جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ویان] اثر «حدیث عدالت فرد کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط حدیث عدالت فرد با نام [ویان] اثر «حدیث عدالت فرد کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,995 بازدید, 19 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ویان] اثر «حدیث عدالت فرد کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع حدیث عدالت فرد
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط حدیث عدالت فرد
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
22
237
مدال‌ها
2
ترسیده بلند شدم اما دیگر دیر شده بود... .
مردی با ریش‌های بزی و چهره‌ای ترسناک بالای سرم بود. خواستم جیغ بزنم و از آوا کمک بخواهم، اما او زودتر از من دستش‌ را روی دهانم گذاشت و مرا بلند کرد. دست‌ و پا می‌زدم اما انگار نه انگار... .
خدایا بدبختی من تمامی نداشت؟ مرا به کوچه‌ای تنگ و تاریک برد که در انتهای کوچه، مردِ قد بلندی سیگار به دست به ماشینش تکیه داده بود. فقط سایه‌اش‌ را می‌دیدم. با نزدیک شدنمان به او چهره‌اش را دیدم. از کی خلافکارها آن‌قدر جذاب شده بودند؟ با انداختن سیگارش و له کردنش زیر پایش به خودم آمدم. با بغض و ترس به مرد روبه‌رویم خیره شدم. صدایش بلند شد:
- حامد ولش کن.
حامد با تردید به او خیره شد.
- ولی آقا صداش درمیاد.
مرد همان‌طور خیره به من لب زد:
- درنمیاد، خودش می‌دونه اگه صدا بده کارش تمومه.
با همین چند جمله مرا تا مرز سکته برد. این مرد با روح و روان آدم بازی می‌کرد و خوب بلد بود که چگونه آدم‌ را بترساند. حامد دستش‌ را از روی دهانم برداشت و توانستم نفس عمیقی بکشم. صدای آوا را می‌شنیدم اما جرئت این‌که لب باز کنم نداشتم و خیره به مرد روبه‌رویم بودم. حس می‌کردم الان است که سکته‌ را بزنم. چشمانش زیادی ترسناک بود... .
آوا که از صدایش معلوم بود حسابی ترسیده است داد زد:
- ویان کجایی؟ یاخدا... نیستش، زهرا تقصیر من بود خدا لعنتم کنه. تو نشستی شروع کردی به تعریف، منم که فضول... .
وای، یه روزم نگذشته بود که اومده تهران بعد دزدیدنش. یاخدا چیکار کنم...؟
بعد از چند دقیقه صدایشان نیامد حتما رفته‌اند. تنها امیدم او بود، اما با رفتنش دیگر هیچ راهی نداشتم. حامد با هیزی نگاهش‌ را رویِ بدنم چرخاند.
- آقا می‌خواید باهاش چیکار کنید؟
مرد سرتاپایم‌ را نگاه کرد و خیره در چشمانم با عصبانیت و اخم گفت:
- چی شنیدی؟ از کِی اون‌‌جا بودی؟
ترسیده نگاه دزدیدم.
- من... من چیزی نشنیدم بزارید من برم، به کسی نمی‌گم چی‌ شنیدم.
مرد لبخند کجی زد و نگاهش‌ را به پایین دوخت، اما بعد از چندثانیه سرش‌ را بالا آورد:
- چیزی نشنیدی و بعد میگی به کسی چیزی نمی‌گم؟
حامد با لحنی که ترس‌ را فریاد می‌زد گفت:
- آقا این دختره... بیا بکشیمش یا... .
مرد ابرویی بالا انداخت و منتظر به حامد خیره شد
- یا...؟
حامد انگار برای گفتنش تردید داشت.
- خب بدینش من... واسه امشب... دختر خوشگلیه. بعدشم می‌کشمش و جنازه‌شو یه جایی پرت می‌کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
22
237
مدال‌ها
2
ترسیده به مرد و حامد خیره شدم. از فکرش لرزیدم و بهت زده با چشمان اشکی سر تکان دادم، غیرممکن بود. حاضر بودم بمیرم اما دستش به من نخورد. مرد با خونسردی پوزخندی زد.
- حامد این‌ مدت بزرگ‌تر از دهنت حرف می‌زنی. یه بار دیگه از این گ*و*ها بخوری من می‌دونم و تو... . گمشو نبینمت.
حامد با ترس آب دهانش را قورت داد و گفت:
- چ... چشم اقا، خداحافط.
و با عجله از آن‌جا دور شد، انگار از این مرد خیلی می‌ترسیدند. و حالا من ماندم و مرد ترسناکِ روبه‌رویم. با صدایش به خودم آمدم.
- سوارشو!
ترسیده نگاهش کردم.
- من سوار نمی‌شم.
مرد به من نزدیک شد و حالا فاصله بینمان سر جمع دو انگشت می‌شد. ترسیده خواستم فاصله بگیرم که به دیوار برخورد کردم.
مرد با لحنی ترسناک زمزمه کرد:
- می‌دونی؟ من از آدم‌های زبون نفهم متنفرم... . با زبون خوش بهت گفتم بیا بشین. میای، اگر نه... .
مکثم‌ را که دید پوزخندی زد و محکم مرا گرفت و پرتم کرد داخل ماشین و در را بست.
با درد ناله‌ای کردم. پهلویم که کبود شده بود و یادگاری سیاوش بود دقیق به دنده خورده بود.
اشک در چشمانم جمع شده بود و از درد به خودم می‌پیچیدم، دردش زیاد بود... .
مرد در را بست و به من خیره شد و پوزخندی زد. از درد می‌خواستم بیهوش شوم. لعنت به سیاوش، لعنت به این مرد... .
از این زندگی متنفر بودم. زندگی که یک لحظه خوشی‌ را به چشمم ندیده بودم. با ترمز ماشین با درد چشمانم‌ را باز کردم. صدای گرفته‌اش بلند شد:
- بیا بیرون. انتظار نداری که واست فرش پهن کنم.
بی‌جان بلند شدم. یک لحظه سرم گیج رفت و داشتم می‌افتادم که بازوی آن مرد‌‌ را گرفتم.
مرد بی‌حوصله و با اخم گفت:
- زود بیا.
با درد پشت سرش راه‌ افتادم که وارد خانه‌ای شدیم، باورم نمی‌شد. من در خانه این مرد غریبه دقیقا چه‌ غلطی می‌کردم؟ مرد نیشخندی زد‌.
- الکی ادای حال بد رو درنیار، لباساتو بکن تا بیام.
گیج لب زدم:
- چی؟
با خود گفتم:
- لباس‌ها رو در بیارم؟ چرا؟
متعجب به مرد خیره شدم که با جام پایه بلندی که حاوی مایع بی‌رنگی بود نزدیکم می‌شد، با یک حرکت پیرهنش‌ را کند که جیغی زدم و عقب رفتم. ترسیده به او خیره شدم
- نزدیک نیا.
همان‌طور که نزدیکم می‌آمد پوزخندی زد و گفت:
- الکی ادا قدیسه‌ها رو درنیار. فکر کردی آوردمت این‌جا واسه چی؟
با بهت و درد به او خیره شدم، دلم می‌خواست بزنم زیر گریه... . از بازی این دنیا خسته شده بودم. دستم‌ را گرفت، هرچه سعی کردم دستم‌ را از میان دست‌های گرم و مردانه‌اش‌ جدا کنم‌‌ نمی‌گذاشت. دستانم اسیر او بود و رگ‌های دستش به حدی مشخص بود که می‌توانستم حرکت خون‌ را زیرش حس کنم. سرم‌ را بالا آوردم و به چشمانش خیره شدم و آرام لب زدم:
- من چیکارت کردم این‌جوری اذیتم می‌کنی؟
پوزخندی زد و لیوان را سر کشید.
- ادا مظلوم‌ها رو درنیار همتون یه مشت خرابین... .
چشماش سرخِ‌سرخ شده بود و او را ترسناک‌تر نشان می‌داد. سرش نزدیک‌تر می‌شد، من زیادی دربرابرش کوتاه بودم و او سرش‌ را خم کرده بود. لبش‌ را مماس با لبم قرار داد و خیره به لبم گفت:
- ارزش یه نگاه کردن از طرف منو نداری چه برسه بخوام ببوسمت.
سرم‌ را بالا آوردم و به او خیره شدم. من از خدایم بود که او من‌ را نبوسد و کاری با من نداشته باشد؛ اما حرفش بدجور دلم‌ را شکست... .
عقب رفت و گفت:
- دوست ندارم چیزیو دوبار تکرار کنم، از طرف کی بودی و چی شنیدی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
22
237
مدال‌ها
2
با عصبانیتی که نمی‌توانستم کنترل کنم غریدم:
- خیلی زبون نفهمی! من اتفاقی حرفاتونو شنیدم.
مرد عصبانی و با اخم به‌ من خیره شد. لبم‌ را از درد گاز گرفتم. عصبانیتم کار دستم داده بود. لعنت به دهانی که بی‌موقع باز شود..‌. ‌.
اخمی که میان ابروهایش جا خوش کرده بود، چهره‌اش‌ را ترسناک‌تر کرده بود. کوبیدم به دیوار که با درد ناله‌ای کردم.
- دختره ه*رزه چه گ*وهی خوردی؟
گلویم‌ را آرام فشار داد و سرش‌ را نزدیک آورد و با نفرت غرید:
- اگه، یه‌بار دیگه از این گ*وه خوریا بکنی،
جد و آبادتو به فنا میدم، فهمیدی؟
با درد سرم‌ را تکان دادم که با عصبانیت پوزخندی زد و گفت:
- نشنیدم!
خیره به چشم هایش لب زدم:
- فهمیدم.
گلویم‌ را ول کرد که دست لرزانم‌ را بالا آوردم و به سمت گلویم بردم. جای سوختگی که یکی از یادگاری‌های سیاوش بود‌ را لمس کردم. آن‌جا را فشار داده بود و کمی می‌سوخت. مرد کلافه و عصبانی نگاهش‌ را از سوختگی گردنم گرفت و به سمت آشپزخانه رفت.
***
( آراز )
هنوز شک داشتم به آن دختر، با صدای زنگ گوشی، کلافه گوشی‌ را برداشتم و با دیدن اسم احسان اخمم بیشتر شد. غریدم:
- کارتو بگو.
احسان خنده‌ای کرد و گفت:
- سلام آراز گردن کلفت، چطوری رفیق؟
پوزخندی زد. رفیق؟ او سگش‌ هم به حساب نمی‌آمد.
- دهنتو ببند احسان، زیاد واق‌واق می‌کنی.
احسان که کنایه و طعنه‌های آراز برایش عادی بود، خنده‌اش بیشتر شد و خصمانه گفت:
- با شرکت آلارز وارد کار شدم، لامصب رئیسش فرحی از خودم هفت خط‌تره، منتظر جبران باش!
آراز نیشخندی زد و شقیقه‌اش را مالید.
- قلاده تو ول کردم هار شدی؟ سگ کی باشی بخوای منو تهدید کنی؟ بخوای خیلی گنده بشی تهش نوچه منی‌‌... ‌. حوصله گ*و*ه خوریاتو ندارم، دفعه آخرته زنگ می‌زنی.
احسان عصبانی شده بود و خواست چیزی بگوید که آراز گوشی را قطع کرد. به دخترک که ترسیده به او خیره شده بود نگاه کرد، برعکس نگاهش که ترس‌ را فریاد میزد سعی می‌کرد قوی به نظر بیاید. دخترک آب دهانش‌ را با صدا قورت داد و لب‌های خشک شده‌اش‌ را با زبانش کمی خیس کرد.
- من باید برم، دوستم خیلی نگران ش... .
آراز اصلا حوصله نداشت و با صدایی که سعی می‌کرد بلند نشود میان حرفش پرید و گفت:
- فعلا صداتو ببر.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
22
237
مدال‌ها
2
(ویان)
بغضم‌ را سعی کردم قورت بدهم، دلم می‌خواست یک‌جا بنشینم و زیر گریه بزنم برای بخت سیاهم. چه شانسی داشتم؟ گرفتار یک دیوانه روانی شده بودم که نمونه‌ای دیگر از سیاوش بود. چشمانم‌ را روی هم فشار دادم و با عصبانیت موهای پریشانم‌ را کنار زدم. مرد با اخم و جدیت خیره به لب تاپ بود.
خیلی جذاب بود، اما نه اخلاق داشت و نه شخصیت. سرش‌ را بالا آورد که نگاهم‌ را دزدیدم، باورم نمی‌‌شد در خانه یک مرد غریبه نشسته‌ام و او را دید می‌زنم. همه‌چیز شبیه یک خواب بود، در واقع همه‌چیز دور از باورم بود. پوفی کشیدم که با صدای مرد، با تعجب سرم‌ را بالا آوردم.
- بله؟
با لحن دستوری، جدی گفت:
- سیرتاپیاز کل زندگیتو می‌خوام بدونم.
اخمی کردم.
- به شما چه‌ ربطی داره؟
با اخمش لب‌هایم‌ را گاز گرفتم. خواست چیزی بگوید که پریدم وسط حرفش و با استرس گفتم:
- باشه میگم فقط داد نزن... .
سرم‌ را پایین انداختم و خیره به دست‌هایم لب زدم:
- اسمم ویانه، اهل یکی از روستاهای کردستانم. با کلی سختی و محدودیت بزرگ شدم. آخرشم که می‌خواستن به زور شوهرم بدن. یه شب توی بحثشون فهمیدم که دختر واقعیشون نیستم... .
سخت بود گفتن آن کلمه، اما با بغض آرام زمزمه کردم:
- پرورشگاهیم. تصمیم گرفتم بیام پیش خواهر دوستم این‌جا. الانم که دنبال کارم، دوست ندارم سربار کسی باشم. اون شبم با دوستم یعنی آوا اومدیم بازار. آوا تویِ مغازه دوستش کار داشت منم دم در وایسادم بیاد، اما یه لحظه نفهمیدم چیشد و سرم گیج رفت خوردم به مانکن. بعدشم که اون مرده شبیه بز... .
لبم را گاز گرفتم و به سختی حرفم را ادامه دادم:
- اومد بالا سرم و الانم که این‌جام... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
22
237
مدال‌ها
2
ابرویی بالا انداخت و پوزخندی زد.
- انتظار داری حرفاتو باور کنم؟
با حرص لبم‌ را گزیدم. اما با صدای شکستن چیزی سرم‌ را برگرداندم، جز ما کسی در خانه بود؟ و بعدش صدای باز شدن در و قدم‌های چندنفر آمد. با دیدن چند مرد کت و شلواری و مسلح سرجایم خشکم زد. باورم نمی‌شد، همه چیز مثل یک خواب بود. بعد از چند دقیقه، راه‌ را برای یک مرد که حدود پنجاه‌ سال داشت، باز کردند.
نگاه مرد جوری بود که ناخوداگاه لرزیدم، حتی آن مرد هم متوجه شد. مرد با لبخند کریهی گفت:
- به... می‌بینم آراز پیشرفت کردی، دوست نداشتی دختر به این خونت راه بدی... . حتی نیلا هم از این‌جا خبر نداشت.
مرد ابرویی بالا انداخت و با تفریح به من خیره شد.
- همه‌شون‌ رو می‌بردی اون خونت، این یکی فرق داره نه؟ معلومه از اون مدلاش نیست.
اسم مرد که فهمیده بودم آراز است، عصبانی از سرجایش بلند شد، ارسلان در برابر آن مرد قد بلند جوجه هم به حساب نمی‌آمد. آراز که از زور حرص و عصبانیت قرمز شده بود غرید:
- دهنتو ببند ارسلان. زیادی گ*و*ه می‌خوری.
به چه حقی وارد خونه من شدی؟
ارسلان باز هم لبخندی زد.
- پسرِ بی‌ادب من... .
با لبخند به طرف منی که با بهت به آن‌ها خیره بودم، آمد. دستش‌ را جلو آورد که گونه‌ام‌ را لمس کند.‌ با اخم کنار کشیدم و بلند شدم، دستش میان راه خشک شد. نمی‌دانستم آن لحظه این جرئت‌ را از کجا آورده‌ام. با عصبانیت خیره در چشم‌های مرد عوضی روبه‌رویم، با صدایی که سعی می‌کردم آرام باشد گفتم:
- به چه حقی می‌خواستی صورت منو لمس کنی؟
مرد دوباره لبخندی زد و بی‌توجه به حرف من روبه آراز گفت:
- اوه! وحشی‌ هم هست، مثل خودت آراز... .
رو به بادیگاردها گفت:
- دخترِ رو بیارید.
با تعجب و دهانی باز به بادیگاردی که داشت نزدیکم می‌شد خیره شدم. بادیگارد خواست مرا بکشد که دست نیرومند و عضله‌ای مانعش شد. به صاحب دست خیره شدم... .
همان مرد، آراز بود.
آراز با لحنی محکم و دستوری رو به بادیگارد گفت:
- دستتو بکش.
بادیگارد آب دهانش‌ را با ترس قورت داد و قدمی عقب رفت. نگاه لرزانم‌ را به چشم‌های آراز دوختم، چرا نگذاشته بود که من بروم؟
ارسلان با دقت و اخم به آراز خیره شد:
- یادمه همیشه دوست دخترها تو می‌خواستم راحت ردشون می‌کردی سمتم، این با بقیه چه فرقی داره؟
با هیزی نگاهش روی بدنم چرخید و روی چشم‌هایم ثابت ماند.
- البته این فرق داره با بقیشون. متفاوته، خیلی خوشگله ولی سادست. کنجکاوم بدونم اون زیر چی قایم کرده.
باورم نمی‌شد که این مرد با نهایت بی‌شرمی درمورد اندام من نظر می‌داد.
از شدت خجالت نفسم به شمار افتاده بود... .
آراز که دستانش‌ را مشت کرده بود و رگ‌های دستش از صد کیلومتری هم مشخص بود غرید:
- این واسه من با بقیه‌شون هیچ فرقی نداره، اما فعلا متعلق به منه! دوست دخترهامم با میل خودشون میان پیشت و هم‌خوابت میشن.
و با جدیت دستش‌ را برای ارسلان تکان داد و گفت:
- ارسلان،‌ می‌دونی که بدم میاد کسی چشم به دارایی‌هام داشته باشه و خوب هم می‌دونی وقتی آسیبی به دارایی‌هام برسه چجوری تلافی می‌کنم.
ارسلان چشم‌هایش ترس‌ را فریاد می‌زد اما کم نیاورد و پوزخندی زد:
- حواست به دارایی‌هات باشه. ممکنه یه وقت بدزدنش.
همانطور خیره به من لب زد:
- فردا عصر ساعت چهار عمارت منتظرتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
22
237
مدال‌ها
2
دردسر کم نداشت و حالا دوباره، یک دردسر جدید به آن اضافه شده بود.
احتمال دزدیدنش توسط افراد ارسلان زیاد بود. می‌دانست که وقتی ارسلان از دختری خوشش بیاید دست بردار نیست.
در مرام و معرفتش نبود که بیخیال
دخترک شود، مخصوصا این‌که شرایطش با بقیه متفاوت بود.
کلافه طبق عادت همیشگی‌اش دستانش را میان موهایش برد و سرش را پایین انداخت و دوباره سرش را بالا آورد و به دخترک که هنوز در بهت به سر می‌برد نگاه کرد و لب زد:
- جز دردسر هیچ سودی برام نداشتی.
دخترک متعجب و با بهت گفت:
- من؟
آراز اخمی میان دو ابرویش نشست.
- نه پس من!
ویان هم متقابلا اخمی کرد و گفت:
- شما منو دزدیدی، بعد مقصر منم؟
آراز که از این بازی خوشش آمده بود و دلش می‌خواست دخترک را اذیت کند، نیشخندی زد:
- اوه! پس چون من فضولی کردم و فالگوش وایسادم تقصیر منه.
ویان با حرص لب هایش را گاز گرفت، نگاه آراز به سمت لب هایش رفت، با تمام سادگی‌اش خواستنی بود.
نگاهش را بالا آورد و به دخترک خیره شد و با جدیت لب زد:
- همین‌جا می‌مونی تا تکلیفت مشخص بشه.
و بدون توجه به دخترک کت چرم و سوییچ موتورش را برداشت و از خانه بیرون زد.
( ویان )
به رفتن آراز خیره شدم... .
خسته روی مبل نشستم، هنوز هم باورم نمی‌شد که بین یک مشت خلافکار گیر افتاده‌ام... .
نگاهم را در اطراف چرخاندم، خانه سوت و کوری بود، تمام وسایل مارک دارش نشان می‌داد که چه مرد خرپولی است.
خانه کامل مشکی رنگ بود و تاثیر بیشتری روی دلم گرفته‌ام می‌گذاشت... ‌.
نمی‌دانستم در آخر این قصه، قرار است چه اتفاقی بیفتد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
22
237
مدال‌ها
2
با عصبانیت بین ماشین‌ها لایی می‌کشید.
با رسیدن به برج، فوری سوار آسانسور شد و طبقه آخر را زد.
گوشی‌اش را برداشت و به پیام جدیدی که برایش آمده بود خیره شد.
نیشخندی زد؛ بازهم تهدیدهای پوچ... .
از آسانسور خارج شد و محکم کوبید به در خانه.
سینا که تنها لباسش شلوارک بود، در چهارچوب ظاهر شد.
سوتی زد و گفت:
- به مرد کله خراب معروف، کراش جهانیان
می‌خوای چیکار کنم هک، خرابک..
