جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

ادبیات کهن هزار و یک شب(چون شب ششم برآید)

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ادبیات کهن توسط 'Nika با نام هزار و یک شب(چون شب ششم برآید) ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 170 بازدید, 9 پاسخ و 0 بار واکنش داشته است
نام دسته ادبیات کهن
نام موضوع هزار و یک شب(چون شب ششم برآید)
نویسنده موضوع 'Nika
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط 'Nika
موضوع نویسنده

'Nika

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,271
4,329
مدال‌ها
2
باقی حکایت صیاد

شهرزاد گفت: ای ملک جوانبخت، صیاد باعفریت گفت که: چون تو قصد کشتن من کرده بودی اکنون من ترا دراین رویین خمره به زندان اندرکنم وبه دریا بیفکنم. عفریت چون این بشنید فریاد برآورده بنالیدوصیّاد رابه نام بزرگ خداسوگند داد وگفت: توبدکرداری مراپاداش بدمده و چنان مکن که امامه باعاتکه کرد. صیّادگفت: چگونه بوده است حکایت ایشان؟
 
موضوع نویسنده

'Nika

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,271
4,329
مدال‌ها
2
عفریت گفت: من چون توانم که به زندان اندرحدیث کنم، اگرمرابیرون بیاوری حکایت بازگویم. صیّاد گفت: ناچار ترا به دریا افکنم که دیگر راه بیرون شدن ندانی. من پیش تو بسی بنالیدم و زاری کردم. تو برمن رحمت نیاوردی وهمی خواستی که بیگناهم بکشی وبه پاداش اینکه من ترا از زندان به در آوردم تو در هلاک من همی کوشید. اکنون بدان که ترا بدین دریا درافکنم و بدینجا خانه کنم وهمه ک.س را از کردار بد تو بیاگاهانم ونگذارم که دیگر ک.س ترابه در آورد که تا ابد در همین جا بمانی وگونه گونه رنجها ببری. عفریت گفت: اکنون وقت جوانمردی و مروّت است. مرا رها کن، من نیز با تو پیمان بربندم که هرگز با تو بدی نکنم و ترا از مردم بی نیاز گردانم.
 
موضوع نویسنده

'Nika

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,271
4,329
مدال‌ها
2
پس صیّاد از عفریت پیمان بگرفت و به نام بزرگ خدا سوگندش داده، مهر از سر رویین خمره برداشت. درحال دودی از خمره بیرون آمده بر آسمان رفت. پس ازآن در یکجا جمع آمده عفریتی شد زشت منظر و پا به رویین خمره بزد و آن را به دریا انداخت.
 
موضوع نویسنده

'Nika

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,271
4,329
مدال‌ها
2
چون صیّاد دید که عفریت خمره به دریا افکند، مرگ را آماده گشته با خود گفت که: این علامت نیک نبود. پس از آن پیش عفریت بیامد و گفت: ای امیرعفریتان، تو پیمان بستی و سوگند یاد کردی که با من بدی نکنی که خدای تعالی ترا پاداش بد دهد. آن گاه عفریت بخندید و گفت: ای صیّاد، از پی من بیا و صیّاد دل به مرگ نهاده همی رفت تا به کوهی برسیدند، به فراز کوه برشده ازآنجا به بیابان بی پایانی فرود آمدند و در آن بیابان برکه آبی بود. عفریت بر آن برکه بایستاد و صیّاد راگفت: دام به این برکه بینداز و ماهیان بگیر. صیّاد دید که در برکه ماهیان سرخ وسفیدوزرد و کبود هستند اورا عجب آمد ودام به برکه بینداخت. پس از زمانی دام بیرون آورد. چهار ماهی به چهار رنگ در دام یافت.
 
موضوع نویسنده

'Nika

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,271
4,329
مدال‌ها
2
پس عفریت به او گفت که: ماهیان را به نزد سلطان ببر که مرا ترا بی نیاز سازد و اگر گناهی ازمن رفت ببخشای وعذر مرا بپذیر که من هزار هشتصد سال به دریا اندر بوده ام و روی زمین را ندیده ام. تو همه روز از این برکه یک دفعه ماهی بگیر والسّلام.
 
موضوع نویسنده

'Nika

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,271
4,329
مدال‌ها
2
پس زمین شکافته شد وعفریت به زمین فرورفت و صیّاد به شهرآمد وازسرگذشت خود با عفریت در عجب بود. پس به خانه بیامد. ظرفی پر از آب کرده ماهیان درآن بینداخت وآن را چنان که عفریت آموخته بود برداشته به بارگاه ملک آمد وماهیان رابه پیشگاه ملک برد. ملک چون بدان سان ماهیان ندیده بود از آن ماهیان درعجب مانده گفت: این ماهیان به کنیز طباخ بسپارید و آن کنیز راسه روز پیش، ملک روم به هدیه فرستاده وهنوز چیزی نپخته بود. چون ماهیان به کنیز سپردند وزیر به فرمان ملک چهار صد دینار زر به صیّاد بداد. صیّاد زرها به دامن کرده شادان و خرّم به خانه خویش بازگشت.
 
موضوع نویسنده

'Nika

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,271
4,329
مدال‌ها
2
اما کنیز طباخ ماهیان را به تابه انداخته برآتش بگذاشت تا یک سوی آنها سرخ گردید و آتش در زیر تابه همی سوزاند که دید دیوار مطبخ شکافته شد ودختری ماهروی به مطبخ درآمد که درخوبی چنان بود که شاعر گفته:

شاه را ماند که اندر صدره دیبا بود
هر که اندرصدر دیبا بود، زیبا بود

عاشقان را دل به دام عنبرین کرده است
صید صید دل باید چو دام از عنبر سارا بود

هست دریای ملاحت روی او، از بهر آنک
عنبرومرجان ولولوهرسه در دریا بود

گربه حکم طبع، یغما رسم باشد ترک را
آن صنم ترک است ودل دردست او یغما
 
موضوع نویسنده

'Nika

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,271
4,329
مدال‌ها
2
و در دست آن دختر شاخه خیزارانی بود. آن شاخه را بر تابه زد گفت: ای ماهی آیا در عهد قدیم و پیمان درست خود هستی؟ چون طبّاخ این بدید بیهوش افتاد و دختر همان سخن مکرّر می‌کرد تا اینکه ماهی سر بر داشته گفت: آری، آری. پس از آن همه ماهیان سر برداشته گفتند:

اگر یگانه شوی با تو یگانه کنیم
ز مهر و دوستی دیگران کرانه کنیم
 
موضوع نویسنده

'Nika

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,271
4,329
مدال‌ها
2
دخترک چون این بشنید تا به را سرنگون کرده ازهمان جا که درآمده بود به در شد و شکاف دیوار به هم پیوست. چون کنیز به هوش آمد دید که ماهیان سوخته وتباه شده اند.

کنیزملول نشسته به بخت خویشتن گریان بود و می‌گفت: شکست خوردن در جنگ نخست مبارک نباشد. کنیز با خود گفتگو همی کرد که وزیر در رسید و ماهیان بخواست. کنیز گریان شد و چگونگی باز گفت. وزیر را عجب آمد وصیّاد رابخواست وگفت: ازآن ماهیان چهار دیگر بیاور. صیّاد به سوی برکه شتافت ودام بینداخت. پس از زمانی دام بیرون کشید، دید که چهار ماهی مانند همان ماهیان به دام اندرند. ماهیان راپیش وزیر آورد. آنها را به کنیزک بداد.
 
موضوع نویسنده

'Nika

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,271
4,329
مدال‌ها
2
کنیز ماهیان به مطبخ آورده به تابه بینداخت. در حال دیوار مطبخ شکافته همان دختر آفتاب روی به مطبخ اندر آمد و شاخه خیزران برتابه زد و گفت: ای ماهی درعهد قدیم و پیمان درست خود هستی؟ ماهیان سر برداشتند و همان بیت پیشین بخواندند.

چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
 
بالا پایین