا میخی کوفته دام فروبست و خود در آب افتاده غوطه خورد. با توانایی تمام دام از آب به درآورد دید که به دام اندر خری است مرده.
 
موضوع نویسنده

'Nika

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,271
4,329
مدال‌ها
2
محزون گردید وگفت: سبحان الله امروز عجب رزقی من شد. پس دوباره دام درآب انداخت زمانی بایستاد. چون خواست بیرونش آورد دید که سنگین‌تر از نخست است. گمان کردکه ماهی بزرگ است. خود در آب فرو رفت. به مشقت تمام بیرونش آورد دید که خمره ای بزرگ است، پر از ریگ و گل. چون این را پدید به حزن اندر پیوسته گفت:

فیض ازل به زور و زر ار آمدی به دست
 
موضوع نویسنده

'Nika

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,271
4,329
مدال‌ها
2
پس خمره را بشکست ودام فشرده به دریا انداخت. پس از زمانی دام بیرون کشیده دید که سفالی و شیشه شکسته ای به دام اندر است. این بیت برخواند:

به جدّ و جهد چو کاری نمی‌رود از پیش
به کردگار رها کرده به مصالح خویش

پس از آن سر به سوی آسمان کرده گفت: خداوندا من بیش از چهارم دفعه دام در آب نمی‌اندازم و همین دفعه چهارم است. پس نام خدا بر زبان رانده دام در آب انداخت.
 
موضوع نویسنده

'Nika

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,271
4,329
مدال‌ها
2
پس از زمانی خواست بیرون آورد، دید که بسی سنگین است. بند دام را به میخ فرو بسته خود را به دریا انداخت. به زور و توانایی دام را بیرون آورده دید که خمره ای است رویین که ارزیزبرسرآن ریخته، به خاتم حضرت سلیمان علیه السلام مهرش کرده اند. چون صیاد این را بدید انبساط ونشاطش روی داد وبا خود گفت که سراین بباید گشود. پس کادرگرفته ارزیزازسرآن رویین خمره دورساخت وآن راسرنگون کرده بجنبانید که اگرچیزی درمیان داشته باشدفروریزد. دودی از آن خمره بیرون آمده به سوی آسمان رفت.
 
موضوع نویسنده

'Nika

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,271
4,329
مدال‌ها
2
صیاد را عجب آمد و حیران همی بود تا آنکه دود در یک جا جمع شد و از میان دود عفریتی به درآمد که سر به ابر می‌سود. چون صیاد او را بدید از غایت بیم بلرزید و آب اندر دهانش بخشکید. اما عفریت چون صیاد را پدید به یگانگی خدا و پیغمبری سلیمان زبان گشوده گفت: ای پیغمبر خدا، مرا مکش پس از این سر از فرمان تو نپیچم. صیاد گفت: ای عفریت، اکنون آخرالزمان است و سلیمان هزار و هشتصد سال سپری شده حکایت خویش بازگوی.
 
موضوع نویسنده

'Nika

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,271
4,329
مدال‌ها
2
چون عفریت سخن صیاد بشنید گفت: ای مرد، آماده مرگ باش صیاد گفت: سزای من که ترا ازچنین زندان رهاکردم این خواهد بود؟ عفریت گفت: آری ترا از مرگ چاره نیست. اکنون درخواه که ترا چگونه بکشم؟ صیاد گفت: گناه من چیست که باید ناچار کشته شوم؟ عفریت گفت: حکایت مرا بشنو. صیّاد گفت: بازگوی ولکن سخن دراز مکن که نزدیک است از بیم، جان از تنم جدا شود.
 
موضوع نویسنده

'Nika

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,271
4,329
مدال‌ها
2
عفریت گفت که: من وصخرالجن عصیان سلیمان کرده به خدای اوایماننیاوردیم. او وزیر خود آصف بن برخیارا نزد من فرستاد. اومراپیش سلیمان برد. ازمن پرستش و فرمانبرداری خواستند. من سر پیچی نمودم. همین خمره رویین را بخواست و مرا در اینجا به زندان اندر کرده با ارزیز سر آن را بیندود و مهر کرده فرمود مرا بدین دریا انداختند.

هفتصد سال در قعر دریا بماندم و در دل داشتم که هرکه مرا خلاص کند او را تا ابد از مال دنیا بی نیاز گردانم. کسی مرا از آن ورطه خلاص نکرد.
 
موضوع نویسنده

'Nika

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,271
4,329
مدال‌ها
2
هفتصد سال دیگر بماندم با خود گفتم: هر که مرا رها کند گنجهای زمین را از بهر او بگشایم. کسی مرا نرهاند. چهار صد سال دیگر بماندم با خود گفتم: هر ک.س مرا برهاند او را به هر گونه که خود خواهد بکشم. در این مقال بودم که تو مرا بیرون آورده مهر از خمره برداشتی، اکنون بازگو که ترا چگونه بکشم؟

چون صیاداین را بشنید به حیرت اندرشد وبگریست واورا سوگند داده بخشایش تمنا کرد. عفریت گفت: بجز کشته شدن چاره نداری.
 
موضوع نویسنده

'Nika

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,271
4,329
مدال‌ها
2
چون صیاد مرگ را عیان بدید گفت:

ای دوستی نموده و پیوسته دشمنی
درشرط ما نبود که با من تو این کنی

بر دوستی تو چو مرا بود اعتماد
هرگز گمان نبردم بر تو که دشمنی
 
بالا پایین