جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

وانشات به اتمام رسیده وان شات ققنوسی در آتش

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته وان‌شات توسط Meliss با نام وان شات ققنوسی در آتش ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 445 بازدید, 4 پاسخ و 1 بار واکنش داشته است
نام دسته وان‌شات
نام موضوع وان شات ققنوسی در آتش
نویسنده موضوع Meliss
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Meliss
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,349
مدال‌ها
2
نام اثر: ققنوسی در آتش
نویسنده: ملیسا کوه کبیری
ژانر: جنایی، معمایی، پلیسی
عضو گپ نظارت(۷)
خلاصه: چه می‌کرد این بازی ناجوانمردانه‌ی روزگار؟
بهترین وکیل زنی که از کودکی؛ سختی او را همچون شیر زنی بار آورده بود!
از پرونده‌ی قتل رفیقش...رسید به بزرگترین راز خانواده‌اش...!

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,349
مدال‌ها
2
با لمس چانه‌اش، سرش را به سمت چهره‌ی او که حالا بدون ذره‌ای اخم بود، چرخاند.
چشمانش کنکاش‌گر در صورتش می‌چرخید و گویی دنبال چیزی در صورت زیبای دخترک می‌گشت!
این چشم‌ها، برایش آشنا بود... حاضر بود قسم بخورد که این چشم‌ها را جایی دیده است!
این جنگل پر تلاتم، راز‌های زیادی را در خود پنهان کرده بود!
با دستش، چانه‌‌ی او را فشرد و سرش را نزدیک گوشش کرد.
- تو از کجا اومدی؟
صدایش بم بود و گرفته؛ وفا پوزخندی زد و خواست با دستش، چانه‌اش را از حصار دست او خارج کند که ادوین با دو انگشت شصت و اشاره، چانه‌اش را محکم‌تر گرفت.
اخم‌هایش را در هم کرد و خواست چیزی بگوید که ادوین با همان رد نگاه مستقیم و عصبی، دوباره پرسید:
- از کجا اومدی وفا؟
کدوم قبرستونی بهت این‌قدر حرفه‌ای تیر‌اندازی و رزم رو یاد دادن؟!
وفا با نگاهی به پیرهن سیاه او که از فرط خیسی، آب از آن چکه می‌کرد، پر حرص دستش را کنار زد و گفت:
- خیلی دوست داری خیس بشی نه؟
ادوین اخم‌هایش را در هم کرد و با خشم مچ دست ظریفش را گرفت.
- تو دختر شاهرخی؟
وفا با این حرف او، لحظه‌ای مکث کرد؛ ابروهایش بالا پرید که ادوین ادامه داد:
- پس دختر شاهرخی! می‌دونستم... .
پوزخندی زد و خواست به سمت مخالف بچرخد که وفا به پیراهنش چنگ زد و مجبورش کرد که برگردد.
ادوین زیر چشمی چهره‌ی عصبی‌اش را از نظر گذراند.
وفا خودش را به او نزدیک کرد، زیر گوشش پچ زد:
- بترس از وفا چون دختر شاهرخه!
چون وسط یه گله گرگ بزرگ شده!
من بلدم چه‌جوری از پس خودم بر بیام، حواست به خودت باشه جناب سرگرد!
وفا رو دست کم نگیر ادوین خان!
 
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,349
مدال‌ها
2
وفا پوزخندی زد، کمی حرص ادوین را در می‌آورد، چه می‌شد مگر؟
- از هویت واقعیت براشون نگفتی ادوین خان؟
همه با تعجب به دختر و پسری می‌نگریستند که هر مشکی پوشیده و مثل ببر زخمی، قصد حمله به یکدیگر را داشتند!
- حق هم داری، ماشاالله این‌قدر برای خودت کسی شدی که دیگه به ما از هویت قبلیت چیزی نگی!
شاهرخ عصبی گفت:
- چی میگی وفا؟
ادوین سعی داشت از رفتار او بفهمد در سر چه چیزی دارد، این دختر،‌ دختر بی گدار به آب زدن نبود.
اگر همه‌چیز را لو می‌داد، خودش هم به خطر می‌افتاد!
پس قصدش چیز دیگری بود...!
وفا لحظه‌ای نگاهش را به شاهرخ دوخت و گفت:
- واقعاً یادتون نمیاد بابا؟ پدر ادوین‌ خان حدوداً ده سال پیش با ما کار می‌کردن.
حالا بیا و ببین پسرش برای خودش چه برجی درست کرده و چه امر و نهیی می‌کنه!
به چهره‌ی حرصی ادوین خندید و گفت:
- به هر حال خوشحالم از این که دوباره این‌جا می‌بینمت، خوشم میاد از جَنَمِت! خوب خودت رو کشیدی بالا و شدی در حد شراکت با ما!
محتوی جامش را سر کشید و با زیر نگاهی به سمت آرتا درحالی که از کنارش می‌گذشت گفت:
- دنبالم بیا... .
گفت و رفت.
شاهرخ از درون خون خودش را می‌خورد، این دختر مار گزنده‌ای بود که هر طور شده باید زهر خود را می‌ریخت و می‌رفت!
 
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,349
مدال‌ها
2
کاغذ دیگری بیرون کشید و درست مقابلش گذاشت.
- ابوعامر خالدی، پنجاه و چهار ساله، بدون سابقه‌‌ی کیفری!
هر چی تو تهران ملک و املاک گرون دیدی، بدون مالِ اینه!
برگه را مطالعه‌ کرد و با اخم پرسید:
- این چه ربطی به افشین داره؟
وفا نفسی گرفت و جدی گفت:
- بزار همه‌چیز رو کنار هم بزاریم.
امروز آرتا میره از کسی به اسم ابوعامر خالدی، حق‌الوکاله‌اش رو بگیره.
چرا باید از عامر پول بگیره؟
پس یعنی یک سر ماجرا هم ابوعامره.
پول کمی نیست، نزدیک به بیست میلیاردِ!
این پول رو به آرتا داده تا بتونه قاضی رو بخره و پای پلیس رو به کارش باز نکنه.
این یعنی یکی از اعضای اون باندی که تمنا ازش حرف میزد ممکنه ابوعامر باشه!
ابروهای ادوین بالا پرید.
زیادی زرنگ بود دخترک!
- خب‌، چه‌جوری می‌تونیم به زندگی ابوعامر نفوذ کنیم؟
روی مبل نشست.
- نفوذ به زندگیش تقریباً غیر ممکنه‌!
توی عمارتی زندگی می‌کنه که حتی نگهبان‌هاش هم تعلیم دیده و مورد اعتماد خودشن!
- تا اینجا پیش رفتی که بگی نمی‌تونیم به زندگیش نفوذ کنیم؟!
به لحن سرزنش‌گرش تلخ خندید.
- همیشه جواب لطف آدم‌ها رو این‌جوری میدی؟
پوزخندی زد.
- در حق خودت لطف کردی!
لبخندی زد.
- بسیار خب، حق با توعه!
فعلاً هیچ چاره‌ای نداری که بتونی پرونده‌ات رو ادامه بدی!
کمی مکث کرد و گفت:
- اما یه راهی وجود داره.
نگاهش را از کاغذ‌های مقابلش گرفت و با چشمان ریز شده منتظر ادامه‌ی حرفش شد.
- پدر من، از تاجر‌های بزرگ جواهرِ!
پوزخندی زد.
- از بچگی هیچی برام کم نزاشته! من بی‌لیاقت بودم که ازش جدا شدم.
هوفی کشید و از جا بلند شد.
- ابوعامر جز شریک‌ کاری پدرم‌ و البته رفیق جینگشه!
آخرِ این هفته تو دبی یه مهمونی برگذار میشه که بزرگترین سرمایه‌دار‌های امارات و ایران اون‌جا جمع میشن.
می‌تونیم بریم اون‌جا... .
- به فرض که رفتی، چه‌جوری می‌خوای بهش نزدیک بشی؟!
- به من و پدرم اعتماد کامل داره...
تلخندی زد.
- عامر دست رد به سی*ن*ه‌ی عروسش نمی‌زنه!
متعجب شد. ازدواج کره بود؟
از لحن کلامش فهمید ظاهراً دلِ خوشی از عامر و پسرش ندارد‌.
- پسرش کیه؟
- آرتا!
چشمانش گرد شد.
- پسر واقعیش نیست، دخترش مرد، آرتا هم پسر زن دومشه.
- چرا باید از ناپدریش به خاطر پرونده‌ی یکی دیگه پول بگیره؟
- رابطه‌ی آرتا و عامر، از اول هم خوب نبود!
این هم لابد یه نوع معامله‌ برای رو نشدن کارهاشه.
 
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,349
مدال‌ها
2
- تو هم می‌تونی از یک طرف دیگه نزدیک بشی.
کمی مکث کرد.
- برای تو که کاری نداره، یه نام تجاری گنده برای خودت درست کن با یه سابقه کاری توپ!
عامر و شاهرخ، برای عضو جدید پر‌پر می‌زنن!
متفکر سرش را تکان داد‌
- گفتی آخرِ هفته؟!
- آره... جمعه باید اون‌جا باشم.
- بلیط می‌گیرم. تو هم آماده شو، امیدوارم تنها راهمون به بن‌بست نخوره!
از لحن تلخ و گزنده‌اش، لبخند تلخی زد.
کیفش را برداشت.
خواست سمت در برود که... .
- صبر کن!
سمتش برگشت.
- بدنت چه‌قدر آمادست؟
ابروهایش بالا پرید و متعجب نگاهش کرد، از برداشتی که کرده بود اخمش غلیظ‌تر شد.
- معلوم نیست چی در انتظارمونه! می‌خوام ببینم چه‌قدر برای مبارزه آماده‌ای!
اصلاً چیزی راجب رزم می‌دونی؟
چیزی نگفت، همه‌چیز به وقتش!
- خب. ظاهراً کارمون سخت‌تر شده.
فردا، راس هفت به آدرسی که می‌فرستم میای.
حالا هم مرخصی!
گفت و بلافاصله سمت پنجره‌ی اتاقش چرخید.
- حالا تو صبر کن!
ادوین با غیظ سمتش چرخید.
پوزخندی زد و قدمی نزدیکش شد، سی*ن*ه به سی*ن*ه‌اش ایستاد‌.
نگاه ادوین خیره شد به دو مردمک سبزش... .
- زیادی تند میری سرگرد! پیاده شو باهم بریم!
خوب گوش کن چون من هم مثل خودت یک‌بار بیشتر تکرار نمی‌کنم.
من زیر دستت نیستم که امر و نهی می‌کنی‌.
من سروان و ستوان نیستم که مجبور به اطاعت باشم!
اگه این‌جام و اخلاق گندت رو تحمل می‌کنم فقط بخاطر تمناست‌.
پس اگه یک‌بار دیگه، به من دستور بدی و ...
- جناب سرگرد!
با ورود ناگهانی سرباز، ادوین قدم بری عقب رفت.
اما دیگر فایده‌ای نداشت، آن چیز را که نباید را سرباز دیده بود ... حال مگر میشد پیچ و مهره‌ی دهانش را سفت کرد؟!
وفا به قیافه‌ی متحیر سرباز پوزخندی زد و سمت در رفت.
- خداحافظ جناب سرگرد!
« سرگرد» را از قصد کشید تا بیشتر عصبانی‌اش بکند.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین