جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

ادبیات کهن هزار و یک شب (چون شب هفتم برآید)

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ادبیات کهن توسط MAHER با نام هزار و یک شب (چون شب هفتم برآید) ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 310 بازدید, 11 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته ادبیات کهن
نام موضوع هزار و یک شب (چون شب هفتم برآید)
نویسنده موضوع MAHER
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط MAHER
موضوع نویسنده

MAHER

سطح
6
 
「 معاون」
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
مدیر ارشد
Oct
3,287
3,823
مدال‌ها
11
گفت: ای ملک جوانبخت، چون ماهیان آن بیت نخواندند، دختر تابه را سرنگون کرده ازهمان جا که در آمده بود بیرون گشت. وزیر گفت: این کاری است شگفت. ازملک نتوان پنهان داشت. در حال برخاسته پیش ملک آمد و ملک را ازماجرا آگاه گردانید. ملک گفت: من نیز باید ببینم. پس صیّاد بدادند. پس ملک با وزیر گفت که: در همین جا ماهیان بریان کن تا به عیان ببینم. وزیر گفت: تابه حاضر کردند وماهیان به تابه انداختند. هنوز یک روی آنها سرخ نشده بود که دیوار بشکافت. غلامکی بیامد سیاه وچوبی اندر کف داشت. بازبان فصیح گفت: ای ماهی به عهد قدیم و پیمان محکم هستی؟ ماهی سر برداشته گفت: آری آری. و همان بیت پیشین برخواند. پس ازآن غلامک تابه را با همان چوب سرنگون کرد وماهیان هر چهار بسوختند وغلامک ازهمان جا که درآمده بود، بیرون شد.
 
موضوع نویسنده

MAHER

سطح
6
 
「 معاون」
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
مدیر ارشد
Oct
3,287
3,823
مدال‌ها
11
ملک گفت: باید این راز بدانم. درحال صیّاد را بخواست و از مکان ماهیان جویان شد. صیّاد گفت: از برکه ای است در پشت این کوه. ملک گفت: چند روزه مسافت است؟ صیّاد گفت: ای ملک، نیم ساعت بدانجا توان رفتن. ملک راعجب آمد وهمان ساعت سپاهیان و صیّاد بیرون رفتند. صیّاد به عفریت لعنت همی کرد و همی گفت:

ز بد اصل چشم بهی داشتن بود خاک بر دیده انباشتن
 
موضوع نویسنده

MAHER

سطح
6
 
「 معاون」
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
مدیر ارشد
Oct
3,287
3,823
مدال‌ها
11
پس به فراز کوهی بر شدند و در بیابان بی‌پایان که در میان چهار کوه بود فرود آمدند که ملک و سپاهیان در تمامت عمر آنجا را ندیده بودند. پس به کنار برکه رفته چهار رنگ ماهی در آنجا دیدند. ملک به حیرت اندر ایستاده از سپاهیان پرسید که: تا اکنون این برکه رادیده بودید یا نه؟ گفتند: لا واللّه. ملک گفت: دیگر به شهر باز نگردم تا چگونگی این برکه و ماهیان بدانم. آنگاه سپاهیان را گفت: فرود آمدند و وزیر را بخواست. وزیر مرد دانشمند هشیار بود. پیش ملک آمده زمین ببوسید. ملک گفت: من همی خواهم که تنها نشسته از چگونگی این برکه و ماهیان آن جویان شوم. تو امیران سپاه را بسپار که پیش من نیایند تا کسی به قصد من آگاه نشود. وزیر چنان کرد که ملک بفرمود.
 
موضوع نویسنده

MAHER

سطح
6
 
「 معاون」
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
مدیر ارشد
Oct
3,287
3,823
مدال‌ها
11
چون شب درآمد ملک با تیغ برکشیده به هر سو می‌گشت. ناگاه از دور یکی سیاهی بدید. خرسند گردید. نزدیک رفته قصری یافت از رخام و مرمر که دو درآهنین داشت. یکی از آن دو بسته و دیگری گشوده بود. خرّم وشادان به نزدیک درایستاده به نرمی دربکوفت. آوازی نشنید. بار دوم وسیّم در بکوفت. جوابی نرسید. در چهارمین کرّت به درشتی دربکوبید. آوازی برنیامد. دلیرانه به دهلیز اندر شد. فریادی برکشید که: ای ساکنان قصر، مرد راهگذر فقیرم. توشه به من دهید. دوبار وسه بار سخن اعاده کرد، جوابی نشنید. دل قوی داشته به میان قصردرآمد. درآنجا حوضی است از بلور وبه چهار گوشه آن حوض شیرها از زر سرخ است که از دهانشان دّر و گوهر به جای آب همی ریزد. ملک را بسی عجب آمد ولی افسوس می‌خورد که کسی نیافت از برکه و ماهی آن باز پرسد. پس در گوشه ای نشسته سر به گریبان فکرت برد و انگشت حیرت به دندان گرفت. ناگاه آوازی حزین شنید که به این شعر مترنّم بود:

نه بر خلاص حبس زبختم عنایتی
نه در صلاح کار زچرخم هدایتی

ازحبس من به هرشهراکنون مصیبتی است
و ز حال من به هر جا اکنون روایتی

تا کی خورم به تلخی تا کی کشم به رنج
از دوست طعنه و ز دشمن شکایتی
 
موضوع نویسنده

MAHER

سطح
6
 
「 معاون」
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
مدیر ارشد
Oct
3,287
3,823
مدال‌ها
11
ملک چون این آواز بشنید ازجای برخاست وبدان سوی رفت. پرده ای دید آویخته. چون پرده برداشت در پشت پرده پسری دید ماهروی که به فراز تختی، که یک ذراع جدا از زمین جدا از زمین بر هوا ایستاده بود، نشسته وآن پسر در حسن و ملاحت چنان بود که شاعر گفته:

چو آفتاب و مه است آن نگار سیمین بر
گر آفتاب گل و ماه سنبل آرد بر

نهفته درگل و سنبل شکفته عارض او
مه است در روزه و آفتاب در چنبر

شکوفه را شکفتن زلف او شده است حجاب
ستاره را گره جعد او شده است سپر

به زیر هر گرهی توده توده از سنبل
به زیر هر شکنی حلقه حلقه از عنبر
 
موضوع نویسنده

MAHER

سطح
6
 
「 معاون」
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
مدیر ارشد
Oct
3,287
3,823
مدال‌ها
11
ملک را از دیدن آن جوان خرّمی وانبساط روی داد واما جوان ملول ومحزون بود. ملک سلام کرد. او جواب بازگفت: وازجای خویشتن برنخاست واز برنخاستن عذر خواست. ملک گفت: ای جوان، از این برکه وماهیان رنگین وازاین چهار کوه واین قصر و تنهایی خویشتن مرا آگاه گردان و بازگو که چرا بدین سان گریانی. جوان چون این بشنید گریان شد ودامن خود را به یک سو کرد. ملک دید که از ناف تا به پای سنگ و از ناف تا به سر به صورت بشر است. پس جوان گفت: ماهیان این برکه حکایتی غریب دارند و آن این است که پدرم پادشاه این شهرونامش محمود صاحب صاحب جزایر السود بود. هفتاد سال درملک داری بزیست. پس از آن بمرد و مملکت به من رسید. دختر عمّ را به زنی آوردم واو مرا بسی دوست داشتی وبی من سفره نگستردی وخوردنی نخوردی.
 
موضوع نویسنده

MAHER

سطح
6
 
「 معاون」
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
مدیر ارشد
Oct
3,287
3,823
مدال‌ها
11
پنج سال بدین منوال گذشت. روزی به گرمابه اندر شد وبه خوانسالار گفت که خوردنی از برای شام آماده کند. پس من به فراز تخت برشده خواستم بخسبم. با دو کنیز گفتم که باد به من بزنید. یکی به زیر پا ودیگری به بالین من بنشستند وباد به من همی زدند ولی مرا خواب نمی‌برد و چشم بر هم نهاده بیدار بودم. پس کنیزی که به بالین من نشسته بود با آن یکی گفت: الحق چنین زن نه شایسته خواجه که به زن بدکردار دچار گشته وآن دیگر گفت: الحق چنین زن نه شایسته خواجه ماست که هر شب به خوابگاه دیگران اندر است. آن یکی گفت: چرا خواجه از او هیچ نمی‌پرسد؟ دیگری گفت: خواجه از کردار او آگهی ندارد که او هر شب پاره ای بنگ به ساغر شراب اندر کرده خواجه را بیهوش گرداند وخود به جای دیگر رود. بامدادان باز آمده، خواجه را به هوش آورد.
 
موضوع نویسنده

MAHER

سطح
6
 
「 معاون」
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
مدیر ارشد
Oct
3,287
3,823
مدال‌ها
11
چون من سخن کنیزکان بشنیدم، باور نکردم تا دختر عممّ از گرمابه به درآمد، سفره گستردند. خوردنی بخوریم وزمانی به حدیث اندر شدیم. پس از آن شراب حاضر آوردند. دختر عممّ قدحی خورده قدحی دیگر به من داد. من چنان بنمودم که باده همی خورم. اما به پنهانی ساغر بریختم و بخسبیدم. شنیدم که می‌گفت: بخسب که برنخیزی. پس برخاسته جامه حریر وزرّین بپوشید وخویشتن بیاراست ودرگشوده برفت.
 
موضوع نویسنده

MAHER

سطح
6
 
「 معاون」
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
مدیر ارشد
Oct
3,287
3,823
مدال‌ها
11
من نیز از اثر روان شدم وهمی رفتم تا به دروازه شهر برسیدم. سخنی گفت و فسونی خواند که من ندانستم. در حال دروازه شهر گشوده شد واز شهر به در شدیم وهمی رفتیم تا به حصاری برسیدیم. دختر به خانه گلینی که درمیان حصار بود برفت ومن به فراز خانه برشدم و دیده بر روزنه بنهادم. دیدم که دخترک به غلام سیاهی سلام کرد وزمین ببوسید. غلامک سر برداشته به او تندی کرده گفت: تا اکنون چرا دیر کردی که زنگیان دراینجا بودند وهر کدام معشوقه در کنار داشتند وباده گساردند؟ چون تو در اینجا نبودی من باده ننوشیدم. دختر گفت: ای خواجه، خود می‌دانی که مرا شوهری است. او را بسی ناخوش دارم واگر پاس خاطر تو نبود من این شهر را زیر وزبر می‌کردم. غلامک گفت: ای روسپی، دروغ می‌گویی. به جان زنگیان سوگند که دیگر به سوی تو نگاه نکنم ودست برتنت ننهم. آمدن تو نزد من از روی میل نیست. اگر ترا شهوت نجنبد پیش من نخواهی آمد.
 
موضوع نویسنده

MAHER

سطح
6
 
「 معاون」
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
مدیر ارشد
Oct
3,287
3,823
مدال‌ها
11
الغرض، غلامک از این سخنان می‌گفت و دختر بر پای ایستاده می‌گریست و می‌گفت: ای سرور دل وروشنایی دیده مرا بجز تو کسی نیست. اگر برانی ام از در درآیم از دردیگر.
 
بالا پایین