جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [همزادها] اثر «نجما جعفری نژاد کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Najma Jafarinejad با نام [همزادها] اثر «نجما جعفری نژاد کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 488 بازدید, 7 پاسخ و 1 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [همزادها] اثر «نجما جعفری نژاد کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع Najma Jafarinejad
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVIN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Najma Jafarinejad

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
6
9
مدال‌ها
1
نام رمان: همزادها
نام نویسنده: نجمه جعفری
عضو گپ نظارتS.O.W(6)
ژانر: معمایی، عاشقانه، طنز، تراژدی
خلاصه: رمان در مورد دو دختر است که چهره‌هایشان کاملا شبیه به هم می‌باشد. یکی از آن‌‌ها در خانواده‌ای پولدار و دیگری در خانواده‌ای کاملا فقیر زندگی می‌کند که برای صاحب خانه‌ی خود کار می‌کند تا بتوانند همچنان در خانه‌اش بمانند. این دو دختر هیچ نسبت فامیلی با هم ندارند. دختر پولدار، عاشق پسری‌است که خواستگارش می‌باشد اما پدر و مادر او، به این وصلت راضی نیستند. دختر عاشق پسر است اما پدر و مادرش به اجبار، تصمیم دارند او را به وصلت پسرخاله‌اش درآورند. دختر هم طی تصمیم اتفاقی اقدام به فرار می‌کند و... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: Zohre☆

NIRI

سطح
7
 
خانمِ نیری.
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,011
26,582
مدال‌ها
12
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png





"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان



و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان



قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد



چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا



می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ



و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان





با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: Zohre☆
موضوع نویسنده

Najma Jafarinejad

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
6
9
مدال‌ها
1
(لیلا)
با صدای رادمان که داشت در اتاق رو میزد که نه، می کوبید و یه بند اسمم رو تکرارمی‌کرد؛ بیدارشدم. با یاد این‌که در رو شب قبل قفل کرده بودم، کلافه پوفی کشیدم و با چشم‌های نیمه باز در رو باز کردم. رادمان با دیدنم بدون این که مکث کنه باز شروع کرد:
- علیک سلام. چرا در رو قفل کردی؟! یادم باشه ازت کلید بگیرم. نگاه کن مردم زن دارن ما... .
خوب من به اون عادت کردم بدون محل بهش رفتم آب به صورتم بزنم که باز ادامه داد:
-هی لیلا؛ با توهستم ها...! کجا؟!
بدون این که برگردم طرفش؛ گفتم:
- برم سرویس آب به صورتم بزنم.
درحالی که به طرف سرویس می‌رفتم صدایش را شنیدم که می‌گفت :
-باشه، من میرم پیش خاله.
وارد سرویس که شدم؛ آب به صورتم زدم. به تصویر خودم داخل آینه زل زدم. به یاد نقشه‌مون با علیرضا افتادم. دیشب تا صبح درحال نقشه کشیدن بودیم.
***
(شب قبل)
مامان و بابام خواب بودند و من منتظر علیرضا داخل حیاط نشسته بودم. با پیامک علیرضا روی گوشیم؛ آروم طرف در رفتم و درو باز کردم. علیرضا آروم داخل حیاط اومد و آروم پچ زد:
- سلام. خوبی عزیزم؟!
منم مثل خودش پچ زدم:
-آره. تو خوبی؟!
بدون توجه به تیکه‌ی دوم حرفم نگاهی به خونه‌مون انداخت و گفت :
- همگی خوابند؟!
سرم رو به علامت تایید تکون دادم که گفت:
-آماده‌ای بریم؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Najma Jafarinejad

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
6
9
مدال‌ها
1
(لیلا )
-اره بریم
آروم آروم پاورچین مثل دزد ها رفتیم بیرون حیاط و آروم در حیاط رو بسته کردیم.
با ندیدن ماشینش رومو طرفش برگردوندمو گفتم :
-پس ماشینت کو؟!
درحالی که اینور و اونور کوچه رو نگاه میکرد ؛که مبادا کسی بیاد ببینتمون گفت:
-پایین کوچه پارک کردم تا کسی بیدار نشه
سرمو به علامت فهمیدن تکون دادم؛ بعد پنج دقیقه راه رفتن در سکوت کامل با دیدن ماشینش اخیشی گفتم که روش طرفم برگردونو گفت :
- در تنبلی رو دست نداری به والله
چشامو ریز کردم واسش و در ماشینشو باز کردم تند نشستم داخلش؛ محکمم بستمش!
از اونجایی که زیاد رو ماشینش حساس نبود کاملا بیخیال سوار شد.
همینجوری که درو می‌بست گفت : -دیشب تا صبح داشتم فکرمیکردم یه چیزایی هم پیدا کردم
کنجکاو گفتم :
-چی
که گفت :
- یکمی صبر کن
و استرات ماشین رو زد. و حرکت کرد به سمت پارک(...) که خیلی از خونمون راهی نبود.
لابد الان میگید از کجا فهمیدی :)
از اونجایی که پاتوقمون اونجاس.
جایی بود که اولین بار همو دیدیم
با صدای علی رضا که اسممو صدا میکرد گفتم :
-هااا
با قیافه پوکر نگاهم کرده و گفت :
-دارم با تو حرف میزنما
شرمنده ای گفتم که باز ادامه داد :
- امروز زیادی فک کردم. اومم یه چیزی به ذهنم رسید اما اما
کنجکاو گفتم :
- اما چی؟!
کلافه پوفی کشیدو. ادامه داد :
- فک نکنم تو قبول کنی!
با نگرانی و استرس گفتم :
-چی به ذهنت رسیده مگه؟!
دستی به ته ریشش کشید و ادامه داد: -ببین من اومدم خواستگاریت خوب؟
چشامو ریز کردمو گفتم:
- خب؟!
ادامه داد :
-ولی بابات قبول نکرد.
اگر واقعا اوممم واقعا منو میخوای
بیاباهم فرار کنیم
با چشمای که کم مونده بود از حدقه دربیاید داد زدم :
- فراررر؟!
انگار انتظار همچین عکس العملی از من داشت که گفت :
-ببین من میخوامت و دوست دارم وقتی میبینم با اون لندهوری حالم از خودم بهم میخوره
در حالی که داشت منو راضی میکرد که به حسابن از حرفش ناراحت نشم همینجوری ادامه میداد اما من خودمم داخل فکرم بود شوک زده شدم چون علیرضا اهل این کارا نبود وگرنه من که از خدام بود
اون طفلی همین جوری داشت خودشو تلف میکرد آخرش با حسرت گفت :
-اصلا بیخیال اش میدونم حرف احمقانه ای زدم
از اون جایی که کرم درونم فعال شده بود برا اذیت کردنش جدی شدمو گفتم :
- واقعا که از تو انتظار نداشتم تو چی در مورد من فکر کردی می‌دونی چیه حالا که اینجوریه
مظلوم و نگران پرید وسط حرفم :
-لیلا خانومم اشتباه کرده بیخیال ببخشید
اخمممو شدید تر کردمو گفتم :
- می‌دونی چیه؟!
نگران نگاهم میکرد که ادامه دادم:
-معلومه که باهات فرار میکنم
هنوز همون‌جوری نگاهم میکرد انگار حواسش نبود. چی گفتم که باز گفت:
-ببخشید دی
یه لحظه انگار به خودش اومد چون ناباور و حیرت زده نگاهشو آورد بالا گفت:
-چییی موافقی درست شنیدم؟!
با یه لبخند شیطون سرمو به حالت آره تکون دادم
با دیدن این که ماشین ایستاده یادمون اومد رسیدیم به پارک
همینکه خواستم در رو باز کنم گوشیم زنگ خورد؛با دیدن اسم رادمان لحظه از ترس بدنم لرزید!
علی رضا با دیدن چهره ترسیدم گفت:
-باباته؟!
سرمو به علامت نه تکون دادم
که یه ابرو شو داد بابام نگاهی به اسم رو گوشیم انداخت و عصبی مشتی به فرمون زد
گوشیو جواب دادم
که با صدای خونسرد و ترسناکش گفت:
-کجایی لیلا؟!
آروم گفتم:
-خونه
یک لحظه حس کردم فهمیده اما با حرفش نفسمو آسوده دادم بیرون
-فردا میرویم برای وقت آتلیه و تالار و این چیزا
و بدون مهلت دادن به من زرتی قطع کرد
نگران و حیرت زده برگشتم طرف علی رضا که اونم انگار حرفامونو شنیده بود
گفتم :
-شنیدی توام؟!
سرشو به علامت آره تکون داد و. عصبی گفت:
-باید زود فرار کنیم
 
آخرین ویرایش:
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: Zohre☆
موضوع نویسنده

Najma Jafarinejad

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
6
9
مدال‌ها
1
(لیلا)

با تکون دادن سرم حرفشو تایید کردم.

بعد از کشیدن نقشه فرارمون منو به خونه رسوند ؛و خودش هم رفت .
آروم با کلید در حیاط خونه مون رو باز کردم و رفتم داخل ؛با دیدن لامپ خاموش اتاق مامان و بابا خوشحال به سمت خونه رفتم
هنوز پامو رو پله اولی نذاشته بودم که صدای مامانم اومد:
- کجا بودی لیلا؟!
با ترس و استرس برگشتم طرفش و گفتم:
- داخل حیاط بودم مامان
مامانم همینجوری که می‌رفت به اتاق خوابشون گفت:
- اها؛برو بخواب دیر وقته
با گفتن چشم دویدم به سمت اتاق خوابم ؛بدون این که لباسمو درارم خودم رو پرت کردم رو تخت ؛
و سعی کردم داخل مغزم گوسفندارو بشمارم تا خوابم ببره...
(زمان حال)

-لیلا؛مامان بیا رادمان رو منتظر نذار
با صدای مامان به خودم اومدم و با گفتن :
- باشه مامان
دویدم که برم صبحونه بخورم؛
آخه لباس های که دیشب پوشیده بودم هنوز تنم بود برای همین نیاز نداشتم که لباس برم بپوشم.
بعد از خوردن صبحونه؛ با رادمان به سمت تالار های عروسی که چندتاشو پسندیده بود رفتیم.
 
موضوع نویسنده

Najma Jafarinejad

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
6
9
مدال‌ها
1
(لیلا)
بعد از دیدن سه تا تالار بالاخره آقا راضی شد یکی رو بپسنده؛ از آن‌جایی که واسه من مهم نبود، بی‌خیال هر چی می‌گفت تأیید می‌کردم.
بعد از تالار نوبت لباس عروس شد که باز هم همه چیز رو خودش انجام داد. با تموم شدن همه‌ی کارها و انجام دادنشون من رو رسوند خونه و با گفتن:
- من دیگه میرم!
بدون مهلت رفت شونه مو انداختم بالا و به طرف خونه رفتم؛در حیاط رو کلید زدم که یه گربه اینورم گفت:
-میو
از ترس دومتر پریدم هوا با صدای خنده های بابا بزرگم فهمیدم که بله گربه مامان بزرگه
چشامو ریز کردم که بابابزرگ گفت:
-سلام ؛ خوبی بابا؟!
همینجوری که طرفش میرفتم محکم رو گونش رو ماچ میکردم گفتم:
-سلام بر مرد عنکبوتی خودم ؛اره عالیم تو خوبی ؟!
(این اسم رو وقتی که من میرفتم مهد کودک روش گذاشتم چون لباس مرد عنکبوتی رو پوشیده بود و من فکر میکردم واقعا مرد عنکبوتیه ؛از بچگی ناقص بودم از نظر عقل)
با چیزی که خورد به سرم برگشتم که با دیدن مامان بزرگ عصبی و خشنم روبه رو شدم .
مثل مادر فولاد زره ایستاده بود وقتی دید که برگشتم طرفش گفت:
- دختره ی پفیوز صد بار گفتم شوهر منو ماچ نکن باز تا دیدش خودشو چسپوند بهش
عاشق این غیرتی بازی های مامان بزرگمم؛و لذت میبرم از این استقبال گرمش:|
وقتی دید همینجوری را زدم بهش چشم هاشو ریز کرد وگفت:
-چته ؟! سلامت کو؟
که بابا بزرگم جای من گفت:
- زن تو که زدی بچه رو نفله کردی
که مامان بزرگ طلبکار گفت:
-هزار بار بهش گفتم تورو ماچ نکنه اما می‌کنه
با دیدن این دوتا که دیه داشتن دعوا میکردن سر من گفتم:
-مامان جون سلام
که باز کیفش که دستش بود زد داخل مغزم
که با گفتن :
- ع چرا میزنی ؟!
که عصبی و طلبکار گفت:
- مگ من نگفتم بهم نگو مامان جون بگو عاطفه جون میخوای منو پیر جلوه بدی
پوفی کشیدم و به طرفش رفتم و محکم ماچش کردم دویدم داخل خونه
با دیدن مامانم که داره می‌خنده فهمیدم از پنجره همه چیو دیده از ته دل یه آهی کشیدم و به طرف اتاقم رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل
واکنش‌ها[ی پسندها]: NIRI
موضوع نویسنده

Najma Jafarinejad

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
6
9
مدال‌ها
1
(لیلا)
با صدای رادمان چشم‌هایم رو باز کردم
-لیلی؟
خوابالو گفتم:
- هوم!
کلافه شروع کرد به غر زدن:
- از صبح تا حالا دارم صدات میکنم؛ اومدیم این‌جا برای تاریخ عقد حرف بزنیم.
با شنیدن حرفش چشم‌هام باز شد و سیخ نشستم سر جام
انگار خیال کرد خوشحال شدم که لبخندی آرومی بهم زد.
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم:
-میشه بری تا من لباسمو عوض کنم بعداً بیام؟!
سرش رو به علامت باشه تکون داد و به طرف در رفت با بیرون رفتنش دویدم سمت کیفم شروع کردم گشتن دنبال گوشیم که با دیدنش ته کیفم خوشحال لبخندی زدم و تند گوشیمو باز کردم و به علیرضا پیام دادم و همه‌ی حرف‌های رادمان رو بهش گفتم.
حدود پنج دقیقه بعد پیامش رو دیدم که می‌گفت:
-رفتی پایین تاریخ رو که گفتند بهم بگو.
بدون دادن پیام دیگه‌ای بهش، رفتم پایین.
دورهم داخل پذیرایی نشسته بودیم که بابای رادمان شروع کرد در مورد تاریخ حرف زدن:
- والله؛ آقاحسین این جوون عجله داره. میگه می‌خوام زود عقد کنیم؛ از نظر منم تا به گناه آلوده نشدند زود عقد کنند نظرتون چیه؟!
بابام نگاهی به من کرد و گفت :
- هر چی لیلا بگه نظر منم همونه؛ لیلا بابا موافقی؟!
با حرف بابا سرم رو انداختم پایین آروم گفتم:
-آره.
که خاله جیغ کشید و کل زد مامانمم با لبخند نگاهم کرد؛ سرم رو انداختم پایین یعنی خجالت کشیدم مثلاً.
که آقا امیر گفت:
- اع! نگار!
خاله پشت چشمی نازک کرد و گفت :
-ها؟!
آقا امیر سرش رو به علامت تاسف تکون داد که همه‌مون خندمون گرفت. آقا امیر باز شروع کرد:
- نظرتون برای دو روز دیگه چیه؟!
که باز بابام نگاهی بهم کرد با استرس و هیجان سرم رو به علامت تایید تکون دادم که بابام گفت:
-مشکلی نداریم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل
واکنش‌ها[ی پسندها]: NIRI

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,749
32,206
مدال‌ها
10
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.

[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین