جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستانک [وهم و ایما] اثر «armita-is-typing کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک توسط armita-is-typing با نام [وهم و ایما] اثر «armita-is-typing کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 326 بازدید, 5 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک
نام موضوع [وهم و ایما] اثر «armita-is-typing کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع armita-is-typing
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVIN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

armita-is-typing

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
248
2,033
مدال‌ها
1
نام داستانک: وهم ایما
نام نویسنده : ‌armita-is-typing
ژانر: کارآگاهی / معمایی
عضو گپ نظارت S.O.W(11)
توضیحات کلی: نیویورک شاهد قاتل بی‌رحمی است. کسی که شبانه و از پس تاریکی برمی‌خیزد و پرسه می‌زند... .
الکساندریا، زن جوانی‌ که برای حل مشکل قتل‌های پی‌درپی که گریبان‌گیر پلیس شده‌است، استخدام می‌شود. یکی‌یکی از مراحل معما می‌گذرد، کلیدها را می‌یابد، از درهای قفل شده و موانع پیش‌رو عبور می‌کند، اما سرانجام حقیقت تلخ‌تر از آن چیزی است که می‌اندیشد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,754
مدال‌ها
6
تاييد داستان کوتاه.png


بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم

نویسنده‌ی ارجمند بسیار خرسندیم که انجمن رمان‌بوک را به عنوان محل انتشار اثر دل‌نشین و گران‌بهایتان انتخاب کرده‌اید.
پس از اتمام اثر خود در تایپیک زیر درخواست جلد دهید.

.
.
.
درخواست جلد
.
.
.


راه‌تان همواره سبز و هموار

•مدیریت بخش کتاب•
 
موضوع نویسنده

armita-is-typing

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
248
2,033
مدال‌ها
1
مقدمه:
تاریکی پرسه می‌زند و روی شهر خیمه می‌اندازد.
گام به گام، قدم به قدم، می‌گردد و می‌چرخد.
کسی نمی‌دانست که آغاز، همان پایان است.
***
مرد خواست با کلید در خانه‌اش را باز کند، اما در چهارطاق باز بود. نگران شد و با قدم‌های آرام وارد خانه شد. نور مهتاب، خانه را روشن کرده‌بود. به ساعت روی دیوار راهرو نگاه کرد؛ عقربه‌های شبرنگ، ساعت 5:15 را نشان می‌دادند. اولین جایی که به آن قدم گذاشت، آشپزخانه بود. نفسش حبس شد.
همسرش با زخم چاقویی در پشت، روی زمینِ سرد افتاده بود.
جسد هم مثل زمین، سردِ سرد بود.
***
- صبح بخیر افسر مِرکلینز.
افسر الکساندریا مرکلینز دلش می‌خواست جوابِ مرد مقابلش را با طعنه‌ای نیش‌دار بدهد، اما منصرف شد و فقط در جواب، دستی به چتری‌های نامنظمِ موهای مشکی‌اش کشید و با صدای محکمی پرسید:
- صبح بخیر کلانتر. برام جالب به نظر میاد که بدونم چرا ساعت 6 صبح من رو این‌جا کشیدین، در حالی که معمولاً ساعت 8 این‌جا هستم.
کلانتر تصمیم گرفت برخلاف الکساندریا، مستقیم سراغ اصل مطلب برود؛ پوشه‌ی زردرنگی را به سمت او دراز کرد:
- با توجه به سابقه‌ی خوبی که توی پرونده‌ی دوقلوهای براون داشتی، انتخاب مشخصی داشتم.
الکساندریا پوشه را از او گرفت و در حالی که آن را باز می‌کرد، خمیازه کشید و ابرو بالا انداخت:
- اوه، انگار این دفعه پرونده‌ی سنگین‌تری رو بهم دادید.
کلانتر سر تکان داد و در حالی که دستانش را پشت کمرش در هم قفل کرده‌بود، گفت:
- شرقِ نیویورک، منطقه‌ی کوینز. مقتول، زن 33 ساله. ساعت 5:30 صبح توسط شوهرش گزارش شده. هنوز نظر پزشکی قانونی رو نگرفتیم ولی بررسی‌های اولیه نشون می‌دن که توسط ضربه چاقو به ریه‌ی سمت راست به قتل رسیده.
- شوهرش بازجویی شده؟
- منتظر بودم خودتون بیاین.
- خیلی خب. افسر تِیلور بازجویی رو شروع کنه... .
- منظورتون خانوم اِلارا تِیلور هست؟
- بله.
- پس شما و افسر هِرناندِز می‌تونید همین الان محل حادثه رو بررسی کنید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

armita-is-typing

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
248
2,033
مدال‌ها
1
***
با این‌که دیگر جسدی در آشپزخانه نبود، منظره‌ی آن‌جا به اندازه‌ی کافی ناخوشایند بود. نوارهای زرد و مشکی رنگ با نور فلش دوربین برق زدند. الکساندریا از راه‌رو به آشپزخانه نگاهی انداخت. با ملایمت و ظرافت هرچه تمام‌تر گام برمی‌داشت تا ذره‌ای آسیب به کوچک‌ترین مدارک موجود نرسد. کاشی‌های تمام سفید آشپزخانه با رنگ سرخ خون تزئین شده بودند. مردی که کنارش ایستاده بود دوربین را تا موهای قرمزرنگش بالا آورد و عکس گرفت. الکساندریا نگاهی کلی به آن‌جا انداخت؛ ردیفی از کابینت‌های mdf ساده‌ی سفید وجود داشت که یکی از آن‌ها نیمه‌باز مانده بود. به طرز جالبی آشپزخانه‌ی مرتبی به نظر می‌رسید و تنها چیزی که خارج از مکان دیده می‌شد، لیوان شفاف شیشه‌ای بود که روی پیشخان کابینتِ نیمه‌باز افتاده و مایع شفاف رقیقی از داخل آن روی پیشخان پخش شده‌بود. صدای دختر جوانی از پشت سر باعث شد هردو به سمت او برگردند:
- افسر هرناندز، افسر مرکلینز... .
الکساندریا حرفش را بلافاصله قطع کرد:
- چی پیدا کردی، تِیلور؟
اِلیزیا تِیلور نگاه طعنه‌آمیزی به او انداخت. کیسه‌ی زیپ‌دار پلاستیکی که حاوی خون بود را بالا گرفت و حرفش را که قطع شده‌بود، ادامه داد:
- تنها چیزی که داریم نمونه‌ی خون مقتوله. که اون هم فقط به این درد می‌خوره که جسد رو شناسایی کنیم... .
الکساندریا آه کشید و رو به اِلیزیا گفت:
- واسه همینه که می‌گم بی‌تجربه و بی‌حوصله هستی. دقیقاً برعکس خواهرت.
اِلیزیا نگاهش را پایین انداخت و به آرامی دندان قروچه کرد. مردی که موهای قرمز داشت چرخید و گفت:
- الکساندریا، نباید این... .
الکساندریا به سمت او چرخید و درست به چشمان آبی مرد زل زد و گفت:
-افسر هِرناندِز...
سپس مسیرِ قطره‌ی عرقی که روی صورت سفید و کک و مکیِ مرد بود را دنبال کرد. الکساندریا با لحن آرام، اما جدی ادامه داد:
- هیچ‌وقت من رو الکساندریا صدا نزن.
- فکر کردم... .
- من مِرکلینز هستم. فقط و فقط مرکلینز!
- خیلی... خیلی هم خوبه. باشه.
الکساندریا به اِلیزیا نگاه کرد:
- نباید تمرکزمون رو از دست بدیم. دیگه چه چیزی پیدا کردین، تِیلور؟
اِلیزیا دستش را به پشت سرش برد و نگاهش را به گوشه‌ای انداخت:
- هیچ‌چیزی مثل چاقو، یا هرچیزی که ممکنه اون زخم رو ایجاد کرده باشه، پیدا نکردیم.
الکساندریا جلوی خودش را گرفت که بپرسد: «پس تا الان چه غلطی داشتی می‌کردی؟!». آن روز اصلاً حوصله‌ی جروبحث نداشت. پرسید:
- پس تا الان داشتید دقیقاً چیکار می‌کردین؟!
- تیم مشغول عکس‌برداری از شواهد بوده.
الکساندریا نچ‌نچ کنان نگاهی دقیق‌تر به خون روی کاشی کرد. قطره‌هایی کوچک و کشیده روی زمین پخش شده‌بودند. به افسر هرناندز رو کرد:
- نگاه کن، این قطره‌ها عجیب به نظر می‌رسن.
- منظورت چیه؟
- این‌جا ما یه اثر قطره‌ی خیلی بزرگ داریم، که من احتمال زیادی می‌دم که زخم مستقیماً با اون محل برخورد داشته. و حالا نزدیکش رو نگاه کن... .
- قطره‌ها کوچیک و کشیده هستن.
- دقیقاً. این نشون می‌ده که این قطره‌های کوچیک از ارتفاع کم اما با شیب زیاد ریخته شدن.
- منظور؟
الکساندریا پیشانی‌اش را مالش داد و غرغرکنان گفت:
- این نشون می‌ده که مجرم اول زمین خورده، بعد با چاقو بهش حمله شده!
اِلیزیا تِیلور یک ابرویش را بالا برد و گفت:
- خب این به چه دردمون می‌خوره؟
الکساندریا آه کشید:
- واسه همینه که دلم نمی‌خواد کارآموز داشته باشم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

armita-is-typing

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
248
2,033
مدال‌ها
1
الکساندریا ادامه داد:
- می‌خوام منظورمو بفهمین، ببینین، قاتل می‌تونسته مستقیم با سلاح سردی که توی دستش داشته به زنه حمله کنه.
افسر هرناندز ناگهان منظور او را فهمید:
- ولی به‌جاش هلش داده و بعد حمله کرده. می‌تونه قتل غیر عمد باشه... .
- نمی‌تونیم مطمئن باشیم، ولی اینم یه احتماله. به خصوص اگه بعد از بازجویی متوجه بشیم که شخص خاصی انگیزه‌ی خاصی برای این قتل نداشته.
***
اِلارا تِیلور در صندلی‌اش جابه‌جا شد و به مرد میانسالی که رو به رویش نشسته‌بود، نگاه گذرایی انداخت. مرد سرش را روی میز گذاشته و سعی در خفه کردن گریه‌هایش داشت. اِلارا به سمت او خم شد و با لحن آرامش‌بخش و خونسرد گفت:
- آقای اسمیت... .
مرد سرش را به آهستگی بالا آورد. اِلارا ادامه داد:
- درک می‌کنم که چقدر این اتفاق براتون دردناکه، اما اگر می‌خواید که مقصر این ماجرا پیدا بشه و به سزای عملش برسه... .
اِلارا مکث کرد تا با دقت بیشتری کلمات را انتخاب کند. با ملایمت جمله‌اش را کامل کرد:
- ازتون خواهش می‌کنم به سوالات ما جواب بدید.
هیچ چیزی در چهره‌ی آقای اسمیت تغییر نکرد. مات و مبهوت به نقطه‌ی نامشخصی در اتاق بازجویی خیره مانده بود. اِلارا به چشمانش زل زد و لرز کرد؛ چشم‌های قهوه‌ای مرد، خالی از هر گونه احساس، پوچ و بی معنا بودند. اِلارا لب گزید و ناگهان آقای اسمیت به او نگاه کرد؛ اِلارا دوباره لرزید اما موفق شد لرزشش را به آرامی در یک پرسش پنهان کند:
- آمادگی‌ش رو دارید که به سوالات ما پاسخ بدید؟
مرد سر تکان داد و اِلارا شروع کرد:
- در مورد خودتون و... و همسرتون، شغلتون برام می‌گید؟
- فکر نمی‌کنم مهم باشه... .
اِلارا با قاطعیت - اما با چهره‌ای که کاملاً خونسرد بود - گفت:
- پلیس به این اطلاعات نیاز داره. پس خواهش می‌کنم که با دقت و صحت جواب بدید.
مرد زیرلب غر زد و گفت:
- جاناتان اسمیت. و همسرم هم، سوزان اسمیت... . من توی یه فروشگاه مواد غذایی شیفت نگهبانی دارم.
- ساعت شیفتتون چند تا چنده؟
- 9 شب تا 5 صبح. همه روزهای هفته بجز یکشنبه‌ها.
- وقتی که به خونتون رسیدید چیزی وجود داشت که نظرتون رو جلب کرده باشه؟
- در خونه‌مون باز بود. معمولا قفلش می‌کنیم اما در جلویی خونه باز بود.
اِلارا موهای دم اسبی کوتاهش را مرتب کرد، تکه‌ای از موی قهوه‌ای روشنش را دوباره پشت گوشش انداخت و پرسید:
- گفتید در جلویی خونه‌تون... .
- در عقبی خونه هم هست که به یه فضای چمن و درختزار باز می‌شه. اما معمولا اون رو قفل نمی‌کنیم.
اِلارا کاغذهایی که در دست داشت را مرتب کرد و گفت:
- درسته... . تا به حال دیدید که همسرتون با کسی از همسایه‌ها بحث داشته باشه؟ یا خودتون؟
- نه... البته موقع اثاث‌کشی با همسایه‌مون، مادام سوفیا یه ذره حرفمون شد.
- اثاث‌کشی؟
- بله، یکی-دو ماه هست که اینجاییم.
الارا بلند شد و پوشه‌هایش را مرتب کرد وگفت:
- خیلی خب آقای اسمیت. حتما در دسترس باشید.
آقای اسمیت بلند شد و با التماس به اِلارا نگاه کرد:
- پیداش می‌کنین، نه؟
اِلارا رویش را برگرداند و از اتاق بازجویی خارج شد:
- امیدواریم.
 

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,759
32,205
مدال‌ها
10
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین