جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال پیشرفت وان‌شات رمان ریتم ضربان قلبم اثر میناجم

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته وان‌شات توسط Mina-j با نام وان‌شات رمان ریتم ضربان قلبم اثر میناجم ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,010 بازدید, 2 پاسخ و 4 بار واکنش داشته است
نام دسته وان‌شات
نام موضوع وان‌شات رمان ریتم ضربان قلبم اثر میناجم
نویسنده موضوع Mina-j
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mina-j
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Mina-j

سطح
5
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,521
3,664
مدال‌ها
7
وان‌شات: ریتم ضربان قلب
اثر:میناجم
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
خلاصه: داستان درباره دختری به اسمه نفسه که بعد از كلي سختي و عذاب، زندگيش پا به مسير جديدي مي‌گذاره و كلي اتفاق تلخ و شيرين براش ميافته. اتفاقاتي كه باعث ميشه ديدش به اين دنيا عوض بشه و آدم‌هاي دورش رو بهتر بشناسه. نفس در طي چند سال به دختري فوق‌العاده قوي اما عاشق تبديل ميشه. خوندن اين رمان خالي از لطف نيست. همراه ما باشيد تا بيشتر با زندگي اين دختر آشنا بشيم.


 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mina-j

سطح
5
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,521
3,664
مدال‌ها
7
دو لیوان چایی ریختم و با مامان خوردیم. به طرف اتاقم رفتم و مشغول شدم. دستمال رو برداشتم و به سمت اتاق رفتم. می‌خواستم اساسی کمدم رو مرتب کنم. دستم رو بردم سمت کشوي لباس‌ها و همشون رو خالی کردم. بعد از تمیز کردن کشوها دوباره چیدمشون. همین‌جوری داشتم پیشروی می‌کردم. کمد آرایش هم مرتب کردم وبه پاتختی رسیدم. تم اتاق خواب من سفید و صورتی بود. کمدها سفید بودن و بعضی کشوهاشون یا حاشیه‌ها صورتی بود. رو تختی صورتی بود و چندتا کوسن سفید و کالباسی روشن هم روش بود. وقتی سومین کشوی پاتختی رو باز کردم نگاهم افتاد به باکس مشکی بزرگی که دورش رمان قرمز پیچیده شده بود. ناخودآگاه با دیدن اون باکس اشک تو چشمام جمع شد و یاد خاطراتمون افتادم. دستم رو به سمت جعبه بردم. بلند شدم روی تخت نشستم و درش رو باز کردم. اولین چیزی که جلوی چشمم بود، یه دستبند چرم مشکی بود که روش اسمش بود، اسم مخاطب خاصم، کسی که اومد و با بودنش، وجودش، چشماش، عشقم گفتناش، زندگیم رو متحول کرد. ای کاش هیچ‌وقت چشمم به اون چشمای مشکی نمی‌خورد. ای کاش! هیچ‌وقت اون روز رو یادم نمی‌ره، روزی که منو عشقم باهم توی پاساژها قدم زدیم و در آخر هم دو تا دستبند خریدیم که روشون اسمامون بود. دستم رو توی دستاش گرفت و توی چشمام خیره شد و بهم گفت:
- عشقم تحت هیچ شرایطی اینو از دستت در نیار، هیچ‌وقت فراموشم نکن ،هیچوقت ترکم نکن، هیچ‌وقت حال اون چشمای خوشگلت رو ابری نکن. هیچ‌ ارزش اشکات رو نداره. هرجا باشم میام و قطره‌های اشک روی صورتت رو خودم پاک می‌کنم. یادت باشه اگه کل دنیا دشمنت باشن و ترکت کنن من همیشه کنارتم. هیچ‌وقت هیچ‌جا تنهات نمی‌ذارم.
بعد از رفتنش با خواهش من خونه رو عوض کردیم و منم خطم رو عوض کردم تمام پیام هاش رو پاک کردم و برای همیشه در قلبم رو بستم. اعتراف می‌کنم که هنوز هم دوسش دارم. با اینکه دلم رو شکست، زیر قولاش زد و رفت .کاش حداقل بهم دلیلش رو می‌گفت. می‌گفت براش کم بودم، لیاقتش رو ندارم. کاش یه چیزی می‌گفت بعد برای همیشه ترکم می کرد. آرمان دلم برای دوست دارم گفتنات، تنگ شده. دلم برای گیتار زدنامون و خوندن توی خیابون‌ها تنگ شده، برای قدم زدنامون توی بارون، برای بغل‌هات، برای همه چیت. آرمان کجایي؟ آرمان می‌دونی خیلی ازت دلخورم؟ می‌دونی بدون تو تبدیل به یک مرده‌ی متحرک شدم؟ می‌دونی بعد رفتنت سیم‌های گیتارم رو بریدم می‌دونی چند شب با یادت گریه کردم؟می‌دونی دستام بدون دستات یخ زده؟ آخه بی‌معرفت چی‌کارت کردم که رفتی؟ بد بودم باهات؟ لجباز بودم؟ چم بود آخه؟ مگه نگفتی نمی‌ذاری اشکی از چشمم بیاد؟ مگه نگفتی اشکات نقطه ضعفمه؟ پس کجایی لعنتی؟ کجایی وقتی بدون تو شبا صورتم خیس اشک میشه؟ پس اون همه حرفای عاشقانت چی‌شد؟ هاااا؟ جوابم رو بده؟ چرا وقتی مثل همیشه بهت پیام دادم جواب ندادی؟ چرا بلاکم کردی بدون هیچ حرفی؟ چرا لعنتی؟ چرا گوشیت رو خاموش کردی؟ اشک‌هام روی صورتم روون بودن. صورتم خیس، خیس بود. سرم رو مثل همیشه داخل کوسن فرو کردم و از ته دلم زار زدم. گریه کردم برای این تقدیر شوم. یاد دو سال پیش افتادم:
نفس: عشقم؟
آرمان: جانم خانومی؟
نفس: داریم کجا می‌ریم؟
آرمان: سوپرایزه دیگه اسمش روشه. واستا الان می‌فهمی.
بعد از ربع ساعت کنار خیابون پارک کرد. اومد پایین و در سمت من رو باز کرد. از داخل جیبش یه چشم بند درآورد.
آرمان: چشمات رو ببند. می‌خوام بدزدمت.
- آرمان دیوونه شدی؟ این کارا چیه؟
آرمان: باشه بابا! شوخی کردم چشمات رو ببند حالا.
چشام رو بستم اونم چشم بند رو گذاشت رو چشمم و آروم در رو بست و رفت پشت رول نشست.
آرمان: عشقم چشمات رو وا نکنی ها.
- چشم آقایی!
آرمان: آخ من قربونت‌شم.
- خدانکنه.
برگشت لپم رو کشید و راه افتاد. بعد از چند دقیقه رسیدیم. پیاده شد و اومد در سمت من رو باز کرد.
آرمان: خانومی اجازست دستت رو بگیرم؟
- بله بفرماييد.
دوتا دستام رو گرفت و آروم منو از ماشین جیپش پیاده کرد. آروم آروم منو راه می برد.
آرمان: همین‌جا وایستا.
یهو چشم بند رو از روی چشمم برداشت. یه صدای بووم مانندی پیچید. یهو یه عالمه برف شادی و کاغذ‌های کوچولو رنگی رو سرمون ریخت. نگاهی به اطراف کردم. یکم از بچه‌های آموزشگاه و دوستای دوتامون اونجا بودن. توی یک کافه‌ي خیلی لوکس بودیم که حسابی تزئین شده بود و از ظاهرش معلوم بود خیلی گرونه. توی کل کافه پر بود از بادکنک‌های هلیومی. خیلی قشنگ شده بود. پریدم بغل آرمان.
- وای آرمان مرررسی!
آرمان: قابل خانومم رو نداره. دو روز زودتر گرفتم چون می‌دونستم روز تولدت نمی‌تونی بیای بیرون.
- مرسی عشقم!
یهو صدای دست‌های بچه‌ها بلند شد و همه باهم گفتن:
- آرمان ،نفسو ببوس.
آرمان تو چشم‌هام نگاه کرد و پیشونیم رو طولانی بوسید. دوباره بچه‌ها خوندن:
- نفس، آرمان رو ببوس.
برای اولین بار با لپایی که مطمئنم رنگ گرفته بودن، لپش رو بوسیدم. رفتیم سراغ کیک. يك کیک بزرگ دو طبقه بود که روی تموم طبقاتش پر بود از عکسایی که باهم گرفته بودیم. تم کل جشن یاسی و سفید بود. می‌دونست یاسی رنگ مورد علاقمه. روی کیک دوتا شمع بود که عدد 16 رو نشون می‌داد. خواستم شمع‌ها رو فوت کنم که دستم گرم شد. آرمان دستم رو گرفته بود. آروم در گوشم گفت:
- اول آرزو!
چشمام رو بستم و تو دلم آرزو کردم که با آرمان خوشبخت بشم. شمع‌ها رو فوت کردم. صدای دست و جیغ بچه‌ها بلند شد. بعد از اون هم کادو‌ها رو باز کردیم. آرمان برام یک ست نقره خریده بود که روش قلب‌های کوچولو بود.‌ خیلی ناز بود. اون شب رو هیچ‌وقت فراموش نکردم. اون نگاه‌ها هم همین‌طور. یادش بخیر كه چطور اونشب کادوها رو تو کیفم قایم کردم که مامان چیزی نفهمه. اون شب قشنگ ترین شب زندگیم بود. هنوز هم اون ست نقره رو دارم. بی‌اختیار اشک می‌ریختم. دلم خیلی گرفته بود. خیلی حالم بد بود. بعد از نیم ساعت زار زدن با حالی داغون به سمت سرویس رفتم، خودم رو تو آیینه دیدم، چشم‌هام کاسه خون شده بود. صورتم رو با آب خنک شستم تا قرمزی چشم‌هام کمتر شه. این چند سال خوب یاد گرفته بودم بعد گریه‌هام چی‌کار کنم که هیچ‌ نفهمه. با حالی خراب به تمیز کردن بقیه‌ی اتاقم ادامه دادم. بعد از تموم شدن تمیز کاری اتاقم، دوباره رفتم سرویس و دوباره صورتم رو با آب یخ شستم که طبیعی باشه. نگاهی به آیینه کردم، صورتم خوب بود. اجباراً و مثل همیشه یک لبخند کاملا مصنویی روی لبام گذاشتم. سرم درد گرفته بود. رفتم یه قرص خوردم و رفتم پایین کمک مامان.
 
موضوع نویسنده

Mina-j

سطح
5
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,521
3,664
مدال‌ها
7
تقربیاً یه سالی می‌شد استخر نرفته بودم و این تجربه بسیار دلپذیر بود. یه عالمه شنا و مسخره بازی کردیم و از هر دری هم که فکر کنید، حرف زدیم. بعدش هم به سمت سونا رفتیم. دختران خوابالو آقای سعیدی هم ساعت یازده و نیم به ما ملحق شدن.
ماهان: نفس؟ نفس؟
- بله داداش.
ماهان پشت در استخر بود و داشت صدام می‌کرد.
ماهان: زود بیاین دیگه ما مردها هم می‌خوایم بریم.
- مامان‌ها نمیان؟
ماهان: نه. زودی در بیاین.
ساعت دوازده و نیم بود که اومدیم بیرون و آقایون رفتن. رفتیم بالا و بعد از گذاشتن وسایل تو اتاق‌ها و پهن کردن مایوها و حوله‌ها روی بند به سمت آشپزخونه شتافتیم. آقایون تقریباً ساعت یک و نیم در اومدن و مشغول آماده کردن باربیکیو برای جوجه‌ها شدن.
نیلو: الان که دوباره این‌ها بوی دود می‌گیرن.
- آره خدایی صبر می‌کردن عصر می‌رفتن.
نیلو: بی‌خیال بابا.
- آره بی‌خیال.
نیلو: نفس؟
- هوم؟
نیلو: ببین می‌خوام یه چیزی بهت نشون بدم ولی قول بده بهم نریزی.
- چی‌شده؟
نیلو: بالا تو اتاق بهت میگم.
با سرعت به سمت اتاقمون رفتیم و نیلو با استرس اومد پیشم نشست. یه نفس عمیق کشید و شروع کرد به صحبت کردن.
نیلو: نفس؟
- بگو دیگه نیلو.
نیلو: باشه هولم نکن.
- راجب اونِ؟
نیلو: آره درباره اونِ.
- چی‌شده نیلو؟ بگو دیگه مُردم.
نیلو: ببین می‌دونم هنوز هم بهش فکر می‌کنی و دوسش داری و بدون که با این کار فقط خودت رو اذیت می‌کنی.
- چرا؟
نیلو: تو هنوز امید داری برگرده؟
تو چشم‌هام اشک جمع شد. نيلو از روی صندلی میز آرایشی بلند شد و اومد کنارم رو تخت نشست و بغلم کرد.
نیلو: الهی قربوت بشم. گریه نکن. تقصیر من بود ببخشید.
با گریه گفتم:
- نه تقصیر تو نیست. من دارم اشتباه می‌کنم، اشتباه می‌کنم که هنوز هم بهش فکر می‌کنم. هر شب قبل خواب فکر می‌کنم کجاست و چی‌کار می‌کنه در حالی که اون من رو فراموش کرده. می‌دونم دیگه برنمی‌گرده ولی این قلب لعنتیم ول نمی‌کنه. هنوز هم عکس‌هامون رو نگاه می‌کنم و باهاش حرف می‌زنم. تقصیر منه. تقصیر قلبمه.
به هق‌هق افتاده بودم. نیلو هم داشت پا به پای من گریه می‌کرد.
نیلو: نفس جون تا حالا به این فکر کردی که فراموشش کنی؟
- نمی‌تونم. امتحان کردم نمی‌شه.
نیلو: الهی قربونت بشم. غصه نخور.
به سکسکه افتاده بودم.
- نیلو خیلی... دلم... براش تنگ... شده... کاش یبار... دیگه ببینمش.
نیلو من رو از بغلش در آورد و به سمت گوشیش رفت. بعد از چند دقیقه یه عکسی رو جلوم گرفت. چشم‌هام پر از اشک بود نمی‌تونستم خوب ببینمش. با عکسی که دیدم خون توی رگ‌هام یخ زد. نیلو عکس‌ها رو ورق زد. باورم نمی‌شه. حس کردم دنیا دور سرم می‌چرخه. امکان نداشت. نه غیر ممکنه. نمی‌شه‌... نه.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین