جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

وانشات به اتمام رسیده وان شات رمان زخم قمر

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته وان‌شات توسط Meliss با نام وان شات رمان زخم قمر ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 653 بازدید, 2 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته وان‌شات
نام موضوع وان شات رمان زخم قمر
نویسنده موضوع Meliss
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Meliss
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,349
مدال‌ها
2
نام رمان: زخم قمر
نویسنده: ملیسا کوه کبیری
ژانر: معمایی، جنایی، پلیسی، درام
عضو گپ نظارت: s.o.w (7)
خلاصه:
این روزگار جز درد برایش چیزی نداشت...
اما او از کودکی تنهایی جنگیدن را یاد گرفته بود..! قفل رازی چندین و چند ساله که فقط به دست دخترکی سرد و بی احساس باز می شد..
در تنگنای غم از دست دادن پدر و مادرش ، به دنبال سر نخی از قاتل آنها، به دام نامردی و سیاهی این روزگار می‌افتد... .
 
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,349
مدال‌ها
2
آسانسور یک طبقه بالا رفت و در طبقه‌ی بیستم ایستاد.
پشت بام بود، پشت بام برجِ بیست طبقه!
افسون به دیوار تیکه داده بود و سیگار می‌کشید، شایان درحال خلاص شدن از دست نوچه‌ها و نجات جان خواهرش بود!
اهورا هم سعی داشت با مشت و کتک از پس اردشیر و سهراب بر بیاید.
اما دلارام بی‌تفاوت بود؛ آخر خط کجا بود؟ دقیقاً در آخر خط ایستاده بود! دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت. از این بازی خسته شده بود و به مرگ راضی! بالاتر از سیاهی که رنگی نبود، بود؟!
افسون اشاره‌ا‌ی به بابک کرد که دلارام را به لبه‌ی بام نزدیک کند.
- وایسا!
با صدای محکم و بمش، همه‌ی نگاه‌ها سمت او چرخید.
افسون پوزخندی زد.
- تقاضای عفو و بخشش داری؟!
نگاه سردش را از چشمان مارموز افسون گرفت و خیره به اهورا شد.
- آخرش مرگه، من هم مشکلی باهاش ندارم!
فقط باید چند دقیقه با حامی حرف بزنم... .
نگفت لطفاً اجازه بدید، نگفت خواهش می‌کنم، التماس نکرد! با دستور گفت.
این لحن دستوری‌اش حتی در این شرایط، لبخند تلخی روی لب اهورا آورد.
افسون قدم به قدم نزدیکش شد.
- می‌خوای وداع آخرت رو بکنی؟!
تحقیر آمیز نگاهش کرد.
- برای تو فرقی می‌کنه؟
افسون لحظه ای موشکافانه نگاهش کرد.
- به چی دلت خوشه که این‌جوری با این همه درد جلوی من قد علم کردی؟
نکنه فکر می‌کنی دار و دسته‌ی‌ شوهرت می‌ریزن این‌جا؟
بلند خندید و ادامه داد:
- این‌که حامی الان این‌جاست، باز هم نقشه‌ی خودم بود!
یه سر نخ کوچیک تا بکشیمش تو بازی.
می‌دونی، من عاشق اینم که درد و عذاب کشیدن یه نفر رو جلو چشم هام ببینم. مثلاً ببینم این عاشقِ دل خسته چه‌جوری می‌خواد ببینه عشقش! از طبقه بیستم پایین پرت میشه.
دلارام پوزخندی زد و افسون بلند تر خندید.
هلش داد تا سکوی کوتاه لبه‌ی بام را بالا برود.
دلارام نگاهی به اهورا انداخت؛‌ شکستن مرد زندگیش را نمی‌خواست.
چشم بست تا گریه‌ی تنها پشت و پناه زندگی‌اش را نبیند.
نگاهی به شایانِ روی صندلی بسته شده انداخت. تقلا‌هایش برای رهایی فایده نداشت.
پایین را نگاه کرد، هر کسی در این ارتفاع می‌ایستاد بدون لحظه‌ای درنگ، از حال می‌رفت!
اما او افرا بود، عاشقِ ارتفاع! عاشقِ اوج گرفتن!
اما اوج گرفتن بدون حامی زندگی‌اش چه فایده داشت؟!
اهورا داد می‌زد، دیگر مشت‌هایش جان نداشت!
 
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,349
مدال‌ها
2
با صدای افسون که دقیقاً پشت دلارام ایستاده بود، همه ساکت شدند.
_ تاریخ داره تکرار میشه! بیست و هشت سال پیش، نگاه همین‌جا ایستاده بود.
حالا دخترش!
دلم برات می‌سوزه، می‌دونی تو از وقتی به دنیا اومدی تو بازیه من بودی.
دختر زرنگی بودی، انتظار داشتم زودتر از این‌ها بفهمی و بیای تا حساب مادر پدرت رو صاف کنی!
تو گناهی نداری، فقط داری تاوان خطا‌های پدر مادرت رو میدی.
زنده نگه داشتنت فقط برام دردسره!
خانواده‌ای که همیشه ازشون با خوبی یاد می کنی زندگی من رو به آتیش کشیدن!
بچه‌ی نگاه باید بمیره، همون‌طور که شایانِ من مرد!
جدی و با خشم دستش را روی شانه‌ای دلارام گذاشت.
دم دمای صبح‌گاه بود. هوای اردیبهشت بود و باد های سرد و تند سحرگاه.
نمی‌دانست به خاطر این‌که چند روز پشت سر هم غذا نخورده ضعف کرده و به خودش می‌لرزد، یا از ترس!
ترس که قطعاً نبود، این واژه با افرا غریبه بود!
- حرف های آخرت رو بزن!
- حامی رو ول کن.
افسون بی‌تفاوت شانه‌اش را بالا انداخت و اشاره کرد که ولش کنند.
اهورا خودش را از حصار آن‌ها رها کرد و به سمت دلارام دوید.
- نیا حامی، جلو نیا ارتفاعش زیاده.
اهورا با گریه داد زد:
_ داری می‌میری لعنتی، حالیته؟! فکر ترس ارتفاع منی؟!
دلارام لبخند مهربانی زد.
- گریه نکن حامی، قرار بود حماقت نکنی!
دو زانو روی زمین افتاد.
- حماقت؟! تو باشی، من هر خریتی می‌کنم!
- پاشو برو حامی؛ خرابش نکن، بذار یه خاطره‌ی خوب از هم داشته باشیم.
فریاد زد:
- کجا برم لعنتی؟ من بدون تو کجا برم؟
دلارام سرش را بالا گرفت.جدی، سعی کرد لرزش صدایش از بغض مشخص نشود.
_ شکسته نبینمت حامی، بلند شو!
مردِ من نمی‌شکنه! این همه مدت در رکاب جواهر فقط بخور و بخواب کردی، یاد نگرفتی در هر شرایطی سر پا باشی؟!
اهورا زار می زد، در این شرایط فکر قدرت بود؟!
افسون کلافه گفت:
_ بسه دیگه، به اندازه‌ی کافی چرت گفتید. دو ساعت دیگه پرواز دارم. دیر میشه!
رو کرد به شایان و اهورا
_ خوب نگاه کنید، چون قراره تا زنده هستید این صحنه رو جلو چشم ‌هاتون ببینید و عذاب بکشید!
هر شب کابوس مرگ عزیزترینتون رو ببینید!
دلارام نگاهش به آسمان بود، ماهِ کامل!
موقع مرگ مادرش هم ماه کامل بود؛ زمانی که خبر مرگ مهرزاد را هم شنید، ماه کامل بود...!
از خدا شرمنده نبود، تا حد توانش برای همه خوب خواسته بود!
صدای داد و التماس اهورا، بر قلبش همچون خنجر تیزی فرو می‌رفت... .
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین