سی و چهار سال قبل
صیاد با سرعت خودش را به کوچهی باریک قلعه رساند، هنوز هم آنچه را دیده بود باور نمیکرد. صدای نفسهای تندش در زوزهیباد گم میشد. شنهای کوچه در دمپاییهای پلاستیکیش فرو میرفتند و دردی عمیق در پایش به جا میگذاشتند. با حس بودن کسی پشت سرش بدون توجه به درد پاهایش با سرعت بیشتری در کوچهیباریک قدم برداشت.
شقیقههایش نبض گرفته بودند و دانههای عرق روی پیشانیاش، با سرمای آذر ماه در تضاد بود. هرچه سرعت قدمهایش را بیشتر میکرد سایه پشت سرش هم با سرعت بیشتری حرکت میکرد. با آستین پیراهن قرمز رنگش، آب بینی اشرا گرفت و به قدم هایش شدت داد.
سایه نزدیک و نزدیکتر میشد اما کوچهی باریک قلعه تبدیل به هزارتویی، بیانتها شده بود. با دیدن در فلزی حمام قدیمی تمام انرژیاش تحلیل رفت، چطور امکان دارد او دوباره به نقطهی شروع برگشته بود.
صدای خراش ناخنها، روی دیوار کاهگلی حمام درست در مغزش منعکس میشد؛ کوبش شدید قلبش را از زیر پیراهن هم میشد دید. سایه حالا آنقدر نزدیک شده بود که میشد بازتاب تاریکی را روی زمین دید. خشکی گلو آزارش میداد، گویی غدد بزاقیاش هم از کار افتاده بودند. جرات برگشتن نداشت، پای رفتن هم، همینطور!
هنوز هم به سایهی روی زمین خیره بود، که با شنیدن کوبش محکم درهای حمام بند دلش پاره شد؛ سرش را با احتیاط بالا آورد و با دیدن در نیمه باز حمام که هنوز هم تکان میخورد، با ترس قدمی به عقب برداشت.
شجاعتی عجیب برای حفظ جانش در رگهایش جریان پیدا کرده بود، زبان خشکش را روی لبهای ترک خوردهاش کشید و با سرعت به عقب برگشت؛ هنوز هم چشمهایشبسته بود، پلکهایشلرزید، به سیاهی محض روبه رویش خیره شد.
گویی نور ماه هم از تابش بر این هزارتو میترسید. روبه رو، تنها کوچهایبی انتها به چشم میخورد. کوچهی خالی، نور امیدی را در قلبش روشن کرد و لبخندی ضعیف روی لبهایش جان گرفت، شاید همهی آنها توهم ذهن بیمار خودش بود.
صیاد نفسش را با شدت فوت کرد، گویی کولهباری سنگین از روی شانههایش برداشته شده بود؛ هرچند مسیر خالی از حیات باعث آرامش خیالش میشد اما وسوسهای شیرین او را به برگشتن به حمام ترغیب میکرد؛ وسوسهای از جنس کنجکاوی!
به عقب برگشت، در نیمه باز حمام به داخل دعوتش میکرد؛ نفس عمیقی کشید. اولین قدم، بعد از آن دومین و سومین قدم را هم برداشت. به راهروی سیمانی که با پنج پله به در حمام میرسید، خیره شد. سیاهی شب راهروی تاریک را تاریکتر کرده بود، با احتیاط پلهها را پایین رفت؛ در نیمه باز حمام را به سمت داخل هل داد و به آرامی وارد شد؛ هنوز چند قدمی فاصله نگرفته بود که در با صدای محکمی بسته شد.
صیاد به سرعت به عقب برگشت و با عجله به سمت در قدم برداشت؛ اما صدای جیغهای مکرر و ناخنهایی که بر دیوار کشیده میشد دوباره در فضای حمام طنین انداخت. قلبش بطور وحشیانهای میتپید. دستهایلرزان صیاد به سمت زبانهی در رفت، اما در میانهی راه دستی سیاه به دور مچ پای راستش پیچیده شد.
او محکم بر زمین کوبیده شد و با سرعتی بینهایت به سمت داخل حمام کشیده شد؛ این بار صدای خراش ناخنهای صیاد روی زمین سیمانی حمام قدیمی در گوش شب شنیده میشد.