جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [همزات شیاطین] اثر «mim.mim کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط mim.mim با نام [همزات شیاطین] اثر «mim.mim کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 778 بازدید, 10 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [همزات شیاطین] اثر «mim.mim کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع mim.mim
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

mim.mim

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
May
51
275
مدال‌ها
2
نام رمان: هَمَزات شیاطین
نام نویسنده: میم.میم
ژانر: ترسناک، تخیلی
ناظر: @هستی:)

خلاصه:
وسوسه ای عجیب، تصمیمی کودکانه و قتلی که رخ خواهد داد، طلسم شکسته شده و قربانیان به روی خاک فراخوانده می‌شوند و او می ماند و ترسی که برادر مرگ است... .
 
آخرین ویرایش:

مهلا فلاح

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
1,331
5,824
مدال‌ها
11
Negar_۲۰۲۱۰۶۰۹_۱۸۴۷۴۴ (4) (1) (1) (4) (1) (1) (2) (1).jpg
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان ، به لینک زیر مراجعه کنید.

پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود، پس از تگ شدن توسط طراح به تاپیک زیر مراجعه کنید.
دریافت جلد

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان ، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

mim.mim

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
May
51
275
مدال‌ها
2
مقدمه

به نام خدایی که داننده ی رازهاست

اگر آنها به جاي پيروي از شياطين و کفر ورزيدن به وسيله ي سحر، ايمان آورده بودند و تقوا پيشه مي کردند برايشان بهتر بود؛ زيرا مزدهايي که نزد خداست از منافعي که به آنها از راه سحر و کفر مي رسد بهتر است، اگر بدانند.

سوره ي بقره، آيه ي 103
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

mim.mim

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
May
51
275
مدال‌ها
2
سی و چهار سال قبل
صیاد با سرعت خودش را به کوچه‌ی باریک قلعه رساند، هنوز هم آنچه را دیده بود باور نمی‌کرد. صدای نفس‌های تندش در زوزه‌ی‌باد گم می‌شد. شن‌های کوچه در دمپایی‌های پلاستیکیش فرو می‌رفتند و دردی عمیق در پایش به جا می‌گذاشتند. با حس بودن کسی پشت سرش بدون توجه به درد پاهایش با سرعت بیشتری در کوچه‌ی‌باریک قدم برداشت.
شقیقه‌هایش نبض گرفته بودند و دانه‌های عرق روی پیشانی‌اش، با سرمای آذر ماه در تضاد بود. هرچه سرعت قدم‌هایش را بیشتر می‌کرد سایه پشت سرش هم با سرعت بیشتری حرکت می‌کرد. با آستین پیراهن قرمز رنگش، آب بینی اش‌را گرفت و به قدم هایش شدت داد.
سایه نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد اما کوچه‌ی باریک قلعه تبدیل به هزارتویی، بی‌انتها شده بود. با دیدن در فلزی حمام قدیمی تمام انرژی‌اش تحلیل رفت، چطور امکان دارد او دوباره به نقطه‌ی شروع برگشته بود.
صدای خراش ناخن‌ها، روی دیوار کاهگلی حمام درست در مغزش منعکس می‌شد؛ کوبش شدید قلبش را از زیر پیراهن هم می‌شد دید. سایه حالا آنقدر نزدیک شده‌ بود که می‌شد بازتاب تاریکی را روی زمین دید. خشکی گلو آزارش می‌داد، گویی غدد بزاقی‌اش هم از کار افتاده بودند. جرات برگشتن نداشت، پای رفتن هم، همینطور!
هنوز هم به سایه‌ی روی زمین خیره بود، که با شنیدن کوبش محکم درهای حمام بند دلش پاره شد؛ سرش را با احتیاط بالا آورد و با دیدن در نیمه باز حمام که هنوز هم تکان می‌خورد، با ترس قدمی به عقب برداشت.
شجاعتی عجیب برای حفظ جانش در رگ‌هایش جریان پیدا کرده بود، زبان خشکش را روی لب‌های ترک خورده‌اش کشید و با سرعت به عقب برگشت؛ هنوز هم چشم‌هایش‌بسته بود، پلک‌هایش‌لرزید، به سیاهی محض روبه رویش خیره شد.
گویی نور ماه هم از تابش بر این هزارتو می‌ترسید. روبه رو، تنها کوچه‌ای‌بی انتها به چشم می‌خورد. کوچه‌ی خالی، نور امیدی را در قلبش روشن کرد و لبخندی ضعیف روی لب‌هایش جان گرفت، شاید همه‌ی آنها توهم ذهن بیمار خودش بود.
صیاد نفسش را با شدت فوت کرد، گویی کوله‌باری سنگین از روی شانه‌هایش برداشته شده بود؛ هرچند مسیر خالی از حیات باعث آرامش خیالش می‌شد اما وسوسه‌ای شیرین او را به برگشتن به حمام ترغیب می‌کرد؛ وسوسه‌ای از جنس کنجکاوی!
به عقب برگشت، در نیمه باز حمام به داخل دعوتش می‌کرد؛ نفس عمیقی کشید. اولین قدم، بعد از آن دومین و سومین قدم را هم برداشت. به راهروی سیمانی که با پنج پله به در حمام می‌رسید، خیره شد. سیاهی شب راهروی تاریک را تاریک‌تر کرده بود، با احتیاط پله‌ها را پایین رفت؛ در نیمه‌ باز حمام را به سمت داخل هل داد و به آرامی وارد شد؛ هنوز چند قدمی فاصله نگرفته بود که در با صدای محکمی بسته شد.
صیاد به سرعت به عقب برگشت و با عجله به سمت در قدم برداشت؛ اما صدای جیغ‌های مکرر و ناخن‌هایی که بر دیوار کشیده می‌شد دوباره در فضای حمام طنین انداخت. قلبش بطور وحشیانه‌ای میتپید. دست‌های‌لرزان صیاد به سمت زبانه‌ی در رفت، اما در میانه‌ی راه دستی سیاه به دور مچ پای راستش پیچیده شد.
او محکم بر زمین کوبیده شد و با سرعتی بی‌نهایت به سمت داخل حمام کشیده شد؛ این بار صدای خراش ناخن‌های صیاد روی زمین سیمانی حمام‌ قدیمی در گوش شب شنیده می‌شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

mim.mim

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
May
51
275
مدال‌ها
2
***
حال
نگاهش را از نوشته‌های سفید تابلوی زرد رنگ گرفته و زیر لب زمزمه‌ کرد:
-آرامستان!
نور کم‌سوی گوشی را به اطراف چرخاند؛ صدای قورت دادن آب دهانش در صدای زوزه‌ی شغال‌ها گم شد. به آرامی راه خاکی روی تپه را در پیش گرفت؛ صدای هوهوی جغدها در جدال با صدای شغال‌ها تمرکزش را بهم می‌زد.
مردمک‌های لرزانش را حوالی زمین خالی چرخاند، اما چیزی جز سیاهی و ظلمت نصیبش نشد؛ نور کم گوشی تنها بخشی به شعاع دو متر از اطرافش را قابل رویت می‌کرد.
قدم‌هایش هنوز به ده نرسیده که صدای گریه‌ی شخصی در گورستان خالی از حیات پیچید. وحشت‌زده به دور خود می‌چرخید اما هرچه بیشتر تمرکز می‌کرد، کمتر متوجه منبع صدا می شد. بعد از گذشت چند ثانیه تنها صدایی که به گوش می‌رسید صدای نفس‌های تند خودش بود؛ مردمک چشم‌هایش از فرط ترس گشاده شده و سُر خوردن عرق سرد را روی کمرش حس می‌کرد. جرات حرکت نداشت اما حسی ناشناخته او را وادار به بالا رفتن می‌کرد.
با احتیاط روی زمین پر از سنگ قدم برداشت؛ با برخورد محکم پای چپش با تخت سنگی، نگاهش را از اطراف گرفته و معطوف زمین کرد. با دیدن سه گودال کنار هم که بی‌شباهت به قبرهای خالی نبود، با وحشت قدمی به عقب برداشت؛ پایش روی خرده‌ سنگ‌های تپه لغزیده و محکم بر زمین افتاد؛ حالا درست روبه‌روی قبرها، روی زمین گورستان نشسته بود.
با احتیاط کمی به عقب خزید؛ با حس عبور سایه‌ای از کنارش به سرعت به سمت چپ چرخید و به تاریکی محض اطراف زل زد. صدای نفس‌های بلندش آزارش می‌داد؛ شقیقه‌های نبض گرفته‌اش خبر از وحشت بی‌سابقه‌اش می‌داد.
هنوز درگیر سیاهی اطراف بود که دستی سیاه از قبر برخاسته و به دور مچ پای راستش پیچیده شد و او را با سرعتی بی‌نهایت، به سمت قبر کشید.
با صدای جیغ بلندش از خواب پریده و روی تخت نشست. درحالی که صدای نفس‌های تندش در اتاق کوچکش می‌پیچید، مردمک‌های مشکی‌اش روی گل‌های سفید رنگ پتوی مسافرتی که زیر نور ماه می‌درخشید، ثابت شدند. دانه‌های ریز و درشت عرق روی پیشانی سفیدش خودنمایی می‌کرد؛ این کابوس مبهم چه بود که خواب شب‌ها را بر او حرام کرده‌ بود.
خودش را روی بالش یاسی رنگش پرت کرد؛ نفسش را با شدت به بیرون فوت کرد و به سقف سفید اتاق خیره شد. نیاز مبرم به روانپزشک را در خود احساس می‌کرد؛ شاید با خوردن چند دارو می‌توانست دست‌های خفه کننده‌ی کابوس این روزهای زندگیش را کوتاه کند.
اما هرچه فکر می‌کرد مکان کابوس‌ها زیادی برایش آشنا بود، سری تکان داد. نگاهش را از سقف گرفته و به راست چرخید، قطره‌های عرق مزاحم سُر خوردند و جایی کنار گوشش در میان موهای بلند مشکی رنگش گم شدند؛ قلبش هنوز هم خودش را به در و دیوار می‌کوبید.
نگاهش را از قالیچه‌ی لاکی رنگ اتاق گرفته و به پرده‌ی حریر یاسی خیره شد؛ انعکاس ماه در چشم‌هایش دید می‌شد. پرده‌ی نازک از وزش باد مرداد ماه در تکاپو بود؛ خوبی شهرهای کویری همین شب‌های خنکش بود
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

mim.mim

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
May
51
275
مدال‌ها
2
***
با باز و بسته شدن در ماشین، سرش را از روی فرمان بلند کرده و خیره‌ی بنفشه که کنارش نشسته بود شد، با خستگی سری تکان داد.
بنفشه: سلام!
لبخند روی لب‌های صورتی بنفشه خشک شد؛ با روشن‌کردن چراغ ال‌ای‌دی (LED) سقف، ابروهای نازک خرمایی رنگش در هم تنیده شد.
بنفشه: مهسا! چی شده؟
مهسا با درماندگی به پشتی صندلی تکیه داده و از گوشه‌ی چشم خیره‌ی بنفشه شد.
- چیزی نشده.
بنفشه این بار بطور کامل به سمتش برگشته و با لب‌های جمع شده از حرص گفت:
- چیزی نشده؟! چشمات شده دوتا کاسه‌ی خون بازم میگی چیزی نشده!
ساعد دست راست مهسا، روی چشم‌هایش نشست؛ خستگی در صدای گرفته‌اش بیداد می‌کرد.
- چند شبه کابوس می‌بینم، از خواب میپرم.
سری تکان داده و ادامه داد.
- جز چندتا چیز مبهم دیگه چیزی یادم نمی‌مونه اما تا خود صبح نمی‌تونم پلک روی هم بزارم.
نگرانی برای رفیق بیست ساله در نی‌ نی چشم‌های عسلی بنفشه هویدا بود؛ دست‌های ظریف بنفشه روی شانه‌ی مهسا نشست.
بنفشه: بزار من رانندگی کنم تو خسته‌ای یکم بخواب.
مهسا به سمت بنفشه چرخیده و لبخندی روی صورت خسته‌اش نشست.
- نیازی نیست؛ درضمن آخه تو که مسیر رو بلد نیستی خل!
لب‌های بنفشه آویزان شد و در حالی که دست به سی*ن*ه می‌نشست گفت:
بنفشه: درد، منو بگو می‌خواستم بهت لطف کنم!
لبخند مهسا گسترش یافت؛ درست نشسته و سری برای بچه بازی‌های بنفشه تکان داد.
صدای گرفته‌ی مهسا در صدای استارت ماشین گم شد؛ بنفشه با چشم‌های ریز شده به سمتش برگشته و با همان حالت دست به سی*ن*ه گفت:
- چی گفتی متوجه نشدم؟
مهسا با لبخند کوچک کنج لبش نگاهش را چند ثانیه‌ای از خیابان گرفته و به بنفشه دوخت.
- میگم بی‌بی گوهر خیلی منتظر دیدنت هستش، طوری که شک کردم من نوه‌شم یا تو!
پشت چشم نازک کردن بنفشه لبخند مهسا را گسترش داد؛ بنفشه طره‌ای از موهای فر خرمایی‌اش را که با سرکشی روی پیشانی‌اش جولان می‌دادند، زیر شال طلایی رنگش برده و گفت:
- هیچ شکی در دوست‌داشتنی بودن من نیست.
مهسا همانطور که نگاهش به کودک کنار خیابان بود، سری برای تایید حرف‌های بنفشه تکان داد.
- برمنکرش لعنت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

mim.mim

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
May
51
275
مدال‌ها
2
***
تاریکی‌ هوا باعث شده‌بود، همان آدرس نصف‌ونیمه‌ای را که بخاطر می‌آورد هم، فراموش کند. روی فرمان خم شده و با دقت به دوراهی روبه‌رو که توسط چراغ ماشین روشن شده‌بود، خیره‌شد. سرش را روی شانه‌ی چپ خم کرده و سعی‌کرد به‌ یاد آورد، احمد آقا گفته‌بود، سمت‌راست یا چپ!
با همان سر‌ کج از گوشه‌ی چشم خیره بنفشه‌ی غرق در خواب شد. نمی‌خواست او را بیدار کند، هرچند کمکی از دست بنفشه‌ای که، یک‌بار هم روستا را ندیده بود، بر نمی‌آمد.
سری تکان داده و دوباره خیره‌ی تاریکی اطراف شد. نگاهش از دوراهی به روی صفحه‌ی کیلومترشمار کشیده‌شد؛ ابروهای کمانیش با دیدن چراغ زرد‌ رنگ بنزین که نیم‌ساعتی بود، روشن شده‌بود؛ به‌هم پیوند خورد.
از ته دل آرزو می‌کرد خیلی‌ زود به روستا برسند. با کمی یکی‌دوتا کردن تصمیم گرفت، سمت راست را انتخاب کند. با‌ احتیاط فرمان را چرخاند و وارد مسیرخاکی سمت‌راست شد. با تکان‌های ماشین روی سنگ‌های جاده، عضلاتش گرفتگی‌شان را بیان می‌کردند.
مردمک‌هایش برای دید‌ بهتر گشاد شده و خستگی در چشم‌های مشکی رنگش محسوس بود. خمیازه‌اش با دیدن تابلوی سبز رنگ ناتمام مانده و تبدیل به لبخندی کوچک شد؛ با خوشحالی زمزمه کرد.
- اینم از نژنگ!
با پایین آمدن از تپه، نورهای روشن که خبر از جریان‌داشتن زندگی زیر پوست شب می‌دادند،واضح شد. با لبخندی که حالا وسعت گرفت‌بود، به سمت آبادی حرکت‌کرد اما هنوز چند متری نزدیک نشده‌بود که ماشین تکان‌تکان خورده و کمی بعد صدای موتور قطع شد.
لبخند خیلی زود جایش را به اخم‌های درهم و چشم‌های ریز شده‌داد؛ مهسا با ناراحتی، زیر لب گفت:
- فکر می‌کردم بیشتر از اینا دووم بیاری!
سری تکان داده و نگاهش را به اطراف چرخاند؛ بر تاریکی گرداگردش تنها نور ماه بود که می‌تابید. با به چشم خوردن دیوارهای سنگی در ده‌متری ماشین، لبخند کم‌جانی روی لب‌های‌نازک ترک خورده‌اش نشست؛ دستگیره‌ی در را در دست گرفته، آن را به سمت خود کشیده و در با صدای تیکی باز شد.
مهسا به سمت بنفشه‌ای که خواب هفت‌پادشاه را می‌دید، چرخید. دلش نمی‌آمد بنفشه را بیدار کند، پس پای چپش را روی شن‌های جاده گذاشته و با احتیاط پیاده‌شد. باد‌ سرد شال نازک طوسی‌اش را به بازی گرفته و لرز کوچکی بر تنش نشاند.
هنوز هم مابین در‌ ماشین سفید رنگش ایستاده‌ و با چشم‌های ریز شده به دیوار سنگی که تنها سایه‌ای محو از آن به چشم می‌خورد، خیره‌بود. آب دهانش را قورت‌داده و دستش چفت شال شد؛ سرش را چرخاند و به تاریکی اطراف زل زد. دروغ بود، اگر بگوید که نمی‌ترسد. امیدوار بود در خانه‌ی سنگی مقابل شخصی برای کمک باشد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

mim.mim

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
May
51
275
مدال‌ها
2
قدم‌هایش آهسته بر زمین اطراف گذاشته و سایه‌ی محو خانه‌‌ی سنگی کم‌کم نمایان می‌شد. صدای ناله‌ی شن‌های جاده درآمیخته با صدای باد تنها صدای آن نزدیکی بود قلبش محکم در سی*ن*ه‌اش می‌تپید. دیدن نوری که از در‌زهای در چوبی به بیرون می‌تابید، باعث شد نفس راحتی بکشد. دست راستش از شال جدا شده و روی در نشست، با دو کوبش محکم کمی عقب‌نشینی کرد.
مدتی نگذشته ‌بود که صدای سایش چوب روی کف سیمانی اتاق به گوش رسیده و سایه‌ی پیرمردی خمیده در میان نوری که از اتاق به بیرون می‌تابید، آشکار شد. قدمی که با دیدن صورت پیرمرد به عقب برداشته‌بود، عمدی نبود؛ سفیدی چشم پیرمرد به همراه زخم‌های کوچک و بزرگ سمت چپ صورتش، آن هم در تاریکی شب ترس را در دل مهسا می‌افکند، بعد از کمی مکث با صدایی آرام گفت:
- سلام شبتون بخیر، ما ماشین‌مون بنزین تموم کرده، می‌خواستم بدونم شما بنزین دارید؟
سکوت پیرمرد معذبش می‌کرد، این مسابقه‌ی سکوت با صدای زنی کهنسال شکسته شد.
پیرزن: چی شده؟
سردی صدای پیرزن لرزی بر تنش نشاند. با کنار رفتن پیرمرد، چهره‌ی پیرزنی گوژپشت، با موهای حنایی بافته شده در قاب روسری سفید رنگ، پیدا شد؛ هردو چشم پیرزن بسته و با عصایی مشکی در وسط اتاق سنگی ایستاده‌بود.
پیرمرد با مکث نگاهش را از مهسا گرفته و به عقب برگشت اما تنها پاسخش باز هم سکوت بود. مهسا با چشم‌هایی که روی پیرزن و پیرمرد غریبه در حرکت بود، منتظر پاسخی از طرفشان شد. صدای خواب‌آلود بنفشه سکوت سرد شب را شکست.
بنفشه: مهسا! چی شده؟
مهسا به عقب برگشته و به بنفشه‌ی گیج که با چشم‌هایی ریز شده در چند قدمی او ایستاده‌بود، خیره شد؛ بازدمش را فوت کرده و لب‌های ترک خورده‌اش را خیس کرد، لب‌هایش برای بیان توضیحی از یکدیگر فاصله گرفته اما صدای پیرزن باعث شد، سکوت کرده و به سمتش برگردد.
پیرزن: بیاین داخل یکم طول میکشه تا براتون بیاره.
پیرمرد بدون هیچ حرفی از کنار مهسا گذشته و به پشت خانه‌ی سنگی رفت. صدای بنفشه این‌بار کلافگی را فریاد می‌زد.
بنفشه: مهسا میگی چی شده؟
مهسا با چشم‌هایی سرخ، شانه‌ای بالا انداخته و گفت:
- ماشین بنزین تموم کرده!
و با سر به اتاقک سنگی اشاره کرده و ادامه داد.
- فعلا اینجا بمونیم تا بنزین بیارن، بعدش سمت روستا راه میوفتیم.
بنفشه چشم‌های بادامیش را گرد کرده و با اشاره‌ی سر از او خواست به سمتش برود؛ مهسا با عجله، چند قدم بین‌شان را پر کرده و در کنار او ایستاد. بنفشه با همان چشم‌های گرد شده و سری که روی شانه خم کرده‌بود از لابه‌لای دندان‌های چفت شده‌اش نالید.
بنفشه: خل شدی! ما که اصلا اینارو نمی‌شناسیم، چطوری بهشون اعتماد می‌کنی؟!
مهسا با همان خستگی که حالا در لحنش مشخص بود، زمزمه کرد.
- نه خل نشدم اما میگی چیکار کنم؟! در ضمن تو خل شدی که فکر کردی یه پیرزن کور و یه پیرمرد که یه چشمش کوره میتونن برای ما مشکل و دردسری باشن؛ اینقدر بحث نکن و بیا بریم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mim.mim

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
May
51
275
مدال‌ها
2
مهسا بنفشه‌ی شکاک را رها کرده و به سمت اتاقک سنگی رفت. با وارد شدن به اتاق نگاهش را به اطراف چرخانده و با دقت خیره‌ی اتاق شد؛ نیمی از کف سیمانی اتاق، با موکتی کرم رنگ که تار و پودش پوسیدگی را فریاد می‌زدند، پوشیده شده بود. در سمت برهنه‌ی اتاق، چند دبه‌ی پلاستیکی آب که توسط گونی‌های چتایی در بر گرفته شده بودند، به چشم می‌خورد.
مهسا هنوز هم درگیر وارسی اطراف بود که با شنیدن صدای پیرزن با تعجب نگاهش را به مرکز اتاق، جایی که پیرزن ایستاده بود، دوخت.
پیرزن: دوستت قرار نیست بیاد داخل؟!
مهسا از گوشه‌ی چشم به بنفشه که کماکان در چند قدمی خانه ایستاده و قصد تکان خوردن نداشت، خیره شد و با اشاره سر از او خواست تا جلو بیاید. بنفشه اما با اکراه و قدم‌هایی آهسته، به سمت اتاقک سنگی قدم برداشت؛ با ورود هر دو پیرزن بدون توجه به آنها به عقب برگشته و در گوشه‌ای نشست. نگاه دو دختر جوان، به هم گره خورده و بعد از تعجب بابت رفتار پیرزن، در گوشه‌ی بالایی اتاق در کنار بالش قرمز، رنگ‌ و رو رفته نشستند.
پیرزن در گوشه‌ای از خانه، در سکوت و از پشت چشم‌های بسته شده‌اش، خیره‌ی مهسا و بنفشه بود؛ مهسا با خستگی سرش را به عقب تکیه داده و چشمانش را برای چند لحظه‌ای بست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

mim.mim

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
May
51
275
مدال‌ها
2
نفس‌های کوتاهش از سنگینی نگاه‌های شاهد در اتاق، در سی*ن*ه حبس و باعث شد که با سرعت پلک‌هایش را باز کند. اما در پس پلک‌هایش در اتاقک سنگی مردمکی به چشم نمی خورد مگر مردمک‌های پنهان از دید پیرزن غریبه!
مهسا نگاهش را از جای خالی بنفشه گرفته و به پیرزن که با فاصله‌ی زیاد در سمت چپش نشسته بود خیره شد. پیراهن بلند و مشکی رنگ پیرزن، چهره‌ی نحیفش را لاغرتر نشان می‌داد.
سنگینی فضای اتاق باعث شد تا آمدن پیرمرد بدون پلک زدن خیره‌ی در باز اتاق شود. ظلمت بیرون و روشنایی داخل اتاقک در تضاد با یکدیگر بودند. مهسا اما دیگر نمی‌توانست سنگینی فضای داخل را تحمل کند پس با احتیاط بلند شده و از اتاق بیرون زد؛ با بیرون آمدن از اتاق در تاریکی شب به آرامی به سمت جایی که پیرمرد رفته بود گام برداشت.
با چرخیدن به سمت راست پایش لغزیده و محکم داخل گودال کنار خانه افتاد. حالا در کنار هزاران حس عذاب دهنده درد پایش نیز اضافه شده بود. ابروهای مشکی رنگش درهم تنیده شد، با صورتی مچاله شده از درد، خم شد و تکه سنگی که پوست پایش را خراش می‌داد به کناری انداخت. با بالا آوردن سرش نگاهش در نگاه پسری شانزده هفده ساله گره خورد؛ مهسا با ترس قدمی به عقب برداشته و درحالی که دستش را روی قلبش می‌گذاشت نالید.
- وای! ترسوندیم.
پسر با خنثی‌ترین حالت ممکن شانه‌ای بالا انداخته و گفت:
- منتظر بیشتر از این‌ها باید باشی.
مهسا با گیجی پرسید.
- منظورت چیه؟!
اما پسر جوابی برای سوالش نداشت. مهسا در حالی که مردد شده بود زمزمه کرد.
- میشه کمکم کنی؟
ابروهای مشکی پهن پسرک درهم گره خورده و با صدایی سرد زمزمه کرد.
- من می‌خواستم کمکت کنم خودت بودی که نخواستی.
مهسا که گیج شده و شاهد رفتن پسر بود، با تعجب داد‌ زد.
- هی کجا میری منظورت چیه!؟
اما پسر رفته بود. مهسا زیر لب زمزمه کرد.
- اینجا همه دیونه هستن اون از پیرزنِ این هم از این!
- مهسا چی شده؟!
صدای متعجب بنفشه باعث شد به بالا نگاهی انداخته و با دیدن بنفشه و پیرزن در کنار یکدیگر گفت:
- هیچی متوجه نشدم افتادم تو گودال.
مهسا با کمک بنفشه از گودال بیرون آمده و صدای پیرزن سکوت سرد شب را شکست.
- کسی اینجا بود؟
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین