جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [هوژینا] اثر «مهرسا چناری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط مهرسا چناری با نام [هوژینا] اثر «مهرسا چناری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 198 بازدید, 11 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [هوژینا] اثر «مهرسا چناری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع مهرسا چناری
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط مهرسا چناری
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
14
42
مدال‌ها
2
عنوان رمان: هوژینا
نویسنده: مهرسا چناری
ژانر: فانتزی، معمایی، عاشقانه

عضو گپ نظارت S.O.W(10)

خلاصه: در دل روستایی که آرامشش در ظاهر فریبنده است، رازی کهن بیدار می‌شود؛ رازی که می‌تواند مرز میان امروز و دیروز را درهم بشکند. قدم هایی ناخواسته، دختری را به مرکزی پر از راز، عشق و هراس می‌کشاند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ROKH

سطح
3
 
<|سرپرست بخش کتاب|>
پرسنل مدیریت
سرپرست کتاب
تدارکاتچی انجمن
همیار سرپرست عمومی
مدیر تالار نقد
ویراستار انجمن
گرافیست انجمن
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
May
1,311
5,251
مدال‌ها
8
1000041317.png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
14
42
مدال‌ها
2
مقدمه:آخرین فاصلهٔ هوای مشترکمان،
چشمانت را می‌بندی تا رفتنم را نبینی...
گویی می‌دانی که این پایان،
از همان آغاز در سکوتِ ستاره‌ها نوشته شده بود.
هوژینای من!
حتی اگر فراموشم کنی،
تو همان نفسی هستی که در پسِ باران‌های زندگی ام جاریست.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
14
42
مدال‌ها
2
‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌«بسم الله الرحمن‌ الرحیم»

«هوژین، واژه‌ای کهن به معنای زیستن نیک یا زندگیِ مقدس.»

شروع رمان: ۱۴۰۴/۶/۱۱

ساعت حوالی ۶ صبح بود و خواب بدجور توی ماشین چسبیده‌بود. با صدای سنگ‌ریزه و آبشارهای مسیر، احساس رسیدن رو بدون دیدن فهمیدم. به‌خاطر دیدن مادرجون بعد از تموم کردن سال اول دانشگاه، با کلی سختی که حتی حرف زدن رو ازم دریغ می‌کردن؛ لبخند گرمی روی صورتم نشست. اون همیشه با وجودش انرژی‌های منفی رو ازم دور می‌کرد. البته که مکان زندگیش هم بی‌تأثیر نبود. روستای درندشت که هواش نه نفس آدم رو به سرفه میندازه، بلکه زندگی می‌بخشه. بالأخره تکونی به خودم دادم و چشمام رو باز کردم. نیما طبق معمول سرش رو روی شونه‌هام گذاشته‌بود و تو خواب غر می‌زد. خونه‌هایی با طرح قدیمی و مردم بی‌ریا، آخرش بوی نونوایی محله شکمم رو به صدا درآورد.
- نیما؟ بیدار شو، رسیدیم.
- نگار بچه رو صداش نکن، بذار بخوابه.
- نکنه انتظار داری این چهل‌کیلویی رو کول کنم ببرم؟
- هیش!
انگشت اشاره‌ش رو بین لب‌هایش گذاشت که نفس کلافه‌ای کشیدم.کم‌کم دارم به این ۴۵کیلویی حسودی می‌کنم، چون داره اهمیتی رو می‌بینه که من به عنوان بچه اول ندیدم. از روی حرص سرش رو شوت کردم که به شیشه خورد. شنیدن صدای آخ بلندش لذت بخش بود.
- وای نیما چی شدی؟
نگاه عصبیش رو بهم انداخت که گفتم:
- چیه؟ مثلاً این رخ عصبیته؟
- تو درک و شعور نداری؟ وقتی یکی خوابه همین‌جوری به حال خودش نذاری؟
- تو که یه‌سره عین این خرسا خوابیدی؛ نذاشتی من یکم دراز بکشم بفهمم خواب یعنی چی!
- بچه‌ها دعوا نکنین، داریم می‌رسیم.
درحالی که خط‌ونشون می‌کشید،واکنش فاقد اهمیتی نشون دادم. زیاد از حد پرو کردنش. آروم شیشه رو پایین‌تر کشیدم و سرم رو بیرون آوردم. هوای به‌شدت مرطوب و خنکش خستگی رو از سرم می‌پروند. شاید اگر نیما استادبازی در نمی‌آورد، پشت سر عموحسام به موقع می‌رسیدیم. نه اینکه سر از جاده خشک در بیاریم و بعد بفهمیم راه شهر دیگه رو اشتباه در پیش گرفتیم. انسان جایزالخطاس، اما نیما دیگه زیادی ازش استفاده کرده. بیشتر شبیه عمد می‌مونه تا خطا. تک‌خنده‌ای از روی دعوای چند ساعت پیش کردم و دستام رو بیرون بردم.
- چیه می‌خندی؟
- چشم دیدن نداری حسود؟
- گفتم علتش رو بدونم، بلکه یکم من رو قانع کنه خنده‌ت رو تحمل کنم.
- دوستات رو دیدم، مثل خودت. می‌بینی؟
عقب رفتم و اشاره‌ای به گاوها کردم که قیافه‌ی پوکر گرفت.وای که چقدر دلم می‌خواست بیشتر از اینا حرصش بدم، اما فعلاً دستم بسته‌ست.
- تو دیگه نبین، از فردا دیگه حیوون سابق نمیشن. با این قیافه‌ی... .
آروم آستین سویشرت رو بالا کشیدم و گفتم:
- قیافه‌م بهتر از توئه که عین این معتادا شدی.
فاز نگیر،جای جذابیت دستشوییم می‌گیره.
- من... .
با صدای وایستادن ماشین،سرم رو برگردوندم. بالأخره بعد از نُه‌ماه، داشتم بهشت روی زمینم رو می‌دیدم. به سرعت از ماشین پیاده شدم و خودم رو به سمت ویلا بردم. مثل همیشه حال‌وهوای کلاسیک و قدیمی توی چشم می‌اومد. با همون آیفونی که صدای بلبلش چهل‌نفر رو یه جا از خواب بیدار می‌کنه. نیما درحالی که چمدون‌هامون رو می‌آورد، برای لحظه‌ای پس‌گردنی‌ای زد که مشتی به شکمش زدم.
- بچه من باشگاه رفتم برای چی؟
- الحق که خیلی مغرور و بچه‌ننه‌ای.
با سیس‌پکی که هنوز شش تا نشده برای من گنگ میای؟ بیا برو،تو بتونی دوتا دمبل رو نگه داری پس نیفتی!
دعوامون که حالا می‌خواست بالا بگیره،بابا و مامان مانع شدن.
- جای دیگه حسابت رو میرسم.
- یه‌دقیقه ساکت بشین، حسن بیا دیگه.
- منتظر چی هستین؟ زنگ رو بزنین.
- بابا زشته، ساعت شیش صبحه همه خوابیدن.
- نگار راست می‌گه، کلید یدک نداری؟
بابا سوئیچ رو سمت نیما گرفت و به دیوار تکیه داد.
- انقدر با نیما دعوا نکن، یادت رفته چجوری تونستیم حالش رو سر جاش بیاریم؟
- مامان زیادی جدی نگیر، دعوای خواهر و برادری افسردگی نمیاره. پسرت رو انقدر لوس نکن.
- من کی لوس کردم؟ دارم مراقبت می‌کنم، بلکه بتونه دیانا رو یادش بره.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
14
42
مدال‌ها
2
دیانا، دختری از طرف خانواده‌ای نسبتاً مایه‌دار، توی کلاس‌های زبان به طور متعدد با نیما دیدار داشت.
این دفعه برعکس هر داستانی،پسر طعمهٔ داستان یه دختر شد. نیما بدجور روی متحد و پایبندی توی رابطه حساس بود، چیزی که دختره در واقعیت نمی‌خواست. البته که اختلافات طبقاتی هم وجود داشت. در کل اون یه آدم اشتباهی برای برادرم بود و فکر کنم بقیه رو بشه حدس زد. یه عشق یه‌طرفه که همه رو درگیر خودش کرد. تندتند نفس‌زدن‌های نیما رو می‌شنوم و به خودم میام. باید نهایت استفاده‌ام از این روزا رو می‌کردم.
کنار مادرجون بودن مثل رزرو یه هتل گرون‌قیمته که به هر کسی جا نمیده.
در رو که باز می‌کنن،اول خودم داخل میرم. همون فضای سبز و گلدون‌های خوش‌عطر که با ظرافت و دقت کنار هم چیده شدن. علاقه‌ای که هیچ‌وقت ندیدم ازش دست بکشه. دستی به آب حوض زدم، بدجور خنک بود که جیغ خفه‌ای کشیدم.
- نگار؟ زود باش بیا.
- الان.
دستم رو از روی آب برداشتم و به سمت خونه رفتم.قسمتی از سالن پر تشک و مردی در خواب بود. طبق معمول می‌دونستم دخترا کجا خوابیدن، پس سریع چمدونم رو بلند کردم و به سمت طبقه‌ی بالا رفتم.
- شب و روزتون بخیر.
سنگینی چمدون،هر لحظه می‌تونست سقوط آزاد توی پله‌ها رو برام جور کنه. لحظه‌ای که آخرین قدم رو برداشتم، روی زمین گذاشتمش. نفسی می‌کشم که صدای باز شدن در میاد. نگاه عادیم رو برمی‌گردونم که چشمم به مبینا میفته. چشم‌هاش رو که می‌مالید، دیدش بهم افتاد.
- نگار؟
- به‌به عشق عزیزم، صبحت بخیر.
درحالی که بلند می‌شم،سریع بغلم می‌کنه که همراهیش می‌کنم. دروغ چرا، خیلی دلم براش تنگ شده‌بود.
- وای بیشعور خدا زده، فکر کردم بازم نمیای.
می‌دونی با بچه‌ها چقدر منتظرت بودیم؟
- بچه‌ها بیدارن؟
- به جز من و تو، کی جغده؟
- یعنی باور کنم هلی خوابه؟
- آره، برو اتاق آخری الان میام. مثانه‌م داره می‌ترکه.
- بپا نریزه.
- وای، نگو!
به سرعت پله‌ها رو پایین رفت که خودمو به اتاق رسوندم.به مدل همیشگیم، با پاهام محکم بازش کردم که با دیدن صحنه خنده‌م گرفت. موهای فر هلی پف کرده بود و پاهاش از پتو بیرون زده. کسی در حال خروپف، ستایش گوشی به دست و پرانتزی. دستام رو روی دهنم گذاشتم تا پهن زمین نشم اما قدم اولم، له کردن پای یکی بود. یلدا به سرعت از لای پتو بلند شد.
- کی بود؟
- ببخشید.
- زهرمار و درد، اصلاً جلوت رو نمی‌تونی... .
لحظه‌ای ساکت شد و بعد دوباره به جاش رو آورد.
با وجود این دیوونه‌ها آدم مگه می‌تونست غم داشته باشه؟کافیه یکی بیاد طرز خوابیدن این‌ها رو ببینه، کلاً روده‌بُر میشه. پاهای ستایش توی صورت هلی و یلدا برعکس خوابیده، البته خودمم دست کم نداشتم.
به گفته بچه‌ها سرم هیچ‌وقت مشخص نیست.بیشتر پتو سمت کمرم بره، روی سرم میفته. نمی‌دونم چجوری با وجود دوتا فشاری که پای لعنتیشون روی سرم داشتن زنده‌م. آروم چمدون رو کنار بقیشون می‌ذارم و لباس‌هام رو عوض می‌کنم.
هوا کم‌کم روشن شده‌بود و خورشید بیرون اومده،اما من تازه می‌خوام بخوابم. این یکی از ویژگی‌های واضحم توی تابستونه. البته که سال کنکور هم بی‌تأثیر توی بی‌خوابیم نبود.
چندین لحظه بعد که روی جای خنکم دراز کشیدم،مبینا پیداش شد. سریع جاش رو کنارم انداخت.
- راستی عروس خانم چیشد؟ مگه نمی‌خواستی... .
- هیس، اصلاً جلوی نیما در موردش حرف نزنیا.
روانی شدم تا به روال قبل برگردوندمش.
- مثل اینکه تو بیشتر خبرا رو داری تا من!
- چیزی شده؟
- نشنیدی نورا رفته...‌ .
با تکون خوردن یکی از بچه‌ها،مکثی کرد.
- خوابیدن، بگو ببینم.
- نورا مثل همیشه عفریته‌بازی درآورد، پاشد با ستایش دعواش گرفت. عموحسام و عمه نسرین تونستن جمعشون کنن.
- نورا الان کجاست؟
- عفریته از ترسش رفته پیش مامانش خوابیده. این رادان و هامین رو دید بدجور جوگیر شد،پاشد با ستایش دعوا گرفت. به مو کِشی رسید، عموحسام جدی گرفت رفت. تازه یادت میاد اون قسمت جنگل که همیشه می‌رفتیم استخر بازی و تفریح؟
- خب؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
14
42
مدال‌ها
2
- روش نوار ممنوعه کشیدن، انگار از توی چاه اونجا یه استخون‌ جسد چندین ساله پیدا کردن. از این آدم‌های باستان‌شناس اومده‌بودن؛ حیف نذاشتن ببینیم.
- جدی؟ نفهمیدین جنازه مال کی بوده؟
- انقدر من و هلی پرسیدیم، مگه جواب می‌دادن! گفتن نمی‌تونیم اطلاعات بدیم. بالأخره مخ یه دختره رو زدیم، گفت مال یه زن از این‌ورها بوده. توی دوران یه اربابی زندگی می‌کرده و بعد به طریقی جونش‌ رو از دست داده.
- عجب چیزی، از مادرجون نپرسیدین؟
- گفت هر موقع شما گل‌دختر بیای میگه.
- چجوری حالا متوجه جنازه شدن؟
- یکی از زن‌های روستا رفته‌بود از چاه آب بیاره، بعد یهو یه استخون توی سطل دید و اینجور شد.
- وای نگو آب مخلوط با استخون می‌خوردیم؟
- میگم چرا شیرین بود.
- دیوونه!
آروم چشم‌هام‌رو روی هم گذاشتم. تعجبی نداشت اما اینکه متوجهش نشدم، خیلی عجیب بود. با صدای جیرجیرک و وزش باد از پنجره به صورتم، به سرعت از یاد بردم؛ اتفاقی بوده که افتاده. بی‌خیال از هر چیزی توی جهان باید بخوابم، وگرنه مثل دیوانه‌های بی‌اعصاب به همه میپرم.
***
- هی خوابالو قصد نداری بلند بشی؟
زمزمه‌های رو مخ هلی روُم تأثیر می‌ذاشتن،با جیغ یلدا نفس کلافه‌ای کشیدم. می‌دونستم که به هر حال نمی‌ذارن بخوابم.
- یه سلامی، علیکی. عین این خرس‌ها اومده جا انداخته و خوابیده.
- می‌خواستی برات برقصم؟
- می‌خوای جورابام رو توی حلقت بکنم؟ خیلی خوش‌بو هستن. یلدا بی‌زحمت بیارش.
- بابا بذارین بخوابه، زورتون به این رسیده؟
- یه‌ساله حتی بهم پیام نمیده، یه تماس تلفنی، اونم از طریق زن‌عمو می‌فهمم زنده‌ست.
آروم روی جام نشستم و دستی روی صورتم کشیدم.میل به خواب شدید داشتم، بالأخره بعد مدت‌ها تونستم راحت بخوابم اما این جونورها نمی‌ذارن. با کشیده شدن تشک، چشم باز می‌کنم و ستایش رو می‌بینم. حالا که واضح جلوم بود اون چنگ روی گردنش رو میبینم.
خدا بگم چیکارت کنه نورا،کافیه یه چی بگی تا وحشی بشه. البته که همه‌مون می‌دونیم تمام رفتارهاش واسه اینه که هامین یا رادان بخوان بگیرنش. این دوتا پسر همیشه بدعنق بودن و بیشتر از همه من باهاشون مشکل داشتم. البته خدا می‌دونه اون سالی که من نبودم، رو کدوم دخترا گیر رفتن. از روی زمین بلند شدم و سمت دستشویی میرم. چندین آب خنک روی صورتم، فضای تار اطراف رو برام واضح کرد. از توی آینه جوش تازه‌ای رو میبینم، کارش همیشه این بود. مهمونی و مسافرت‌ها پیداش میشه و طبق معمول از نوع جوش‌های دردناکه. به سرعت شونه‌م رو از چمدون درآوردم و به سمت بیرون رفتم.
- وایسا منم بیام.
صدای ستایش بود،آروم سرم رو تکون دادم که باهم پایین رفتیم. مامان همینطور که داشت با عمه‌مهلا صحبت می‌کرد، من رو دید.
- این چه وضعیه توروخدا؟
- وای مامان توروخدا گیر نده، سلام عمه‌مهلا.
- سلام دختر، صحبت بخیر. ستایش، مبینا کارش تموم نشد؟
- انشالله برداشت صدم خط چشم کشیدن، خوب دراومده باشه خدمتتون میاد.
- از بس که حساس بازی در میاره، برو صداش کن بیاد.
«ای بابا»از زبون ستایش می‌چرخه و به سمت بالا برمی‌گرده.
- برو یه گوشه‌ی حیاط شونه کن، یه دوتا لقمه نون‌وپنیر بگیر بخور. ناهار تا یکی‌دوساعت دیگه آماده میشه.
- مادرجون کجاست؟
- با بابات بیرون رفت.
لبخندم از روی صورت پرید و وارد حیاط شدم.صبح که بدجور خسته بودم، حالا هم باید صبر کنم. خدا می‌دونه علت این همه پافشاریم دیدنش بود. توی این دنیای بزرگ، جمع شدن کنار هم با وجود مشکلات، توی خونه‌ی مادربزرگ زیادی خوب بود.
حتی برای نوه‌ها،جو طوری نبود که هی گیر بدی. ستایش و نیما که بیشتر مواقع گوشی دستشونه، دیگه اینجا کنارش می‌ذارن.
گوشه‌ای وایستادم و موهای پُر گره‌م رو شونه زدم.طبق معمول از حال‌وهوای روستا، خشک و وز شده.
همینطور که با صبر کارم‌رو انجام می‌دادم در خونه باز شد. نیما و پسرا با خنده داخل میان، که هامین با دیدنم اولین نفر خنده‌ش رو جمع کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
14
42
مدال‌ها
2
بی‌تفاوت چشم ازشون برداشتم و موهای روی لباسم رو زمین انداختم. توی خانواده زیاد روی حجاب و پوشش حساس نبودن، اما تا حد امکان باید لباس‌های گشاد و بدون جذب پوشید. مخصوصاً جلوی پسری که هنوز سنگینی نگاهش رو حس می‌کنم.
- حواست کجاست هامین؟
صدای نیما بود که بالأخره یه حرکتی زد.اونم با هیچی ماجرا رو پیچوند و به سمت خونه رفتن. هامین پسرِ عموحامد بود. توی بچگی خانواده‌ش از هم طلاق گرفتن و دادگاه صلاحیت نگهداری رو به پدرش داد. به یاد دارم روزهایی که یواشکی گریه می‌کرد. بهتره بگم بچگی پسر خوبی بود، اما هرچی بزرگ‌تر و آزادتر می‌شد، نتیجه یه پسر مغروره که از قضا هی می‌خواد با من دعوا کنه. منم که آدمی نیستم که کم بیارم. ولی فکر نمی‌کنم امسال هم بخواد باهام دم‌پر بشه. بالأخره به سنی رسیدیم که شاید اون بتونه کمی عاقل باشه. میریم سراغ رادان که یه جورایی هم‌بازی قدیمیش حساب می‌شه. پسر عمه‌رقیه که رفتار و اخلاق مزخرفش از هامین جلو می‌زنه.
درحالی که بافت مو رو تموم کردم،ستایش به سمتم اومد. چقدر بهش حسودیم‌ می‌شد که کل سال رو پیش مادرجونه. وقتی نُه‌سالش بود، عمو کوچیکه تصادف کرد و همراه زنش فوت کرد. مرد خیلی خوبی بود. چه جوری بگم؟ همیشه دخترها رو تعریف می‌کرد و اون‌ها رو مقدس می‌دونست. خودم وقتی خبر رو شنیدم، چیزی ته گلوم سنگینی کرد. می‌دونستم که بدتر از حال من، حال ستایشه. پرخاش‌گر شده‌بود و بدتر از همه با هیچ‌کسی حرف نمی‌زد. بعد از مدت‌ها تونستیم حالش رو بهتر کنیم و بتونیم حداقل تکیه‌گاه خوبی براش باشیم. البته که باید مادرجون رو هم در نظر گرفت، که سنگینی فوت پسرش خیلی براش غم‌انگیز بود. اما مقاومت کرد و به خواسته‌ی خودش، نزدیک همین روستا دفنش کردن. تمام حضانت ستایش رو به عهده گرفت و تا به الان مراقبشه.
- حواست کجاست شنگول‌خانم؟
- همین‌جاست منگول‌خانم.
- میای سر ظهر با بچه‌ها بریم آب‌بازی؟
- مگه ممنوع نشده؟
- یه جا دیگه پیدا کردم، تازه فضاش هم بهتره.
جات خالی دیروز با بچه‌ها رفتیم،البته یلدا پیش ایلیا موند.
- خیلِ‌خب، حالا تا ظهر کلی وقت هست.
- راستی مبینا بهت درباره اونجا ممنوعه گفت؟
- آره.
- خیلی دوست دارم برم ببینم توی اون چاه چیه.
- چی می‌خواد باشه؟ کلی آب.
- آخه ببین، اون زنی که رفته‌بودش؟ می‌گفت که یه چیزی داخل آب دیده و برای همون جیغ کشیده. یه صورت انسان‌مانند. بعدم فکر کرد کسی اونجا گیر افتاده به پلیس زنگ زد. مبینا این‌ها رو نگفت؟
- مبینا چی؟ درباره من غیبت می‌کنین؟
- تو چرا حرف اون زنه رو بهش نگفتی؟
- بابا مطمئن نیستیم که، شاید توهم زده.
- می‌بینم جمعتون جمع هست که... .
هلی با لبخند سمتم اومد و دستاش رو روی شونه‌م گذاشت.
- مادمازل من رو اذیت نکنین.
- مسخره، حالا واقعیت داره؟
- اینکه روح اون بنده‌خدا توی آب گیر کرده، می‌تونه واقعی باشه. زنه که دروغ نداشت. آرومش نمی‌کردی تشنج کرده‌بود.
- می‌شناسیش؟
- آره بابا، مامان‌جون خیلی باهاش رفت‌وآمد داره. خودمم خونه‌ش تا حالا رفتم. آخ که من منتظرم شب بشه بیاد توضیح بده.
- مشتی جای این حرف‌ها، پاشو برو زن‌عمو هما کارت داره.
- مامان من چیکار با ستایش داره؟
- حسودی نکن، زن‌عمو من رو بیشتر دوست داره.
هلیا خنده‌ای کرد.
- حله، مال تو.
- چه خبر صدای خنده‌هاتون بلنده؟ همین‌جوریشم این رو مخه و... .
- نوراجان، اذیت میشی تشریفت رو ببر. نزار دعوای دیگه‌ای پیش بیاد.
- هلیا ول کن.
- مثلاً چیکار می‌خوای بکنی هلیا؟ وقتی یه سری ادب یاد نگرفتن. تو فضولی نکن. گرفتی؟
- اونقدری شعور داشته که لحظه‌ای پیش مادرت گلایه نکرد. بیا برو گل‌دختر، یه کم بزرگ بشو.
- بچه‌ها بس کنین.
ستایش همین رو گفت و خودش رو به خونه رسوند.حقیقتاً با تمام وجودم از رفتار نورا متنفرم. اخلاق ستایش طوری بود که رو نمی‌کرد. شاید خیلی آزارش بده اما نمی‌گفت.
- به به، ببین کی اومده!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
14
42
مدال‌ها
2
با صدای مادرجون، همه‌چیز رو به کل یادم رفت. مثل کسی که تازه بهش اکسیژن دادن باشن. سریع برگشتم و با دیدن همون لبخندش ازم استقبال کرد.
تا چشم باز کردم،اون رو توی بغلم برده‌بودم. شکم تپل و چهره‌ی بامزه‌ش حتی نمی‌ذاشت متوجه دور و بر بشم.
- دخترجون تو داری قد میکشی یا من زیادی پیر شدم؟
- قربونت برم شما همیشه جوونی، این حرف‌ها دیگه چیه؟
بوسه‌ای شیرین به پیشونی و گونه‌ش هدیه میدم.اینا کم بود برای ابراز چندین ماه و روز نبودن.
- نگار، مامان رو ببر خونه. نذارین دست به سیاه‌وسفید بزنه.
- ای به روی چشم‌هام.
- کی اومدی؟ چرا ندیدمت؟
- مادرجون خرس‌خانم رو که می‌شناسی.
- حتماً خسته‌ی راه بودی، یه آش برات میپزم کیف کنی.
- نه شما دست به چیزی نمی‌زنی، فوقش من و بچه‌ها درست می‌کنیم.
- بچه و چه به این حرف‌ها، توی حرفه آشپزی من نمی‌تونی دخالت کنی؛ هما؟
در حالی‌که من و هلیا اون رو به خونه بردیم،جمع با وجود مادرجون گرم گرفت. البته که کسی نمی‌تونست جلوش دعوا و حاشیه بگیره. در کنار مهربونی‌های بی‌نهایتش، از جدیت خاصی برخوردار بود.
آروم کنار تکیه‌گاه همیشگیش نشست و گفت:
- راستی کلاس چندمی؟
- کلاس رو رد کردم، الان دانشگاه میرم.
- نسیم، دیگه وقتشه شوهرش بدیم. کسی رو مدنظر نداری؟
با ولوم پایین جمله آخر رو میگه که خنده می‌کنم.عشق؟ نه فعلاً نیازی بهش ندارم، مثل هر دختری به یه «می‌خوام ادامه تحصیل بدم» وفادارم.
- نه مادرجون، الان که قدیم نیست. حالا شاید سی‌سالگی.
- اونجوری که از قیافه میفتی شنگول‌خانم.
- منگول‌خانم شما نگران من نباش، می‌خوای تو ازدواج کن؛ نظرت؟
- نخیر سنم پایینه، می‌خوام فعلاً پیش مادرجون بمونم.
- این دختره‌ی خنگول رو ول کن، نگار الان وقتشه آدم خودت رو پیدا کنی. آدم در نظر دارم ها.
- مادرجون کی الان ازدواج می‌کنه؟ نگار تازه باید خوش بگذرونه.
- نگار کم خواستگار نداره مادرجون، فعلاً سنش پایینه. عقلش یه کم رشد کنه اون موقع به فکرش میفتیم.
- یاالله.
با ورود مردها،اهالی خونه مشغول چیدن سفره شدن.
- مادرجون من میرم کمک. چیزی خواستی کافیه صدام کنی.
لبخند رضایتی زد که سریع به بچه‌ها و مامان کمک کردم.زمان بیشتر از چیزی که فکر می‌کردم کنارشون زود می‌گذشت؛ انگار که لذت بردن، کوتاه‌ترین لحظات ممکن رو داره.
ورود مامان نورا و با لبخندهای بی‌موردش به سمت من،کنار عمونریمان نشست. همه با ازدواج این دو نفر مخالف بودن از جمله مادرجون، اما عمونریمان عشق چشم‌هاش رو گرفته‌بود. انگار اطرافیان چیزی می‌دونستن اما نمی‌تونستن به روش بیارن، چون بالأخره برادرشون به حساب میومد. چندین‌بار سر مباحث زمین با بابام بحثش گرفت، اما عموحسام تونست رفع و رجوعش کنه. دقیقه آخر که نشستم، همراه من هامین نشست. به اطراف که نگاه کردم متوجه علت اینکه کنار منه رو فهمیدم. همه کنار هم نشسته بودن و حتی نمی‌تونستم پیش مادرجون برم.
پس موقعیت رو زیاد جدی نگرفتم.اما چرا هیچ‌کسی چیزی نمی‌گفت؟ بی‌خیال نگار، می‌خواد چیکار کنه؟
همه در حال صحبت درباره کارشونن،حالا من بیام بگم جام فلانه؟ کلاً از ریشه خنده‌داره.
نگاهم رو انداختم که در حال برنج کشیدن بود،پس وقتی که روی زمین گذاشت بدون معطلی برداشتم. هلیا و بقیه دخترها با علامت و اشاره صحبت می‌کردن. چرا نمیای؟ اونجا کنارش چیکار می‌کنی؟ و هزارتا سؤال دیگه می‌پرسیدن. از قصد که نبود، بود؟
- ای بابا، بشین غذات رو بخور دیگه.
مخاطبم یلدا و هلیا بود که همه‌جوره سعی داشتن جو روی ما متمرکز بشه.یه کنار نشستن دیگه این حرف‌ها رو نداره.
- نمکدون رو میدی؟
همین که برگشتم صورتش از نزدیک برام واضح بود.سعی کردم خیلی بی‌تفاوت سمتش بگیرم، به صحبت‌های سر سفره گوش بدم. اما خدایی بوی عطرش خیلی خوب بود، شاید اگر بدعنق و یه‌دنده نبود اسم مارکش رو می‌پرسیدم. ترکیبی از تلخ‌وشیرین بود. نه جوری که دلت رو بزنه، مثل خودش مبهمه.
- قیمه رو کی درست کرده؟
همین سؤالم باعث شد نگاه‌ها سمتم برگرده.
- من.
مثل همیشه مامان مسئولیت رو به گردن گرفته.چون جمله‌م یه خرده جدی بود ادامه داد:
- چیه؟ بده؟
- نه بابا، مگه میشه بد باشه؟ می‌خواستم مطمئن بشم.
- مگه نظر نگار مهمه خانمم؟ مهم اینه من میگم خوبه.
- اینطوریه بابا؟
- آره.
- بچه رو اذیت نکن محسن!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
14
42
مدال‌ها
2
- نگارجان، غذاهای دیگه هم هست. فقط قیمه مامان؟
با همین حرف مامانِ‌نورا، لبخند به رو آوردم و گفتم:
- نگران نباشین، آدمی نیستم دست رد بزنم. حالا بد و خوبش زیادی مهم نیست.
- مگه شما دست رد به کسی هم میزنی نگارخانم؟
- آره، مخصوصاً به غذای شما.
هلیا به سرفه افتاد و یلدا ریز،خنده‌ش گرفت. می‌دونستم می‌خواد جنگ بزرگی راه بندازه، پس غیرمستقیم جواب دادم. لبخند مهمونی تقدیم کردم که صدای سرفه بابا اومد.
می‌دونستم می‌خوان بهم گیر بدن،پس کمی از غذا رو خوردم و با تشکر سمت اتاق رفتم. توی کوله‌م یه تیشرت و شلوار گذاشتم، برای موقعی که برای آب‌تنی بریم. با اینکه خنک بود و صدالبته بدنم رو کوفته می‌کرد، اما تفریح خوبی به حساب می‌اومد. کلاً من و بچه‌ها قاعده‌ی وقت گذروندنمون توی اینجا همین بود، یا جنگل، یا خونه و یا سر زدن به جاهای مختلف روستا.
همین علت،باعث آشنایی بیشتر من با اینجا شد. وگرنه که هر تابستونی که می‌اومدم هیچ نمی‌دونستم باید کجا برم. هوای مرطوب یه جورایی هم خوب و هم بد بود.
بدن و صدالبته لباس نم‌گرفته‌م،با باد خنک رفع مشکل میشه. بخوام کاملاً توصیف کنم، صدای همیشگی حرکت چشمه و حرکت برگ‌های درخت، مثل گوش دادن به پادکست برای رفع همه چیزه. اتاق قدیمی مادرجون که حالا هر طرفش وسایل مدرن بچه‌ها قرار داره. انگار یه تضاد به این خونه و حسش داده.
آروم به دیوار تکیه دادم و کمی سرم رو توی گوشی بردم.اینستا و فضای مجازی چرخیدن، عملاً کاری بیهوده‌ست. اما برای گذروندن و فرار از حاشیه کار خوبی به نظر می‌اومد.
همین‌طور که پست‌ها رو لایک می‌کردم،چشمم به ویدئویی افتاد که درباره‌ی روستامون بود:
مصاحبه‌کننده:«شما دقیقاً داخل چاه چی دیدین؟»
زن روستایی:«یه زن! چهره‌ی قشنگی داشت اما به یک‌باره جیغ کشید. یه حرف‌های خاصی میزد!»
مصاحبه‌کننده:«مثلاً چه جور حرف‌هایی؟»
زن روستایی:«قدیم توی روستای ما به این‌جور آدم‌ها می‌گفتن کاهن، کارهای عجیب‌غریب می‌کردن!»
با خودم زمزمه کردم:
- چرا همه امروز دارن درباره‌ش حرف میزنن؟
لحظه‌ای که کامنت‌ها رو باز کردم،گفتن که جنگل احتمالاً نفرین شده و یا حتی اون توسط ارباب اونجا کشته شده.
- کاهن... !
- سلام.
بلند جیغ زدم و عقب رفتم که ستایش با خنده کنارم نشست.
- چی داشتی نگاه می‌کردی؟
- زَهره‌ترک شدم، هیچی اینستا.
- من گوش‌هام تیزه، راستش رو بگو.
- بابا، این خانم توی روستا معروف شده؛ درباره‌ش پست گذاشتن!
- ملیحه‌خانم هم معروف شد، من نتونستم با این سن یه کسب درآمد کنم.
- پاشو برو ادعا کن فلان چیز رو دیدی.
- شوخی نکن دختر بی‌شعور، ملیحه‌خانم اهل دروغ نیست. اونجور که داشت می‌لرزید به نظرت دروغه؟
- بچه‌ها توروخدا هرچیزی رو جدی نگیرین.
- نگار تو دیگه خیلی بی‌خیالی، همه‌چیز رو شل نگیر.
- با مادرجون می‌تونین نظرم رو عوض کنین.
- اتفاقاً امشب میگه؛ شما که پاشدی از سفره رفتی، بی‌ادب یه ظرف هم جمع نکردی.
- ولی عجب جوابی دادی ها، تا آخر غذا ساکت شد.
- ببخشین بچه‌ها، اعصابم خرد شد. چیزی مونده برم کمک؟
- آره، ظرف شستن. یلدا داره با مامان‌ها انجام میده.
- وای، بذار برم کمک.
به سرعت گوشی رو کنار گذاشتم و سمت در رفتم.
- دیدی گفتم خانمم کاریه؟
- هلیا ساکت خواهشاً!
- دوست جدید اومده، کهنه دل بازار... چی بود؟
- بیا برو حرف زدن یاد بگیر هلیا. صدبار گفتم نو که میاد به بازار، کهنه میشه دل‌آزار.
- همین‌که این گفت.
- جمع کنین یکی‌_دوساعت دیگه جنگل بریم.
***
در حالی‌که دمپایی لنگه‌به‌لنگه پا کردم، فلش دوربینی بهم خورد.
- بذار حرکت کنیم، بعد هی ویدئوی سم بگیر، هلیاخانم!
- لنگه‌به‌لنگه؟ مد شده خبر نداریم؟
- کی به تو گفته خیلی با نمکی؟ اون باهات مشکل داشته.
- خودم.
زیر خنده زدم و مشتی حواله کمرش کردم.مثل همیشه گل به خودی می‌زد، اما این همه لات‌بازیش، بامزه‌ش می‌کرد. شاید فامیل به حساب می‌اومدیم و نه رفیق‌های بیرون از اینجا، اما خب لذت‌بخشه.
بعضی حال بدی‌ها یا اتفاقات گذشته رو نگفتن،خیلی حالم رو بهتر می‌کنه؛ پس سعی می‌کنم برای بعدش با بچه‌ها خاطره‌ی خوب بسازم، البته اگه هلیا انقدر تولید محتوای مزخرف نکنه!
- کافیه ببینم اینستا گذاشتی، حسابی بهت می‌رسیم.
- من رو از این جغله می‌ترسونی؟ بیا.
ستایش دست رد نزد و یه سیلی به پشت هلیا زد.طوری که صداش نزدیک به جنگل انعکاس پیدا کرد.
- خب حالا! پدرکشتگی داری خواهر؟
- انقدر خوشم میاد بزنمت دودقیقه زبون ببری.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
14
42
مدال‌ها
2
- آخ قلبم شکست. از تو دیگه انتظاری نداشتم.
- مسخره، خیلی هم جدی بودم.
- بذار بعد عمری از جنگل لذت ببرم. پارازیت نباش.
- بابا، می‌دونین من لج کنم بدتر میشم، نه؟
- بچه‌ها؟
با ایستادن یلدا و قطع صدای خاک‌ریز، صدای گوشی کسی اومد.
- صدا مال کیه؟
- من. گفتم شاید لازم بشه.
- بفرما گوشی... .
- مثل اینکه نوار ممنوعه رو برداشتن.
- جدی؟
صورتم رو سمت چپ بردم که همون آبشار قدیمی و چاه رو از دور می‌بینم. شدت معمولی بودنشون، نمی‌ذاشت وقایعی که اتفاق افتاده رو باور کنم.
- نکنه الکی بوده؟
- نه دیگه کارشون تموم شده. دیگه زیاد از حد ببندن، مردم روستا لشکری می‌ریزن سرشون. بدجور دوست دارن توی حاشیه نباشن؛ می‌شناسین که؟
- اما این حاشیه به نظر نمیاد، اگه بعد خطر بشه چی؟
- بابا، دوتا استخون بود، برداشتن و بردن. دست از فکر کردن‌های دیگه بردارین. از صبح تا الان بحثمون این شده.
- بچه‌ها من به خواننده مورد علاقه‌م پیام دادم، جواب نمیده.
- بگو باید یه رازی رو بهت بگم، شاید جواب داد.
- نه نه بگو واقعیتش... آقای فلانی خیلی دوستم داره!
- این چرت‌وپرت‌ها چیه دیگه، الان پست کنه یکی بریزه سرم چی؟
- هیچی نیست بابا، میدیم املاکی عمونریمان.
- وای گل گفتی. از دست این گرم‌وسرد بودن هوا عطشم شد. بطری آب رو بده.
- بابا نخور، هنوز نرسیدیم دست‌شوییت می‌گیره.
- با آب که آدم دو نمیشه که.
- توروخدا این دوتا رو نگاه کن، بزاری همدیگه رو اذیت می‌کنن.
- بذار توی این نوجونی هر کاری دوست دارن بکنن. به عنوان یه بزرگتر دارم میگم.
- خب حالا کلاً دو‌سه‌سال اختلاف داری.
- جوجه بحث همون سه‌ساله. دانشگاه پیرم کرده، سال‌ها برام شبیه قرن می‌مونه!
- نه بابا؟
- جان دشمنت قسم، وسط بیابون رفتم مثل گوسفندها درس رو علفی بکشم.
- دبیرستان ما هم همینه، عین جگر زلیخا می‌مونه. بهداشت هم که بیا در موردش حرف نزنیم. ولی جدا از اینا خیلی تجربی سخته؟
- ببین همه چی سخته، من رو می‌بینی هنوز زنده‌م؟
- نه بابا، گنگ ما رو باش!
- استایل گنگ رو... بقیه‌ش رو یادم نیست، خودت بگیر.
- علف جای درس بهت زیاد حال داده.
- داغ دلم رو تازه نکن. میگن انشاالله در سال‌های آینده می‌خوام تشریح جنازه ببینم؛ جگر زلیخا نه، انسان واقعی!
- خیلیم عالی، منم باید سه صفحه شعر رو از همه مفهوم بلد باشم.
- بیاین از تابستون لذت ببریم.
- چته عربده میکشی؟
آروم از کنار سنگ گذشتم که چشمم به دریاچه پر آب افتاد.
- رسیدیم؟
- بله، قسمت زنونه اینجاست.
- نه بابا، حالا چرا ازش درآمدزایی نمی‌کنید؟
- بی‌جنبه‌ن، دست‌شویی می‌کنن!
تک‌خنده‌ای کردم و یاد روزهای اول استخر رفتنم افتادم. نمی‌دونم کی دست‌شویی کرده‌بود، اما مزه‌ش تا دو روز از دهنم نمی‌رفت.
کیفم رو روی زمین گذاشتم و مشغول تعویض لباس‌هام شدم.
- یه سؤال، به نظرتون آخرین ارباب اینجا چه شکلی بوده؟
- این چه سؤالاتیه آخه...؟
- چشم و ابرو مشکی، از اون‌ها که سریع رگ متورمشون بیرون میزنه؛ بی‌اعصاب و خشن!
- ارباب از توی رمان‌ها بیرون در نمیاد.
- خدا رو چه دیدی؟ یه دونه خوشگلش گیر ما اومد.
- نگار ارباب دوست داری؟ شیطون نگفته بودی... .
- آره اسمش آرشامه، انقدری روم غیریته که نگم براتون.
اشاره به هلیا می‌کنم که سیس عقاب می‌گیره و دستی به صورتش می‌کشه.
- کافیه سمتش بیاین تا قیمه نثار باهاتون درست کنم.
- نه! این‌طوریه که هی، رژ لبت رو جمع کن.
- هلآرشام بی‌اعصاب!
- نه! عجب اسمی، نه خوشم اومد.
سریع توی آب پریدم که خنکی من رو سیخ کرد. نمی‌دونم جیغم تا به خونه رسید یا نه، اما دندون‌هام روی هم قفل شدن.
- خاکی باش دختر، عادت می‌کنی عزیزم.
- هلآرشام نگار رو تو آب بغل کرد!
با تک‌خنده‌ای که کردم، تن‌وبدنم گرم شد. نه مثل کوره، اما مثل یه جرقه من رو به سردی عادت داد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین