جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [والادگرِ نیستی] اثر «سِودا_تُرک کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط SevDa26 با نام [والادگرِ نیستی] اثر «سِودا_تُرک کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 228 بازدید, 4 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [والادگرِ نیستی] اثر «سِودا_تُرک کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع SevDa26
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

SevDa26

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
9
48
مدال‌ها
2
نام رمان: والادگرِ نیستی
نام نویسنده: سِودا_تُرک
ژانر: عاشقانه. جنایی. معمایی
عضو گپ نظارت (6)S.O.W
خلاصه:
درگذشته؛ وقایائی رخ داده.
آن رازهای سر به مهر، درون تابوت تاریکی، زیرِ زمین دفن شده اند. بر لب‌ها مهر سکوت زده شده، چشم‌ها ترس و خشم را فریاد می‌زنند. دم فرو بستن، تا کی! تا کجا؟! خشم و کینه لبریز می‌شود. چه کسی کشته شد! قاتل کیست؟ شتاب چرا؟ راز حقیقی چه می‌باشد. ثروت و قدرت تا کجا یاورند. وارث راستین کیست؟ او چه می‌داند؟! چه خواهد کرد؟ عشق و دلدادگی، میان جدالِ انتقام! سرنوشت چه در سَر دارد. بخت با کدام یار می‌شوند؟! عشق یا انتقامِ گرفتن آن راز. بازی عشق تا کجا؟ راز درون تابوت چیست؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,443
مدال‌ها
12
1717785678558.png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی_ اموزشات اجباری

مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.

پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
درخواست نقد توسط کاربران؛مهم

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
درخواست تیزر

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

SevDa26

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
9
48
مدال‌ها
2
رمان والادگر نیستی:
یادگار کهنه؛ آری یک یادگار قدیمی! به سان یک درخت کهنسال. گویی صحبت یک یادبود در گذشته است. مانند پیچ‌و تاب شاخه‌های یک درخت بزرگ؛ شاخه‌های بلند، کوتاه، قطور، باریک و شاخه‌هایی که در طول سالیان پیچ‌و تاب خوردند، بزرگ شدند، رشد کردند؛ گره خوردند و به این زمان و مکان رسیدند. دقیق‌تر بگویم؛ به جایی رسیدند که خاندان‌ها را احاطه کردند، خاندان‌ها را دریدند. همه را با هم، کنار هم، مقابل هم، به هم و در هم قرار دادند. جدالی سخت در راه است. هیچ راهِ گریزی نیست. کینه، انتقام‌و خشم همه جا را فرا گرفته است. این راز بزرگتر از آن است که همه فکر می‌کردند. یادگار قدیمی، بسیار ریشه دوانده در لا به‌لای این درخت بزرگ. چاره دیگری نیست. یا حقیقت این راز برملا می شود، یا همه با هم گرفتار می‌شوند. گرفتار مرگ؛ مرگی سخت، مرگی در لابه‌لای شاخه‌های درخت. پس از مرگ آنها به فراموشی سپرده خواهند شد؛ در آغوش تاریکیِ آن درخت. یا حقیقت یا مرگ. یا راز یادگار گذشته یا هیچ. کدام حقیقت؟! کشف کدام راز؟ نشانهِ کدام سرگذشت است. راه فراری نیست. تنها راه؛ گفتن حقیقت است. فاش شدن رازها، بی‌بها نیستند. انتهای این راه پرفراز و نشیب و پرجدال چه می‌شد. سرنوشت چه رقم خواهد زد! مسیر انتقام به کجا ختم خواهد شد؟

پارت اول

صبح شده بود. ساعت بزرگ چوبی وسط راهرو، ۶و ربع را نشان می‌داد. اولین نفر خدمتکار شخصی خشایار خان است که دیده می‌شود. به طرف اتاق کار حرکت می‌کند. به در مثل روال همیشگی سه بار آرام، ضربه می‌زند. پاسخی دریافت نمی‌کند؛ مثل همیشه.
فرض را بر این می‌گذارد که صدای در را
خان نشنیده است. پس دوباره دست‌هایش را بالا می‌برد و به در برای بار دوم، سه بار ضربه می‌زند. پاسخی باز هم نمی‌شنود. کمی مکث می‌کند. منتظر می‌ماند، این بار در را به آرامی باز می‌کند. وارد اتاق می‌شود. از شلوغی اتاق متعجب یا شگفت زده نمی‌شود.
خان، مدت‌هاست که این گونه صبح‌ها را شروع می‌کند، باشلوغی.

- خان...خشایار خان
خان را صدا می کند؛ جوابی دریافت نمی کند.
کم‌کم نگرانی وجودش را بر می‌گیرد، چون خشایار خان هر صبح اینجا روی صندلی می‌ نشست، منتظر او می‌ماند تا بیاید و اوامر صبح گاهی را اجرا کند. مردی ساکت اما خشن که پس از ترک شدن، توسط همسرش زیادی متفاوت شده بود؛ اماروی هم رفته خان خوبی بود. کاری به کسی، بی دلیل نداشت. در کل بین خان‌ها عزیزتر بود چون که...
خدمه ذهن بهم ریخته خود را با تکان دادن سرش متمر‌کز می‌کند، الان که زمان بررسی خوبی خان نبود...
سری می‌چرخاند، گویی چیزی دیده باشد یا شاید هم ندیده باشد. برای دقت بیشتر چشمانش را ریز می‌کند.حس می‌کند کفش خشایار خان، پشت میز کار چوبی بزرگ به چشمش می‌خورد. با کمی اضطراب، قدم به جلو بر می‌دارد. چیزی که مشاهده می‌کند قابل باور نمی‌باشد. فریاد جیغ مانندی که از گلویش رها می‌شود، کاملا بی اختیار می‌باشد. چند لحظه بعد؛ چند لحظه خیلی کوتاه، بادیگارد های داخل خانه به اتاق می‌رسند. هرکس که شاهد صحنه می‌شود، تعجب، غم و خشم حس درونی اش می‌شود. آخرین نفر می‌رسد.
- چه خبره؟
وارد اتاق می‌شود. او دست راست خان، مرتضی است. وفادار ترین فرد و البته متعجب ترین فرد است. برای چند لحظه کوتاه مات صحنه پیش رویش می‌شود؛ اما وظیفه و تجربه به او نشان داده که نباید هایی وجود دارد. مثلا نباید احساس خود را در حین انجام وظیفه نمایان کند. نباید کسی از احساسات یک مسئول امنیتی باخبر شود. سریع به اصل خود باز می‌گردد؛ سرسخت بودن. الان زمان تعذیه نیست، زمان مات شدن هم نیست. زمان، زمان انجام وظیفه است.

- به چیزی دست نزنید.به خسرو خان زنگ بزنید. حسین به وارث زنگ بزن. هوشنگ هیچ ک.س از خونه خارج نشه همه چیز را چک کن. بی کم و کاست. محسن سگ هارو باز کن. خدمه همه چی را حاضر کنین کسی حرف نمی‌زنه تا دستور از بالا بیاد. و به ترتیب...
تمامی افراد سریع غیب می شوند، انگار منتظر بودند تا تلنگر بخورند و فرار کنند. صحنه جالبی نبود تماشای مرگ خان. تمامی کار هایی رو که لازم بود انجام بدهند، انجام می‌دهند. اما یک انجام وظیفه مانده بود که باید خودش انجام می‌داد. حسین هم می داند؛ اما جرعت جلو آمدن ندارد. او تنها کسی است که منتظر مانده و بیرون نرفته بود. با چشمانش می فهماند که(کار من نیست)
دستانش را به روی سر بدون مویش می کشد، کاری که تا آن لحظه جراتش را نداشته باید انجام بدهد. به پیکر بی جان خان که پشت میز، پایین صندلیِ چرمی به حالت نادرستی افتاده نگاه می‌کند. باید خبر بدهد؛ این کار بر عهده اوست نه حسین، راهی نیست.
دستش را دراز می کند. حسین سریع خداخواسته تلفن بی سیم را به دستش می‌سپارد. انگار از بزرگ‌ترین فشار زندگی‌اش آزاد شده باشد، سریع قدم به بیرون می‌گذارد. شماره را می‌گیرد. کمی این پا آن پا می‌کند.فایده ای ندارد کاری است، که باید انجام بشود. پس همان مرتضی همیشگی می‌شود، همان دست راست خشایارخان؛ همان مرد درشت هیکل سخت مزاج می‌شود که فقط خشایارخان کنارش احساس امنیت می‌کند و مابقی احساس ترس می‌کنند. البته او هم مستثنا است، آن فرد مذکور، او همیشه استثناست. تماس برقرار می شود.
- بله؟
- خان.
- بگو.
- باید بیاین...خان بزرگ فوت کردند.
- چطور؟
- فکر کنم کار خو...
تماس قطع می‌شود. این نشانه، نشانه خیلی خوبی نیست. نمی‌داند چه باید انجام دهد. طبق اصول نباید کاری انجام بدهد تا اینکه خسرو خان بیاید؛ اما می‌داند که بعد از مرگ خشایارخان، همه کاره کیست...بله. دیگر هیچ ک.س نمی تواند در برابر او مقاومت کند. مگر می‌شود کسی بتواند در برابر او بایستد؟! او می آید...حتما می آید. حالا که خشایار خان مرده آمدن او نزدیک است. پس مرتضی به هیچ وجه کار احمقانه ای نمی کند. از لحظه اول خطای بزرگی انجام نمی‌دهد و منتظر می ماند. او خودش را خواهد رساند. بی شک او می‌آمد...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

SevDa26

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
9
48
مدال‌ها
2
چک نویس یادگار کهنه:
#پارت۳


درست لحظه ای که افسر پلیس وارد می‌شود و به طرف مرتضی می‌آید با سوال خود، جو را از حالت قبلی بیرون می‌کشد.

- سلام ببخشید.با ما تماس گرفتند و اطلاع دادند، جسدی پیدا شده.

- بله بفرمایید از این طرف...تماس از طرف خود ما بوده.
افسر پشت سر هم سوال می پرسید:

- جسد چه زمانی پیدا شده و از طریق چه کسی؟

- بله از این طرف...یکی از خدمه طبق منوال هر روز، ساعت ۶ و ربع به اتاق کار خان رفته. وقتی که شاهد سکوت مشکوک خان شده، در زده. وقتی جوابی نشنیده، وارد اتاق شده. اول متوجه چیزی نشده، اما بعد از چند لحظه جلوتر رفته و خان رو که زمین افتاده دیده.

- که اینطور آقا؛ صحیح.

- بله.
سروان چرخی می‌زند و ادامه می‌دهد:

- اینجور که پیداست خونه پر از دوربین. می‌تونیم دوربین‌ها رو ببینیم؟

- میشه. به اتاق کنترل میرید یا اتاق کار خان؟

کمی عصبی شدن مرتضی همیشه مسلط به خود، عجیب نیست؟

- اول جسد رو می‌بینم.
پشت بیسیم، خبر آمدن سرگرد را می‌دهند.
سروان دایره جنایی با مامور پزشکی قانونی و دو سه تن از افسران، سریع تر وارد اتاق شده و شروع به کار می کنند.
با شنیدن خبر آمدن مافوق اشان، سریع تر به طرف اتاق رفته تا بتوانند قبل از آمدن مافوق خود اطلاعاتی کسب کرده و دست خالی جلویش ظاهر نشوند.
مافوق او کمی زودتر از همیشه، نرسیده بود؟!
به جسد نزدیک می شود. سعی می‌کند با دقت خیلی بیشتر نگاه به صحنه بیاندازد.
مرتضی و سروان هردو متفکراند. سروان کلمات را کنار هم می‌چیند تا با آمدن مافوق خود دست پر به نظر برسد. مرتضی، نگران آمدن او می باشد و هنوز نتوانسته برای خان عزیزش سوگواری لازم را انجام دهد.
سروان مشاهده می‌کند که اتاق به هم ریخته است، یادداشت می کند...
جوری که کاغذها هر کدام به طرفی پرت شدند، روی میز اصلاً مرتب نیست؛ میشد گفت هیچ چیزی سر جای خود قرار نداشت.
سوال درون ذهنش را می پرسد و مرتضی را از افکار خود بیرون می کشد:
- اتاق مقتول همیشه این گونه نامرتب بوده یا فقط امشب به این شکل در آمده است؟
کسی که به صحنه دست نزده؟

مرتضی لب به سخن باز می‌کند و می‌گوید:
- خیر...اینجا همه می‌دانند در هر شرایط ایجاد شده، چگونه رفتار کنند. به هیچ عنوان به هیچ چیز دست زده نشده است سروان.
همه چیز همان گونه که بوده مانده.

ابروان سروان بالا میرود می خواهد مچ گیری بکند.
- صحیح یعنی به خودکشی یا دیدن صحنه مرگ عادت دارید؟

مرتضی ماهر تر از این حرفا می باشد؛ خلاف این مسخره است. البته کمی عصبی برای در افتادن با جوجه سروان است.

- یعنی باید به هرچیز و همه چیز که عادت نداریم هم، عادت کنیم و بدونیم.حله؟
سروان کمی عقب نشینی می‌کند.
پزشکی قانونی، مسئول عکسبرداری دایره جنایی و بقیه افسرها سخت مشغول اند برای یافتن هر چیز مشکوکی در صحنه.
سروان شروع به صحبت کردن می‌کند:

- ظاهرا که مورد مشکوکی نیست. مشخصا باید خودکشی اعلام...
با ورود فردی، سخن سروان نصفه می‌ماند.
سرگرد تمام مسئول پرونده، یکی از بهترین افراد دایره جنایی در اینجا حضور پیدا کرده است.
خبر به بالایی‌ها رسیده انگار، که یکی از بهترین‌ها را برای این پرونده انتخاب کرده‌اند و فرستاده اند. خود تیمسار شخصا تلفن کرده.
سرگرد کمی جدی به نظر می‌آید، متفاوت با دیگران به نظر می‌رسد.
اول سکوت می‌کند؛ اتاق را بررسی می‌کند...دستانش را به طرف سروان بالا می‌برد به منظور سکوت مطلق.
پشت سرش دستیار و فرد وفادار او سروان مصطفی رضایی، آرام وارد اتاق می‌شود و او هم مانند مافوق خود سری می چرخاند و به اتاق نگاه می‌کند.طبق معمول سرگرد از جمعیت اتاق راضی نمی باشد. با نگاه کردن به اطراف خود زوم شدن روی افراد مدنظر، کم‌کم تعداد افراد حاضر در اتاق کم می‌شوند.
آنها دیگر پس از این همه مدت می‌دانند، که نباید وقتی او هست، اتاق شلوغ باشد. فقط یک مامور مسئول، از پزشکی قانونی و یک عکسبردار و خود سروان که مسئول آمدن بر روی جسد بود. در اتاق باقی می‌ماند. مرتضی که شاهد این صحنه است. کمی در دل احساس خوشایندی پیدا می‌کند. هر چند از وجود غریبه ها در عمارت، به خصوص اتاق خان اصلا راضی نمی باشد. احساس و شم او می‌گوید که این سرگرد؛ آدم به درد بخورتری می‌باشد. سرگرد قدم برمی‌دارد به جلو؛ قدم‌های آرام و آهسته. سرش را به همه طرف می‌چرخاند.
مورد مشکوکی نیست، عجیب نیست؟
همه چیز چرا در عین سادگی پیچیده به نظر می‌رسد؟
صحنه این گونه است:
اتاقی بزرگ و عریض، میز بزرگ چوبی، صندلی چرمیِ بزرگ، کاغذهای آچار روی میز؛ که نامرتب‌اند و روی زمین هم افتاده‌اند، یک جامدادی چوبی که وارونه شده بود، مداد و خودکارهای روی میز، که به طور نامرتب، پخش و پلا بودند، چند پرونده چرمی، دو عدد قاب عکس، یک عدد مجسمه سنگی کوچک و آرم خانواده آشوری.
درست است!
جسد پیدا شده متعلق به خشایار خان آشوریست.بزرگ خاندان آشوری.
حالا دلیل تلفن تیمسار را می‌فهمد.

#پارت۴

این خانواده بسیار ثروتمند، قدرتمند و مشهور است. خانواده‌ای تماماً معمار،تاجران و بازرگانان بسیار موفق.بیشتر فعالیت هایشان در زمینه ساخت و ساز گسترده می باشد.فعال در رستوران و هتل داری، ساخت خانه های ویلایی، ساختمان های خصوصی، مالک دفتر های اختصاصی املاک و مهندسی در همه زمینه های معماری و مهندسی می باشند. بطوری که مغز هر فردی با دانستن این اطلاعات سوت می‌کشد.
همانطور که در ابتدا گفتم، خانواده‌ای تماماً معمار.
و حال آن فرد با آن همه ثروت، شهرت و قدرت این گونه نقش بر زمین شده است، باور کردنی نمی‌باشد. سرگرد سرش را بلند می‌کند. به طرف مرتضی می چرخاند، ابتدا نگاهی متحیر می‌کند و بعد با سوالش همه را، حتی مامور پزشکی قانونی را متوجه خود می‌کند.

- شما ایرانی نیستید درسته؟!

مرتضی که گویی این سوال برای او روتین هر روز می‌باشد، سریع پاسخ می‌دهد :

- بنده اصالتا آمریکایی هستم؛ ۱۵ سال است که برای خان کار می‌کنم.

- زمان بسیار زیادی است. نزدیک‌ترین فرد به او شما بودید؟

نزدیک‌ترین فرد و امین‌ترین او. نگاه نافذ مرتضی گویای هر حقیقت ایست؛ که پشت این سردی، آن غم بزرگ بسیار هویداست.
ادامه مکالمه برای او سخت می‌شود،
بدون درنگ جواب سوال سرگرد را می‌دهد.

- مامور امنیت عمارت هستم.

گویی پی به موضوعی برده باشد، باز سوال می‌پرسد:
- به نظر شما؟ خان شما(خان را کمی طعنه وار می گوید) فردی می‌باشد که دست به همچین کاری بزند؟
اشاره به جسد می کند. مرتضی مکث می‌کند، طعنه را گرفته؛ اما مهم جوابی ایست که باید بدهد.دنبال بهترین پاسخ است...او دوست ندارد در اصول و قوانین خاندان تخطی کند و او بهترین فرد برای این کار می باشد؛پس پاسخ می‌دهد:
- خان آدم پیچیده ای بودند.خواندن افکار ایشون و حدس زدن اعمال ایشون، اصلا کار ساده ای نبود؛ هیچ گاه.

#پارت۵

- که اینطور...بریم سر حاشیه(چرا حاشیه میگی آخه سرگرد) کارها.

روبه سروان مسئول صحنه:
- سروان احمدی تا اینجای کار توضیح بده.
سروان ابتدا تته پته گویان و بعد مسلط‌تر به خود شروع به گزارش دادن می کند.

- اوه بله قربان...اینجور که از ظاهر امر پیداست ابتدا خدمتکار جسد را پیدا کرده و بعد بقیه بادیگاردها و مسئول امنیت یعنی ایشون (اشاره ای به مرتضی می‌ کند) سرصحنه حاضر شدند.
- دوربین‌ها؟ شاهد؟

- قربان ما تازه رسیدیم، هنوز وقت نکردیم چک کنیم.

- زود باش سروان. چه کار می‌کنی تو! سریعاً به این مسئله رسیدگی کن و به من اطلاع بده، زود. گزارش کارت دقیق باشه...سروان رضایی!
سروان لاغر اندام که عجیب در سکوت همه چیز را دقیق بررسی می کرد، زیر چشمی نگاه به سرتاسر اتاق می انداخت. اما ظاهرش را عادی جلوه می داد. کنار دست سرگرد بدون حرکتو حرفی ایستاده بود، پاسخ می‌دهد:
- بله قربان؟
کلمات را سریع ادا می کند:
- با سروان احمدی برو به مسئله دوربین‌ها رسیدگی کن؛ سریع.

هر دو سروان به سمت در اتاق حرکت می‌کنند، تا به اتاق کنترل بروند.
مرتضی در بی سیم خود حسین را مسئول رسیدگی به دو سروان می کند.
سرگرد به طرف مرتضی می‌چرخد و سوال های خود را از سر می گیرد:

- شاهد صحنه چه ساعتی جسد رو پیدا کرده؟
- ساعت ۶ ربع وارد اتاق شده و متاسفانه با صحنه حاضر روبرو شده.

- کاملا صحیح. چه دقیق؟

سرگرد ما کمی؛ مغرضانه حرف نمی زد؟
سرگرد دست در جیب می‌کند و خودکار و دفترچه یادداشت همیشگی‌اش را بیرون می‌کشد. ابتدا با انگشت اشاره کنار شقیقه‌اش را می‌خاراند و شروع به نوشتن چیزهایی می‌کند...شاید صحبت‌های مرتضی، شاید دانسته‌ها و دیده‌های خود.
دور اتاق قدم می زند. سوالی بی ربط می پرسد:

- آمریکا کجا اینجا کجا...چرا اینجا؟

مرتضی کمی سخت تر می شود باید سرگرد را ادب می کرد. نباید؟

- خان به من مدیون بود؛ اما من بیشتر.

- کجا آشنا شدین؟
در دل می‌گوید: فضول روی مخ، پلیس مملکت نبودی میکشتمت.
- اوهایو؛ من برای کار، خان برای تفریح. اونجا جونشون را نجات دادم، ایشونم به من خانواده دادند.
باز سرگرد سرش را به حالت خاصی تکان می دهد؛ انگار سوال ها برای رفع بی حوصلگی ایست، خبر نداشتی فکر میکردی سرگرد را به زور در جلسه مشاوره آوردند، نه سر صحنه جرم. کلا سرگرد در اتاق نبود‌. بود اما فقط جسمش آنجا بود. افکارش کجا بود؟ خدا داند...
- شاهد رو می‌تونم ببینم؟

مرتضی با همان لحن سرد پاسخ می‌دهد:

- بله
- هیچ ورود یا خروج مشکوکی نشده؟ از بستگان کسی اینجا هست؟

- هیچ ورود و خروج مشکوکی نیست.
خسروخان برادر خشایارخان اینجان.

در همین حین مامور پزشکی قانونی
کنار سرگرد می‌ایستد و می‌گوید:

- سلام قربان...(احترام نظامی) آماده گزارش کار هستم.

- البته خوب بگو ببینم چی داریم مخلفات.
مامور به تیکه کلام سرگرد عادت دارد. گزارش می‌دهد:

- قربان ظاهر امر کامل خودکشی است؛ اما باز هم نمی‌توانم قطع به یقین صحبت کنم، قربان.
باز هم خودش را جمع جور می‌کند. سرگرد کمی ترسناک است، حتی با تیکه کلام های بامزه اش.
 

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,741
37,981
مدال‌ها
25
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین