جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

ادبیات فارسی هفت حکایت کوتاه

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ادبیات کهن توسط Rasha_S با نام هفت حکایت کوتاه ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 261 بازدید, 6 پاسخ و 1 بار واکنش داشته است
نام دسته ادبیات کهن
نام موضوع هفت حکایت کوتاه
نویسنده موضوع Rasha_S
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Rasha_S
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,458
12,683
مدال‌ها
4
مصیبت یا معصیت
پارسایی را دیدم بر کنار دریا که زخم پلنگ داشت و به هیچ دارو به نمی‌شد. مدت‌ها در آن رنجور بود و شکر خدای عزّوجل علی الدوام گفتی. پرسیدندش که شکر چه می‌گویی؟ گفت: شکر آن که به مصیبتی گرفتارم نه به معصیتی!
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,458
12,683
مدال‌ها
4
بدگویی
فردی نزد ملانصرالدین آمد و گفت: ای ملانصرالدین! خبر داری فلان ک.س درباره‌ تو چه‌ قدر غیبت و بدگویی کرده است؟ ملانصرالدین با لبخندی بر لب گفت: او تیری را به سویم پرتاب کرد که به من نرسید؛ تو چرا آن تیر را از زمین برداشتی و در قلب من فرو بردی؟
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,458
12,683
مدال‌ها
4
بهلول و هارون الرشید
ای بهلول بیشتر از همه چه کسی را دوست داری؟ بهلول گفت: کسی که شکم مرا سیر کند! هارون الرشید گفت: اگر من شکمت را سیر کنم مرا دوست داری ؟ بهلول با خنده گفت: دوستی به نسیه و اما و اگر نمی شود!
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,458
12,683
مدال‌ها
4
بهلول و دزد
گویند در یکی از روزها بهلول کفش نو پوشیده بود. داخل مسجدی شد تا نماز بگذارد. در آن محل مردی را دید که به کفش هایش نگاه می اندازد. فهمید که طمع به کفش او دارد . ناچار با کفش به نماز ایستاد. دزد گفت: با کفش نماز نباشد. بهلول گفت: اگر نماز نباشد کفش باشد!
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,458
12,683
مدال‌ها
4
حکایت درگاه همواره گشوده
صاحب دلی رو به سوی درگاه الهی مشغول راز و نیاز کردن بود و با صدای غمگین گفت:«خداوندا، کریما، آخر دری بر من گشای!» رابعه عدویه سخن او را شنید و گفت:«ای غافل! این در کی بسته بود!
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,458
12,683
مدال‌ها
4
پند لقمان
لقمان حكیم پسر را گفت: امروز طعام مخور و روزه دار، و هرچه بر زبان راندی، بنویس. شبانگاه همه آنچه را كه نوشتی، بر من بخوان. آنگاه روزه‏ات را بگشا و طعام خور. شبانگاه، پسر هر چه نوشته بود، خواند. دیروقت شد و طعام نتوانست خورد. روز دوم نیز چنین شد و پسر هیچ طعام نخورد. روز سوم باز هرچه گفته بود، نوشت و تا نوشته را بر خواند، آفتاب روز چهارم طلوع كرد و او هیچ طعام نخورد. روز چهارم، هیچ نگفت. شب، پدر از او خواست كه كاغذها بیاورد و نوشته‏‌ها بخواند. پسر گفت: امروز هیچ نگفته‌‏ام تا برخوانم. لقمان گفت: پس بیا و از این نان كه بر سفره است بخور و بدان كه روز قیامت، آنان كه كم گفته‏‌اند، چنان حال خوشی دارند كه اكنون تو داری.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,458
12,683
مدال‌ها
4
مدعی خدایی و پیغمبر
شخصی در کوچه ها فریاد می زد و ادعای خدایی می‌کرد، او را پیش خلیفه بردند، به او گفتند: پارسال این‌جا یکی ادعای پیغمبری می‌کرد، او را کشتند. گفت: نیک کرده‌اند که او را من نفرستاده بودم.
 
بالا پایین