شهاب، پسرعموم چپچپ نگاهم میکرد...
از فکر اینکه من رو بکشه، میخواستم سکته کنم برای همین چشمهایم رو بستم که یهو بغلم کرد. انقدر محکم که به زور خودم رو از بغلش در آوردم؛ خیلی تعجب کردم! فکر کردم از اینکه بفهمه من خواهرش رو دوست دارم عصبانی میشه، ولی یهذره هم نشد. منو روی تخت اتاقم نشوند و گفت که براش تعریف کنم که این عشق و علاقه از کجا شروع شده.
منم از خدا خواسته تعریف کردن رو شروع کردم:
- دو سال پیش، وقتی دانشگاه تموم شد و از دُبِی برگشتم و برای اولین بار دیدمش. آخرین بار که اون رو دیدم، یه دخترِ چهارده ساله بود ولی وقتی بعد از شش سال دیدمش خیلی تعجب کردم!
شهاب گفت:
- خب، یعنی تو داری میگی دو ساله که دوستش داری ولی هنوز هیچی بهش نگفتی؟!
گفتم:
- نه، نتونستم.
دوباره داغ کرد:
- یعنی چی؟ چرا بهش نگفتی؟ چرا نتونستی؟ نگفتی یه موقع خواستگار برایش پیدا میشه؟
گفتم:
- نتونستم بهش بگم، روم نشد.
یهو بغض کرد:
- این داستان حتیٰ از داستان رومئو و ژولیت هم ناراحتکنندهتر شده. چطور تو این دو سال تونستی این غم عشق رو با خودت حمل کنی؟ ولی نگران نباش چون حالا که من فهمیدم نمیذارم بیشتر از این رنج بکشی. مطمئن باش!
با این حرفش کمی دلم آروم گرفت، شهاب تا الان تنها کسیه که از راز من با خبر شده؛ رازِ یک عشقِ پنهان!