جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [وداد فراساوند] اثر «Elahe.Gh کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Ela با نام [وداد فراساوند] اثر «Elahe.Gh کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 444 بازدید, 3 پاسخ و 16 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [وداد فراساوند] اثر «Elahe.Gh کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع Ela
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Ela
موضوع نویسنده

Ela

سطح
5
 
[کاربرویژه انجمن]
کاربر ویژه انجمن
Jul
3,030
13,981
مدال‌ها
9
عنوان: وداد فراساوند
نویسنده: Elahe.Gh
ژانر: تراژدی، عاشقانه
عضو گپ نظارت (9)S.O.W
خلاصه:
قلم شد و نوشت از چشمانِ سبز یار، مومن شد و سجده کرد در برابر زیباییِ شگفت‌انگیزش، پروانه شد و دورش گشت...؛ اما زمان مانند قاتلی بود که روح او را کشت!
بهترین‌هایش را از او گرفت و مجلایش را خاطره کرد.
قلم سرنوشت به شکل آدمی درآمد و از او چیزی را گرفت که حقش نبود!
جان و روح داد، قلب داد، شمع شد و آب شد برای عشقی که نادوام بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,617
5,019
مدال‌ها
2
1722377433298.png


"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

«قوانین تایپ رمان»

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
«پرسش و پاسخ تایپ رمان»

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، پس از قرار دادن چهل پارت درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

Ela

سطح
5
 
[کاربرویژه انجمن]
کاربر ویژه انجمن
Jul
3,030
13,981
مدال‌ها
9
مقدمه:
دلخسته‌ام از ناوک دلدوز فراق
جان سوخته از آتش دلسوز فراق
دردا و دریغا که بود عمر مرا
شب‌ها شب هجر و روزها روز فراق
"هاتف اصفهانی"

با غمی وصف نشدنی دوستانش را در بغل جای داد، می‌دانست آخرین باریست که گرمای آغوششان زیر پوستِ نرم و لطیفش پخش می‌شود و او را به وجد می‌آورد؛ می‌دانست آخرین بار است و همین آخرین‌ها او را از پای در می‌آورد؛ صدای مادرش مانند پتکی شد بر سرش که لاشه‌ی خردش را خردتر می‌کرد.
- مامان جان بدو دیر شد.
به سختی از آغوششان جدا شد و با چشمانی خیس که در آیینه‌ی تار اشکش دوستانش را تماشا می‌کرد از آن‌ها خداحافظی کرد.
بالاخره چیدمان خانه‌ی جدید به اتمام رسید، نگاهی گذرا به کل خانه انداخت؛ زیبا بود، اما چیزی در دلش سنگینی می‌کرد و راه گلویش بسته شده بود! خودش می‌دانست چرا! می‌دانست بخاطر محله‌ی جدید و ناآشنا است، می‌دانست بخاطر نبودِ دوستانی است که با آن‌ها در خیالاتش برنامه‌ها چیده است!
چند ماهی گذشته بود ولی در این چند ماه پایش را از خانه بیرون نگذاشته بود تا محله‌ی جدید را ببیند!
کم‌کمک برای شروع سال تحصیلی و ثبت نام مجبور بود که راه خانه تا مدرسه را یاد بگیرد.
- فاطمه مامان مراقب باشی.
- باشه، فعلاً.
با چشمانی که پرس‌ و جوگرانه به دنبال آدم‌ها، مغازه‌ها و خانه‌ها بود اطراف را می‌کاوید، برایش جذابیت خاص دیگری داشت، به راستی که در تهران منطقه با منطقه بسیار متفاوت بود!
اطراف را با کنجکاوی می‌کاوید و زیر لب اسمانشان را زمزمه می‌کرد:
- گالری ترنج! سوپرمارکت، میوه فروشی، نانوایی، املاکی!
ناگهان مردمک چشمان درشتِ قهوه‌ای رنگش از شوک درشت‌تر شد، شوکی مانند برق ۱۸ ولت به او وصل شد؛ از زیبایی پسرِ داخل املاکی به وجد آمده بود، عجیب برای دختر داستان ما جذاب و خواستنی به چشم آمده بود!‌ ناگهان به یاد آورد که در راه مدرسه است، پا تند کرد به سمت مدرسه‌ای که نه کسی را در آن‌جا می‌شناخت و نه حتی دوستی داشت! از طرفی فکرش سمت آن پسری می‌رفت که اسمش را هم نمی‌دانست از طرفی دیگر هم استرس فضای جدید را داشت، از استرس تپش قلب گرفته بود طوری که خودش هم صدای قلبش را می‌شنید، دستانش مانند یخ‌های قطب شمال یخ زده بود؛ استرس توان را از پاهایش گرفته بود دلش می‌خواست سرعتش را بیشتر از اینی که هست بکند اما نمی‌شد! می‌رفت و می‌رفت اما هر چه می‌رفت این مسیر اتمامی نداشت!
با ترس نگاهی به سرایدار لرِ مدرسه کرد، موهایی سپیدگون و چروک‌هایی که چهره‌اش را مانند پدربزرگ‌ها مهربان می‌کرد، سلامی زیرلب کرد که سرایدار مدرسه با تندی سلامی کرد و خطاب به او گفت:
- دخترم سریع وارد شو.
حرف سرایداری که اسمش را نمی‌دانست استرس جان‌کشش را تشدید کرد؛ پا به مدرسه گذاشت.
 
موضوع نویسنده

Ela

سطح
5
 
[کاربرویژه انجمن]
کاربر ویژه انجمن
Jul
3,030
13,981
مدال‌ها
9
و با دقت تمام‌ اطراف را جست‌ و جو می‌کرد؛ برای ثبت نام آمده بود و بار اولش نبود، اما مدرسه‌ی‌ پُر فضای دیگری برای او به وجود آورده بود!
حیاط پشتِ مدرسه واقعاً زیبا و خواستنی بود! دربی آبی رنگ و کوچک برای ورود معلمان به سالن که بسته بود‌‌.
درختان سر به فلک کشیده‌ی مدرسه راهی برای تنفس بسته‌ شده‌اش باز کرده بود!
وارد حیاط بزرگ مدرسه شد، اول از همه تور والیبال و سبد بسکتبال خودنمایی می‌کرد، از کنار اکیپ‌های دخترانه‌ای که با ذوق کنار هم جمع شده بودند و از هر دری صحبت می‌کردند با ناراحتی گذر می‌کرد، دلش برای دوستانش تنگ شده بود و نمی‌دانست چگونه حتی دوستی بیابد! به خیال خود دیگر بزرگ شده بود و با دیالوگ بچگیِ "اسمت چیه دختر خانم؟ میشه باهم دوست بشیم؟" نمی‌توانست دوستی پیدا کند؛ تا به خودش آمد، زنگ خورده بود و دختران یواش‌یواش به سمت صف‌ها می‌رفتند، اسم‌ها خوانده شد، صف‌ها و کلاس‌ها مشخص شده بود، قوانینِ تکراری گوشزد و تاکید شده بود و حال بر سر کلاس بود، بچه‌های کلاس به نظر مهربان و شوخ می‌آمدند، اما اویی که از بچگی غد و یه دنده بود جور شدن با آن‌ها را کمی سخت و دشوار می‌دانست؛ اما در آخر هم با بعضی‌ها انس گرفته بود و بعضی‌ها هم برایش دخترانی لوس و بی‌مزه به چشم می‌آمدند.
فردای آن روز هم کارش شده بود زیر چشمی نگاه کردن به پسرک چشم و مو مشکیِ املاکی، شماره‌اش را از روی شیشه‌ی مغازه برداشته بود و تمام برنامه‌ها را چک کرده بود اما هرگز به او پیامی نداده بود!
عرفان! به راستی که در گمانش اسم زیبایی بود، کل نه ماه تحصیلی کارش همین بود و دیگر مطمئن شده بود ‌که حسش یک خوش آمدن ساده نیست!
بدبختی پشت بدبختی برای فاطمه‌ی قصه می‌بارید، مغزش متلاشی شده بود از افکاری که سر و ته نداشت، شیار به شیار مغزش پر بود از افکار عرفان نامی و دوستانِ امسالش که بازهم باید با آن‌ها وداع تلخی می‌کرد؛ زیرا که هر کدام رشته دیگری انتخاب می‌کردند و قدم در مسیر پیشرفت و آینده خود می‌گذاشتند، اما حداقل این‌بار عرفانی را داشت برای امید به ادامه دادن، برای گذارندن روزهایش با یک دلخوشی کوچک، برای رویاپردازی و خیال بافی کردن!
سه ماه تابستان هم به سختی و جان کندن گذشت؛ برعکس زمستان که انگار روز به دنبال شب می‌دوید، تابستان با لحظه‌ شماری و انتظار گذشت، گذشت و جان برد، گذشت و جان کند!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین