جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

ادبیات کهن هزار و یک شب (چون شب یازدهم برآید)

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ادبیات کهن توسط SPEED با نام هزار و یک شب (چون شب یازدهم برآید) ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 82 بازدید, 11 پاسخ و 4 بار واکنش داشته است
نام دسته ادبیات کهن
نام موضوع هزار و یک شب (چون شب یازدهم برآید)
نویسنده موضوع SPEED
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط SPEED
موضوع نویسنده

SPEED

سطح
0
 
● همیار کتاب ○
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
مولف تیم روزنامه
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Oct
1,059
2,814
مدال‌ها
2

چون شب یازدهم برآمد​

شهرزاد گفت: ای ملک جوانبخت، دختر با آن همه خشم از گفتۀ حمال بخندید و با آن جماعت گفت: از زندگی شما ساعتی بیش نمانده هر کدام حکایت خود باز گویید. پس از آن رو به گدایان کرده از ایشان سوال کرد که شما سه تن با هم برادرید؟ گفتند: نه به خدا ما فقیرانیم که جز امشب یکدیگر را ندیده بودیم. آن گاه با یکی از آن سه تن گدایان گفت: آیا تو از مادر به یک چشم بزادی؟ گفت: نه، من چشم داشتم و نابینایی من طرفه حکایتی دارد. پس دختر از آن دو گدای دیگر حدیث باز پرسید. ایشان نیز مانند گدای نخستین جواب دادند و گفتند: ما هر کدام از شهری هستیم و خوش حدیثی داریم.
 
موضوع نویسنده

SPEED

سطح
0
 
● همیار کتاب ○
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
مولف تیم روزنامه
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Oct
1,059
2,814
مدال‌ها
2
دختر گفت: ای جماعت، یک یک حکایت باز گویید و سبب آمدن بدین مقام بیان سازید. نخست حمّال پیش آمده گفت: ای خاتون، من مردی بودم حمّال این دلاله مرا بدین مکان آورد. امروز در پیش شما بودم و با شما در میان گذشت، آن چه گذشت مرا حدیث همین است والسّلام. دختر گفت بند از او برداشتند و جواز رفتنش بداد. حمال گفت: تا حدیث یاران نشنوم نخواهم رفت.
 
موضوع نویسنده

SPEED

سطح
0
 
● همیار کتاب ○
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
مولف تیم روزنامه
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Oct
1,059
2,814
مدال‌ها
2

حکایت گدای اول​

پس از آن گدای نخستین پیش آمده گفت: ای خاتون، بدان که سبب تراشیده شدن زنخ و نابینایی چشم من است که پدرم پادشاه شهری و عمّم پادشاه شهر دیگر بود. روزی که مادر مرا بزاد، زن عمّم نیز پسری بزاد. سال‌ها بر این بگذشت هر دو بزرگ شدیم. من به زیارت عمّ رفتم. پسر عمّم همه روزه میزبانی کردی و گونه گونه مهربانی به جا آوردی. روزی با هم نشسته باده خوردیم و مسـ*ـت گشتیم. پسر عمّم گفت: حاجتی به تو دارم باید مخالفت نکنی. من سوگندها یاد کردم که مخالفت نکنم. در حال برخاست و زمانی از من پنهان شد. چون باز آمد دختری ماه منظر با خود بیاورد و با من گفت که: این دختر را در فلان گورستان و فلان مکان به سردابه اندر برده به انتظار من بنشینید. من نتوانستم که مخالفت کنم دختر را برداشتم و به همان جا بردم.
 
موضوع نویسنده

SPEED

سطح
0
 
● همیار کتاب ○
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
مولف تیم روزنامه
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Oct
1,059
2,814
مدال‌ها
2
هنوز ننشسته بودیم که پسر عمّم بیامد و کیسه ای که گچ و تیشه ای در آن بود و طاسک آبی بیاورد و گوری را که در میان سردابه بود بشکافت و خاک و سنگ به یک سو ریخت. تخته سنگی پیدا گشت و به زیر اندر دریچه نردبانی پدید شد. پسر عمّم به آن دختر اشارتی کرد. در حال، آن دختر از نردبان به زیر شد. پسر عمّم روی به من آورده گفت: احسان بر من تمام کن. گفتم: هر چه گویی چنان کنم. گفت: چون من از نردبان به زیر شوم سنگ بر دریچه بینداز و خاک بر آن بریز.
 
موضوع نویسنده

SPEED

سطح
0
 
● همیار کتاب ○
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
مولف تیم روزنامه
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Oct
1,059
2,814
مدال‌ها
2
پس از آن گچ را با آب عجین کرده گور را گچ اندود گردان. بدان سان که کسی نداند که این گور شکافته است و بدان که یک سال است من در این مکان زحمت می‌برم تا این مکان را آماده ساخته ام و حاجت من از تو همین بود. این بگفت و از نردبان به زیر رفت.
 
موضوع نویسنده

SPEED

سطح
0
 
● همیار کتاب ○
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
مولف تیم روزنامه
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Oct
1,059
2,814
مدال‌ها
2
من سنگ به دریچه بازگرداندم بدان سان کردم که سپرده بود. آن گاه به قصر عمّ بازگشتم عمّم در نخجیرگاه بود. آن شب را به محنت و رنج به روز آوردم. بامدادان با هزار پشیمانی از قصر به در آمدم به گورستان رفتم، سر به گریبان حیرت به هر سو بگشتم از سردابه اثری نیافتم. تا هفت روز همه روزه به جستجوی سردابه و گور به گورستان رفته به سردابه راه نمی‌بردم. از دوری پسر عمّ فرسوده گشتم و حزن بر من چیره شد. ناچار از شهر به درآمده به سوی پدر بازگشتم.
 
موضوع نویسنده

SPEED

سطح
0
 
● همیار کتاب ○
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
مولف تیم روزنامه
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Oct
1,059
2,814
مدال‌ها
2
چون به دروازۀ شهر پدر رسیدم جمعی بر من گرد آمده مرا بگرفتند و بازوانم را ببستند. من از این حادثه حیران بودم. یکی از ایشان به پدرم خدمت کرده و از من نعمت برده بود سر فرا گوشم آورده گفت: وزیر و سپاهیان پدرت یاغی گشته او را کشته اند. من از شنیدن آن، قالبِ بیجان گشتم. پس مرا به پیش وزیر بردند. مرا با او کینۀ دیرینه در میان بود، از این که مرا به کودکی به تیر و کمان رغبتی تمام بود. روزی تیری بینداختم از قضا تیر بر چشم وزیر آمد و نابینا شد ولی از بیم پدرم دم زدن نتوانست.
 
موضوع نویسنده

SPEED

سطح
0
 
● همیار کتاب ○
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
مولف تیم روزنامه
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Oct
1,059
2,814
مدال‌ها
2
القصه وزیر چون مرا دست بسته دید به کشتنم اشارت کرد. من گفتم: جهت بی سبب کشتن من چیست؟ گفت: گناه تو از همه بیشتر است و اشارت بر چشم خویش کرد. من گفتم که: این کار نه به عمد کردم. گفت: من به عمد خواهم کرد.
 
موضوع نویسنده

SPEED

سطح
0
 
● همیار کتاب ○
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
مولف تیم روزنامه
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Oct
1,059
2,814
مدال‌ها
2
پس مرا پیش طلبید و به انگشت خویش چشم چپ من در آورد و مرا به غلامی می‌سپرد که بیرون شهر برده بکشد. با غلام بیرون رفتیم. دست و پای من به بند اندر بود خواست که چشمان مرا نیز بسته مرا بکشد، من گریان گشته گفتم:

هرگز نبود از تو گمان جفا مرا دیگر به ک.س نماند امید وفا مرا
 
موضوع نویسنده

SPEED

سطح
0
 
● همیار کتاب ○
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
مولف تیم روزنامه
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Oct
1,059
2,814
مدال‌ها
2
چون غلام این بین بشنید پاس احسان دیرین من بداشت و دست و پای مرا گشود و گفت: از این سرزمین برو و مرا و خود را به هلاکت مینداز که شاعر گفته:

به هر دیار که در چشم خلق خوار شدی
سبک سفر کن از آن جا برو به جای دگر

درخت اگر متحرک شدی ز جای به جای
نه جور ارّه کشیدی و نی جفای تیر
 
بالا پایین