جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ وان شات رمان خیابان آرزو اثر F_PARDIS

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته وان‌شات توسط PardisHP با نام وان شات رمان خیابان آرزو اثر F_PARDIS ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 558 بازدید, 1 پاسخ و 1 بار واکنش داشته است
نام دسته وان‌شات
نام موضوع وان شات رمان خیابان آرزو اثر F_PARDIS
نویسنده موضوع PardisHP
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط PardisHP
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,823
23,778
مدال‌ها
8
نام وان شات: خیابان آرزو
نویسنده: F_PARDIS
ژانر: اجتماعی، فانتزی، طنز، عاشقانه
خلاصه: دختری خسته از تمام اتفاق های دنیا به دل خیابان می‌زند. اما نمی‌داند به خیابان آرزوهایش پای گذاشته و قرار است او را ببیند! فرشته‌‌ی نجاتش را! فرشته‌ای که خود تازه بر زمین قدم نهاده، و ماجراهای بسیاری خواهد داشت.

لینک اثر:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,823
23,778
مدال‌ها
8
به سمت راستش که صدا را از آن‌جا شنیده بود برگشت. پیرزنی با صورت پر از چروک و عینک ته استکانی به او زل زده و منتظر پاسخ بود. سرش را به راست و چپ چرخواند، بلکه روی صحبت پیرزن با کسی دیگر باشد، اما خبری از کسی نبود. به ناچار و بعد از دو دوتا چهارتا کردن، رو به صورت مهربان پیرزن گفت:
- نه، این اولین بارِ که سوار مترو می‌شم.
کمی سکوت کرد و بعد نگاهش را به سمت دست‌های چروکش که بر‌ روی اعصای قهوه‌ای رنگ چوبی انداخته بود تغییر داد، با همان صدای آرامش اما این‌بار محکم‌تر گفت:
- برعکس تو من، تمام روزهای جوونیم رو با مترو به سرکار می‌رفتم و برمی‌گشتم. شوهرم هم همین کار رو می‌کرد، هردو سعی می‌کردیم انقدر کار کنیم که دوتا بچه مون تو رفاه بزرگ بشن.
پیرزن دیگر چیزی نگفت و سکوت کرد. دلش می‌خواست بدانم حال فرزندانش چه کار می‌کنند، پس گفت:
- بچه هاتون، الان کجا هستن؟
پیرزن نگاهی کوتاه به صورتش کرد، لبخندی عجیب زد که نتوانست بفهمد از روی ناراحتی است یا خوشحالی، نفسی عمیق کشید و پاسخ داد:
- یکی شون خیلی وقته رفته خارج، اون یکی هم ماهی یک‌بار فقط تلفن می‌کنه.
از روی تعجب و بخاطر سوالی که می‌خواست بپرسد دستش را کمی بالا برد، پیرزن به طرفش برگشت. نمی‌دانست سوالش را بپرسد یا نه، آخر دلش را به دریا زد و پرسید:
- شوهرتون الان کجاست؟
پیرزن آهی از درد کشید و پاسخ داد:
- عمرش رو داده به شما!
معنی حرفش را نفهمید تا به حال معنی این جمله را جایی نخوانده بود که بداند، اما با دیدن پرده‌ای از اشک‌ که مهمان چشمان پیرزن شد، فهمید اتفاق خوبی برای شوهرش نیفتاده است.
دقایقی در سکوت گذشت و سپس مترو از حرکت ایستاد، فردی با صدای بلند نام ایستگاه را اعلام کرد. نام را شناخت، باید همین‌جا پیاده می‌شد تا به مسافرخانه برگردد. بلند شد، خواست از پیرزن خداحافظی کند که با دیدن چشم‌هایش که خبر از خواب بودنش می‌داد، منصرف شد. از مترو بیرون آمد، نور آفتاب کمی چشمانش را آزار داد. فرد مسنی از کنارش گذشت و او را یاد پیرزن انداخت. به راستی چه زندگی غمگین کننده‌ای داشت این پیرزن مترو سوار!
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین