جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ویان] اثر «حدیث عدالت فرد کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط حدیث عدالت فرد با نام [ویان] اثر «حدیث عدالت فرد کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,000 بازدید, 19 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ویان] اثر «حدیث عدالت فرد کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع حدیث عدالت فرد
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط حدیث عدالت فرد
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
22
237
مدال‌ها
2
1000008320 (1).png
اسم اثر: ویان
نویسنده: حدیث عدالت فرد
ژانر: عاشقانه، معمایی، مافیایی
عضو گپ نظارت: (10)S.O.W
خلاصه‌:
وِیان دختری‌ست که همراه خانواده‌اش در یکی از روستاهای کردستان زندگی می‌کند و آراز مردی که نامزدش را به تازگی از دست داده و قلبش، لبریز از کینه و انتقام است و ارسلان، پدر آراز خلافکار بزرگی است که پلیس‌ها دنبال او هستند.
ارسلان پسرش را مجبور می‌کند که با او همکاری کند که... .
مقدمه:
تاریخ را بخوان، روزهای باهم بودنمان را مرور کن... از من و تو چه مانده؟
من مانده‌ام با یک رویایِ کودکانه باهم بودنمان و تو با قلبی که سرشار از نفرت است.
ظالم بودنت، سنگدل بودنت را به رخم می‌کشی اما من باز هم برای تو جان می‌دهم، عاشقی همین‌ است، جان بدهی و یار نبیند... .
نبیند و با بی‌محلی که گویی تا به‌حال تو را ندیده است از کنارت بگذرد؛ بگذرد و برود و تو جان بدهی با هربار رفتنش و بی‌توجهی از سوی یار. حتما که نباید جسمت به زیر خروارها خاک برود تا باور کنن مرده‌ای.
همین که یار چشمانش را روی تو ببندد و از تو بگذرد، نوعی جان دادن است.
نوعی مردن... .
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,866
53,057
مدال‌ها
12
1693721017799.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
22
237
مدال‌ها
2
آرام شانه را روی خرمن موهای طلایی رنگم می‌کشید. مامان با لحن شاکی، آرام کنار گوشم زمزمه کرد:
- دیروز صبح باز بیرون روستا رفته بودی؟
با بهت و چشمان درشت شده برگشتم سمتش و با لکنت گفتم:
- م... مامان.
مامان پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- یامان.
بعد از چند دقیقه که برای من مثل چند ساعت گذشت، با لحن ملایمی گفت:
- ویان جدیداً خیلی سربه هوا شدی ها! بیرون روستا خطرناکه. آخرش کار دست خودت میدی دخترم.
با ترس به چشمان آبی رنگش خیره شدم و زمزمه کردم.
- شما از کجا فهمیدین؟
مامان سری تکون داد و در حالی‌که شانه را تمیز کرد، رو به من گفت:
- کلاغ‌ها خبر میارن. حرف‌هام یادت بمونه.
و از کنارم گذشت. با بیست و یک سال سن، حس بچه شش ساله را داشتم. شال توری را روی سرم انداختم. وارد حیاط شدم، روی حوض نشستم و به ماهی‌ها زل زدم. با حسرت زمزمه کردم:
- شما هم توی این حوض زندانی شدید. تنها فرقمون اینِ که هیچ‌کَس کاری بهتون نداره اما من... .
با صدای در حرفم را ادامه ندادم و به سمت در رفتم. با باز کردن در و دیدن کیوان خواستگار سمجم اخمی کردم.
- بفرمایید؟
کیوان پوزخندی زد و کاسه‌ای به سمتم گرفت:
-آش نذریه.
آرام قبول باشه‌ای گفتم و در را بستم.
از نگاه‌ خیره‌اش می‌ترسیدم‌. سری تکان دادم تا از توهماتی که در ذهنم شکل می‌گرفت جلوگیری کنم و به سمت خانه قدم برداشتم. روی ایوان نشستم. صدای خنده زنان همسایه می‌آمد و حدس می‌زدم بازار غیبتشان حسابی گرم است!
حسابی در فکر فرو رفته بودم، دلم می‌خواست از این روستا فرار کنم از مردمانش حتی از پدر خود. در باز شد پدر و مادرم وارد خانه شدند. مادرم اخمی کرد و گفت:
- ویان تا کی می‌خوای توی این خونه بمونی؟ وقتیم بری بیرون که میری بیرون رو... .
جیغ خفیفی زدم و به پدرم اشاره کردم
با تاسف سری تکان داد وارد آشپزخانه شد. نفس عمیقی کشیدم نزدیک بود بدبخت بشم.
***
(آراز)
آخرین پک را به سیگار زدم و انداختمش. در اخر زیر پاهایم له‌اش کردم، این کار را قرار بود با تمام ادم‌های اطرافم کنم، حتی با پدرم... .
پدری که فقط نامش را یدک می‌کشید و اسمی بود در شناسنامه‌ام. با همان پوزخند محو گوشه لبم از پله‌ها پایین آمدم و آستین لباس مشکی‌ام را تا زدم
و به سمت اتاق ارسلان رفتم. بدون در زدن وارد اتاق شدم. ارسلان با لبخند خبیث گوشه لبش به من خیره شده بود
فکر می‌کرد می‌تواند مرا نابود کند؛ اما نمی‌دانست قرار است این وسط خودش نابود شود و تبدیل به یک مهره سوخته شود. روی مبل نشستم و با پوزخند بهش خیره شدم. ابرویی بالا انداختم.
- انتظار نداری که بهت سلام کنم؟
ارسلان سری تکان داد.
- خیلی دوست داشتم ببینمت.
بعد چند دقیقه با چشمان ریز شده سرتاپایم را نگاه کرد و گفت:
- عاشق همین جسارتت شدم که الان این‌جایی.
زیر خنده زدم.
- اما من اصلاً دوست نداشتم قیافتو واسه یه ثانیه هم ببینم و الانم که اینجام نه که مجبورم کرده باشی، نه! به میل خودم اومدم چون هیچ‌کَس نمی‌تونه آراز رو مجبور به انجام کاری کنه.
ارسلان زد زیر خنده و شروع کرد به دست زدن.
- آفرین‌آفرین، این اخلاقت به پدرت کشیده، یه امتیاز مثبت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
22
237
مدال‌ها
2
پوزخندی زدم و بی‌توجه به کارهایش نگاهی به ساعت انداختم.
- حوصله ندارم وقتمو حروم حرف‌های تو کنم زودتر بگو چیکارم داری.
ارسلان: بعد از رضایتت واسه همکاری با من تصمیم گرفتم برای آزمایشت چند تا محموله رو به تو بدم.
اخمی کردم
- برای آزمایشم؟
ارسلان هول زده سرتکان داد:
- تند نرو پسر می‌دونم کارت عالیه.
پوزخندی زدم.
- منم خیلی دوست دارم آزمایشی محمولت رو به گ*و*ه بکشونم.
ارسلان به زور خندید و گفت:
- تو این کارو نمی‌کنی.
با سرخوشی سری تکان دادم
ارسلان: محموله کردستانِ... .
***
(ویان)
بی‌حوصله نگاهم‌ را از تلویزیون دزدیدم و به پدرم دوختم. عجیب بود؛ ساکت و آرام گوشه‌ای نشسته بود و در فکر فرو رفته بود. بلند شدم و به آشپزخانه رفتم. لیوان آبی برای خود ریختم و به حرف‌های مادرم که سعی داشت آرام حرف بزند تا من نشنوم گوش سپردم.
آرام لیوان را روی میز گذاشتم.
- سیاوش کی می‌خوای باهاش حرف بزنی؟ همه از خداشونه ژاکان دامادشون بشه.
پدرم غرید:
- رخم چود و عاقبته یه ژن
ای دته قصه گوش نکی جالیگه ارای خوی
"میترسم از عاقبتش زن.
این دختر حرف گوش کن نیست یاغیه برای خودش. "
مامانم با ناراحتی آهی کشید و زمزمه کرد:
- کاش له موقع انتخابی دقت بکردیام
"کاش موقع انتخابش دقت می‌کردیم. "
بعد از چند دقیقه سکوت کردند اما باز هم مادرم گفت:
- بیخیال سیاوش. هرچی بویو ژاکان بو ویان عاله هم خوجوانه هم پولدار هم ماشاالله لای او احترامی فرس بوی مهمه
"بیخیال سیاوش. به هرحال ژاکان برای ویان بهترینه.
خوشگل هست، پولدارم هستن ماشالا پیش همه محبوب هم هستن. "
پدرم با اعصبانیت در حالی‌که سعی می‌کرد صدایش آرام باشد گفت:
- دتکه پرورشگاهی قصه نمشنوی
"دخترِ پرورشگاهی حرف گوش کن نیست. "
با بهت دستم را روی دهانم گذاشتم.
مادرم بلند شد. داشت به سمت آشپزخانه می‌آمد. از ترس اینکه من را ببیند با قدم‌های لرزان وارد اتاقم شدم. با بغض پشت در نشستم و به خودم در آینه زل زدم. حرف‌هایش در ذهنم مرور میشد.
- دختر پرورشگاهی... .
با چهره‌ای ترسیده در اینه به خودم نگاه کردم و از خود پرسیدم:
- من پرورشگاهیم؟
چانه‌ام لرزید و اشک‌هایم روان شدند. باورم نمیشد. همه چیز برایم مجهول بود. خوشحال بودم. خوشحال بودم که پدر و مادر واقعیم نبودند‌ و از طرفی هم غمگین. هزار فکر برایم آمده بود. شاید من به‌خاطر رابطه نامشروع... . از فکرش قلبم تیر کشید. غمگین سری تکان دادم، زیر لب در حالی‌که سعی می‌کردم خودم را آرام کنم با خود زمزمه کردم:
- شایدم پدر و مادرم توی تصادف فوت شدن و منو‌ گذاشتن پرورشگاه.
بلند شدم که همه جا برایم لحظه‌ای سیاه شد، دیوار را گرفتم. تحمل این همه درد را نداشتم. نمی‌توانستم قوی بمانم. نمی‌توانستم ادامه بدهم. بیست و یک سال درد، عقده، حسرت را تحمل کردم، اما تحمل این یکی را نداشتم. تحمل پرورشگاهی بودنم را نداشتم. آنقدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد. صبح با سر و صدای زن‌های همسایه بیدار شدم.
ترسیده در آینه به خودم نگاه کردم.
این دخترک را با چشمانی به سرخی خون و پف کرده را نمی‌شناختم.
شالی روی سرم انداختم و بیرون آمدم.
ژوان و ژینا در پذیرایی نشسته بودند و کمک مادرم پارچه‌ها را برش می‌زدند. آوین عروس خاله مریم هم کمکشان بود و مادرم در اشپزخانه بود، پوزخندی زدم. مادرم... .
کلمه مادر را زیر لب تکرار کردم. واژه غریبی بود برایم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
22
237
مدال‌ها
2
موهای مزاحمم را کنار زدم و وارد پذیرایی شدم:
- سلام.
ژینا با ترس گفت:
- یا خدا چرا این‌جوری شدی دختر؟
خاله مریم لبش را گاز گرفت و با ترس به من خیره شد:
- ویان دخترم چیشده؟
خندیدم تا شک نکند. شانه‌ای بالا انداختم:
- چیزی نشده من قیافم صبح‌ها یه‌جوریه که خودم خودمو نمی‌شناسم
آوین زیر خنده زد.
- دختر به این ماهی، خیلی هم خوشگلی. گیانم برو یه آب بزن به صورتت سرحال بیای.
لبخندی به صورت مهربانش زدم. آبی به صورتم زدم و چند لقمه‌ای صبحانه خوردم. وارد پذیرایی شدم و به محض نشستنم، خاله مریم با خوشحالی رو به مادرم کرد:
- شیلان جان شنیدم ژاکان اومده خواستگاری.
مادرم نگاهی به من انداخت و هول زده سری تکان داد.
- هنوز چیزی نشده فقط اومدن با سیاوش حرف زدن. فعلاً چیزی معلوم نیست.
خاله مریم با مهربانی گفت:
- ان‌شاءلله هرچی خیره و صلاحه.
مادرم با خوشحالی سری تکان داد و ان‌شاءالله گفت. دیشب میان حرف‌هایشان اسم ژاکان را شنیده بودم.
انگار بحث کیوان تمام شده بود و حالا نوبت ژاکان شده بود. دلم می‌خواست بمیرم یا انقدر بروم انگار هرگز منی نبوده
همه فراموش کنند که ویانی هم وجود داشته. با صدا زدن‌های کسی به خودم آمدم. آوین با خنده و شیطنت به من خیره شده بود:
- کجایی خانم؟ تو فکری؛ ببینم نکنه عاشقی؟
خندیدم و موهای مزاحمم را کنار زدم:
- نه بابا منو عاشقی؟
آوین با لبخند زمزمه کرد:
- نخند شاید یه موقع یه‌جوری عاشق بشی که خودتم تعجب کنی.
لب زدم:
- شاید... .
ژینا با اخم گفت:
- ببینم شما دوتا چی پچ‌پچ می‌کنین دم گوش هم؟
آوین: فضولیش به تو نیومده.
ژینا پشت چشمی نازک کرد. بعد چند دقیقه خاله مریم و بچه‌ها رفتند. به محض رفتنشان با اخم و صدایی که سعی می‌کردم کنترل کنم رو به او گفتم:
- میشه بگید چه خبره؟ ژاکان چه خریه؟
حتما می‌خواید موقع عقد بهم بگید برو کنار اون خر بشین تا خطبه رو بخونن، همین نیست؟ همین بلا رو می‌خواید سرم بیارید؟
مامان با اخم و عصبانیت سر تکان داد:
- ساکت شو دخترِ لوس، آبرو برامون نزاشتی.
بلند خندیدم:
- دخترِ لوس؟ شما فقط تونستید تو این زندگی من دخالت کنید و زندگیم پر شه از عقده و حسرت.
مامان با حرص سری تکان داد و در حالی‌که به سمت اشپزخانه می‌رفت گفت:
- ساکت شو همین که نگهت داشتیم خیلیِ. پس فردا میان ببیننت لحظه شماری می‌کنم که از پیشمون بری.
با صدایی که سعی می‌کردم لرزش نداشته باشد لب زدم:
- میرم، من که از خدامه چشمم به شماها نیوفته.
شیلان فکر می‌کرد منظورم از رفتن
ازدواج کردن است؛ اما چیز دیگری در ذهن من بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
22
237
مدال‌ها
2
شال مشکی را روی سرم انداختم و بی‌توجه به اخم‌های شیلان وارد پذیرایی شدم. سیاوش درحالی که موهای کم پشتش را مرتب می‌کرد با صدای بلندی رو به من گفت:
- وای به حالت ویان... وای به حالت که بی‌احترامی کنی یا جواب نه از زبونت بشنوم.
آتیشت می‌زنم. فهمیدی؟
با داد بلندش چشم‌هایم از ترس بسته شد. شیلان سعی در آرام کردن سیاوش داشت.
از وقتی فهمیده بودم که چه کسی هستم دیگر نمی‌توانستم او را مادر صدا کنم. امشب؛ شب خواستگاری من بود و من با لباس کامل مشکی که شباهت زیادی به بخت من داشت منتظر ورود آن‌ها بودم. با سر و صدای آن‌ها استرسم بیشتر شد. می‌ترسیدم... .
نمی‌دانستم چه‌کاری درست است و چه‌کاری اشتباه. با صدای سیاوش به خودم آمدم:
- ویان دخترکم چایی رو بیار
پوزخندی زدم دخترکم... !
چه واژه غریبی و چه خوب حفظ ظاهر می‌کرد. چایی‌هایی که آماده کرده بودم را برداشتم. بسم اللهی زیر لب گفتم و وارد جمعشان شدم. مادرش بود و دوتا دختری که حدس می‌زدم خواهرش باشند. خواهرانش با تعجب به من خیره شده بودند، حق داشتند شب خواستگاری را چه به لباس سیاه؟
پسری که با کت و شلوار در آن سمت نشسته بود به نظر کلافه می‌آمد. اول از همه مادرش به حرف آمد:
- ماشاءالله چه عروسم خوشگله.
شیلان با ذوق فراوان سری تکان داد:
- چشم‌هات خوشگل می‌بینه روژان جان.
چایی را اول از همه به سمت مردی که حدس می‌زدم پدرش باشد گرفتم.
- ممنونم دخترم.
نوش جانی زیر لب گفتم و بعد بقیه... .
نفر آخر ژاکانی بود که چشم دیدنش را نداشتم
و جواب تشکرش را ندادم، کنار شیلان نشستم
پدر ژاکان:
- خب بهتره بریم سر اصل مطلب. قصد ما از مزاحمت همون‌طور که می‌دونید خواستگاری برای تک پسرمون بود.
سیاوش با لبخند سری تکان داد:
- چه حرفیه سیران جان شما صاحب خونه‌این.
پدر ژاکان که حالا اسمش را فهمیده بودم تشکری کرد.
- سیاوش جان شما خودت که خبر داری و نیازی به گفتن نیست. وضعمون خداروشکر خوبه و پسرمم شرکتم رو اداره می‌کنه. ژاکان رو می‌شناسم از اون پسرها نیست که اهل دود و دم باشن و خانواده براش خیلی مهمه.
حالا بستگی به جواب عروس خانم داره و هرچی که شما صلاح بدونید
سیاوش: نظر دخترم از همه چیز برام مهم‌تره ان‌شاءالله هرچی صلاحه.
پوزخندی زدم. سیاوش باید بازیگر میشد.
سیران: این دو جوون برن باهم حرفشونو بزنن و بعد ان‌شاءالله دهنمون رو شیرین کنیم.
با اشاره‌ی مادرم و تایید پدرم بلند شدم که ژاکان هم بلند شد. به طرف اتاقم رفتم.
اول منتظر ماند که من وارد اتاق بشوم و در آخر خودش. روبه‌روی هم نشستیم، چند دقیقه سکوت بود. با اخمی که سعی می‌کردم کنترلش کنم رو به ژاکان کردم:
- می‌دونید که نمی‌شه یه شبه کسی رو شناخت. من ازتون فرصت می‌خوام برای فکر کردن.
ژاکان که جا خورده بود به خودش آمد و گفت:
- حرف شما درسته. برای شناخت افراد زمان نیازه. فکر کنم شما تقریبا خانواده من رو بشناسید اما خودم رو نه. دوست دارم خیلی رک حرفم رو بهتون بزنم من قبلا نامزد داشتم و عاشقش بودم اما اون دیگه نیست خارج از کشوره. الانم که این‌جام به میل خودم نیست.
خانوادم مجبورم کردن!
- خوشبختانه باید بگم این حس متقابله.
ژاکان: من اگر مخالفت کنم از ارث محروم میشم و اینو نمی‌خوام‌، اگر امکانش هست به بقیه بگین که مخالفت از سمت شماست.
چند لحظه‌ای درفکر فرو رفتم.
- من نمی‌تونم جواب منفی بدم.
ژاکان با اخم پرسید:
- چرا؟
- نمی‌تونم بهتون بگم.
ژاکان با اخم های درهم گفت:
- خب فکر کنم یه راه دیگه هم باشه. می‌تونیم بگیم می‌خوایم فکر کنیم واسه شناخت ازهم وقت نیاز داریم.
- بعدش چی؟
ژاکان عصبی گفت:
- یه راهی پیدا می‌کنیم. بریم؟
انگار خیلی عجله داشت. سری تکان دادم و بلند شدیم. به سمت پذیرایی رفتیم که همه منتظر به ما خیره شده بودند‌.
ژاکان: ما تصمیم گرفتیم که کمی فکر کنیم و باهم اشنایی داشته باشیم بعد ویان خانم جواب مثبت رو بده.
سیاوش جا خورده بود و شیلان با نگاهش برایم خط و نشان می‌کشید.
مادر ژاکان با مهربانی سری تکان داد:
- تصمیم درستی گرفتین. بحث یک عمر زندگیه. ان‌شاءالله که ویان جان پسرم رو برای زندگی لایق بدونه.
سیران حرفش را تایید کرد و گفت:
- ان‌شاءالله ما بیشتر از این مزاحمت نمی‌شیم سیاوش جان.
***
با درد تکانی خوردم و به خون های خشک شده روی بدنم خیره شدم. بعد از رفتن مهمان‌ها سیاوش حسابی از خجالتم درآمده بود. البته دفعه اولش نبود، عادتش بود همیشه مرا به هر بهانه‌ای کتک بزند. به پهلویم نگاه کردم که کبود شده بود. وقتی لمسش می‌کردم هم دردم می‌گرفت. خداروشکر با صورتم کاری نداشت. به سختی بلند شدم و به سمت حمام رفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
22
237
مدال‌ها
2
آوین با درد زمزمه کرد:
- بمیرم من ببین چیکار کردن باهات.
با درد خندیدم:
- دور از جون، مگه دفعه اول‌شونه؟ کار سیاوش همینه‌.
آوین ناراحت سری تکان داد:
- خیلی اذیت میشی این‌جا.
موهای همیشه مزاحمم را کنار زدم و اشکم را پاک کردم:
- کاش می‌مردم یا می‌رفتم یجوری که هیچ‌کَس منو نبینه. چی‌شد که به این‌جا رسیدم؛ اصلا چرا باید زندگی من این‌قدر داغون باشه. چرا باید ان‌قدر غمگین و ناراحت باشم؟
با بغض لب زدم:
- زندگیم پر از چراهایی هست که هیچ‌وقت جوابی براشون پیدا نکردم. انگار هرچی بزرگ‌تر میشی، اون غم هم باهات بزرگ میشه. یجورایی باهات رشد می‌کنه، باهات زندگی می‌کنه.
آوین: زندگی همینه باید بسوزی و بسازی اما هیچ‌وقت ناامید نشو.
پوزخندی زدم:
- ناامید؟ من تهشم امیدی برام نمونده. مثل کسیم که تو دریا باشه و شنا بلد نباشه‌. من همونم... .
قوانین بازی زندگی رو بلد نیستم، فقط غرق شدم توش.
آوین با بغض لب زد:
- بی‌گناه‌ترین آدم‌ها، بیشترین درد رو کشیدن.
- حالا تو چرا بغض کردی؟
آوین: هیچی بابا ولش. تو که نمی‌خوای الان همین‌جا بمونی و گریه کنی و آخرش زن اون ژاکان بشی؟
- نه... نمی‌خوام.
آوین آرام جوری که صدایش از اتاق بیرون نرود لب زد:
- چرا فرار نمی‌کنی بری؟
با تعجب به او خیره شدم:
- فرار کنم؟
آوین: اره.
- فرار کنم کجا برم؟ پیدا می‌کنن منو. اصلا کیو دارم برم پیشش؟
آوین: می‌تونی بری پیش آوا حتما کمکت می‌کنه.
سکوت کردم و چیزی‌ نگفتم.
آوین: من به آوا خبر میدم. فکر نکنی یه وقت مزاحمی‌ ها. اصلا این‌طوری نیست.
گیج لب زدم:
- نمی‌دونم چیکار کنم.
- بهترین راه همینه ویان.
بعد از رفتن آوین تصمیم گرفتم به اشپزخانه بروم و چیزی برای خوردن پیدا کنم. با خروجم از اتاق و شنیدن پچ‌پچ آرام سیاوش و شیلان سرجایم ایستادم.
شیلان: به سیران گفتی؟
سیاوش: بهش گفتم جواب ویان مثبته. فردا شب میان برای نامزدی و نشون کردن.
دستم را روی دهانم گذاشتم. عجب مرموزی بود.
شیلان: باشه به ویان چیزی نگو تا فردا عصر خودش می‌فهمه و دیگه راهی برای مخالفت نداره.
پوزخندی زدم و برگشتم به اتاقم. لباس بیرونم را پوشیدم. باید می‌رفتم پیش اوین.
شیلان با ابروهای بالا رفته و اخم گفت:
- کجا به سلامتی شال و کلاه کردی؟
آرام جواب دادم:
- میرم پیش آوین.
شیلان: زود برگرد.
جوابش را ندادم و از خانه بیرون زدم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
22
237
مدال‌ها
2
- ممنونم خاله جان نیازی به زحمت نیست.
خاله مریم با مهربانی نگاهم کرد:
- چه زحمتی دخترم نوش جانت من یه سر برم پیش خیاط و برگردم.
- به سلامت.
آوین: خب چیشد؟
- سیاوش الکی به سیران گفته ویان جوابش مثبته. فرداشبم نشونم می‌کنن.
اوین متعجب نگاهم کرد:
- باورم نمی‌شه عمو سیاوش همچین ادمی بوده.
پوزخندی زدم.
آوین: کی می‌خوای بری؟
- همین امشب.
آوین: من به آوا گفتم؛ خیلی خوشحال شد.
ناراحت لب زدم:
- نمی‌خوام سربار کسی باشم.
آوین زد زیر خنده:
- دیوونه‌ای ویان؟ این چه حرفیه؟ تازه آوا هم از تنهایی درمیاد.
انگار چیزی یادش افتاده لبخندش محو شد.
- دلم برات تنگ میشه ویان.
تو این روستا تو بهترین رفیق و همدمم بودی.
بغلش کردم و آرام لب زدم:
- منم دلم واست تنگ میشه! می‌دونی که... مجبورم. هیچ‌وقت فراموشت نمی‌کنم. اگه اوضاع درست شد حتما میام پیشت.
آوین: باشه عزیزکم. ویان، رفتی اون‌جا قوی باش. مثل الانت تو روستا نباش. اروم نباش. این زبونتو به کار بنداز. همه چیو نریز تو خودت، باشه؟
خندیدم و گفتم:
- آوین تو که خودت می‌دونی من چجوریم این چیزا غیر ممکنه‌.
آوین ناراحت سری تکان داد:
- ویان، دختر مظلوم و آروم خوبه ها؛ ولی تو این دوره بین این همه گرگ... .
- برام دعا کن آوین.
***
با قدم‌های ارام وارد حیاط شدم و با دلتنگی به خانه خیره شدم. هرچند در این خانه کلی سختی کشیده بودم، اما همدم من بود. در تنهایی‌هایم همیشه به این‌جا پناه می‌بردم.
به حوض پر از ماهی خیره شدم و ارام لب زدم:
- ماهی‌ها، دیدین منم دارم میرم؟ امیدوارم شماهم یه روز به خونه خودتون برگردین.
مثل دیوانه‌ها لبخند زدم و دستی برایشان تکان دادم. در حیاط را آرام بستم و با ترس به کوچه‌های تاریک خیره شدم. پیش از حد تصورم ترسناک بود. ارام و با ترس قدم برمی‌داشتم. با دور شدن از روستا ترسم بیشتر هم شد. از جن، از خلافکاراها. انقدر رفتم که به جاده اصلی رسیدم. دیوانه شده بودم؟ با نور ماشینی پشت درختی قایم شدم که با ایستادنش ضربان قلبم بالا رفت‌.
صدای زمخت مردی می‌آمد.
- آره بابا، باشه... باشه... بار تحویلش میدم. ها؟ قطع کن باو کار دارم.
آرام نگاهی انداختم. داشت به سمتی می‌رفت. حدس می‌زدم کارش چیست. به بارش نگاهی انداختم که رویش را با چادری پوشانده بود.
با فکری که توی سرم بود ارام و با ترس سمت ماشین رفتم و کنار بارها زیر چادر مخفی شدم. زیر لب ایت الکرسی را می‌خواندم. کارم دیوانگی محض بود اما چاره‌ای نداشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
22
237
مدال‌ها
2
معلوم نبود این بار سر از کجا درمی‌آورد. ولی بهتر از این بود که این‌جا گرفتار شوم. خیلی خوابم می‌آمد اما می‌ترسیدم بخوابم.
ساعت‌ها گذشت و من فقط زیر لب ایت الکرسی و هر سوره‌ای که به ذهنم می‌آمد می‌خواندم و اشک می‌ریختم. خیلی می‌ترسیدم. با ایستادن ماشین بین جمعیت زیادی آب دهانم را با ترس پایین فرستادم.
مخفیانه نگاهی انداختم و از نبودن کسی مطمئن شدم فوری پایین امدم. وسط شهری بودم، کدام شهر؟ نمی‌دانستم حتی نمی‌دانستم ساعت چند است.
به خانم محجبه ای که در نزدیکی‌ام بود نگاهی انداختم و با تردید جلو رفتم
- ببخشید خانم؟
با مهربانی گفت:
- جانم عزیزم؟
خجالت زده نگاهش کردم:
- این‌جا کجاست؟
متعجب نگاهی بهم انداخت:
- این‌جا نیاورانه گلم.
بهت زده بهش خیره شدم.
- نیاوران کجاست؟ منظورم اینه این‌جا کدوم شهره؟
جوری نگاهم کرد که انگار با یک ادم دیوانه طرف است.
- این‌جا تهرانه.
تشکری کردم و او با تاسف سری تکان داد و رفت. پس مستقیم امده بودم تهران. فکر می‌کردم سر از سنندج در بیاورم.
با دیدن تلفن عمومی با عجله کاغدی که ادرس و شماره تلفن آوا را در او نوشته بودم دراوردم
صدای مهربون اوا اومد:
- الو؟
با استرس گفتم:
- سلام اوا منم... ویان.
با جیغش گوشی را از گوشم فاصله دادم
- یا خدا خودتی ویان؟ الان کجایی؟ کی رسیدی؟
ترسیده لب زدم:
- نمی‌دونم یه محله به اسم نیاورانم زودبیا توروخدا.
آوا با خونسردی گفت :
- خب‌خب رسیدنت بخیر عزیزکم. کدوم قسمتشی اسم یه ساختمون یه فروشگاهیو بگو تا بیام دنبالت.
- روبه‌روی موبایل فروشی برمودا.
اوا: خب بلدمش همون‌جا بمون میام.
- باشه.
با تعجب به دور و برم نگاهی انداختم. اولین باری بود که امده بودم به شهر. تعریفش را از اوین و ژینا شنیده بودم اما تا به حال با چشم خود ندیده بودم. روی صندلی نشستم و با بهت به دخترها خیره شدم. زیادی ارایش نمی‌کردند؟ شایدم برای منی که تا به حال رنگ رژلب را ندیده بودم باید هم تعجب داشته باشد. در آخر به خودم خیره شدم. کفش اسپورت مشکی و شلوار لی ابی تیره و مانتوی کوتاه مشکی و شال قرمزم.
سیاوش مرا با این شال می‌دید سکته را می‌زد.
با ترمز کردن ماشینی جلوی پاهایم با ترس سرم را بالا اوردم. آوا با خوشحالی از ماشین پیاده شد.
- وای ویان دختر خودتی؟
با مهربانی بغلم کرد.
- سلام.
آوا سرتاپایم را نگاه کرد:
- خدایا باورم نمی‌شه ویان چقدر تغییر کردی. چقدر بزرگ شدی اصلا خیلی خوشگل شدی چشاتو سگ‌تر هم که شده.
خندیدم:
- چشم‌هات خوشگل می‌بینه گیانم. خیلی خوشحالم می‌بینمت. توهم خیلی تغییر کردی.
آوا: منم... نمی‌دونی وقتی شنیدم می‌خوای بیای چقدر خوشحال شدم.
لبخندی بهش زدم.
اوا: وای خسته‌ای زود بیا بشین بریم.
در حین راه ماجرای امدنم را برای اوا تعریف کردم.
اوا ناراحت لب زد:
- باورم نمی‌شه اصلا به عمو سیاوش و خاله شیلان نمی‌اومد همچین ادم‌هایی باشن.
غمگین نگاهش کردم:
- آدما همینن. پشت نقاب خوشرویشون قایم شدن.
آوا دستشو رو شونم گذاشت.
- بیخیال عزیزکم دنیا همینه.
وقتی به خانه‌اش رسیدم فوری حمامی رفتم و روی تخت دراز کشیدم. خیلی خسته بودم. به حدی که می‌توانستم کل سال را بخوابم. چشمانم را روی هم گذاشتم و به عالم بی‌خبری فرو رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
22
237
مدال‌ها
2
آوا با لج پا رویِ زمین کوبید:
- هرچقدر هم که خوشگل باشی باید برات صورتت رو درست کنم.
خسته به او زل زدم:
- دیوونم کردی اوا، باشه.
آوا خوشحال جیغی زد.
- خب ابروت دست نمی‌زنم بهش؛ اما موهای صورتت‌ رو برمی‌دارم.
نگران به او خیره شدم:
- باشه فقط قیافم زنونه نشه.
اوا خنده‌ای کرد و سرش‌ را تکان داد.
- نه‌بابا نگران نباش، راستی عصر بیا بریم تهرانو نشونت بدم.
سکوت کردم و چیزی نگفتم. با درد به حرکات دستان آوا روی صورتم خیره شدم و لب زدم:
- فقط اوا برای کار... .
اوا همان‌طور که با دقت مشغول کارش بود گفت:
- اون که اوکیه باید صبر کنیم فعلا.
لبخندی زدم .
***
چهره‌ام زیباتر از قبل شده بود و آوا برایم ریملی زده بود که چشمانم را درشت‌تر نشان می‌داد. شال سبز رنگ‌ را روی سرم انداختم.
آوا سوتی زد و با خوشحالی به من خیره شد.
- خیلی جیگر شدی ویان. بخدا آدم دلش برات میره.
لبخندی زدم و گفتم:
- توهم خیلی جیگری.
سوار ماشین آوا شدیم که بعد از چند دقیقه به پاساژی رسیدیم. آوا همان‌طور که نگاهش را در اطراف می‌چرخاند گفت:
- بریم مانتو بخرم برات. اون‌جا همش لباس محلی می‌پوشیدی؟
سرم را تکان دادم و با ذوق به اطرافم خیره شدم.
- آره، شاید باورت نشه اما دلم تنگ شده برای اون‌جا.
آوا ناراحت زمزمه کرد:
- نگران نباش، عادت می‌کنی... ‌.
خسته پلاستک لباس‌ها را روی زمین گذاشتم و نالیدم:
- آوا من دیگه نمی‌تونم.
آوا خندید و گفت:
- خیلی‌خب، باشه. به همین زودی خسته شدی؟ تا یه سر بریم مغازه دوستم یه امانتی ازش بگیرم میام.
سرم‌ را تکان دادم و باشه آرامی زیر لب زمزمه کردم. به آخر پاساژ رسیدیم که خلوت‌تر بود، آوا وارد مغازه‌ای شد و من تنها ماندم و ترسیده به اطراف نگاه کردم. با پولی که پس‌انداز کرده بودم توانستم چند دست لباس بگیرم که بعضی از آن‌ها را آوا حساب کرد و گفت وقتی که رفتم سر کار به او برگردانم. واقعا مدیونش شده بودم. آوا حسابی طولش داده بود، خیر سرش گفته بود یک امانتی است و زود برمی‌گردد. صدایِ حرف زدن دونفر می‌آمد، کنجکاو نبودم اما صدایشان واضح بود.
- آقا من محموله رو سالم تحویل دادم تو کردستان کارمم تمیزِ تمیز بود، هیچ*ک.س نفهمید حتی آدم‌های ارسلان.
و بعدش صدای بم و گرفته‌ای بلند شد.
- می‌تونی بری.
درمورد محموله حرف می‌زدند. چه محموله‌ای؟منظورشان چه بود؟ یعنی خلافکار بودند؟
سوال‌های زیادی در ذهنم بود. سرم لحظه‌ای گیج رفت و محکم به مانکن برخورد کردم.
- صدای کی بود؟
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین