- May
- 2,574
- 37,097
- مدالها
- 14

آنگاه که نگاهت به روشنی خورشیدِ صبح دم به رویم دمید،
پرندهای شدم و بر روی بامِ قلبت نشستم؛
بوسههایت آذوقهام شدند
و آغوشت آشیانهای برای چهار فصلِ زیستنم.
با تو آموختم، چگونه بیپروا در رقصِ دشوارِ زندگی حرکت کنم؟!
چگونه از مخروبههای توانفرسای حیات،
قلعهای از جنسِ شادمانی بنا کنم
و پنجرههایش را رو به مناظرِ بیانباز خوشبختی بگشایم!
با تو حرکت را آموختم؛
آنگاه که انگشتانم میانِ کلاویههای انگشتانت گم میشد
و با تکیه بر دیوارهی آغوشت آهسته آهسته راه میرفتم.
کودکیهایم گذشت و من هنوز همان کودکِ لجبازِ چند سالهام،
که بدونِ آغوشت بیهویتترین انسان در جهان هستیست؛
مادرم، یگانه زیبایِ آفرینشِ باری تعالی،
تو را به اندازهی دنیا که نه،
به وسعت قلب کوچکم دوستت دارم؛
قلب کوچکم اگرچه کوچک است اما،
شب و روز به عشق تو میتپد تنها؛
تا تو هستی زندگی باید کرد، دل و جان را فدای چشمانت کرد...
گاهَت به مهر، نازنین دردانهی دخترت
روز مادر، بر همهی مادران گرانقدر و بهخصوص مادران آسمانی مبارک
به قلم: مه نوشت
گوینده: کیمیا جوهری
@Kimia
طراح: @F_PARDIS♪
|^تیم مدیریت انجمن رماننویسی رمانبوک^|