«سال ۲۰۲۵ فرانسه کاخ الیزه»
نور کمرنگ لوسترهای کریستالی روی میز بلند چوبی میتابید. سطح لاکی و صیقلی میز، انعکاس صورتهای عبوس پنج مرد را در خود گرفتهبود. بوی چرم کهنهی صندلیها، بوی برگ سوختهی سیگارهای نیمهخاموش در زیرسیگاریهای نقرهای، و رایحهی تلخ قهوهی اسپرسویی که هنوز بخار از فنجانهای چینی بالا میرفت، در هم آمیختهبود. ساعت دیواری، با عقربههای برنزی و صفحهی کندهکاریشده از عاج فیل، روی دیوار شرقی نصب شدهبود. هر حرکت عقربه، هر تیکتاکی که از آن برمیخواست، مانند متهای به اعصاب حاضران فرو میرفت. پردههای زرشکی، سنگین و بلند جلوی پنجرهها آویزان بودند و جز نوری که از لابهلای تار و پود مخملشان عبور میکرد، هیچ روشنایی دیگری به سالن راه نداشت. پنج مرد، با کتوشلوارهای اتوکشیده و کراواتهای سفت پشت میز نشستهبودند. چهرههایشان سخت و بیاحساس گویی که سرنوشت جهان را در دستانشان نگه داشتهاند. نه، این مردان سیاستمدار نبودند. آنها صاحبان جهان بودند. ژانپیر دووال، رئیسجمهور فرانسه، دستهایش را روی میز گذاشتهبود. نگاهش میان پوشهی سیاهرنگی که مقابلش قرار داشت و چهرهی دیگران در نوسان بود. او همیشه آدمی مصمم بود اما آن شب... تردیدی نامرئی در چهرهاش رخنه کردهبود. او به سمت راست نگاه کرد. جان موریسون، مردی که سیاست انگلیس را در مشتهای آهنینش نگه داشتهبود، با چهرهی استخوانی و پوست چروکخوردهاش، به سیگار برگش پک میزد. چشمهای خاکستریاش مانند یک دریای طوفانی سرد و بیرحم بودند. آنسو، چن ژیائو فنگ، نمایندهی چین آرام نشستهبود، با چشمانی تیز و بیاحساس که انگار از پشت عینک باریک طلاییاش، تمام نقشههای جهان را میخواند. لبخند محوی روی لبانش بود، آنقدر ظریف که نمیشد فهمید از رضایت است یا تمسخر. کنار او، ادوارد هاوارد از آمریکا، با آن اندام درشت و موهای جوگندمی، دستهایش را در هم قفل کردهبود. صورتش مثل سنگ سرد بود، اما در نگاهش سایهای از تنش دیده میشد. در انتهای میز، ایگور پتروویچ، نمایندهی روسیه، با انگشتانی که آرام روی سطح میز ضرب گرفتهبودند، نشستهبود. چشمهای آبی یخیاش مانند گرگهای سیبری، در سکوت همه را میپایید. ژانپیر نفس عمیقی کشید و دستش را جلو برد. انگشتانش پوشهی سیاه چرمی را لمس کردند. لحظهای مکث کرد، انگار وزن تمام تاریخ را روی دوش خود احساس میکرد. بعد آرام درِ آن را باز کرد. صفحهی اول، تصویری را نمایان کرد؛ زنی با موهای کوتاه مشکی، پوستی گندمگون، و چشمانی که هیچ نوری در آنها نمیدرخشید. چشمانی که نه با ترس آشنا بودند، نه با رحم. زیر تصویر، نامی نوشته شدهبود... . «ورسیا، کد قرمز» سکوت در فضا پیچید. مردان، به عکس خیره شدند، انگار که با یک هیولای باستانی روبهرو شده باشند. ژانپیر انگشتانش را روی شقیقههایش فشرد و گفت:
- ما او را خلق کردیم، او را پرورش دادیم... و حالا او بیش از حد خطرناک شدهاست.
ایگور پتروویچ، در حالی که آرام حلقهی انگشتر طلایش را میچرخاند، پوزخند زد:
- ورتکس تحت کنترل ما بود. اما این زن؟ او یک سایه است. یک کابوس. هیچک.س نمیتواند او را متوقف کند.
موریسون سیگارش را خاموش کرد. صدای سوختن آخرین ذرههای توتون، در سکوت سالن طنین انداخت. بعد، با صدای خسته و خشداری گفت:
- باید تصمیم بگیریم. یا او میمیرد... یا او، ما را خواهد کشت.
ژانپیر خودکار نقرهای را از جیب داخل کت مشکیرنگش خوش دوختش بیرون آورد. لحظهای آن را میان انگشتانش چرخاند، انگار که میخواست از وزن تصمیمش فرار کند. اما بعد، سر خودکار را روی کاغذ گذاشت و نامش را با خطی محکم نوشت.
- من حکم مرگ بزرگترین قاتل جهان را امضا میکنم.