- Oct
- 3,287
- 3,822
- مدالها
- 11
گفت: ای ملک جوانبخت، جوان جادوگشته باملک گفت: مراگمان این بود که غلامک کشته شد. پس من ازخانه بیرون آمده به قصربشتافتم ودرخوابگاه خویش بخسبیدم. چون بامداد شد، دخترعمّ خودرادیدم که گیسوان بریده وجامه ماتم پوشیده پیش من آمد گفت: دوش شنیدم که یک برادرم رامارگزیده وبرادردیگرم ازفرازبام به زیرافتاده وپدرم به جنگ وشمنان رفته، هرسه مرده اند. اکنون سزاست که من به عزا بنشینم و گریان وملول باشم. من گفتم: هر آنچه خواهی بکن. سالی به ماتم داری واندوه بنشست. بسازم وآنجا رابیت الاحزان نامیده به ماتم داری بنشینم. گفتم: هر آنچه خواهی بکن. پس خانه وصندوقی بساخت وغلامک را بدانجا بیاورد که او نمرده بود. ولی ازآن زخم، به رنجوری همی زیست وسخن گفتن نمیتوانست. پس دختر همه روزه بامداد وشام به بیت الاحزان اندر شده به زخم غلامک مرهم مینهاد وشربت وشراب به او همی خوراند. تا اینکه روزی دختر بدان مکان رفت و من نیز از پی او برفتم. دیدم که میخروشد وسینه وروی خود میخراشد و این ابیات را میخواند:
مرا خیال تو هر شب دهد امید وصال
خوشا پیام وصال تو در زبان خیال
میان بیم و امید اندرم که هست مرا
به روز بیم فراق و به شب امید وصال
ترا گرامی چون دیده داشتم همه روز
کنار من وطن خویش داشتی همه سال
مرا خیال تو هر شب دهد امید وصال
خوشا پیام وصال تو در زبان خیال
میان بیم و امید اندرم که هست مرا
به روز بیم فراق و به شب امید وصال
ترا گرامی چون دیده داشتم همه روز
کنار من وطن خویش داشتی همه سال