جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ وان شات رمان افسونگر گلگون اثر یوتاب لطیفی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته وان‌شات توسط Kim_tehgook با نام وان شات رمان افسونگر گلگون اثر یوتاب لطیفی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 670 بازدید, 9 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته وان‌شات
نام موضوع وان شات رمان افسونگر گلگون اثر یوتاب لطیفی
نویسنده موضوع Kim_tehgook
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Kim_tehgook
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Kim_tehgook

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
فعال انجمن
Jun
1,301
7,717
مدال‌ها
3
از زبان نلی:

-شب بخیر آلی

-شب بخیر نلی

خمیازه ای کشیدم و گفتم:

-شب بخیر تیا...تیا؟

تیا با دهن باز بالش روبغل کرده بود و خوابیده بود! پشت چشمی نازک کردم و روی تختم دراز کشیدم. به تخت رو به روم نگاه کردم و حس تنفر و انزجار شدیدی بهم دست داد. با اینکه گفتنش برام سخته ولی بازم به ته قلبم که نگاه می کنم می‌بینم از مرگش خوشحالم.

*

*

*

از خواب پریدم. لبام خشک خشک بودم و نفس نفس می‌زدم. زبونم رو روی لب هام کشیدم و دستم رو روی قلبم گذاشتم. بدون شک کابوس دیدم ولی چه کابوسی؟ یادم نمیاد! دستم رو روی سر و صورتم کشیدم تا عرقم رو پاک کنم، ولی دستم رو که پایین آوردم جیغ خفه ای زدم! چیزی که روی سر و صورتم بود عرق نبود، خون بود! با وحشت بدن رعشه گرفته‌ام رو از روی تخت پایین کشیدم. توی دستشویی به چهره ی وحشت زدم آب زدم. نفسم بالا نمیومد. حس می‌کردم یکیداره قلبم رو فشار می‌‌ده. سردرد شدیدی گرفته بودم و از ترس به خودم می‌لرزیدم. ازدستشویی اومدم بیرون و به اتاقم برگشتم. همش منتظر بودم یکی بپره روم و من روبخوره. خواستم سرم رو باندپیچی کنم ولی هیچ اثری از زخم یا شکستگی یا هر چیز دیگه ای که باعث همون خونریزی بشه نبود. بدن زارم رو از تخت بالا کشیدم و روی اون درازکشیدم. تا صبح هق هق کردم...

*

*

*
داشتم یه کتاب رو ورق می‌زدم که به یه اسم آشنا رسیدم:

-جادا؟ اون کیه که اینقدر اسمش برام آشناست؟

تصویر توی کتاب زنی با موهای سرخ و چشمای سرخ تر رو نشان می‌داد. زیرلب لعنت فرستادم:

-لعنت! هیچ جا ولم نمی‌کنی!...
 
موضوع نویسنده

Kim_tehgook

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
فعال انجمن
Jun
1,301
7,717
مدال‌ها
3
تیا و آلی هم همون طور به من زل زده بودن! من معطل نکردم و با سرعت موشک به طرف بالا رفتم. پله ها رو مثل برق طی می‌کردم. نفس زنان به درخوابگاه رسیدم. دررو باز کردم، چیزی که دیدم باعث شد نفس بگیرم، و بلند ترین جیغی که می‌تونستم بکشم! بعد با سرعتی که دو برابر شده بودو یه بدن رعشه گرفته، پایین دویدم! اما پام لغزید و از پله غلت خوردم. دنیادور سرم می چرخید. با هر غلت سر و دست و پام بیشتر زخمی می‌شد. حالت تهوع گرفته بودم و مرگم رو می‌خواستم. فکر می‌کردم همون طوری تا آخر غلت می خورم، اما حدسم اشتباه بود. به پاگرد که رسیدم پرت شدم وهمون طور که به طرزی ماهرانه توی هوا چرخ می‌خوردم، روی چیز نرمی فرود اومدم که بعدا فهمیدم خانم مدیر بوده.

صدای جیغ تیا و آلی رو شنیدم. بعد روی چند تا دست بلند شدم و تخت درمانگاه رو احساس کردم. احساس می‌کردم ولی نمی‌تونستم صحبت کنم. تیزی سرم هم نتونست من رو وادار کنه آخ بگم. چشم های نگران و متعجب دوستام رو می‌دیدم ولی نمی‌تونستم چیزی بگم. عذاب شدیدی می کشیدم. ترس هم تمام وجودم رو گرفته بود.

چرا؟ چرا من باید اون صحنه رو می‌دیدم؟ اصلا این دختر نحس کی بود؟ چرا اینجا بود؟ وسوال اصلی اینه، چرا بعد از اینکه فهمیدم هیچکس اون رو نمی‌بینه، به طرز فجیعی کشته شد؟...
 
موضوع نویسنده

Kim_tehgook

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
فعال انجمن
Jun
1,301
7,717
مدال‌ها
3
نلی:

شب بود و منم به طرز عجبی خوابم نمی‌‌اومد. گوشیم رو از توی وسایلم برداشتم و مشغول نگاه کردن چرت ترین فیلمی که در تاریخ بشریت وجود داره شدم؛ داستان درباره پسری بود که فکر می‌کرد پدر و مادرش مردن ولی بعد فهمید که اونا زنده بودن. به اینکه فیلمش چقدر آبکی بود توجه نکردم. به این فکر کردم که چقد خوب می‌شد اگه این اتفاق برای منم می‌افتاد، اصلا مهم نبود که فیلمش آبکی و بی‌مزه بشه.
ولی این دنیا واقعیه، توش اتفاقات تلخی میفته و باعث می‌شه بخوای گریه کنی و ناراحت باشی. منم این حالت رو تجربه کردم، وقتی که هفت سال پیش از مراسم ختم پدر و مادرم برگشتم، خیلی دوست داشتم منم باهاشون می‌رفتم و می‌مردم.
البته توی مراسم ختم اصلا گریه نکردم. فقط یه گوشه وایسادم و فکر کردم؛ نمی‌خواستم کسی ببینه گریه می‌کنم. غرورم برام خیلی چیز مهمی بود، الان که به اون موقعم فکر می‌کنم خندم می‌گیره؛ الان دیگه دلم نمی‌خواد که توی ماشین باهاشون می‌بودم‌. خیلی از افکار و عقیده هام از اون موقع تا حالا تغییر کرد. پدر و مادرم رو گذاشتم توی یه صندوق گوشه قلبم و درش رو بستم، تا دیگه اذیتم نکنن. از اون موقع تا حالا، با مشکلاتم همین جوری رفتار کردم.
***
تیا:

به گردنبند خوشگلم نگاه کردم. وقتی نگاهش می‌کردم یه حسی که نمی‌دونم چی بود، همه وجودم رو می‌گرفت. حس اینکه می‌تونم هر کاری بکنم، حس اینکه قدرت زیادی دارم.
اما کنار همه اینا، شرارت هم بود؛ یه حس قوی شرارت که بهم می‌‌گفت زندگی بی‌ارزشه و گرفتن جون آدما اصلا کار سخت و مهمی نیست. البته با این حس موافق نبودم و از وجودش توی خودم تعجب می‌کردم! گردنبند رو توی مخفیگاه همیشگیش، یعنی زیر بالشم گذاشتم و با خیال راحت خمیازه‌ای کشیدم.
از اتاق بیرون رفتم که سانی، همون دختر موصورتی رو دیدم.
-سلام سانی
انگار خیلی از چیزی نگران بود و زیرلبش زمزمه می‌کرد:
-اون من رو می‌کشه!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: ILLUSION
موضوع نویسنده

Kim_tehgook

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
فعال انجمن
Jun
1,301
7,717
مدال‌ها
3
توی تخت کنجله شده بودم و با چشم‌های از حدقه دراومده می‌لرزیدم. هر لحظه می‌ترسیدم سر و کله اون دختر پیدا بشه. از ترس عجیبی می‌لرزیدم. بندبند تنم می‌لرزید. عرق سرد روی تنم نشسته بود.آخه اون که مرده بود، چطور سر و کله‌اش پیدا شده بود؛ اصلا منظورش از صحنه‌سازی چی بود؟ یه آدم چطور می‌تونست تیکه تیکه شدن خودش رو جعل کنه؟ چرا پوستش اون جوری بود؟ چرا گردنبند رو می‌خواست؟ تمام این سوال‌ها توی سرم چرخ میزد و من جوابی براشون نداشتم. صورتش خیلی واضح توی ذهنم موج میزد. پوست بیش از حد سفید و رنگ‌پریده، موهای فرفری خون‌رنگ و چشم‌های درشت به همون شکل؛ لب‌هاش رو انگار از خون ساخته بودن، بس که سرخ بود. توی دلم نسبت به رنگ سرخ تنفر عمیقی احساس می‌کردم. توی همین افکار بودم که خواب دست‌هاش رو روی چشم‌هام کشید.
***
نلی:
یه صبح تازهدیگه شروع شد و من با انرژی تمام از خواب بلند شدم. آلی هم همین وضع رو داشت، اما تیا اصلا سرحال نبود، دور چشم‌هاش گود افتاده بود و چهره ترسیده‌ای داشت؛ ترس توی چشم‌های بادومیش موج میزد.
-تیا! حالت خوبه؟
-آ...ره
-مطمئنی؟ ظاهرت که این رو نمی‌گه
دستی به صورتش کشید و گفت:
-مگه ظاهرم چشه؟ خیلی هم روی فرم و سرحالم!
به عنوان دوستش می‌دونستم که داره دروغ میگه، ولی بهش اصراری نکردم. نمی‌خواستم تحت فشارش بزارم. معلوم بود که یه چیزی بدجوری داره روی روح و روانش سنگینی می‌کنه.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: ILLUSION
موضوع نویسنده

Kim_tehgook

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
فعال انجمن
Jun
1,301
7,717
مدال‌ها
3
شب بود ولی من خوابم نمی‌اومد. هرچی هم که به اینور و اونور غلت زدم افاقه نکرد، بنابراین از تختم بیرون اومدم،گردنبندم رو برداشتم و بدون اینکه لباسم روعوض کنم به طرف حیاط مدرسه به راه افتادم. هر شب نگهبان داشت، ولی اون شب انگار همه‌شون مرخصی گرفته بودن.
پاهام من رو ناخودآگاه به سمت جنگل می‌بردن. جنگل توی شب انگار نقابی که به چهره‌اش زده بود برمی‌داشت و چهره ترسناک و واقعی خودش رو نشون می‌داد. نمی‌دونستم چرا ولی داشتم به سمت جنگل می‌رفتم؛ از اون می‌ترسیدم ولی به طرفش می‌رفتم.
اون جنگل سرسبز و آروم، حالا جای خودش رو به یه جنگل تاریک و ترسناک داده بود که هیچ کرم شب‌تابی توش پرواز نمی‌کرد. کفشی نپوشیده بودم و می‌تونستم علف‌های نرم و لطیف جنگل رو زیرپام حس کنم.
کم‌کم به وسط جنگل نزدیک می‌شدم. شاخ و برگ درخت‌ها انبوه و انبوه‌تر می‌شد. به سختی می‌تونستم راه برم. اما یکدفعه روی زمین افتادم و دیگه چیزی نفهمیدم.
چشم‌هام رو که باز کردم کسی رو بالای سر خودم دیدم! از شدت ترس و وحشت می‌لرزیدم و نمی‌دونستم باید چی‌کار کنم؛ تنها کاری که به ذهنم رسید جیغ کشیدن بود، اما صدام درنمی‌اومد. ترس و وحشتم صد برابر شده بود و ناخن‌هام رو به شدت زیادی می‌جویدم.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: ILLUSION
موضوع نویسنده

Kim_tehgook

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
فعال انجمن
Jun
1,301
7,717
مدال‌ها
3
نلی:

اون صبح نحس، نمی‌دونم چرا دلم نمی‌خواست از خواب بیدار بشم؛ شاید چون روز تعطیل بود؛ اما نه، من روزهای تعطیلم اینجوری نبودم. هرجوری که بود بیدار شدم و از تخت پایین اومدم.
-صبح به خیر تیا...تیا!
با دیدن اون صحنه رعشه تندی از بدنم گذشت...
 
موضوع نویسنده

Kim_tehgook

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
فعال انجمن
Jun
1,301
7,717
مدال‌ها
3
تا اون موقع خیلی ناراحت نشده بودم؛ چون اصلا قضیه رو باور نمی‌کردم. ولی بالاخره باورم شد. و اون موقع بود که یه غم دردناک یک دفعه خودش رو توی ذهنم انداخت. این غم خودش رو به صورت اشک ظاهر می‌کرد. دستام رو مشت کردم. بعدی کی بود؟ تا حالا سه نفر از زندگیم کم شده بودن.
-بعدی کیه؟
-بعدی خود تویی!
با شنیدن این صدا وحشت‌زده به اطرافم نگاه کردم، اما خیالات بود. سرم رو با دستام محکم گرفتم. می‌خواستم جریان افکاری که داخلش بود رو متوقف کنم؛
 
موضوع نویسنده

Kim_tehgook

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
فعال انجمن
Jun
1,301
7,717
مدال‌ها
3
برگشتم به اتاق و کتابی که ول کرده بودم رو برداشتم؛ گوشه صفحه یادداشتی رو با جوهر مشکی نوشته بودن: چیزی که مال خودت نیست برندار!
زیرلبم زمزمه کردم:
-گوشه کتاب پند اخلاقی نوشتن! چقدر خسته کننده
 
موضوع نویسنده

Kim_tehgook

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
فعال انجمن
Jun
1,301
7,717
مدال‌ها
3
به گردنبند خوشگلم نگاه کردم. وقتی نگاهش می‌کردم یه حسی که نمی‌دونم چی بود، همه وجودم رو می‌گرفت. حس اینکه می‌تونم هر کاری بکنم، حس اینکه قدرت زیادی دارم.
اما کنار همه اینا، شرارت هم بود؛ یه حس قوی شرارت که بهم می‌‌گفت زندگی بی‌ارزشه و گرفتن جون آدما اصلا کار سخت و مهمی نیست. البته با این حس موافق نبودم و از وجودش توی خودم تعجب می‌کردم! گردنبند رو توی مخفیگاه همیشگیش، یعنی زیر بالشم گذاشتم و با خیال راحت خمیازه‌ای کشیدم.
از اتاق بیرون رفتم که سانی، همون دختر موصورتی رو دیدم.
-سلام سانی
انگار خیلی از چیزی نگران بود و زیرلبش زمزمه می‌کرد:
-اون من رو می‌کشه!
 
موضوع نویسنده

Kim_tehgook

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
فعال انجمن
Jun
1,301
7,717
مدال‌ها
3
داشتم سرخوش توی حیاط قدم می‌زدم؛ چشم‌هام رو بسته بودم و ناشیانه سوت می‌زدم؛ یه دفعه حس عجیبی بهم دست داد، درست مثل وقتایی که می‌رفتم بالای بلندی. چشم هام رو باز کردم و با دیدن اطرافم چنان جیغی زدم که گوش خودم درد گرفت!
دیدم بین زمین و آسمون توی هوا معلق وایسادم! هنوز جیغم کامل از دهنم بیرون نیومده بود که دیدم هوای اطرافم داره می‌چرخه؛ این چرخش هر لحظه تندتر می‌شد. بعد از چند دقیقه از چرخش وایساد. ولی دیگه شکل هوا نبود. دور و اطرافم می‌تونستم خاطرات تلخ و شیرینم رو ببینم.
با چشم هایی که از تعجب گشاد شده و دهن گشادتر، به منظره رو به روم نگاه می‌کردم. توجهم به یه خاطره جلب شد؛ پدر و مادرم داشتن کلاه تولد رو روی سرم می‌زاشتن. بعد دیدم که دارم توی دستشویی گریه می‌کنم، به خاطر مرگ پدر و مادرم. بعد روزی که رفتم مدرسه، بچه هایی که با بی‌حوصلگی بهشون نگاه می‌کردم. بعد خودم رودیدم که داشتم پیتزا می‌خوردم. خاطره بی‌اهمیتی بود.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین