دوماه از اون روز لعنتی میگذره و رامین روز به روز رفتارش سردتر میشه. امروز هم تولد رامینه و من میخوام بهترین تولد رو براش بگیرم، ولی فقط خودم و خودش باشیم. امروز هم زنگ زد و گفت که ساعت هشت شب میاد خونه. پس حسابی وقت دارم. ساعت نه صبح بلند شدم و بعد از خوردن صبحونه، خونه رو حسابی برق انداختم. ناهار یه چیز سبک خوردم و وایسادم به درست کردن قورمه سبزی برای شام. بعد از اینکه خورشت رو درست کردم، یه کیک شکلاتی هم درست کردم و توی فر گذاشتم. ساعت شش بود که همه کارهام رو کرده بودم. سریع توی حموم پریدم و یه دوش ربعساعتی گرفتم و بیرون اومدم. یه لباس مشکی که جلوش هم سنگ کاری شده بود و بلندیش تا بالای زانوم بود، رو پوشیدم و موهام رو شونه کردم و دورم ریختم و شروع کردم به آرایش صورتم. ریمل و رژگونه زدم و یه سایه نقرهای هم پشت چشمهام زدم و در آخر یه رژلب قرمز هم زدم. ساعتی که با زهرا برای رامین خریده بودم رو از توی کمد درآوردم. یادش بخیر، چقدر اون روز زهرا مسخرهبازی در آورد و من حرص خوردم. رفتم توی پذیرایی و کادوم رو روی میز گذاشتم. کیک رو از توی فر درآوردم و با خامه روش نوشتم: تولدت مبارک، عشق من. از طرف شریک زندگیات، نفس. کیک رو وسط میز گذاشتم و همه چراغها رو به جز چراغهای کمنور پذیرایی خاموش کردم. ضبط رو روشن کردم و یه موزیک لایت گذاشتم. همون موقع در باز شد و رامین توی چهارچوب در بود. جلو رفتم و بهش سلام کردم که زیرلب جوابم رو داد. همه چراغها رو روشن کرد و گفت:
- این کارها چیه؟!
- رامین، امشب تولدته.
- حوصله این چیزها رو ندارم. گشنمه، شام رو بیار.
توی آشپزخونه رفتم و غذا رو توی دیس کشیدم و سر میز گذاشتم. چند دقیقه بعد اومد و سر میز نشست. ظاهرش اصلاً خوب به نظر نمیرسید. انگار عصبی بود. به حرف اومدم و گفتم:
- عزیزم، سرکار مشکلی پیش اومده؟!
خیلی سرد گفت:
- نه.
به روی خودم نیاوردم. کادوش رو جلوش گرفتم و گفتم:
- تولدت مبارک عشق من.
توی چشمهام زل زد و گفت:
- این مسخرهبازیها چیه؟!
عصبی کادو رو گرفت و پارش کرد. یه نگاه به ساعت کرد. پوزخند زد و به سمت دیوار پرتش کرد. از صدای شکستنش، قلبم شکست. از جاش پا شد و داد زد:
- از خونه من گمشو بیرون.
از جام پاشدم و رفتم کنارش و گفتم:
- رامین، تو اصلاً حالت خوب نیست... .
پرید وسط حرفم و داد زد:
- نفهمیدی چی گفتم؟! گمشو بیرون، دیگه نمیخوام ببینمت.
با نفرت توی چشمهام زل زد و گفت:
- ازت متنفرم.
با شنیدن این جمله، تمام بدنم یخ زد. دیگه نباید میایستادم. دویدم توی اتاق و لباسهام رو عوض کردم و قاب عکسی که کنار تخت بود، با گوشیم و کیفم برداشتم و بیرون از اتاق رفتم. رامین وسط پذیرایی وایساده بود و با نفرت توی چشمهام زل زده بود. یه روزی توی این چشمها عشق بود. اما حالا چی؟! نفرت. جلوی خودم رو گرفتم. نمیخواستم جلوش گریه کنم. اومدم از خونه برم بیرون که گفت:
- چند روز دیگه منتظر احضاریه دادگاه باش... .
دیگه نمیخواستم چیزی بشنوم. از خونه بیرون زدم و توی خیابون رفتم. جلوی اولین تاکسی دست دراز کردم و سوار شدم و آدرس خونه مامان رو دادم و زدم زیر گریه. چشمهام بیامون میباریدند. دلم گرفته بود... خسته بودم... از این آدمها خسته بودم... خدایا... چرا؟!... تو که اینقدر مهربونی چرا بندههات اینقدر بیرحماند... به خاطر یه بچه؟!... عشق باید تبدیل بشه به نفرت؟... راننده تاکسی با تعجب بهم زل زده بود. اگه میدونستی درد من چیه اینجوری با تعجب بهم نگاه نمیکردی. رسیدیم دم خونه و کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم. از توی کیفم آینم رو درآوردم و با دستمال صورتم رو پاک کردم. یهکم خط چشم توی چشمهام کشیدم که معلوم نباشه گریه کردم. زنگ در رو زدم و منتظر ایستادم. بعد از چند دقیقه صدای بابا اومد:
- کیه؟!
- منم باباجونم. باز کن.
بعد از لحظهای مکث در تیکی باز شد. پام رو که توی حیاط گذاشتم، بابا بیرون اومد و گفت:
- نفس تویی؟!
- بله، دیگه ما رو هم نمیشناسید؟
- اتفاقی افتاده بابا؟!
نمیخواستم چیزی بفهمند. پس گفتم:
- نه، چه اتفاقی؟!
- پس شوهرت کو؟!
- رامین امشب میخواست برای چند روز بره تهران. من رو گذاشت اینجا که تنها نباشم. حالا من رو توی خونه راه میدید؟!
- آره عزیزم، قدمت روی چشم. تا هر موقع خواستی اینجا بمون.
رفتم تو و به مامان سلام کردم. مامان خواست بازجویی کنه که بابا همه چیز رو براش توضیح داد. باز خوب شد بابا توضیح داد وگرنه من که نمیتونستم بگم. هم نمیتونستم به مامان دروغ بگم، هم اگه دروغ میگفتم، مامان میفهمید.
مامان نگاه مهربونی بهم انداخت و گفت:
- شام خوردی؟!
اصلاً میل نداشتم به غذا. پس الکی گفتم:
- آره مامان خوردم، من میرم بخوابم. خیلی خستم. شببخیر.
و رفتم توی اتاقم. لباسم رو عوض کردم و روی تخت افتادم. از توی کیفم گوشیم رو با قاب عکسی که از خونه آوردم، برداشتم. یه نگاه به قاب عکس کردم. توی پارک بودیم. صورت دوتائیمون پر از بستنی بود. اون روز رو قشنگ یادمه. رامین دوتا بستنی خریده بود که بخوریم، ولی من دلم شیطونی میخواست. بستنیم رو وسط صورتش پرت کردم. اون هم نامردی نکرد و بستنیش رو روی صورت من مالید. قیافههامون خیلی خندهدار شده بود. همونموقع رامین گوشیش رو درآورد و عکس گرفت که حالا این عکس شده همدم تنهاییهای من. هندزفریم رو توی گوشم گذاشتم و آهنگ رو پلی کردم.
«حالا که سخته بی تو موندنم، داری تنهام میذاری، دستم رو رها نکن عزیزم، نگو دوسم نداری، بینمون یه دنیا خاطره است، نمیشه از یاد ببرم، به خدا بی تو یه غم نشسته توی چشمهای ترم، آواره میشم از نبودنش، ای خدا یه کاری بکن...دیوونه میشم از ندیدنش، ای خدا یه کاری بکن، من دوسش دارم میدونی، بخت من بی اون سیاهه، خدایا خودت کمک کن. زندگیم بی اون تباهه... .
(آواره_علی زارعی)»
انگار از زبون من داشت میخوند. قاب عکس رو توی بغلم گرفتم و اینقدر گریه کردم که بالاخره ساعت دو خوابم برد.
***