جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ وان شات رمان عشق، کیک نوشابه اثر مهسا ختایی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته وان‌شات توسط mahsa khataee با نام وان شات رمان عشق، کیک نوشابه اثر مهسا ختایی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 569 بازدید, 3 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته وان‌شات
نام موضوع وان شات رمان عشق، کیک نوشابه اثر مهسا ختایی
نویسنده موضوع mahsa khataee
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط mahsa khataee
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
نام رمان: عشق، کیک، نوشابه
نویسنده: مهسا ختایی
ژانر: عاشقانه_اجتماعی
ناظر: شبنم

"خلاصه"


روایتی از یک عاشقانه آرام.
مأوا، دختر آرامی که سعی دارد خودش را و روزمرگی‌های دنیای رنگی‌رنگی‌اش را از هر چیزی که آن‌ها را دست‌خوش هیجان می‌کند؛ دور نگه دارد.
مردی خاکستری‌ درست در تضاد با رنگ‌رنگی‌های دنیای دختر قصه‌مان، ساز راز‌های زندگی‌شان را ناکوک می‌نوازد!

برای مطالعه کامل رمان ♥️
 
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
از لابه‌لای دندان های به خنده کلید شده‌اش میگوید:
_یک؛ دو؛ سیب.
و دریا با همان خندهِ جامانده از سیب گفتنش به امر نسترن می‌گوید:
_ مثلا اومده بودیم کتاب بخریم همش عکس گرفتیم که!
دست های دونفریمان را می‌گیرد و همانطور که به سمت غرفه ای که همهمه اش کل نمایشگاه را برداشته می‌برد می‌گوید:
_ بریم سه تا از اون کتاب‌ها برداریم، بچپیم لای جمعیت حد اقل امضای یه نویسنده‌رو داشته باشیم.
آنچنان بادی به غبغب می‌اندازد که نویسنده، شاهزادهِ سوار بر اسبِ سفیدش است انگار!
میان خنده های من، دریا و بازیگوشی هایش که تمامی ندارد دوتا کتاب را میان آغوشمان پرت می‌کند و دریا زیر گوشم می‌پرسد: بیش فعالِ!؟
با خنده حرفش را تایید می‌کنم و مگر چیزی به غیر از این هم می‌تواند باشد این دختر چشم رنگی که با ذوق به کتاب توی دستش نگاه می‌کند و من شک ندارم نه از موضوعش چیزی میداند، نه از نویسنده ‌اش. بانی لبخند های روی لب نسترن، فقط امید داشتن یک امضا از یک نویسنده معروف است. همین نویسنده ای که شلوغی جمعیت حتی فرصت نداده بود نسترن چهره‌اش را ببینند. با ذوقی که به من هم سرایت کرده بود فرصتی پیدا می‌کنم برای دید زدن کتاب توی دستم.نسترن از شلوغی جمعیت می‌گوید و من...
من کنار این دونفر نایستاده ام انگار!
درست لابه لای خش خشِ برگ های جمشیدیه ایستاده ام و بخاری که از گاری لبو ها بلند می‌شود؛ ایستاده‌ام کنار سرخ و سفید شدن‌هایم از نگاه پسر لبو فروش یا شاید هم کنج آغوشش!
میان فرار را بر قرار ترجیح دادن یا باز کردن راه از میان جمعیتِ منتظرِ امضا ایستاده‌ام، درست میان زمین و هوا و نسترنی که من را از پشت هول می‌دهد و من که در یک تصمیم آنی برای حفظ روزمرگی‌هایم پا تند میکنم که بروم.
چشمهایم را به زور از جلد کتاب میگیرم و کاش که اینکار را نکرده بودم، خیره ماندن به نامش راحت تر بود از خیره شدن در چشم هایی که حالا میان تمام این جمعیت روی چشم های من قفل شده.
 
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
هنوز هم رنگ هفت سال پیش را به دوش می‌کشد نگاهش و من تازه می‌فهمم این عطر آشنایی که سعی داشتم نادیده بگیرمش ازکجا آب می‌خورد. از همین مردی که زمین تا آسمان فرق کرده با آن پسر بیست و سه ساله و چند تارِ سفید شدهِ کنار شقیقه‌هایش، از همه بیشتر این را به رخ می‌کشد. نمیدانم لابه‌لای دست و پا زدن میان کدام احساساتم که آرزو می کنم کاش شنوایی نداشتم برای شنیدن صدای دلنشینِ دخترکِ ریزه میزه‌ای که بازوهایش را گرفته و سعی دارد با تکرار نامش او را از هپروت خیره ماندن در چشم‌های من بکشد بیرون و من را هم!
منی که نمی‌دانم با کدام اراده چشم می‌گیرم از نگاهش و تمام هفت سال دلتنگی را از مابِینِ جمعیت کنار می‌زنم و می‌دَوَم، آنقدر غیر منتظره که دو دختر همراهم حتی فرصت هضم نگاه‌های گره خورده و فرار من را هم به خودشان راه ندهند!
شک ندارم که من؛ حتی شبیه این منِ دیوانه را در تمام طول این ۲۷ سال زندگی جایی ندیده‌ام. ماوایی که اشک نمی‌ریزد و بی وقفه می دَوَد و حتی متوجه نمی شود چگونه خودش را از آن سر شهر و لابه‌لای عطر کتاب‌ها و ناگفته نماند که عطر خاک باران خورده‌ای می‌رساند به حجم قرمز خانه‌ای که حالا شبیه هیچ زمانش نیست. اینگونه دیوانه شدنم نمی‌دانم از دلتنگیِ عشقِ خاک خوردهِ هفت سال پیش است یا نگاهی که هنوز هم همان قدر پر از گسل های لرزانندهِ قلب من بود و یا شاید هم دست هایی که دوره بازوهایش حلقه شده بود و صدایی که نامش را خط خطی کرد روی ذهن من.
مبل‌های قرمز رنگ خانه انگار گام برمی‌دارند سمت من و انار های گوشه یخچال به تمسخر می‌گیرند این همه سال با یاد کسی زندگی کردنم را؛ حتی صدای خنده‌های شیشهِ عطرش را که هفت سالی می‌شود کنج کمد خاک خورده است را، می‌شنوم و تمام این‌ها کافی است برای هق هق‌هایی که خارج نشده خفه می‌شوند و انار‌هایی که دیوارهای سفید خانه را زخمی می‌کند یا انبوه لبو‌هایی که حالا روی فرش ۱۲ متری پذیرایی قل می‌خورند و شیشه عطری که بعد از این همه سال همراه با بغض من می‌شکند!
من تمام این سال‌ها کنار آمده بودم با این همه نبودن کسی که یادش ناخواسته همه جا بود؛ کنار آمده بودم با دلگیری نگاه مادرم و انگ سکته دادن پدرم؛ با طعنه‌های خاتون؛ با عمه گفتن‌های پر بغض دنیا. حالا اما خارج از مرزِ عقربه‌هایی که بدون توجه به من گذشته بودند، تکیه زده به دیوار نشسته‌ام میان مبل‌هایی که با دست‌هایی که لاک قرمز رنگ رویشان خودنمایی می‌کرد واژگون شده بود.
آوار شده و بی‌اهمیت به صدای کوبیده شدن در توسط دو دختری که خوب می دانم تا کجا نگرانم شده‌اند، نشسته‌ام میانِ لبو هایی که از همه جا رانده روی زمین قل می‌خورند و دانه‌های اناری که حسابی زیر بار دیوانه شدن‌های من، به دیوار و سفیدی فرش قرض داده‌اند رنگشان را!
من حالا بعد از بیست و هفت سال، شکسته شده مانده‌ام میان عطری که خرده شیشه‌هایش قلبم را زخمی کرده و خونش حالا دارد دستانم را رنگی می‌کند. دلم حتی مچاله می‌شود برای دنیایی که حالا خانه همسایه‌شان منتظر مادرش است و مادرش پشت این در منتظر منی که حتی نای راه دادن هوای بیرون را به خانه ندارم. درست مثلِ آخرین بار که همینقدر محکم زمین خوردم می‌ایستم و این بار دلیلم علاقه بیش از حدم به روزنامه‌ها و کیک و نوشابه و هیچ چیز مربوط به خودم نیست، این‌بار را فقط برای صدای نگران آدم‌های مهم زندگی‌ام می‌ایستم و کاش اینطور نبود.
بغض دانه‌های انار زیر پایم می‌شکند و خونی که شاید می‌بارد از چشم‌هایشان کف جوراب‌شلواری سبزرنگ من را تضاد می‌بخشد، با قدم‌هایی که سعی می‌کند استوار بماند در خانه را باز می کنم و هم‌زمان با قطع شدن صدای کوبش دست‌هایشان روی در، قلب من می‌کوبد و نمی‌کوبد‌! برای جمع کردن تکه‌های شکسته شده‌ام از پیش چشمانش حالا دیگر خیلی دیر شده است و من با آخرین جانی که برایم مانده، می‌بازم دوئل چند دقیقه‌ای چشم‌هایمان را،
به نفع او... .
 
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
- سه کیلو پیاز ده هزار.
بدون اینکه چشم‌هایم را باز کنم لعنتی زیر لب به صدای مزاحم وانتی می‌فرستم و فکر می‌کنم به اینکه پیاز چقدر گران شده و باید این روزها برای اینکه از پس خریدنش بر بیایم، اضافه‌کاری با‌یستم. در جایم سیخ می‌نشینم و به ساعت نگاه می‌کنم. زند حتما من را اخراج می‌کند.
با تکان‌های چیزی کنارم، سرم را برمی‌گردانم و چشم‌هایم از دیدن آرکا گشاد می‌شوند و تازه دیشب را به خاطر میاورم.
چشم‌هایش را کمی باز می‌کند و کمرش را به زور از پشتی مبل جدا می‌کند، به گمانم باید تا الان خشک شده باشد، من که راحت لم داده بودم.
مو‌های بهم ریخته‌ه را پشت گوش هول می‌دهم و عاجزانه لب می‌زنم:
- زند من رو اخراج می‌کنه! بدبخت می‌شم.
بدون توجه به عکس‌العملش، خودم را درون سرویس خانه می‌اندازم و در آینه کمی به خودم نگاه می‌کنم، من، دختر حاج یحیی، شب را با یک مرد در خانه گذرانده بودم؟ من؟
مشتی آب سرد به صورتم پرتاب می‌کنم که دامن آینه را هم می‌گیرد و در دلم می‌نالم از لکه‌هایی که به زودی بر آینه خودنمایی خواهند کرد.
در را که پشت سرم می‌بندم، حضور آرکا را با آن موها‌ی بهم ریخته تکیه زده به دیوار کنار دستشویی متوجه می‌شوم. رو‌به‌رویش می‌ایستم و با یک لبخند کش آمده، روی پنجه پایم بلند می‌شوم و موهای بهم ریخته‌اش را بیشتر درهم می‌ریزم و همانطور که با خنده سمت اتاق راه می‌گیرم، آرام اما طوری که بشنود می‌گویم:
- تمام ابهتت رو زیر سوال می‌برم، دمم گرم!
***
بارانی آبی رنگ را روی بافت سفیدم تن می‌زنم و شال لیمویی رنگم اولین چیزیست که در دستم می‌آید، همانطور که کوله‌ام را از وسایل لازم پر می‌کنم، مضطرب نگاهی به ساعت می‌اندازم و به اخم‌های احتمالی زند لعنت می‌فرستم.
آخرین نگاهم را در آینه حواله خودم می‌کنم و فکر می‌کنم به اینکه می‌توانند از من به عنوان نمونه بارز شنبه و یکشنبه رو نمایی کنند.
آرکایی که حالا دست به سی*ن*ه به چهارچوب در تکیه زده ، موهایش شکل مرتب تری پیدا کرده، سرسری شال را از روی شانه‌هایم به روی موهایم انتقال می‌دهم و همانطور که کو‌له‌‌ام را روی شانه‌ام می‌اندازم می‌گویم:
- همه چیز که نه، اما اونقدر که گرسنه نری سرکار توی یخچال هست. من باید برم دیر شده، شرمنده ولی باید خودت صبحانت رو بخوری.
جملاتم را آنقدر پشت سر هم ردیف می‌کنم که که شاید عادی‌تر جلوه داده بشود یک شب را صبح کردنش در خانه من.
رو‌به‌رویش می‌ایستم و کوتاه می‌گویم:
- فعلا!
هنوز چند قدم دور نشدم که صدایش باعث می‌شود سمتش برگردم:
- می‌رسونمت.
- دیرم شده، نه. تو بمون یه چیزی بخور.
- همیشه شکم خالی می‌ری سرکار؟
- همیشه دیرم نشده.
- صبر کن.
کلافه و متعجب، رفتنش سمت آشپزخانه را نگاه می‌کنم و دلم دارد غنج می‌رود برای حضورش در خانه‌ام، آن‌هم اینقدر پررنگ.
نوشابه شیشه‌ای سیاه رنگی که از یخچال بیرون کشیده را با ته چنگال باز می‌کند و کاغذ کیکی که از کشوی کابینت درآورده را درون سطل زباله می‌اندازد، چشم‌هایم از بلد بودن جای همه چیز گشاد می‌شود و فکر می‌کنم به اینکه پدر بودن چقدر به او می‌آید، از همان پدر‌هایی که نمی‌گذارند صبح‌ها دخترشان گرسنه به مدرسه برود.
کیک و نوشابه باز شده را به دستم می‌دهد و موهای شلم شولوایم را زیر روسری کمی مرتب تر می‌کند، با تشکری سرسری سمت در می‌روم و همانطور که تکیه‌ام ا به در باز شده می‌زنم رو به اوی ایستاده میان خانه می‌گویم:
- خداحافظ، صبحونه بخوری بری‌ها.
سمت در باز‌می‌گردم و چشم‌هایم روی نگاه کنجکاوانه فرد پشت در قفل می‌شود، دوباره انگار همان ماوایی می‌شوم که سعی دارم نباشم. دست و پایم را برای هرگونه حرکتی گم می‌کنم و صدای آرکا که سوالی نامم را صدا می‌زند و چشم‌های درشت شده فرد رو‌به‌رویم کافیست برای ایست چندثانیه‌ای تپش‌های قلبم.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: PardisHP
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین