جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

ادبیات کهن هزار و یک شب (چون شب پنجم برآید)

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ادبیات کهن توسط 'Nika با نام هزار و یک شب (چون شب پنجم برآید) ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 355 بازدید, 13 پاسخ و 1 بار واکنش داشته است
نام دسته ادبیات کهن
نام موضوع هزار و یک شب (چون شب پنجم برآید)
نویسنده موضوع 'Nika
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط 'Nika
موضوع نویسنده

'Nika

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,271
4,329
مدال‌ها
2
حکایت ملک سندباد

شهرزادگفت: ای ملک جوانبخت، وزیرگفت: چون است حکایت ملک سندباد؟ گفت: شنیده ام که ملکی ازملوک پارس همیشه به نخجیررفتی وتفرج دوست داشتی وشاهینی داشت که دست پرورد بود وشب وروزآن را ازخود دورنکردی وطاسکی زرین ازبرای آن شاهین ساخته ودرگردنش آویخته بود که هنگام تشنگی آ ب ازآن طاسک می‌خورد.
 
موضوع نویسنده

'Nika

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,271
4,329
مدال‌ها
2
روزی ملک، شاهین به دست گرفته با غلامان به نخجیرگاه شد و دام بگستردند. غزالی به دام افتاد. ملک گفت: هرکس که غزال از پیش او رد شود بخواهم کشت. سپاهیان به غزال گرد آمدند. غزال به سوی ملک بیامد واز بالای سر ملک بجست. غلامان به یکدیگر نگاه کردند. ملک با وزیر گفت: چه می‌گویند؟ گفت: ای ملک، تو گفته بودی که غزال از پیش هر ک.س بجهد او را بکشی. اکنون غزال از پیش تو جسته. ملک گفت: ازپی غزال خواهم رفت تا آن را به دست آورم. پس ملک از پی غزال بتاخت وشاهین برسرغزال نشسته به چشمانش همی زد تا آنکه غزال کور گشت وگریختن نتوانست. آن گاه ملک رسیده غزال را ذبح کرد و از فتراکش بیاویخت ولیکن بسیار تشنه شد. به سایه درختی آمده دید که آبی قطره قطره از درخت همی چکد. طاس از گردن شاهین بگرفت پر از آب کرده خواست بخورد. شاهین پری بر طاسک زد و آب ریخت. ملک دوباره طاس پر از آب کرد. چنان یافت که شاهین تشنه است. آب به پیش شاهین گذاشت. شاهین پربر طاسک زده آب بریخت. ملک باز آن را پر از آب کرده به پیش است گذاشت. شاهین پر زده آب بریخت.
 
موضوع نویسنده

'Nika

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,271
4,329
مدال‌ها
2
ملک درخشم شد و گفت: نه خود آب خوردی ونه من و نه اسب را گذاشتی که آب بخورد. پس تیغ برکشیده پرهای شاهین را بینداخت. شاهین به اشارت بر ملک بنمود که بر فراز درخت نگاه کند. ملک به فراز درخت نگاه کرده ماری دید که زهر از آن مار قطره قطره می‌چکید. آن گاه از بریدن پرهای شاهین پشیمان گشته و شاهین به دست گرفته به مقر خود بازگشت غزال را به خوانسالار سپرده خود بر تخت نشست و شاهین دردست داشت. پس شاهین فریادی برکشیده بمرد. ملک پشیمان و محزون شد.
 
موضوع نویسنده

'Nika

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,271
4,329
مدال‌ها
2
چون ملک یونان حکایت بدینجا رسانید، وزیر گفت: ای ملک، اگر نصیحت بپذیری برهی وگرنه هلاک شوی، چنان که وزیر به پسر پادشاه حیلت کرده خود هلاک شد. ملک گفت: کدام است آن حکایت؟
 
موضوع نویسنده

'Nika

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,271
4,329
مدال‌ها
2
حکایت وزیر و پسر پادشاه

وزیر گفت: شنیده ام که ملکی از ملوک پسری داشت. پسر خواست که به نخجیر شود ملک وزیر را با بفرستاد. ایشان شکار همی کردند تا اینکه به غزالی پرسیدند. وزیر گفت: این غزال را بگیر. ملکزاده اسب بتاخت. او و غزال ازدیده سپاهیان ناپدید شدند.

ملکزاده در بیابان به حیرت اندر بود. نمی دانست کجا رود. آن گاه دختری پدید گریان. با او گفت: کیستی و از بهر چه گریانی؟ دختر گفت: من دختر ملک هند بودم. سوار گشته به نخجیر شدم مرا خواب درربود. از اسب به زیر افتادم وراه به جایی ندانستم. ملکزاده بدو رحمت آورد و او را برداشته به خانه زین گذاشت و همی رفت تا به جزیره ای پرسید. دختر از ملکزاده درخواست کرد که او را از این فرود آورد. چون فرود آورد دید که غولی است بدشکل و مهیب و فرزندان خود را پیش خود می‌خواند و می‌گوید که: آدمی فربه از بهر خوردن آورده ام.
 
موضوع نویسنده

'Nika

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,271
4,329
مدال‌ها
2
ملکزاده چون این بشنید دل به مرگ نهاد و از بیم جان برخود بلرزید. غول چرا ترسانی؟ آخر نه تو ملکزاده‌ای؟ چرا به مال پدراز چنگ دشمن به درنمی روی؟ ملکزاده گفت: دشمن من ازمن جان همی خواهد نه زر. غول گفت: چرا پناه ازخدا نمی‌خواهی؟ ملکزاده سربه آسمان کرده گفت: امّن یجیب المضطرّ اذا دعاء اصرفه ع*نی انکّ علی ماتشاء قدیر. (ای کسی که هرگاه درمانده ای ترابخواندبه دعای اوپاسخ می‌دهی، او را از من بر کنار دار که تو بر هر چه خواهی توانایی). غول چون این بشنید از ملکزاده به کناری رفت.

ملکزاده به پیش پدر بازگشت و حدیث وزیر با پدر بیان کرد
 
موضوع نویسنده

'Nika

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,271
4,329
مدال‌ها
2
تو نیز ای ملک، اگر به گفته حکیم رویان دل بنهی، در کشتن تو تدبیری کند و به زودی کشته شوی، چنان که در بهبودی تو تدبیر کرد. ملک یونان گفت: راست گفتی که چنان که به آسانی مرا از برص خلاص کرد، تواندکه دسته گلی به من دهد که من آن را بوییده هلاک شوم. اکنون بازگوی که رای صواب کدام؟ وزیر گفت: او را بکش واز شّر او به راحت اندر باش و پیش از آنکه او با تو کید کند تو حیلت بر او تمام کن. در حال ملک یونان حکیم رویان را بخواست. حکیم رویان حاضر آمد و آستان ملک را بوسه داد و گفت:

خدایگان جهانا خدای یار تو باد
سعادت ابدی جفت روزگار تو باد

به هر کجا که زنی تیغ دست دست تو باد
به هر کجا که نهی پای کارکار تو باد
 
موضوع نویسنده

'Nika

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,271
4,329
مدال‌ها
2
و باز برخواند:

فخر کن بر همه شاهان که ترا شاید
فخر ناز کن برهمه میران که ترا زیبد ناز

گوی فتح و ظفر اندر خم چوگان تو باد
چون دل محمود اندر خم زلفین ناز

و باز گفت:

اندیشه به رفتن سمندت ماند
آتش به سنان دیو بندت ماند

خورشید به همّت بلندت ماند
پیچیدن افعی به کمندت ماند
 
موضوع نویسنده

'Nika

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,271
4,329
مدال‌ها
2
چون حکیم رویان ابیات به انجام رسانید ملک گفت: دانی که از بهر چه خواستمت؟ حکیم گفت: لایعلم الغیب الا اللّه. (کسی جز خدا از نهان آگاه نیست). ملک گفت: ترا ازبهر کشتن آورده ام! حکیم از این سخن در عجب شد و حیران مانده، گفت: به کدام گناه مرا خواهی کشت؟ ملک گفت: تو جاسوسی و به قصد کشتن من آمده ای؛ پیش از آنکه تو مرا بکشی، من ترا بکشم. آن گاه ملک سیّاف خواست و به کشتن حکیم اشارت فرمود. حکیم گفت: مرا مکش که خدا ترا نکشد. ملک گفت: تا ترا نکشم ایمن نتوانم زیست وهمی ترسم که با اندک چیزی مرا بکشی، چنان که چوگان به دست من داده مرا از برص خلاص کردی. حکیم گفت: ای ملک، پاداش نیکویی من نه این است. ملک گفت: ناچار باید کشته شوی. حکیم رویان هلاک خویشتن یقین کرده محزون شد و بگریست و از نیکوییها که با ملک کرده بود، پشیمان گشت و گفت:
 
موضوع نویسنده

'Nika

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,271
4,329
مدال‌ها
2
قحط وفاست در بنه آخرالزّمان
هان ای حکیم پرده عزلت بساز هان

تو غافل و سپهر کشنده رقیب تو
فرزانه خفته وسگ دیوانه پاسبان

آن گاه سیّاف پیش رفته شمشیر برکشید و کشتن را دستوری خواست. حکیم رویان بگرست و با ملک گفت:

ای بر سر خلق سایه عدل خدای
بخشودنی ام بر من مسکین بخشای
 
بالا پایین