دیالوگ نویسی [همان آفتاب!] اثر «مبینای ایران کاربر انجمن رمان بوک»

[مبینای شهر قصه ها]

نام نویسنده: مبینا عباسی
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
مقدمه:
+مگر نمی گفتند خورشید میاد؟
- خورشید... میاد!
+ کو؟
- نگاه کن بالاخره گیس هاش رو پرت کرد روی کوه!
+ چرا من ندیدم؟
- چون دائم ناله کردی... .

 

[مبینای شهر قصه ها]

+ بالاخره میتابه؟
- پس چی؟! بله که میتابه.
+ اگه یک وقت؟
- هیس! یک لحظه هم تردید نکن...
+ میتابه!
- پر نور تر از همیشه!

 

[مبینای شهر قصه ها]

+ ولی من بارون رو دوست دارم!
- بهتر!
+ میگن دلگیره... .
- اصلا... کی گفته؟ بعد بارون چی میاد؟
+ رنگین کمون؟
- تموم شد!

 

[مبینای شهر قصه ها]

+ می ترسم صبح نشه!
- ترسی وجود نداره...!
+ چرا؟
- چون تهش یک خواب طولانیه...
+ نمی ترسی؟
- ترس باعث ضعف میشه...
+ پس نترسیم؟
- هرگز! هرگزنترس...

 

[مبینای شهر قصه ها]

+ آفتاب چشمم رو اذیت میکنه.
- برای منم همینه!
+ هوای ابری بهتره!
- آره! ولی آفتاب نباشه...
+ یخ می زنیم!
- دقیقا.
+ ولی من دوست دارم زیر بارون یخ بزنم.
- حتی دور از آغوش من؟
+ نه!

 

[مبینای شهر قصه ها]

+ ولی آفتاب سرم رو دردمیاره!
- وایسا من بالای سرت بشینم!
+ نه! دیوونه ای؟
- آره... خیلی.
+ برو بابا...
- ابری شد.
+ آخیش...!
- مثله دل من.

 

[مبینای شهر قصه ها]

+ چی؟ چرا... .
- ولش کن عزیزم!
+ نکن! بگو چرا؟
- عزیزم!
+ اونجارو ببین!
- رنگین کمونه؟
+ وای تو راست میگفتی عشقم!
- دیدی گفتم رنگین کمون پیداش میشه.
+ باورت میکنم.
- تا همیشه؟
+ همیشه... ولی خوب ما همیشگی نیستیم.

 

[مبینای شهر قصه ها]

+ ابری باشه...
- آفتابی بهتره!
+ ما چجوری باهم موندیم؟
- قشنگش همینه!
+ اختلاف نظر؟
- دقیقا.

 

[مبینای شهر قصه ها]

- پس آفتاب دوست نداری؟
+ اصلا به هیچ وجه!
- حیف!
+ واقعا...
- ابری میشم برات...
+ دیوونه نشو.
- شدم!!

 

[مبینای شهر قصه ها]

+ تو مثل ابر جلوی ارزوهای منی!
- پس چرا منو پس نمی زنی؟
+ چون اون موقع افتاب اذیتم میکنه!
- پس ارزوهات؟
+ تو این دنیا نمیرسی به هردوش!💔