جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

ادبیات کهن هزار و یک شب (چون شب نهم برآید)

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ادبیات کهن توسط SPEED با نام هزار و یک شب (چون شب نهم برآید) ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 83 بازدید, 12 پاسخ و 0 بار واکنش داشته است
نام دسته ادبیات کهن
نام موضوع هزار و یک شب (چون شب نهم برآید)
نویسنده موضوع SPEED
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط SPEED
موضوع نویسنده

SPEED

سطح
0
 
● همیار کتاب ○
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
مولف تیم روزنامه
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Oct
1,059
2,814
مدال‌ها
2
گفت: ای ملک جوانبخت، دختر پاره ای از آب برکه برداشته فسونی بر او بدمید وآب به برکه برفشاند. درحال ماهیان به صورت آدمیان برآمدند و بازارها به صورت نخستین بازگشتند وکوهها جزیره‌ها شدند. پس ازآن دختر به بیت الاحزان برآمد وکردار خویش به ملک باز نمود. ملک آهسته گفت: نزدیکتر آی. دختر نزدیک آمده گفت: ای خواجه:

پایت بگذار تا ببوسم
چون دست نمی‌دهد درآغوش
 
موضوع نویسنده

SPEED

سطح
0
 
● همیار کتاب ○
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
مولف تیم روزنامه
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Oct
1,059
2,814
مدال‌ها
2
درحال ملک تیغ برسینه دخترزد، دختردو نیمه بیفتاد. ملک برخاسته ازخانه بیرون شد. جوان رادید که به انتظارملک ایستاده. چون چشمش برملک افتاد شکربه جا آورد ودست وپای اورا بوسه داد. ملک نیز خلاصی اوراتهنیت گفت وازاوسوال کردکه اکنون درشهرخویش بسرمی بری یابا من همی آیی؟ جوان پاسخ داد: تا جان دارم ازتو جدا نخواهم شد. پس جوان گفت: ای ملک، ازاینجا تا به شهرتویک سال راه است. ملک راتعجب زیاده شد. ملکزاده بسیج راه سفر کرده با وزیر خود گفت که: من قصد زیارت مکّه معظمه دارم.
 
موضوع نویسنده

SPEED

سطح
0
 
● همیار کتاب ○
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
مولف تیم روزنامه
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Oct
1,059
2,814
مدال‌ها
2
پس ملکزاده در موکب ملک یک سال همل رفتند تا به شهر ملک برسیدند وسپاه و رعیّت به استقبال ملک شتافته سم سمند ملک بوسیدند و به سلامت او شادان شدند.
 
موضوع نویسنده

SPEED

سطح
0
 
● همیار کتاب ○
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
مولف تیم روزنامه
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Oct
1,059
2,814
مدال‌ها
2
ملک به قصر اندر آمده بر تخت بنشست و صیّاد را بخواست. خلعتش داده شماره فرزندانش باز پرسید. صیّاد گفت: پسری با دو دختر دارم. ملک یکی از دختران او را برای خود و دیگری را از برای ملکزاده جادو گشته تزویج کرد و امارات لشکر به پسر او سپرد و حکومت شهر ملکزاده و جزایر السود را به صیّاد تفویض کرد و به کامرانی بسر بردند تا مرگ بدیشان در رسید و این حکایت عجبتر و خوشتر از حکایت حمّال نیست و آن این بود که:
 
موضوع نویسنده

SPEED

سطح
0
 
● همیار کتاب ○
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
مولف تیم روزنامه
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Oct
1,059
2,814
مدال‌ها
2

حکایت حمّال با دختران​

در بغداد مرد عزبی بود. حمّالی می‌کرد. روزی از روزها در بازار ایستاده بود که دختری، خداوند حسن و جمال، پدید شد، بدان سان که شاعر گفته:

مشک بازلف سیاهش نه سیاه است و نه خویش
سرو با قد بلندش نه بلند است ونه راست

او سمن سی*ن*ه ونوشین لب و شیرین سخن است
مشتری عارض وخورشید رخ و زهره لقاست
 
موضوع نویسنده

SPEED

سطح
0
 
● همیار کتاب ○
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
مولف تیم روزنامه
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Oct
1,059
2,814
مدال‌ها
2
و با حمّال گفت: سبد برداشته با من بیا. حمّال سبد بگرفت و با دخترک همی رفتند تا به دکانی برسیدند. دختر یک دینار در آورده مقداری زیتون خرید وبه حمّال گفت: این را در سبد بنه وبا من بیا. حمّال زیتون در سبد گذاشت وسبد برداشته همی رفتند تا به دکانی دیگر برسیدند وآنجا سیب شامی و به عمّانی و انگور حلبی وشفتالوی دمشقی ولیموی مصری وترنج سلطانی، از هر یکی یک من، بخرید و به حمّال گفت: اینها را برداشته بامن بیا. حمّال آنها رانیز برداشته همی رفتند تا به دکان دیگر برسیدند. دخترک قدری ریحان واقحوان ویاسمن وشقایق خریده با حمّال گفت: اینها را بردار وبا من بیا. حمّال آنها رانیز در سبد نهاده با دخترک همی رفت تا به دکان قصّابی برسیدند. دخترک ده رطل گوشت خریده به حمّال سپرد و همی رفتند تا به حلوایی رسیدند.
 
موضوع نویسنده

SPEED

سطح
0
 
● همیار کتاب ○
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
مولف تیم روزنامه
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Oct
1,059
2,814
مدال‌ها
2
دخترک همه گونه حلوا بخرید وبا حمّال گفت: اینها را در سبد بنه. حمّال گفت: اگر با من گفته بودی، خری با خود آوردمی که این همه بار گران بکشد. دختر تبسمی کرده روان شد. همی رفتند تا به بازار عطّاران رسیدند. از عطریات از هر یکی یک شیشه خریده به حمّال سپرد. بعد از آن به دکان شّماع برسیدند. ده رطل شمع کافوری خریده به حمّال بداد. حمّال همه آنها رادر سبد گذاشته دلاله از پیش وحمّال به دنبال همی رفتند تا به خانه محکم اساس بلند کریاسی رسیدند. دلاله در بکوفت. دختری نکوروی در بگشود. حمّال دید که دربان، دختر ماه منظر سیمین بری است چنان که شاعر گفته:

پرداخته از شیر دو گلنار سمن بوی
انگیخته از قیر دو ثعبان سیه سار

جعدش چویکی هندوی عاشق که به رویش
حلقه زده از کفر و شکیبا شده زنار
 
موضوع نویسنده

SPEED

سطح
0
 
● همیار کتاب ○
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
مولف تیم روزنامه
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Oct
1,059
2,814
مدال‌ها
2
حمّال از دیدن او سست گشت و نزدیک شد که سبد ازدوشش بر زمین افتد. با خود گفت: امروز مبارک است فالم. پس به خانه اندر شد. دید که خداوند خانه دختری است از هر دو نیکوتر، به فراز تختی برنشسته و در خوبرویی چنان است که شاعر گفته:

نگار قند لب کو را بود در زلف سیصد چین
چو او یک بت نبیند ک.س به چین وقندهار اندر

خمار چشم او تا هست زیر غمزه جادو
شکنج زلف او تا هست گرد لاله زار اندر

بود جانم بر آن هندو و زلف پرشکن خرسند
برد هوشم بدان جادو دو چشم پر خمار اندر
 
موضوع نویسنده

SPEED

سطح
0
 
● همیار کتاب ○
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
مولف تیم روزنامه
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Oct
1,059
2,814
مدال‌ها
2
دختر ازتخت به زیر آمد و گفت: چرا این بیچاره را زیر بار گران داشته‌اید! پس دخترکان با هم یار گشته بار از دوش حمّال به زیر آوردند و سبد را خالی کرده هر چیزی را به جای خود گذاشتند و دو دینار به حمّال داده گفتند: بیرون شو. حمّال به حسن و جمال دخترکان نظر کرد و از اینکه مردی به خانه اندر نبود وهمه گونه خوردنی ومی و نقل آماده داشتند دل به بیرون نمی‌نهاد. دختران گفتند: چرا نمی‌روی، اگر مزد کم گرفته ای یک دینار دیگر بستان. حمّال گفت: نه وا…، ده برابر مزد خود گرفته ام ولکن در کار شما به حیرت اندرم که شما بدین سان چرانشسته اید و درمیان شما از چه سبب مردی نیست تا با شما انس گیرد وزنان را بی مرد تا با شما انس گیرد وزنان رابی مرد عیش بسی ناتمام است و گفته اند که سقف را چهار پایه باید تا دیر پاید. اکنون شما سه تن هستید واز چهارمین تن ناچار است که مرد آزاده عاقل وسخن دان وراز پوش باشد. دختران گفتند که: ما را بیم است از اینکه راز خویشتن به هر ک.س فاش کنیم و ما از گفته شاعر سرنپیچیم که گفته است:

نخست موعظه پیر مجلس این حرف است
که از مصاحب ناجنس احتراز کنید

حمّال گفت: به جان شما سوگند که من بسی امینم، نیکیها بگویم وبدیها بپوشانم:

منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن

به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات
بخواست جام می‌ و گفت راز پوشیدن
 
موضوع نویسنده

SPEED

سطح
0
 
● همیار کتاب ○
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
مولف تیم روزنامه
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Oct
1,059
2,814
مدال‌ها
2
چون دختران سخن گفتن فصیح اورابدیدند به اوگفتند: تومی دانی مالی بسیاربه این مجلس صرف کرده ایم اگرترازرنباشد نخواهیم گذاشت که دراینجا بنشینی وبرجمال صبیح وملیح ما نظاره کنی. مگرنشنیده ای محبت بی زردردسراست وبه عاشق بی مال اقبال نکند. حمّال گفت: به خدا سوگند جز درمهایی که از شما گرفتم چیزی ندارم.
 
بالا پایین