جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

ادبیات کهن هفت پیکر

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ادبیات کهن توسط اولدوز با نام هفت پیکر ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 377 بازدید, 8 پاسخ و 0 بار واکنش داشته است
نام دسته ادبیات کهن
نام موضوع هفت پیکر
نویسنده موضوع اولدوز
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اولدوز
موضوع نویسنده

اولدوز

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
6,932
9,031
مدال‌ها
7
منظومه هفت‌پیکر نظامی مجموعه‌ای است از داستان‌های زندگی بهرام گور؛ که با نام‌های هفت گنبد و بهرام‌نامه هم شناخته می‌شود.
معرفی کتاب هفت‌پیکر نظامی گنجوی

بالاتر گفتم که هفت‌پیکر یکی از منظومه‌های خمسه نظامی یا پنج گنج اوست. این کتاب به داستان‌های زندگی بهرام گور –پیش از تولد تا پس از مرگ- می‌پردازد. منظومۀ هفت‌پیکر نظامی با ابیاتی در توحید و ستایش یزدان آغاز می‌شود. سپس نعمت پیغمبر اکرم، معراج پیغمبر اکرم، سبب نظم کتاب، دعای پادشاه علاءالدین کرپ‌ارسلان، خطاب زمین‌بـ*ـو*س، ستایش سخن و حکمت و اندرز و نصیحت فرزند را می‌خوانیم؛ تا به داستان بهرام و هفت‌گنبد برسیم.
 
موضوع نویسنده

اولدوز

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
6,932
9,031
مدال‌ها
7
آغاز داستان بهرام
یزدگرد چندین پسر داشت که همه‌شان به‌خاطر ظلم‌های او از دنیا رفته بودند. تا این‌که در طالعی مبارک، بهرام به‌دنیا آمد. منجمان به یزگرد خبر می‌دهند که برای نجات این فرزند باید او را از مرکز حکومت خود دور کرده و به سرزمین عرب بفرستد. یزدگرد نیز سرزمین یمن را انتخاب کرده و بهرام را به دستان نعمان، پادشاه یمن، می‌سپارد. نعمان این مسئولیت را پذیرفته و بهرام را برای تربیت نزد خویش می‌برد.
اولین گام نعمان جهت فراهم‌آوردن آسایش بهرام، ساختن قصری درخور اوست. برای این منظور، سمنار رومی انتخاب می‌شود؛ که از بزرگ‌ترین معماران آن زمان است. سمنار سرزمین مناسبی یافته و طی پنج سال قصری به‌نام «خورنق» بنا می‌کند. نعمان که تحت تاثیر عظمت و زیبایی خورنق قرار گرفته، سمنار را بسیار می‌نوازد و دستمزد فراوانی به او می‌بخشد. سمنار –شگفت‌زده از این دست‌ودل‌بازی- می‌گوید اگر می‌دانسته چنین صله‌ای درکار است، قصری به‌مراتب زیباتر و رنگین‌تر می‌ساخته؛ و همین جمله باعث مرگ او می‌شود. نعمان برای این‌که سمنار کاخی بزرگ‌تر برای کسی دیگر نسازد، به ملازمان خود فرمان می‌دهد که او را سربه‌نیست کنند.
روزی از روزها که نعمان و وزرا بر بام خورنق ایستاده بودند، نعمان شروع به تمجید از عظمت و زیبایی کاخ می‌کند. وزیر دیندار او می‌گوید اگر عظمت خدا را بشناسی، این ظواهر دنیوی دیگر در تو تاثیر نخواهند داشت. این سخن چنان در جان نعمان می‌نشیند که او سر به بیابان گذاشته و پشت به حکومت خود می‌کند. پس از غیبت طولانی نعمان، منذر، پسر او، بر مسند حکومت می‌نشیند. منذر نیز هم‌چون پدرش، بر تربیت بهرام همت گماشته و او را عزیز می‌دارد. بهرام در یمن علوم و فنون و هنرهای بسیار آموخته و عزیز مردم آن دیار می‌شود. منذر هم‌چنین پسری به‌نام نعمان دارد که هم‌سن‌وسال بهرام است و در کنار او از یک دایه شیر خورده و بزرگ شده است. نعمان نیز مانند پدرش بهرام را دوست دارد و به هم‌رکابی او افتخار می‌کند.
بهرام که فنون رزم و شکار را به‌نیکی آموخته، روزگار خود را به بزم و شکار می‌گذراند. او مدام در شکارگاه‌ها در پی گور می‌رود. قانون بهرام این بوده که گورهای زیر 4 سال را نمی‌کشته؛ و فقط نام خود را بر ران آن‌ها داغ می‌کرده است. هرکس دیگری هم که بعدها آن گورها را زنده می‌گرفته، بـ*ـو*سه‌ای بر داغ مهر بهرام زده و به‌احترام او گور را آزاد می‌کرده است.
دو داستان کوتاه از شکارهای بهرام گور
بهرام به‌واسطۀ تبحرش در شکار گور، به «بهرام گور» شهره می‌شود. روزی از روزها، بهرام و ملازمان در شکارگاه گردوخاکی برخاسته به هوا می‌بینند. پیش‌تر که می‌روند، شیری را می‌بینند که بر پشت گوری نشسته و سعی دارد او را زمین‌گیر کند. بهرام تیری برداشته و پرتاب می‌کند. تیر آن‌چنان بر پهلوی شیر می‌نشیند که شیر و گور را یک‌جا به زمین می‌دوزد. منذر دستور می‌دهد که تصویر این شکار بر دیواری از خورنق نقش شود. و از همین‌جاست که بهرام تبدیل به بهرام گور می‌شود.
روزی دیگر، بهرام در پی ماده‌گوری رفته و به غاری می‌رسد. در دهانۀ این غار اژدهایی خفته می‌یابد. بهرام متوجه می‌شود که این ماده‌گور او را برای دادخواهی تا آن‌جا کشانده است. تیری از جانب بهرام پرتاب می‌شود و نبرد با اژدها آغاز. درنهایت، بهرام شکم اژدها را شکافته و با فرزند مردۀ ماده‌گور مواجه می‌شود. پس از این نبرد، او باز در پی ماده‌گور رفته و وارد غار می‌شود. بهرام در آن‌جا با گنجی عظیم مواجه می‌شود. و در انتها، به‌دستور منذر، تصویر این رشادت و هنرنمایی بهرام نیز بر دیوارهای خورنق نقش می‌شود.
 
موضوع نویسنده

اولدوز

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
6,932
9,031
مدال‌ها
7
بهرام در گشت‌وگذار خود در خورنق، با اتاقی بسته مواجه می‌شود. او خازن را می‌خواند و با کلید وارد اتاق می‌شود. بر دیوارۀ این اتاق، تصویری از هفت دختر ماه‌پیکر و زیبارو نقش شده و بهرام در میان آن‌ها نشسته است.
در میان پیکری نگاشته نغز … کان‌همه پوست بود وین همه مغز
بهرام نوشته‌ای می‌یابد و متوجه داستان آن تصویر می‌شود. گویا رای اختران چنین بوده که بهرام پس از بزرگ‌شدن با هفت شاهزاده از سراسر دنیا ازدواج کند. آن هفت دختر اینان بودند:
دختر رای هند: فورک
دختر خاقان چین: یغماناز
دختر خوارزم‌شاه: نازپری
دختر سقلاب‌شاه: نسرین‌نوش
دختر شاه مغرب: آزریون
دختر قیصر: همای
دختر کسری از نسل کیکاووس: درستی
بهرام دوباره این حجره را قفل کرده و دستور می‌دهد که هیچ‌ک.س نزدیک آن‌جا نشود. خود بهرام هرازگاهی از درد عشق به آن حجره رفته و تصویر هفت‌پیکر را تماشا می‌کرد.
مرگ یزدگرد و آگاهی بهرام
یزدگرد از سریر سیر آمد … کار بالا گرفته زیر آمد
تاج و تختی که یافت از پدران … کرد با او همان که با دگران
ایرانی‌ها که از عرب‌پرورده بودن بهرام ناراضی بودند، خبر مرگ یزدگرد را از او پنهان کرده و یکی از بزرگان باخرد خود را به‌عنوان پادشاه ایران برمی‌گزینند. بالاخره خبر مرگ پدر به بهرام می‌رسد و او به سوگواری می‌نشیند. بهرام که از تدبیر بزرگان ایران‌زمین عصبانی بوده، تصمیم می‌گیرد اندکی صبر کرده و با آرامش خاطر تصمیم بگیرد.
مرد کز صید ناصبور افتد … تیر او از نشانه دور افتد
لشگرکشی بهرام به ایران
صدهزار سوار «همه پولادپوش و آهن‌خای … کین‌کش و دیوبند و قلعه‌گشای» به‌فرمان بهرام از یمن به‌سوی ایران راه می‌افتند. پادشاه ایران که از شنیدن این خبر وحشت کرده، نامه‌ای به‌سوی بهرام می‌نویسد و ماجرا را توضیح می‌دهد. او می‌نویسد که ایرانیان مجبورش کرده‌اند و این تصمیم از جناب خودش نبوده است.
ملک را پاسدارم از تبهی … پاسبانی‌ست این، نه پادشهی
در ادامه از مصایب و سختی‌های حکم‌رانی و کشورداری می‌نویسد و به بهرام توصیه می‌کند که زندگی‌اش را به نوشیدنی و شکار بگذراند و خود را درگیر این دشواری‌ها نکند. پادشاه می‌نویسد که مردم ایران از ستم‌های یزدگرد به‌جان آمده‌اند و نمی‌خواهند از تخم او کسی بر مسند پادشاهی ایران بنشیند؛ و به بهرام می‌گوید تو به یمن بازگرد، من نایب پادشاهی تو می‌شوم و هرگاه از دنیا رفتم، بدون زور شمشیر و جنگ برگرد و حکومتت را در دست بگیر.
چون ز من خلق نیز گردد سیر … خود ولایت توراست بی‌شمشیر
 
موضوع نویسنده

اولدوز

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
6,932
9,031
مدال‌ها
7
روزی از روزها در جشن زمستانه بهرام، شیده نامی که شاگرد سمنار (سازنده قصر خورنق) بوده و به همه علوم و هنرها تسلط داشته، از پادشاه اجازه می‌خواهد که هفت گنبد را بسازد. این هفت گنبد، هفت خانۀ هفت‌رنگ بودند که بهرام هرروز می‌توانست جامه‌ای به رنگ یکی از آن‌ها پوشیده، با شاه‌دخت ساکن در آن گنبد خلوت کند. بهرام چندروز این درخواست را بی‌جواب گذاشته، درنهایت اجازه می‌دهد. کار ساخت هفت گنبد بهرام دو سال به‌طول می‌انجامد. پس از آن‌که شیده کاخ‌ها را تحویل بهرام می‌دهد، پادشاه از هراس این‌که داستان او هم مانند ماجرای نعمان و کشتن سمنار افسانۀ جهان شود، شهر بابک (آمل) را به‌عنوانحق‌الزحمه به شیده می‌بخشد.
رگ این هفت گنبد را از رنگ مزاج و طبع ستاره‌ها انتخاب کرده بودند و هر شاهزاده‌ای در یک گنبد رنگین سکونت داشت. بهرام هرروز لباس هم‌رنگ گنبد مورد نظرش را می‌پوشید و نزد همسر خود می‌رفت. همسران او نیز سعی می‌کردند با داستان‌هایی که به رنگ گنبدشان ارتباط داشت، دل پادشاه را ببرند.
گرچه زین‌گونه برکشید حصار … جان نبرد از اجل به‌آخر کار
ای نظامی ز گلشنی بگریز … که گلش خار گشت و خارش تیز
با چنین ملک ازین دوروزه مقام … عاقبت بین چگونه شد بهرام
داستان بهرام و کنیزک چینی
روزی از روزها بهرام سوار بر اشقر، به‌همراه افراد خود به شکار رفته بود. یکی از این افراد کنیزک چینی محبوب بهرام بوده؛
داشت با خود کنیزکی چون ماه … چست‌وچابک به هم‌رکابی شاه
فتنه‌فامی هزار فتنه در او … فتنه شاه و شاه فتنه در او
بهرام در این شکارگاه مهارت خود را در کشتن و اسیرکردن گور به‌رخ می‌کشد. کنیزک چینی به پادشاه چنین می‌گوید که این مهارت تو بر اثر تکرار و تمرین به‌دست آمده و نشان از زورمندی تو نیست. بهرام که چنین پاسخی می‌شنود، از روی عصبانیت به فرماندهان خود دستور می‌دهد که کنیزک را بکشند.
کنیزک با فرماندهی که مسئول این کار شده، صحبت کرده، او را متقاعد می‌کند. کنیزک می‌گوید برو به بهرام بگو که او را کشتم؛ اگر شاد شد، برگرد و واقعا مرا بکشن، و اگر اندوهگین شد، مرا نکش که بهرام از روی عصبانیت چنین دستوری داده و بعدها از این‌که مرا زنده نگه داشته‌ای شاد خواهد شد. فرمانده چنین می‌کند و نزد بهرام برمی‌گردد؛
گفت مَه را به اژدها دادم … کشتم از اشک خون‌بها دادم
کنیزک در قصر فرمانده پنهان می‌شود. روزی از روزها در این قصر گاوی زاییده و گوساله‌ای چشم‌به‌جهان می‌گشاید! کنیزک هرروز این گوساله را روی دوشش گرفته و به بام می‌برد. تا این‌که گاو شش‌ساله شد؛ اما چون کنیزک بر این کار مداومت ورزیده بود، افزایش وزن گاو تاثیری روی او نداشت. کنیزک که به مقصود خود رسیده بود، به فرمانده می‌گوید که با گوهرهایش مهمانی‌ای در قصر گرفته، بهرام را نیز دعوت کند.
روز مهمانی، فرمانده داستان زورمندی کنیزک قصرش را برای بهرام تعریف می‌کند. بهرام ناباورانه می‌گوید؛
باورم ناید این سخن به‌درست … تا نبینم به‌چشم خویش نخست
کنیزک وارد مجلس شده و گاو شش‌ساله را روی دوشش به بام می‌برد. بهرام می‌گوید که این کار از زورمندی تو نیست و طی سالیان دراز خود را به آن عادت داده‌ای. دقیقا مشابه همان حرفی که آن روز در شکارگاه، کنیزک به بهرام گفته بود. کنیزک که مترصد چنین فرصتی بود، می‌گوید؛
گفت بر شه غرامتی‌ست عظیم … گاو تعلیم و گور بی‌تعلیم؟!
شاه که متوجه ماجرا شده، کنیز خود را بـ*ـغل کرده، گریه می‌کند و دستور می‌دهد همه جز او از مجلس خارج شوند. و در آخر، کنیزک را به قصر خود برگردانده، با او ازدواج می‌کند.
لشکر کشیدن خاقان چین به جنگ بهرام
شایعه شده بود که بهرام کار ملک را رها کرده و به باده‌گساری مشغول است. می‌گفتند امور مملکت در دست نرسی وزیر و سه پسر اوست. از این رو، خاقان چین با سی‌صدهزار سرباز به سمت ایران لشکر می‌کشد. نیروهای چین تا خراسان پیش می‌آیند؛ اما لشکر بهرام جرئت و آمادگی جنگ ندارند و فقط فکر مال و اموال‌شان هستند. آن‌ها نماینده‌ای نزد خاقان چین می‌فرستند و به او می‌گویند پادشاه ما تویی، نه بهرام. اگر دستور بدهی او را می‌کشیم. اما؛
شاه با خصم حقه‌سازی کرد … مهره پنهان و مهره‌بازی کرد
آن‌ها خیال می‌کردند که بهرام به ایران پشت کرده و فرار کرده است. در این حال، بهرام به ایشان شبیخون زده؛
کُشت چندان از آن سپه به تیر … که زمین نرم شد ز خون چو خمیر
درنهایت، لشکریان چین گریخته، بهرام پیروز نبرد می‌شود. پادشاه سران لشکر ایران را جمع کرده، آن‌ها را عتاب می‌کند؛
خنده و سرخوشی‌ام به تاویل‌ست … خندۀ شیر و سرخوشی پیل است
شیر در وقت خنده خون ریزد … کیست کز پیل سرخوش نگریزد
پس از پایان این نبرد، نعمان از بهرام اجازه می‌خواهد که به سرزمین خودش برگردد. پادشاه نیز اجازه داده، او را با هدایای بسیار راهی یمن می‌کند.
 
موضوع نویسنده

اولدوز

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
6,932
9,031
مدال‌ها
7
پاسخ بهرام گور به ایرانیان
بهرام پس از خواندن نامۀ پادشاه منتخب ایران، اندکی صبر و اندیشه پیش گرفته، سپس نامه‌ای در جواب می‌نویسد و می‌گوید که راه و رسم او شبیه پدرش نیست.
گر پدر دعوی خدایی کرد … من خدادوستم، خداپرورد
هست بسیار فرق در رگ و پوست … از خدادوست تا خدایی‌دوست
اما ایران سهم و ارث من است و من پادشاه برحق‌ام. موبدانی که نامه شاه ایران را به بهرام رسانده بودند، از پاسخ او خوش‌شان می‌آید؛ اما می‌گویند که ما به شاه ایران سوگند خورده‌ایم و با این‌که تو از نسل بهمن و سیامک و اردشیر و بابک و کیومرث هستی، ولی ما نمی‌توانیم عهد و پیمان خود را زیر پا بگذاریم. بهرام به آن‌ها می‌گوید: «شاهم و شاهزاده تا جمشید.»
جای من گر گرفت غداری … عنکبوتی تنید بر غاری
اژدهایی رسید بر در غار … وآنگه از عنکبوت خواهد بار؟!
بهرام چارۀ کار را در آزمونی سخت می‌بیند. او به موبدان پیشنهاد می‌دهد که برای انتخاب پادشاه برحق، تاج پادشاهی را میان دو شیر شرزه گرسنه بگذارند و هرکس توانست آن را بردارد و زنده برگردد، پادشاه ایران شود. موبدان با این‌که از شخصیت بهرام خوش‌شان آمده، اما با خود می‌گویند که بهتر است این آزمون را هم اجرا کنیم تا هیچ حرف و حدیثی درمیان باقی نماند. شاه ایران که از این امتحان دشوار هراسیده، به پیشنهاد موبدان اجازه می‌دهد که ابتدا بهرام وارد میدان شود. اگر بهرام موفق شود، پادشاهی را به او تسلیم می‌کند و اگر شکست خورد، دیگر نیازی نیست که خودش هم وارد آزمون شود.
بهرام در این زمان 22 ساله بوده و بیش از صد شیر را کشته است. او که هراسی از نبرد با شیرها ندارد، وارد کارزار شده و به‌سلامت موفق می‌شود که تاج را بردارد.
آن‌که صد شیر ازو زبون باشد … او زبون دو شیر چون باشد؟
بهرام گور جای پدر را گرفته و بر اریکه ایران‌زمین تکیه می‌زند. سپس خطبۀ عدل بهرام گور را می‌خواند و به ایرانیان اطمینان خاطر می‌دهد که هیچ‌ک.س از شمشیر او جز عدالت نخواهد چشید.
آن کنم گر خدای بگذارد … که ز من هیچ‌ک.س نیازارد
چگونگی پادشاهی بهرام گور
قفل غم را درش کلید آمد … کامد او فرخی پدید آمد
بهرام عمر خویش را به کارهای خداپسندانه و نیک می‌گذراند. آدم‌های خوب را که از جور پدرش گریخته‌اند به مملکت بازمی‌گرداند و بی‌لیاقتان را از منصب دور می‌کند. فرامین و دستورهای ناعادلانۀ یزدگرد را تغییر می‌دهد و پای دشمنان را از مرزهای ایران می‌برد. بهرام یک روز هفته را به کار مشغول و شش روز دیگر را به عشق‌بازی و بزم و نوشیدنی مشغول می‌شود.
کیست کز عاشقی نشانش نیست … هرکه را عشق نیست جانش نیست
خشک‌سالی بزرگ در ایران در زمان بهرام گور
روزگاری پیش می‌آید و ایران چهار سال درگیر خشک‌سالی می‌شود. به‌دستور بهرام در انبارهای حکومت گشوده و نامه‌هایی به اقصانقاط کشور ارسال می‌شود. با تدبیر بهرام گور، ایرانیان از این بلا جان سالم به‌در می‌برند و هیچ‌ک.س از گرسنگی نمی‌میرد؛ الا یک نفر. مرگ این فرد چنان اندوهی بر جان بهرام می‌نشاند که سر به کوه و بیابان گذاشته و با خدای خویش راز و نیاز می‌کند. بهرام با خدا می‌گوید که مرگ و زندگی و روزی انسان‌ها در دست قدرت و لطف توست و من کاره‌ای نیستم.
هاتفی از درون به بهرام ندا می‌دهد که در اثر این تغیری که در وجود تو از اندوه مرگ یک نفر پدید آمده، خداوند نظر لطفش را به‌سوی مملکت تو خواهد چرخاند و تا چهار سال آینده هیچ‌ک.س در ایران نخواهد مرد. بهرام نیز به این مناسبت، هفت سال مالیات و خراج ایرانیان را قطع می‌کند.
 
موضوع نویسنده

اولدوز

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
6,932
9,031
مدال‌ها
7
خواستن بهرام دختر شاهان هفت‌اقلیم را

در این بخش از داستان، بهرام به یاد تصویری که در خورنق دیده، دختران هفت سرزمین را خواستگاری کرده و هرکدام را به طریقی به‌عقد خود درمی‌آورد. از این‌جاست که ماجرای هفت گنبد و داستان‌سرایی‌های شبانۀ شاه‌دختان برای بهرام آغاز می‌شود.
روزی از روزها در جشن زمستانه بهرام، شیده نامی که شاگرد سمنار (سازنده قصر خورنق) بوده و به همه علوم و هنرها تسلط داشته، از پادشاه اجازه می‌خواهد که هفت گنبد را بسازد. این هفت گنبد، هفت خانۀ هفت‌رنگ بودند که بهرام هرروز می‌توانست جامه‌ای به رنگ یکی از آن‌ها پوشیده، با شاه‌دخت ساکن در آن گنبد خلوت کند. بهرام چندروز این درخواست را بی‌جواب گذاشته، درنهایت اجازه می‌دهد. کار ساخت هفت گنبد بهرام دو سال به‌طول می‌انجامد. پس از آن‌که شیده کاخ‌ها را تحویل بهرام می‌دهد، پادشاه از هراس این‌که داستان او هم مانند ماجرای نعمان و کشتن سمنار افسانۀ جهان شود، شهر بابک (آمل) را به‌عنوان حق‌الزحمه به شیده می‌بخشد.

رنگ این هفت گنبد را از رنگ مزاج و طبع ستاره‌ها انتخاب کرده بودند و هر شاهزاده‌ای در یک گنبد رنگین سکونت داشت. بهرام هرروز لباس هم‌رنگ گنبد مورد نظرش را می‌پوشید و نزد همسر خود می‌رفت. همسران او نیز سعی می‌کردند با داستان‌هایی که به رنگ گنبدشان ارتباط داشت، دل پادشاه را ببرند.

گرچه زین‌گونه برکشید حصار … جان نبرد از اجل به‌آخر کار

ای نظامی ز گلشنی بگریز … که گلش خار گشت و خارش تیز

با چنین ملک ازین دوروزه مقام … عاقبت بین چگونه شد بهرام



روز شنبه – گنبد سیاه (کیوان) – شهزاده هند – افسانه: شاه سیاه‌پوشان

شاه در محضر مرگ بوده؛ ندیمه خاص خود را صدا کرده و داستان زندگی‌اش را با او تعریف می‌کند. داستان این‌که چرا همیشه سیاه پوشیده و به شاه سیاه‌پوشان شهره شده است. این پادشاه در قصر خود مهمان‌خانه‌ای داشته و از غریبان پذیرایی می‌کرده است. روزی مهمانی سیاه‌پوش وارد می‌شود و شاه داستان سیاه‌پوشی‌اش را از او می‌پرسد. مهمان ابتدا چیزی نمی‌گوید؛ اما در انتها داستان شهر مدهوشان در چین را تعریف می‌کند.

پادشاه خود را به آن شهر و دیار می‌رساند و همه را سیاه‌پوش می‌بیند. هرچه شاه جست‌وجو می‌کند، هیچ‌ک.س راز این داستان را برای او فاش نمی‌کند. تا این‌که دوستی پادشاه با قصابی خوش‌قلب، کلید حل این ماجرا می‌شود. قصاب به‌اصرار پادشاه راضی می‌شود تا او را با تجربه‌ای که کل شهر را سیاه‌پوش کرده، روبه‌رو کند. روزی در خرابه‌ای پادشاه درون سبدی می‌نشیند، تا خود با چشم خویش ماجرا را ببیند.

پادشاه در عالمی تخیلی، ماجراهایی عجیب را از سر می‌گذراند، تا به درگاه ملکه‌ای فرشته‌روی می‌رسد. این ملکه، شاه را نزد خود می‌نشاند، اما اجازه نمی‌دهد از او کام بگیرد. هرروز کار این دو عشق‌بازی بوده؛ اما درنهایت پادشاه مجبور بوده تا شب‌ها آتش خود را با کنیزکان ملکه بخواباند. این ماجرا تا جایی ادامه می‌یابد که یک‌شب پادشاه به‌اصرار و الحاح در قصد کام‌گرفتن از ملکه برمی‌آید. اما تا چشم باز می‌کند، خود را در آن ویرانه و درون سبد می‌بیند. قصاب شاه را از بند و سبد رهانده، با او می‌گوید حالا خودت با چشمان خودت دیدی که علت سیاه‌پوشی ما کدام ظلم بود. پادشاه لباس سیاهی می‌طلبد و می‌پوشد و به دیار خود بازمی‌گردد. از آن پس، او را به‌نام «شاه سیاه‌پوشان» می‌نامند.

هفت رنگ است زیر هفت‌اورنگ … نیست بالاتر از سیاهی رنگ
 
موضوع نویسنده

اولدوز

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
6,932
9,031
مدال‌ها
7
روز یک‌شنبه – گنبد زرد (آفتاب) – شهزاده روم – افسانه: پادشاه کنیزک‌فروش
پادشاهی در عراق در طالع خود دیده بود که از زنان آسیب خواهد دید. بنابراین با همه حسن و هنری که داشت ازدواج نمی‌کرد و روزگار با کنیزان می‌گذراند. اما از کنیزان خود هم بهره زیادی نمی‌برد؛ چون بعد از گذشت مدتی کوتاه، از خدمت سر باز می‌زدند و خود را خاتون قصر می‌پنداشتند. همه این ماجرا هم زیر سر پیرزنی فتنه‌انگیز بود که پیش کنیزان آن‌ها را ترغیب می‌کرد. پادشاه که از این فتنه آگاه شده بود، پیرزن را از کاخ بیرون کرد.
روزی از روزها برده‌فروشی نزد پادشاه آمد و خبر از کنیزی چینی داد که به‌زیبایی مثل ماه بود. پادشاه به دیدار کنیزان رفت و آن ماه‌رو را پسندید. اما باز مشکلی در میان بود. این کنیز عادت بدی داشت؛ هرکس که او را می‌خرید، هنگام عشق‌بازی با رفتار سرد و کناره‌جویی‌های کنیز عصبانی می‌شد و او را پس می‌داد. با این وجود، پادشاه که در کنیزک دل بسته بود، او را خرید و به کاخ برد. مدت‌ها گذشت و کنیزک چیزی از خدمت به شاه کم نمی‌گذاشت؛ اما آتش وجود او را هم نمی‌نشاند. شبی از شب‌ها پادشاه با کنیزک خلوت کرد و راز او را پرسید. کنیزک گفت که در خاندان ما، هر زنی آبستن شود، زمان زایمان از دنیا می‌رود و من نمی‌توانم جانم را به‌خطر بیندازم.
باز هم پیرزن وارد ماجرا می‌شود و فتنه تازه‌ای برمی‌انگیزد. او به پادشاه می‌گوید که در حضور کنیزک از کنیزان دیگرت کام بگیر، تا آتش او نیز تیزتر شود. این فتنه کارگر می‌افتد و کنیزک خود را درنهایت به هـ*ـوس پادشاه می‌سپارد.
روز دوشنبه – گنبد سبز (ماه) – پری‌ناز دختر خوارزم‌شاه – افسانه: بِشر پرهیزگار
بشر پرهیزگار از خیابانی می‌گذشت؛ بادی وزید و روبند زنی زیبارو را کنار زد. بشر در یک نگاه دل در آن زن بست؛ اما برای نجات ایمان و پرهیزگاری‌اش، راهی بیت‌المقدس شد تا از خداوند برای رهایی از میل و گنـ*ـاه کمک بگیرد. بشر در مسیر بازگشت، با مردی گزاف‌گو و بدطینت به‌نام ملیخا هم‌سفر شد. ملیخا ادعا می‌کرد که همه علوم را بلد است و نیازی به خداوند ندارد. این ادعا درنهایت نیز او را به کام نابودی کشاند و در مسیر از دنیا رفت.
بشر لباس و دارایی ملیخا را به شهر آورد تا به بازماندگانش بدهد. پرس‌وجوی بشر درباره ملیخا، او را به خانه‌اش رساند. زنی با نقاب در را باز کرد و بشر داستان را تعریف کرد. آن زن ابتدا از امانت‌داری بشر تعریف کرد و سپس زبان به شکوه از ملیخا گشود. زن به بشر گفت مال و منال بسیار دارم و اگر زیبایی‌ام را هم بپسندی، حاضرم با تو ازدواج کرده و پرستارت باشم. وقتی زن نقاب چهره‌اش را انداخت، بشر دید که این خاتون، همان زنی است که در خیابان دل از وی برده بود. این‌گونه بود که بشر خداوند را شکر کرد که او را از حرام رهانید و آن لـ*ـذت را از راهی حلال در مسیر زندگی‌اش قرار داد.
روز سه‌شنبه – گنبد سرخ (مریخ) – نسرین‌نوش دختر سقلاب‌شاه – افسانه: شاه‌دخت سرخ‌جامه
پادشاهی در سرزمین روس، دختری هنرمند و زیباروی داشت. این دختر در جادوگری و سحر نیز مراتبی داشت. پیچیدن خبر شاه‌دخت زیباروی، شاهزادگان را از سرزمین‌های دور و نزدیک به قصر پادشاه ما رساند؛ اما دخترک راضی به وصلت با هیچ‌ک.س نمی‌شد. پادشاه که ماجرا را این‌گونه دید، به دخترش اجازه داد بر فراز تپه‌ای رفته و در حصاری به‌تنهایی زندگی کند. این‌چنین شد که این شاه‌دخت، به «بانوی حصاری» مشهور شد. دختر مسیر کاخ خود را با طلسم‌های گوناگون آمیخته بود تا کسی نتواند به‌سلامت از آن‌جا عبور کند؛ جز نگهبان مخصوص خودش.
روزی شاه‌دخت تصویری از خود ساخت و همراه با نوشته‌ای به نگهبان داد تا در دروازه شهر بیاویزد. در آن نوشته آمده بود که هرکس مایل به وصلت با من است، باید چهار آزمون را از سر بگذراند: اول نیک‌نامی و نیکویی، دوم رد شدن از طلسم‌ها، سوم یافتن در ورودی کاخ و چهارم پاسخ‌دادن به پرسش‌های من در قصر پدرم.
جوانان زیادی سر خود را در این راه از دست دادند. تا این‌که جوانی بزرگ‌زاده و فرزانه در مسیر شکار با تصویر شاه‌دخت روبه‌رو شد. این جوان که دل در معشـ*ـوقه بسته بود، نزد حکیمی فرزانه رفت تا از او رمز و راز زندگی را بیاموزد. پس از این دوره، او خود را به کاخ دخترک رساند، طلسم‌ها را باطل کرد و راه ورود به حصار را یافت. بعد از این سه مرحله، نوبت به جلسه در قصر پادشاه رسید. جوان که درس‌های خود را به‌خوبی آموخته بود، از این آزمون نیز سربلند خارج شده، به‌افتخار دامادی پادشاه نائل شد.
روز چهارشنبه – گنبد پیروزه‌رنگ (عطارد) – دختر شاه اقلیم پنجم – افسانه: ماهان
ماهان هوشیار (گوشیار) جوان زیبارویی بود. روزی از روزها او در باغ به‌همراه دوستانش مشغول عیش و نوش بود. ماهان در اثر سرخوشی خواست دوری در باغ بزند و در مسیر با شریک تجاری خود مواجه شد. شریک ماهان او را از سودی عظیم آگاه کرد که در کاروان‌سرایی خارج شهر قرار دارد. آن‌ها با هم راهی شدند؛ اما ماجرا به‌سویی دیگر کشیده شد. آن شخص، نه شریک ماهان، که دیوی به‌نام هایل بیابانی بوده است. و از این‌جا ماهان پیوسته درگیر دیوها و اجنه می‌شود. او با هیلا و غیلا مواجه می‌شود. سپس سوار بر اژدهایی به سرزمینی دور برده می‌شود. در چاه می‌افتد و درنهایت در باغی سرسبز با عفریتی زشت‌چهره عشق‌بازی می‌کند.
ماهان که از این مصائب مستاصل شده، به درگاه خداوند سجده کرده و با راز و نیاز و نذر از او کمک می‌خواهد. تا این‌که مردی سبزپوش او را می‌یابد. این مرد خضر نبی (ع) است و به ماهان مژده می‌دهد که در اثر توبه‌اش، خواست خداوند بر این شده که او نجات بیابد. ماهان دست خضر را گرفته و ناگهان خود را در باغ و نزدیک یارانش می‌بیند
 
موضوع نویسنده

اولدوز

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
6,932
9,031
مدال‌ها
7
دو داستان کوتاه از شکارهای بهرام گور
بهرام به‌واسطۀ تبحرش در شکار گور، به «بهرام گور» شهره می‌شود. روزی از روزها، بهرام و ملازمان در شکارگاه گردوخاکی برخاسته به هوا می‌بینند. پیش‌تر که می‌روند، شیری را می‌بینند که بر پشت گوری نشسته و سعی دارد او را زمین‌گیر کند. بهرام تیری برداشته و پرتاب می‌کند. تیر آن‌چنان بر پهلوی شیر می‌نشیند که شیر و گور را یک‌جا به زمین می‌دوزد. منذر دستور می‌دهد که تصویر این شکار بر دیواری از خورنق نقش شود. و از همین‌جاست که بهرام تبدیل به بهرام گور می‌شود.
روزی دیگر، بهرام در پی ماده‌گوری رفته و به غاری می‌رسد. در دهانۀ این غار اژدهایی خفته می‌یابد. بهرام متوجه می‌شود که این ماده‌گور او را برای دادخواهی تا آن‌جا کشانده است. تیری از جانب بهرام پرتاب می‌شود و نبرد با اژدها آغاز. درنهایت، بهرام شکم اژدها را شکافته و با فرزند مردۀ ماده‌گور مواجه می‌شود. پس از این نبرد، او باز در پی ماده‌گور رفته و وارد غار می‌شود. بهرام در آن‌جا با گنجی عظیم مواجه می‌شود. و در انتها، به‌دستور منذر، تصویر این رشادت و هنرنمایی بهرام نیز بر دیوارهای خورنق نقش می‌شود.

بهرام هفت پیکر را می‌بیند
بهرام در گشت‌وگذار خود در خورنق، با اتاقی بسته مواجه می‌شود. او خازن را می‌خواند و با کلید وارد اتاق می‌شود. بر دیوارۀ این اتاق، تصویری از هفت دختر ماه‌پیکر و زیبارو نقش شده و بهرام در میان آن‌ها نشسته است.
در میان پیکری نگاشته نغز … کان‌همه پوست بود وین همه مغز
بهرام نوشته‌ای می‌یابد و متوجه داستان آن تصویر می‌شود. گویا رای اختران چنین بوده که بهرام پس از بزرگ‌شدن با هفت شاهزاده از سراسر دنیا ازدواج کند. آن هفت دختر اینان بودند:
دختر رای هند: فورک
دختر خاقان چین: یغماناز
دختر خوارزم‌شاه: نازپری
دختر سقلاب‌شاه: نسرین‌نوش
دختر شاه مغرب: آزریون
دختر قیصر: همای
دختر کسری از نسل کیکاووس: درستی
بهرام دوباره این حجره را قفل کرده و دستور می‌دهد که هیچ‌ک.س نزدیک آن‌جا نشود. خود بهرام هرازگاهی از درد عشق به آن حجره رفته و تصویر هفت‌پیکر را تماشا می‌کرد.
 
موضوع نویسنده

اولدوز

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
6,932
9,031
مدال‌ها
7
چگونگی پادشاهی بهرام گور
قفل غم را درش کلید آمد … کامد او فرخی پدید آمد
بهرام عمر خویش را به کارهای خداپسندانه و نیک می‌گذراند. آدم‌های خوب را که از جور پدرش گریخته‌اند به مملکت بازمی‌گرداند و بی‌لیاقتان را از منصب دور می‌کند. فرامین و دستورهای ناعادلانۀ یزدگرد را تغییر می‌دهد و پای دشمنان را از مرزهای ایران می‌برد. بهرام یک روز هفته را به کار مشغول و شش روز دیگر را به عشق‌بازی و بزم و نوشیدنی مشغول می‌شود.
کیست کز عاشقی نشانش نیست … هرکه را عشق نیست جانش نیست

خشک‌سالی بزرگ در ایران در زمان بهرام گور
روزگاری پیش می‌آید و ایران چهار سال درگیر خشک‌سالی می‌شود. به‌دستور بهرام در انبارهای حکومت گشوده و نامه‌هایی به اقصانقاط کشور ارسال می‌شود. با تدبیر بهرام گور، ایرانیان از این بلا جان سالم به‌در می‌برند و هیچ‌ک.س از گرسنگی نمی‌میرد؛ الا یک نفر. مرگ این فرد چنان اندوهی بر جان بهرام می‌نشاند که سر به کوه و بیابان گذاشته و با خدای خویش راز و نیاز می‌کند. بهرام با خدا می‌گوید که مرگ و زندگی و روزی انسان‌ها در دست قدرت و لطف توست و من کاره‌ای نیستم.
هاتفی از درون به بهرام ندا می‌دهد که در اثر این تغیری که در وجود تو از اندوه مرگ یک نفر پدید آمده، خداوند نظر لطفش را به‌سوی مملکت تو خواهد چرخاند و تا چهار سال آینده هیچ‌ک.س در ایران نخواهد مرد. بهرام نیز به این مناسبت، هفت سال مالیات و خراج ایرانیان را قطع می‌کند.
 
بالا پایین