دو لیوان چایی ریختم و با مامان خوردیم. به طرف اتاقم رفتم و مشغول شدم. دستمال رو برداشتم و به سمت اتاق رفتم. میخواستم اساسی کمدم رو مرتب کنم. دستم رو بردم سمت کشوي لباسها و همشون رو خالی کردم. بعد از تمیز کردن کشوها دوباره چیدمشون. همینجوری داشتم پیشروی میکردم. کمد آرایش هم مرتب کردم وبه پاتختی رسیدم. تم اتاق خواب من سفید و صورتی بود. کمدها سفید بودن و بعضی کشوهاشون یا حاشیهها صورتی بود. رو تختی صورتی بود و چندتا کوسن سفید و کالباسی روشن هم روش بود. وقتی سومین کشوی پاتختی رو باز کردم نگاهم افتاد به باکس مشکی بزرگی که دورش رمان قرمز پیچیده شده بود. ناخودآگاه با دیدن اون باکس اشک تو چشمام جمع شد و یاد خاطراتمون افتادم. دستم رو به سمت جعبه بردم. بلند شدم روی تخت نشستم و درش رو باز کردم. اولین چیزی که جلوی چشمم بود، یه دستبند چرم مشکی بود که روش اسمش بود، اسم مخاطب خاصم، کسی که اومد و با بودنش، وجودش، چشماش، عشقم گفتناش، زندگیم رو متحول کرد. ای کاش هیچوقت چشمم به اون چشمای مشکی نمیخورد. ای کاش! هیچوقت اون روز رو یادم نمیره، روزی که منو عشقم باهم توی پاساژها قدم زدیم و در آخر هم دو تا دستبند خریدیم که روشون اسمامون بود. دستم رو توی دستاش گرفت و توی چشمام خیره شد و بهم گفت:
- عشقم تحت هیچ شرایطی اینو از دستت در نیار، هیچوقت فراموشم نکن ،هیچوقت ترکم نکن، هیچوقت حال اون چشمای خوشگلت رو ابری نکن. هیچ ارزش اشکات رو نداره. هرجا باشم میام و قطرههای اشک روی صورتت رو خودم پاک میکنم. یادت باشه اگه کل دنیا دشمنت باشن و ترکت کنن من همیشه کنارتم. هیچوقت هیچجا تنهات نمیذارم.
بعد از رفتنش با خواهش من خونه رو عوض کردیم و منم خطم رو عوض کردم تمام پیام هاش رو پاک کردم و برای همیشه در قلبم رو بستم. اعتراف میکنم که هنوز هم دوسش دارم. با اینکه دلم رو شکست، زیر قولاش زد و رفت .کاش حداقل بهم دلیلش رو میگفت. میگفت براش کم بودم، لیاقتش رو ندارم. کاش یه چیزی میگفت بعد برای همیشه ترکم می کرد. آرمان دلم برای دوست دارم گفتنات، تنگ شده. دلم برای گیتار زدنامون و خوندن توی خیابونها تنگ شده، برای قدم زدنامون توی بارون، برای بغلهات، برای همه چیت. آرمان کجایي؟ آرمان میدونی خیلی ازت دلخورم؟ میدونی بدون تو تبدیل به یک مردهی متحرک شدم؟ میدونی بعد رفتنت سیمهای گیتارم رو بریدم میدونی چند شب با یادت گریه کردم؟میدونی دستام بدون دستات یخ زده؟ آخه بیمعرفت چیکارت کردم که رفتی؟ بد بودم باهات؟ لجباز بودم؟ چم بود آخه؟ مگه نگفتی نمیذاری اشکی از چشمم بیاد؟ مگه نگفتی اشکات نقطه ضعفمه؟ پس کجایی لعنتی؟ کجایی وقتی بدون تو شبا صورتم خیس اشک میشه؟ پس اون همه حرفای عاشقانت چیشد؟ هاااا؟ جوابم رو بده؟ چرا وقتی مثل همیشه بهت پیام دادم جواب ندادی؟ چرا بلاکم کردی بدون هیچ حرفی؟ چرا لعنتی؟ چرا گوشیت رو خاموش کردی؟ اشکهام روی صورتم روون بودن. صورتم خیس، خیس بود. سرم رو مثل همیشه داخل کوسن فرو کردم و از ته دلم زار زدم. گریه کردم برای این تقدیر شوم. یاد دو سال پیش افتادم:
نفس: عشقم؟
آرمان: جانم خانومی؟
نفس: داریم کجا میریم؟
آرمان: سوپرایزه دیگه اسمش روشه. واستا الان میفهمی.
بعد از ربع ساعت کنار خیابون پارک کرد. اومد پایین و در سمت من رو باز کرد. از داخل جیبش یه چشم بند درآورد.
آرمان: چشمات رو ببند. میخوام بدزدمت.
- آرمان دیوونه شدی؟ این کارا چیه؟
آرمان: باشه بابا! شوخی کردم چشمات رو ببند حالا.
چشام رو بستم اونم چشم بند رو گذاشت رو چشمم و آروم در رو بست و رفت پشت رول نشست.
آرمان: عشقم چشمات رو وا نکنی ها.
- چشم آقایی!
آرمان: آخ من قربونتشم.
- خدانکنه.
برگشت لپم رو کشید و راه افتاد. بعد از چند دقیقه رسیدیم. پیاده شد و اومد در سمت من رو باز کرد.
آرمان: خانومی اجازست دستت رو بگیرم؟
- بله بفرماييد.
دوتا دستام رو گرفت و آروم منو از ماشین جیپش پیاده کرد. آروم آروم منو راه می برد.
آرمان: همینجا وایستا.
یهو چشم بند رو از روی چشمم برداشت. یه صدای بووم مانندی پیچید. یهو یه عالمه برف شادی و کاغذهای کوچولو رنگی رو سرمون ریخت. نگاهی به اطراف کردم. یکم از بچههای آموزشگاه و دوستای دوتامون اونجا بودن. توی یک کافهي خیلی لوکس بودیم که حسابی تزئین شده بود و از ظاهرش معلوم بود خیلی گرونه. توی کل کافه پر بود از بادکنکهای هلیومی. خیلی قشنگ شده بود. پریدم بغل آرمان.
- وای آرمان مرررسی!
آرمان: قابل خانومم رو نداره. دو روز زودتر گرفتم چون میدونستم روز تولدت نمیتونی بیای بیرون.
- مرسی عشقم!
یهو صدای دستهای بچهها بلند شد و همه باهم گفتن:
- آرمان ،نفسو ببوس.
آرمان تو چشمهام نگاه کرد و پیشونیم رو طولانی بوسید. دوباره بچهها خوندن:
- نفس، آرمان رو ببوس.
برای اولین بار با لپایی که مطمئنم رنگ گرفته بودن، لپش رو بوسیدم. رفتیم سراغ کیک. يك کیک بزرگ دو طبقه بود که روی تموم طبقاتش پر بود از عکسایی که باهم گرفته بودیم. تم کل جشن یاسی و سفید بود. میدونست یاسی رنگ مورد علاقمه. روی کیک دوتا شمع بود که عدد 16 رو نشون میداد. خواستم شمعها رو فوت کنم که دستم گرم شد. آرمان دستم رو گرفته بود. آروم در گوشم گفت:
- اول آرزو!
چشمام رو بستم و تو دلم آرزو کردم که با آرمان خوشبخت بشم. شمعها رو فوت کردم. صدای دست و جیغ بچهها بلند شد. بعد از اون هم کادوها رو باز کردیم. آرمان برام یک ست نقره خریده بود که روش قلبهای کوچولو بود. خیلی ناز بود. اون شب رو هیچوقت فراموش نکردم. اون نگاهها هم همینطور. یادش بخیر كه چطور اونشب کادوها رو تو کیفم قایم کردم که مامان چیزی نفهمه. اون شب قشنگ ترین شب زندگیم بود. هنوز هم اون ست نقره رو دارم. بیاختیار اشک میریختم. دلم خیلی گرفته بود. خیلی حالم بد بود. بعد از نیم ساعت زار زدن با حالی داغون به سمت سرویس رفتم، خودم رو تو آیینه دیدم، چشمهام کاسه خون شده بود. صورتم رو با آب خنک شستم تا قرمزی چشمهام کمتر شه. این چند سال خوب یاد گرفته بودم بعد گریههام چیکار کنم که هیچ نفهمه. با حالی خراب به تمیز کردن بقیهی اتاقم ادامه دادم. بعد از تموم شدن تمیز کاری اتاقم، دوباره رفتم سرویس و دوباره صورتم رو با آب یخ شستم که طبیعی باشه. نگاهی به آیینه کردم، صورتم خوب بود. اجباراً و مثل همیشه یک لبخند کاملا مصنویی روی لبام گذاشتم. سرم درد گرفته بود. رفتم یه قرص خوردم و رفتم پایین کمک مامان.