آرام شانه را روی خرمن موهای طلایی رنگم میکشید. مامان با لحن شاکی، آرام کنار گوشم زمزمه کرد:
- دیروز صبح باز بیرون روستا رفته بودی؟
با بهت و چشمان درشت شده برگشتم سمتش و با لکنت گفتم:
- م... مامان.
مامان پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- یامان.
بعد از چند دقیقه که برای من مثل چند ساعت گذشت، با لحن ملایمی گفت:
- ویان جدیداً خیلی سربه هوا شدی ها! بیرون روستا خطرناکه. آخرش کار دست خودت میدی دخترم.
با ترس به چشمان آبی رنگش خیره شدم و زمزمه کردم.
- شما از کجا فهمیدین؟
مامان سری تکون داد و در حالیکه شانه را تمیز کرد، رو به من گفت:
- کلاغها خبر میارن. حرفهام یادت بمونه.
و از کنارم گذشت. با بیست و یک سال سن، حس بچه شش ساله را داشتم. شال توری را روی سرم انداختم. وارد حیاط شدم، روی حوض نشستم و به ماهیها زل زدم. با حسرت زمزمه کردم:
- شما هم توی این حوض زندانی شدید. تنها فرقمون اینِ که هیچکَس کاری بهتون نداره اما من... .
با صدای در حرفم را ادامه ندادم و به سمت در رفتم. با باز کردن در و دیدن کیوان خواستگار سمجم اخمی کردم.
- بفرمایید؟
کیوان پوزخندی زد و کاسهای به سمتم گرفت:
-آش نذریه.
آرام قبول باشهای گفتم و در را بستم.
از نگاه خیرهاش میترسیدم. سری تکان دادم تا از توهماتی که در ذهنم شکل میگرفت جلوگیری کنم و به سمت خانه قدم برداشتم. روی ایوان نشستم. صدای خنده زنان همسایه میآمد و حدس میزدم بازار غیبتشان حسابی گرم است!
حسابی در فکر فرو رفته بودم، دلم میخواست از این روستا فرار کنم از مردمانش حتی از پدر خود. در باز شد پدر و مادرم وارد خانه شدند. مادرم اخمی کرد و گفت:
- ویان تا کی میخوای توی این خونه بمونی؟ وقتیم بری بیرون که میری بیرون رو... .
جیغ خفیفی زدم و به پدرم اشاره کردم
با تاسف سری تکان داد وارد آشپزخانه شد. نفس عمیقی کشیدم نزدیک بود بدبخت بشم.
***
(آراز)
آخرین پک را به سیگار زدم و انداختمش. در اخر زیر پاهایم لهاش کردم، این کار را قرار بود با تمام ادمهای اطرافم کنم، حتی با پدرم... .
پدری که فقط نامش را یدک میکشید و اسمی بود در شناسنامهام. با همان پوزخند محو گوشه لبم از پلهها پایین آمدم و آستین لباس مشکیام را تا زدم
و به سمت اتاق ارسلان رفتم. بدون در زدن وارد اتاق شدم. ارسلان با لبخند خبیث گوشه لبش به من خیره شده بود
فکر میکرد میتواند مرا نابود کند؛ اما نمیدانست قرار است این وسط خودش نابود شود و تبدیل به یک مهره سوخته شود. روی مبل نشستم و با پوزخند بهش خیره شدم. ابرویی بالا انداختم.
- انتظار نداری که بهت سلام کنم؟
ارسلان سری تکان داد.
- خیلی دوست داشتم ببینمت.
بعد چند دقیقه با چشمان ریز شده سرتاپایم را نگاه کرد و گفت:
- عاشق همین جسارتت شدم که الان اینجایی.
زیر خنده زدم.
- اما من اصلاً دوست نداشتم قیافتو واسه یه ثانیه هم ببینم و الانم که اینجام نه که مجبورم کرده باشی، نه! به میل خودم اومدم چون هیچکَس نمیتونه آراز رو مجبور به انجام کاری کنه.
ارسلان زد زیر خنده و شروع کرد به دست زدن.
- آفرینآفرین، این اخلاقت به پدرت کشیده، یه امتیاز مثبت.