جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ورتکس] اثر«کهکشان کاربر انجمن رمان بوک)

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط KahKeshan(: با نام [ورتکس] اثر«کهکشان کاربر انجمن رمان بوک) ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 447 بازدید, 12 پاسخ و 25 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ورتکس] اثر«کهکشان کاربر انجمن رمان بوک)
نویسنده موضوع KahKeshan(:
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط KahKeshan(:
موضوع نویسنده

KahKeshan(:

سطح
4
 
سرپرست عمومی
پرسنل مدیریت
سرپرست عمومی
مدیر تالار اخبار
مدیر آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
Sep
920
10,686
مدال‌ها
6
رمان: ورتکس
نویسنده: kahkeshan
ژانر: جنایی، تریلر، معمایی
عضو گپ: (5)s.o.w
خلاصه:
در دنیایی که هر حرکت زیر نظر است و هیچ چیزی بی‌گناه نیست، قدرت تنها در دستان کسانی است که قادر به بازی با آتش باشند. وقتی خ*یانت از دل اعتماد زاده می‌شود، تنها چیزی که باقی می‌ماند، انتقام است. در این بازی بی‌پایان، هیچ‌ک.س امن نیست، حتی آنانی که خود را قدرتمندترین می‌پندارند.


پ. ن: اسم ورتکس در معنای علمی، به دستگاه آزمایشگاهی مربوط می‌شود، اما در اصل، این کلمه در زبان انگلیسی به معنای گرداب یا چرخش پرقدرت است.
 

سایدآ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
185
430
مدال‌ها
2
58A31791-95CB-4277-989B-F9E2044C9CC0.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

«قوانین تایپ رمان»

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
«پرسش و پاسخ تایپ رمان»

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، پس از قرار دادن چهل پارت درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

KahKeshan(:

سطح
4
 
سرپرست عمومی
پرسنل مدیریت
سرپرست عمومی
مدیر تالار اخبار
مدیر آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
Sep
920
10,686
مدال‌ها
6
مقدمه
تاریخ، سرگذشت فاتحان را ثبت می‌کند، آنان که قدرت را در مشت دارند. اما ورسیا... نامی که در هیچ کتابی نیامد، بر دیوارهای دنیا حک شد. گام‌هایش بر مسیری نقش بست که هیچ قدرتی جرأت پیمودنش را نداشت.
و حالا، در سکوتی که از خاکستر و خون زاده شده، زمین فقط یک نام را زمزمه می‌کند:

- ورسیا!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

KahKeshan(:

سطح
4
 
سرپرست عمومی
پرسنل مدیریت
سرپرست عمومی
مدیر تالار اخبار
مدیر آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
Sep
920
10,686
مدال‌ها
6
«سال ۲۰۲۵ فرانسه کاخ الیزه»

نور کمرنگ لوسترهای کریستالی روی میز بلند چوبی می‌تابید. سطح لاکی و صیقلی میز، انعکاس صورت‌های عبوس پنج مرد را در خود گرفته‌بود. بوی چرم کهنه‌ی صندلی‌ها، بوی برگ سوخته‌ی سیگارهای نیمه‌خاموش در زیرسیگاری‌های نقره‌ای، و رایحه‌ی تلخ قهوه‌ی اسپرسویی که هنوز بخار از فنجان‌های چینی بالا می‌رفت، در هم آمیخته‌بود. ساعت دیواری، با عقربه‌های برنزی و صفحه‌ی کنده‌کاری‌شده از عاج فیل، روی دیوار شرقی نصب شده‌بود. هر حرکت عقربه، هر تیک‌تاکی که از آن برمی‌خواست، مانند مته‌ای به اعصاب حاضران فرو می‌رفت. پرده‌های زرشکی، سنگین و بلند جلوی پنجره‌ها آویزان بودند و جز نوری که از لابه‌لای تار و پود مخمل‌شان عبور می‌کرد، هیچ روشنایی دیگری به سالن راه نداشت. پنج مرد، با کت‌وشلوارهای اتوکشیده و کراوات‌های سفت پشت میز نشسته‌بودند. چهره‌هایشان سخت و بی‌احساس گویی که سرنوشت جهان را در دستانشان نگه داشته‌اند. نه، این مردان سیاستمدار نبودند. آن‌ها صاحبان جهان بودند. ژان‌پیر دووال، رئیس‌جمهور فرانسه، دست‌هایش را روی میز گذاشته‌بود. نگاهش میان پوشه‌ی سیاه‌رنگی که مقابلش قرار داشت و چهره‌ی دیگران در نوسان بود. او همیشه آدمی مصمم بود اما آن شب... تردیدی نامرئی در چهره‌اش رخنه کرده‌بود. او به سمت راست نگاه کرد. جان موریسون، مردی که سیاست انگلیس را در مشت‌های آهنینش نگه داشته‌بود، با چهره‌ی استخوانی و پوست چروک‌خورده‌اش، به سیگار برگش پک می‌زد. چشم‌های خاکستری‌اش مانند یک دریای طوفانی سرد و بی‌رحم بودند. آن‌سو، چن ژیائو فنگ، نماینده‌ی چین آرام نشسته‌بود، با چشمانی تیز و بی‌احساس که انگار از پشت عینک باریک طلایی‌اش، تمام نقشه‌های جهان را می‌خواند. لبخند محوی روی لبانش بود، آن‌قدر ظریف که نمی‌شد فهمید از رضایت است یا تمسخر. کنار او، ادوارد هاوارد از آمریکا، با آن اندام درشت و موهای جوگندمی، دست‌هایش را در هم قفل کرده‌بود. صورتش مثل سنگ سرد بود، اما در نگاهش سایه‌ای از تنش دیده می‌شد. در انتهای میز، ایگور پتروویچ، نماینده‌ی روسیه، با انگشتانی که آرام روی سطح میز ضرب گرفته‌بودند، نشسته‌بود. چشم‌های آبی یخی‌اش مانند گرگ‌های سیبری، در سکوت همه را می‌پایید. ژان‌پیر نفس عمیقی کشید و دستش را جلو برد. انگشتانش پوشه‌ی سیاه چرمی را لمس کردند. لحظه‌ای مکث کرد، انگار وزن تمام تاریخ را روی دوش خود احساس می‌کرد. بعد آرام درِ آن را باز کرد. صفحه‌ی اول، تصویری را نمایان کرد؛ زنی با موهای کوتاه مشکی، پوستی گندم‌گون، و چشمانی که هیچ نوری در آن‌ها نمی‌درخشید. چشمانی که نه با ترس آشنا بودند، نه با رحم. زیر تصویر، نامی نوشته شده‌بود... . «ورسیا، کد قرمز» سکوت در فضا پیچید. مردان، به عکس خیره شدند، انگار که با یک هیولای باستانی روبه‌رو شده باشند. ژان‌پیر انگشتانش را روی شقیقه‌هایش فشرد و گفت:
- ما او را خلق کردیم، او را پرورش دادیم... و حالا او بیش از حد خطرناک شده‌است.
ایگور پتروویچ، در حالی که آرام حلقه‌ی انگشتر طلایش را می‌چرخاند، پوزخند زد:
- ورتکس تحت کنترل ما بود. اما این زن؟ او یک سایه است. یک کابوس. هیچ‌ک.س نمی‌تواند او را متوقف کند.
موریسون سیگارش را خاموش کرد. صدای سوختن آخرین ذره‌های توتون، در سکوت سالن طنین انداخت. بعد، با صدای خسته و خش‌داری گفت:
- باید تصمیم بگیریم. یا او می‌میرد... یا او، ما را خواهد کشت.
ژان‌پیر خودکار نقره‌ای را از جیب داخل کت مشکی‌رنگش خوش دوختش بیرون آورد. لحظه‌ای آن را میان انگشتانش چرخاند، انگار که می‌خواست از وزن تصمیمش فرار کند. اما بعد، سر خودکار را روی کاغذ گذاشت و نامش را با خطی محکم نوشت.
- من حکم مرگ بزرگ‌ترین قاتل جهان را امضا می‌کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

KahKeshan(:

سطح
4
 
سرپرست عمومی
پرسنل مدیریت
سرپرست عمومی
مدیر تالار اخبار
مدیر آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
Sep
920
10,686
مدال‌ها
6
«فلش بک سال ۲۰۲۱»
برف آرام و بی‌وقفه بر خیابان‌های مسکو می‌بارید. هوا بوی یخ‌زدگی داشت و چراغ‌های خیابان نور زرد و مرده‌ای روی پیاده‌روهای خالی می‌پاشیدند. در یکی از کوچه‌های باریک، ساختمانی قدیمی و متروکه سر به فلک کشیده‌بود؛ جایی که کمتر کسی جرئت نزدیک شدن به آن را داشت. طبقه‌ی سوم، واحد ۳۲، داخل آپارتمان، فقط نور یک لامپ مهتابی چشمک‌زن فضا را روشن می‌کرد. سایه‌های لرزان روی دیوارها جان می‌گرفتند و محو می‌شدند. بوی تند عرق در هوا پیچیده‌بود. روی یک صندلی چوبی ولادیسلاو پتروف، خائن ورتکس با دستان بسته، چشمانی وحشت‌زده و بدن خیس از عرق نشسته‌بود. مقابلش ورسیا با چشمان خاکستری یخی، لبخندی محو و هیکلی کشیده ایستاده‌بود. ورسیا قاتل شخصی سازمان ورتکس، آرام به دور صندلیی که روبه‌روی پتروف گذاشته شده‌بود قدم زد، سرش را کمی کج کرد و با صدایی سرد پرسید:
- ولادیسلاو پتروف، تو می‌دونی چرا اینجایی؟
مرد آب دهانش را قورت داد، گلویش خشک بود. لب‌هایش تکان خوردند اما کلمه‌ای بیرون نیامد.
- بگو! چرا ورتکس رو فروختی؟
مرد نفسش را با سختی بیرون داد، صدایش به التماس آلوده‌بود.
- من... مجبور شدم! اون‌ها تهدیدم کردن، خانواده‌ام... اگه نمی‌گفتم، اون‌ها رو می‌کشتن! من نمی‌خواستم خ*یانت کنم، قسم می‌خورم!
ورسیا سرش را به نشانه‌ی تأسف تکان داد. هیچ حسی در نگاهش نبود. نه خشم، نه دلسوزی. فقط خالی.
- ورتکس یه قانون داره، پتروف. یا تو می‌کشی، یا کشته می‌شی.
پتروف از وحشت شروع به لرزیدن کرد. ورسیا دست در جیب پالتوی کرم‌رنگ بلندش برد و یک چاقوی ظریف و تیز بیرون آورد. نور مهتابی روی تیغه‌ی نقره‌ای آن رقصید. پتروف با ترس و گریه
بلندبلند گفت:
- ورسیا... خواهش می‌کنم! من می‌تونم جبران کنم، می‌تونم مفید باشم، فقط یه فرصت بهم بده!
- فرصت؟( پوزخندی زد، قدمی به جلو برداشت، صورتش به مرد نزدیک شد، آن‌قدر که نفسش روی پوست یخ‌زده‌ی پتروف نشست.) تو وقتی به ورتکس پشت کردی، مُردی. فقط هنوز خودت نمی‌دونی.
چاقو با ضرب روی شاهرگ گردن مرد کشیده شد. خون روی زمین جاری شد، به آرامی روی پارکت‌های چوبی پخش شد، درست مثل جوهر روی کاغذی قدیمی. ورسیا دستمال تیره‌رنگی از جیب پالتویش درآورد، تیغه‌ی چاقو را با دقت پاک کرد و آن را سر جایش گذاشت. به جسد نگاهی انداخت، نه با تأسف، نه با ترس، فقط با رضایت. مأموریت انجام شده‌بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

KahKeshan(:

سطح
4
 
سرپرست عمومی
پرسنل مدیریت
سرپرست عمومی
مدیر تالار اخبار
مدیر آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
Sep
920
10,686
مدال‌ها
6
ورسیا بعد انجام کار بدون وقفه از خانه بیرون زد. برف همچنان می‌بارید. دانه‌های سفید در سکوت فرو می‌ریختند و شهر را زیر لایه‌ای از یخ مدفون می‌کردند. ورسیا، با پالتوی بلند کرم‌رنگش، یقه‌اش را بالا کشید و دست‌هایش را در جیب‌های پالتویش فرو برد. با قدم‌هایی آرام از کوچه‌ی تنگ و تاریک بیرون آمد، چکمه‌هایش روی برف تازه رد محوی به جا گذاشتند. باجه‌ی تلفن عمومی درست سر پیچ خیابان بود. چراغ زردرنگی روی سقفش سوسو میزد و بخار گرمی از درزهای آن به بیرون سرک می‌کشید. ورسیا در زردرنگ را باز کرد و وارد شد، در را بست و تلفن را برداشت. انگشتانش سریع شماره‌ای را گرفتند. صدای زنگ، دو بار، سه بار... تا اینکه کسی جواب داد.
- کار تموم شد.
جواب، فقط یک صدای بم و کوتاه بود:
« متوجه شدم.» تماس قطع شد. ورسیا لحظه‌ای گوشی را در دست نگه داشت، بعد آرام سرش را به دیوار تکیه داد و چشمانش را بست. لحظات آخر زندگی پتروف هنوز در ذهنش می‌چرخید. نگاهش، لرزش دست‌هایش، التماس‌های ناامیدانه‌ای که جوابی نداشتند. اما این‌ها اهمیتی نداشتند. قانون ورتکس واضح بود؛ خائن‌ها باید بمیرند. نفس عمیقی کشید، خودش را جمع‌ و جور کرد و از باجه بیرون زد. مسیرش را به سمت خانه‌ی مشترکش با رافائل داوینچی، دوست و هم‌خانه‌اش، ادامه داد. رافائل، هکر حرفه‌ای، مغز متفکر دنیای سایبری، کسی که هیچ سروری در برابرش مقاوم نبود. کسی که اطلاعات را از هوا می‌قاپید، رمزهای غیرقابل‌شکستن را می‌شکست و با یک کلیک، سرنوشت آدم‌ها را عوض می‌کرد. او پشت پرده‌ی بسیاری از مأموریت‌های ورسیا قرار داشت، اطلاعاتی که به دست می‌آورد، نقشه‌هایی که طراحی می‌کرد، همه‌وهمه، بخشی از این بازی خطرناک بودند. ساختمان محل سکونتشان در یکی از محله‌های نسبتاً خلوت مسکو قرار داشت، یک آپارتمان قدیمی با پنجره‌هایی که همیشه پرده‌های ضخیمی آن را می‌پوشاندند. ورسیا کلید را در قفل چرخاند و وارد شد. گرمای مطبوع داخل، بدن یخ‌زده‌اش را نوازش داد.
رافائل، با موهای ژولیده و چشمانی خسته پشت چندین مانیتور نشسته‌بود. نور آبی صفحه‌ها صورتش را رنگ‌پریده‌تر نشان می‌داد. یک لیوان قهوه نیمه‌خورده کنار دستش بود. با دیدن ورسیا، سری تکان داد و گفت:
- برگشتی، مأموریت تموم شد؟
ورسیا بدون اینکه پالتویش را دربیاورد، روی کاناپه افتاد و چشمانش را بست.
- تموم شد، اون مرده.
رافائل بدون اینکه نگاهش را از صفحه بردارد، پوزخند زد.
- این بار چطور آدم کشتی‌؟
- سریع و بی‌دردسر. تو خیالت راحت باشه، اسمش دیگه جایی ثبت نمیشه.
رافائل شانه‌ای بالا انداخت و چیزی نگفت. اما قبل از اینکه سکوت بیشتر کش پیدا کند، تلفن ورسیا زنگ خورد. او با اخم گوشی را از جیب شلوار جینش درآورد. شماره‌ای که روی صفحه افتاده‌بود، آشنا و درعین‌حال سنگین بود، «ایوان» . نفسش را آهسته بیرون داد و تماس را وصل کرد.
- ورسیا. (صدای ایوان همیشه همان‌قدر محکم و نافذ بود.) یکی از پنج رئیس ورتکس می‌خواد باهات صحبت کنه. همین امشب. آماده شو، راننده تا ده دقیقه‌ی دیگه دم دره.
قبل از اینکه فرصت جواب دادن پیدا کند، تماس قطع شد. ورسیا برای چند ثانیه گوشی را در دست نگه داشت، بعد به سمت رافائل برگشت.
- اوه... قراره یکی از اون‌ها رو ببینم.
رافائل ابروهایش را بالا انداخت.
- عجیبه!
ورسیا به آرامی لبخند زد، اما در نگاهش احتیاطی پنهان بود.
ورسیا: خیلی عجیبه!
رافائل سری تکان داد و دوباره به سمت مانیتورهایش برگشت.
- فقط یه چیز، (بدون اینکه نگاهش را بلند کند، ادامه داد.) اونا همین‌طوری با هر کسی قرار ملاقات نمی‌ذارن!
ورسیا دستی به چانه‌اش کشید. حرف رافائل درست بود، اما مهم نبود. از وقتی وارد ورتکس شده‌بود، همیشه در لبه‌ی تیغ قدم میزد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

KahKeshan(:

سطح
4
 
سرپرست عمومی
پرسنل مدیریت
سرپرست عمومی
مدیر تالار اخبار
مدیر آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
Sep
920
10,686
مدال‌ها
6
***
(ده دقیقه بعد)
برف همچنان آرام و بی‌صدا می‌بارید، اما این بار خیابان‌ها حالتی وهم‌آلود داشتند. نور چراغ‌های خیابان در مهی کم‌رنگ محو می‌شدند، ماشین‌ها به‌ندرت از خیابان‌های پوشیده از برف عبور می‌کردند و شهر، مثل هیولایی خفته در تاریکی نفس می‌کشید. ورسیا به عادت همیشه‌گی یقه‌ی پالتویش را بالا کشید، دست‌هایش را در جیب فرو برد و به سمت ماشین مشکی‌رنگی که در کنار خیابان پارک شده‌بود، قدم برداشت. شیشه‌ی راننده پایین آمد و مردی با چهره‌ی سرد و بی‌احساس به او نگاهی انداخت.
- سوار شو.
هیچ سؤالی نپرسید. اینطور مواقع، سکوت بخشی از قوانین بازی بود. ورسیا در را باز کرد، روی صندلی عقب نشست، و ماشین به‌ آرامی در خیابان‌های پوشیده از برف به حرکت درآمد.
هوای داخل ماشین سنگین بود. بوی چرم صندلی‌ها و ته‌مانده‌ی سیگاری که قبلاً کشیده شده‌بود، در هوا پیچیده‌بود. راننده، مردی بلندقد و چهارشانه با کت مشکی، هیچ نگاهی به او نمی‌انداخت. دست‌هایش محکم روی فرمان قفل شده‌بودند، انگار که خودش هم بخشی از ماشین بود، بی‌روح، بی‌احساس، و تنها یک ابزار برای رساندن هدف به مقصد. ورسیا نگاهش را از پنجره به بیرون دوخت. ساختمان‌های قدیمی مسکو، در تاریکی و نورهای ضعیف چراغ‌ها، شکل‌هایی سایه‌وار و خاموش به نظر می‌رسیدند. افکارش به‌ سرعت از ذهنش عبور می‌کردند. یکی از پنج رئیس ورتکس خواسته‌بود او را ببیند. این موضوع نه عادی بود و نه معمولی. ورتکس سازمانی نبود که هر عضو، حتی اگر قاتل شخصی آن‌ها باشد، فرصت ملاقات با پنج تن را پیدا کند. راننده بعد از عبور از چند خیابان باریک، وارد جاده‌ای خلوت شد. چراغ‌های شهر در پس‌زمینه محو شدند، و ساختمان‌ها جای خود را به انبارهای صنعتی و کارخانه‌های خاموش دادند. در نهایت، ماشین جلوی یک ساختمان قدیمی با درهای آهنی سنگین توقف کرد.
- پیاده شو.
ورسیا در را باز کرد، از ماشین بیرون آمد، و نگاهش را به ساختمان دوخت. هیچ نشانی، هیچ علامتی، اما او خوب می‌دانست کجاست. یک باشگاه شبانه متروکه؟ شاید در ظاهر اما در واقع، یکی از پایگاه‌های مخفی ورتکس بود.
درهای بزرگ و آهنی با صدای سنگین و کشیده‌ای باز شدند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

KahKeshan(:

سطح
4
 
سرپرست عمومی
پرسنل مدیریت
سرپرست عمومی
مدیر تالار اخبار
مدیر آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
Sep
920
10,686
مدال‌ها
6
ورسیا وارد شد. داخل ساختمان، برخلاف بیرون گرم بود، اما گرمای آن مصنوعی و سنگین، مثل گرمای ناشی از نفس حیوانی درنده در تاریکی. دیوارها با چوب‌های تیره پوشیده شده‌بودند، نور کم‌جان لوسترهای قدیمی، سایه‌های کشیده‌ای روی کف چوبی ایجاد کرده‌بود. او را مستقیم به سالن اصلی هدایت کردند. در انتهای سالن، روی مبل چرمی مشکی، ادوارد هاوارد نشسته‌بود. مردی با موهای جوگندمی، صورتی زاویه‌دار و چشمانی که انگار همیشه در حال سنجیدن و محاسبه‌ بودند. او یک لیوان کریستالی را در دست داشت، مایع کهربایی‌رنگ داخلش را آرام تکان داد، و بدون اینکه نگاهش را بلند کند، گفت:
- بالاخره قاتل معروف ورتکس اومد. بشین!
ورسیا بی‌صدا روی مبل روبه‌رویش نشست. سکوتی سنگین بین آن‌ها افتاد، فقط صدای چکه‌های آب از لوله‌های زنگ‌زده‌ی سقف شنیده می‌شد. ادوارد بالاخره لیوانش را روی میز گذاشت و مستقیم به چشمان ورسیا خیره شد.
- می‌دونی چرا خواستم ببینمت؟
ورسیا بدون اینکه پلک بزند، زمزمه کرد:
- احتمالاً یه مأموریت.
ادوارد لبخندی کمرنگ زد.
- دقیقاً، ولی نه یه مأموریت معمولی. (کمی به جلو خم شد.) این کار... یه فرصت برای پیشرفتته، ولی هم‌زمان، ممکنه آخرین کاری باشه که انجام میدی.
ورسیا سرش را کمی کج کرد.
- کی رو باید بکشم؟
ادوارد انگشتانش را درهم قفل کرد، نگاهش عمیق‌تر شد.
- یه سیاست‌مدار بزرگ. کسی که دشمن ورتکس محسوب می‌شه. (مکثی کرد، انگار که می‌خواست اثر کلماتش را در چهره‌ی ورسیا ببیند.) و پاداش این کار... یه کشوره.
چشمان ورسیا کمی تنگ شد، اما حالت چهره‌اش تغییری نکرد.
- یه کشور؟
- دقیقاً، یکی از کشورهایی که در حال جنگه، جای بی‌قانونی، جایی که اگه ورتکس بخواد، می‌تونه ازش یه امپراتوری بسازه. فلسطین، افغانستان... انتخاب با توئه.
سکوت عمیقی بینشان افتاد. ورسیا انگشتانش را روی زانوانش فشرد. این مأموریت، چیزی فراتر از یک ترور ساده‌بود. مرد لیوانش را دوباره برداشت و آرام مایع کهربایی را چرخاند.
- تصمیم با توئه، ولی بدون... اگه قبول کنی، دیگه راه برگشتی نیست.
ورسیا آرام نفس کشید. چشمانش در نور کم‌رنگ اتاق، مثل تیغه‌های یخی می‌درخشیدند.
- کی و کجا؟
لبخند ادوارد کمی عمیق‌تر شد.
- هفته بعدی، اطلاعات رو به زودی دریافت می‌کنی. حالا... نوشیدنی می‌خوای؟
اما ورسیا دیگر به لیوان کریستالی و مایع کهربایی آن نگاه نمی‌کرد. در ذهنش، تنها چیزی که می‌چرخید، یک جمله بود!
«کشتن یه سیاست‌مدار، برای تصاحب یک کشور... !»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

KahKeshan(:

سطح
4
 
سرپرست عمومی
پرسنل مدیریت
سرپرست عمومی
مدیر تالار اخبار
مدیر آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
Sep
920
10,686
مدال‌ها
6
ورسیا از روی مبل بلند شد. حرکتش آرام و بی‌صدا بود، اما در عمق این سکوت، چیزی سنگین و خطرناک نهفته‌بود. ادوارد هنوز روی مبل چرمی نشسته‌بود، لیوان کریستالی‌اش را در دست داشت و مایع کهربایی را برای بار هزارم آرام می‌چرخاند. نور ضعیف لوسترهای قدیمی، سایه‌هایی کشیده روی دیوارهای چوبی مرطوب ایجاد کرده‌بود. ورسیا چند ثانیه همان‌جا ایستاد. ذهنش هنوز درگیر کلماتی بود که شنیده‌بود: «کشتن یک سیاست‌مدار، برای تصاحب یک کشور.» جمله‌ای که از مرز یک مأموریت ساده عبور کرده و وارد قلمروی قدرت و بازی‌های سیاسی شده‌بود. چشمانش در تاریکی برق زدند، اما صورتش بی‌احساس باقی ماند. آرام گفت:
- اطلاعات کی به دستم می‌رسه؟
ادوارد نگاهش را از لیوان برداشت، مستقیم به او خیره شد. چشمانش، مثل همیشه، در حال سنجیدن بودند.
- تا یک هفته دیگه. همه‌چیز آماده‌ست، فقط کافیه که تو تصمیم بگیری.
ورسیا چیزی نگفت. به سمت در رفت، صدای قدم‌هایش روی کف چوبی قهوه‌ای سوخته سالن، نرم و حساب‌ شده‌بود. سکوت سنگینی در فضا معلق ماند و تنها صدای تق‌تق پاشنه‌‌ی بوت‌های شتری‌رنگ ورسیا به گوش می‌رسید. در را باز کرد. هوای بیرون سرد بود، آسمان مسکو، سنگین و گرفته. نسیم یخی از میان ساختمان‌ها عبور می‌کرد، خیابان‌ها در نور زردرنگ چراغ‌های خیابانی، طولانی و بی‌انتها به نظر می‌رسیدند. ورسیا دستش را در جیب شلوار جینش برد، سیگاری بیرون کشید و بی‌آنکه عجله‌ای داشته باشد، روشنش کرد. دود خاکستری در هوای سرد شب محو شد. به سمت ماشین مشکی‌ای که کمی دورتر پارک شده‌بود، رفت. راننده منتظرش بود، اما او بلافاصله سوار نشد. به جای آن لحظه‌ای ایستاد و به شهر خیره شد. مسکو در آن ساعت از شب آرام بود، اما در پس این آرامش، هزاران توطئه، معامله و جنایت در جریان بود. این مأموریت برایش چیزی فراتر از ترور بود. این یک جنگ بود. یک بازی شطرنج که او فقط یک مهره در آن به حساب نمی‌آمد، بلکه کسی بود که حرکت‌های اصلی را تعیین می‌کرد. سیگار را میان انگشتانش چرخاند و پکی عمیق به آن زد دودش را آرام بیرون داد. افکارش منظم و دقیق بودند. اگر این کار را انجام می‌داد، دیگر هیچ‌چیز مثل قبل نمی‌شد. او تا به حال آدم‌های زیادی را کشته‌بود، اما این فرق داشت. این مأموریت می‌توانست او را به نقطه‌ای برساند که هیچ قاتل دیگری به آن دست نیافته‌بود. دستگیره ماشین را به سمت خودش کشید، در با صدایی تقی باز شد ورسیا سوار شد. داخل ماشین گرم بود، اما نه آن گرمای مصنوعی و خفه‌ی داخل ساختمان، بلکه گرمایی که با سرمای بیرون تضاد داشت. راننده بدون اینکه چیزی بگوید، ماشین را روشن کرد و از میان خیابان‌های نیمه‌خواب‌رفته‌ی شهر عبور کرد. ورسیا به شیشه تکیه داد و چشم‌هایش را بست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

KahKeshan(:

سطح
4
 
سرپرست عمومی
پرسنل مدیریت
سرپرست عمومی
مدیر تالار اخبار
مدیر آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
Sep
920
10,686
مدال‌ها
6
ماشین آرام از خیابان‌های خاموش مسکو عبور می‌کرد. نورهای زرد و سفید چراغ‌های خیابان، سایه‌هایی لرزان روی شیشه‌ها و آسفالت خیس می‌انداختند. بارانِ ریزی شروع شده‌بود. قطره‌ها بی‌صدا روی شیشه‌ی ماشین می‌لغزیدند و از نورهای پراکنده‌ی شهر، انعکاس محوی می‌گرفتند. ورسیا چشم‌هایش را باز کرد. نگاهش از میان شیشه‌ی بخارگرفته، خیابان‌های سرد و مرطوب را کاوید. دستش هنوز گرم از لمس سیگار نیمه‌سوخته‌ای بود که در پیاده‌رو رها کرده‌بود. نفس عمیقی کشید. بوی چرم صندلی‌ها و عطر تند داخل ماشین در مشامش پیچید. راننده، مردی کم‌حرف با صورت استخوانی و ته‌ریشی خاکستری، نگاه کوتاهی به آینه انداخت. پرسید:
- مستقیم بریم؟
ورسیا برای چند ثانیه جواب نداد. انگشتانش را روی دسته‌ی در ضرب گرفت. حسی غریزی، مثل خراشی روی سطح هوشیاری‌اش، او را به چیزی هشدار می‌داد. بی‌آنکه سرش را برگرداند، زیرلب گفت:
- کسی دنبالمونه؟
راننده بلافاصله سرعت را کم کرد. انگشتانش فرمان را محکم‌تر چسبیدند. در آینه‌ی وسط نگاهی انداخت و با لحنی که سعی داشت خونسرد به نظر برسد، گفت:
- یه ماشین مشکی، دو تا خیابونِ قبل‌تر پیچید دنبالمون. از اون وقت تا حالا فاصله‌شو تنظیم کرده. نه زیاد نزدیک، نه زیاد دور.
ورسیا پلک نزد. فقط در ذهنش، احتمال‌ها را بررسی کرد. پلیس؟ ناممکن نبود. یکی از گروه‌های رقیب؟ باز هم بعید نبود. هیچ‌ک.س هنوز نباید از مأموریتش باخبر می‌شد. اما اگر کسی بود که می‌دانست؟ نگاهش را به گوشه‌ی آینه دوخت. ماشین تعقیب‌کننده، بی‌صدا و آرام، میان نورهای مه‌آلود شهر شناور بود. طوری حرکت می‌کرد که انگار به‌جای تعقیب، فقط نظاره‌گر است. اما ورسیا این بازی را خوب می‌شناخت. این فقط یک نظارت ساده نبود. زمزمه کرد:
- از مسیر فرعی برو.
راننده سری تکان داد، بدون حرفی فرمان را چرخاند و ماشین را به خیابانی باریک کشاند. چراغ‌های نئون مغازه‌های تعطیل، سایه‌های مبهمی روی دیوارها انداخته‌بودند. خیابان، خلوت و بی‌صدا، مثل تونلی از تاریکی کشیده‌ شد. ورسیا به آینه خیره شد.
- هنوز دنبالمونه؟
راننده نیم‌نگاهی انداخت و نفسش را بیرون داد.
- آره.
ماشین تعقیب‌کننده، بدون تغییر مسیر، همان فاصله‌ی امن را حفظ کرده‌بود. ورسیا دستش را در جیب پالتویش فرو برد. انگشتانش به سردی سطح فلزی اسلحه برخوردند. احساس وزن آشنا و محکم آن، آرامشی غریزی در وجودش ایجاد کرد. نگاهش را دوباره به خیابان دوخت. یک پیچ دیگر. سپس یک تونل باریک که به محله‌ای خلوت‌تر می‌رسید. اگر کسی دنبال او بود، باید متوجه می‌شد که ورسیا اهل فرار کردن نیست.
- بعدی رو بپیچ. بعد از تونل، توقف کن.
راننده چیزی نپرسید. فقط فرمان را چرخاند، ماشین وارد تونل شد، و بعد از عبور از آن، در خیابان خلوت توقف کرد. ورسیا در را آرام باز کرد، انگار که می‌خواست سکوت را نشکند.
باد سرد صورتش را لمس کرد. چشمان خاکستریش در تاریکیِ خیابان باریک، به دنبال شکارچی‌اش گشتند. اما چیزی ندید. صدای ماشین تعقیب‌کننده دیگر نمی‌آمد. انگار که دود شده و ناپدید شده‌بود.
 
بالا پایین