- Oct
- 3,285
- 3,818
- مدالها
- 11
چون از غلام این بشنیدم فرحناک شدم و نابینایی را سهل انگاشتم و به شهر عمّ پی سپر شدم. به پیش عمّ رسیده ماجرای پدر را بیان کردم و آن چه بر من رفته بود باز گفتم. عمّم گریان شد و گفت: به محنتم بیفزودی چندی است که پسر عمّت ناپدید گشته. پس چندان بگریست که بیهوش شد. چون به هوشش آوردم ماجرای پسر عمّ را نهفتن نتوانسته راز به او آشکار کردم. عمّم را از شنیدن حکایت انبساطی روی داد و گفت: سردابه به من بازنما.