بی‌حوصله لب زد:
- تا نفرستادمت اون دنیا خفه شو.
وارد خانه شد و کتش را درآورد.
چند دکمه اول پیرهنش را باز کرد و کلافه دستش را میان موهایش برد.
سینا لبخندی زد و به طرف آشپزخانه رفت.
- چای می‌خوری؟
آراز کلافه نگاهش را به او دوخت و لب زد:
- نه، بشین کارت دارم.
با نشستن سینا، با جدیت و اخم به او خیره شد و گفت:
- می‌خوام امار یه دختره رو برام دربیاری.
تا چندساعت دیگه همه چیزو می‌خوام درموردش بدونم.
سینا سری تکان داد:
- حله، ولی بچه‌ها رو هم بفرست واسه محکم کاری.
سری تکان داد و پیامی برای امیر فرستاد.
بعد از چند دقیقه سینا پرسید:
- حالا دخترِ کیه؟
آراز بی‌میل ماجرای دخترک را برای سینا تعریف کرد.
سینا سوتی زد:
- یعنی انقدر دخترِ خوشگله که ارسلان پیگیرش شده؟
آراز اخمی کرد:
- از بین حرف‌های من تو فقط خوشگل بودنش رو فهمیدی؟
سینا لبخند مسخره‌ای زد و دستش را پشت گردنش برد:
- دختره بدجور تو دردسر افتاده، پیش خودت نگه دارش.
با شیطنت لبخندی زد و ادامه داد:
- یا بیارش پیش من جاش امن امنه.
آراز نیشخندی زد و با تمسخر گفت:
- خیلیم امنه تو که همش بند پایین تنتی وای به حال اینکه یه دختر پیشت باشه.
سینا بی‌توجه به حرف آراز گفت :
- بدون شوخی، باید مراقبش باشی اون گناهی نکرده بخواد گرفتار ارسلان بشه.
آراز با جدیت خیره به میز گفت:
- مراقبشم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
22
237
مدال‌ها
2
آراز کلافه بلند شد و گفت:
- دوست ندارم کسی بخاطر من تو دردسر بیفته، صبح بیا شرکت.
سینا با لودگی جواب داد:
- چشم عشقم.
آراز سری به عنوان تاسف تکان داد و از خانه‌ خارج شد.
به سمت انبار مخفی راه افتاد، محکم و استوار قدم برمی‌داشت.
هنگامی که آراز خواست وارد انبار شود، یکی از بادیگاردها جلو آمد و سد راهش شد.
هیکلی و قد بلندی داشت اما بازهم یک سر و گردن اراز از او بلندتر بود؛ هیچ*ک.س به پای او نمی‌رسید... .
سرش را بالا آورد تا بتواند صورت آراز را ببیند.
- متاسفیم اقا! شما نمی‌تونید وارد انبار بشید.
آراز پوزخندی زد و گفت:
- کی این حرف رو زده؟
مرد با اعتماد به نفس جواب داد:
- آقا ارسلان دستور دادن.
نگاهی به سرتا پایش انداخت و ارام زمزمه کرد:
- مثل این‌که هنوز منو نشناختی! بخوام همین الان می‌فرستمت جهنم! هم خودتو هم اقا ارسلانتو.
مرد ترسیده آب دهانش را قورت داد:
- آقا به ما سپردن که... .
آراز با جدیت لب زد:
- هیس!
با کمی مکث گفت:
- یه کلمه دیگه بشنوم جنازتو تحویل اقات میدم
به‌سمت انبار قدم برداشتم که مرد دوباره گفت:
- ولی آقا... .
آراز به سمتش برگشت و فوری به پاهایش شلیک کرد؛ صبر او هم حدی داشت.
فریاد پر درد مرد بلند شد‌... .
همان‌طور که با نیشخند به مرد خیره شده بود زمزمه وار گفت:
-‌ سعی کن همیشه در برابر من چاک دهنت بسته باشه، چون قول نمی‌دم دفعه بعدی هدفم پیشونیت نباشه.
حامد را از دور دید که داشت نزدیکش می‌شد.
حامد درمانده لب زد:
- آقا... .
-‌ نمی‌خوام چیزی بشنوم!
به دور تا دور انبار خیره شدم.
- نمی‌زاری یه نفرم به اینجا نزدیک شه، اگر مشکلی پیش اومد از چشم تو می‌بینم.
حامد ترسیده گفت:
-چ... چشم آقا خیالتون راحت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
22
237
مدال‌ها
2
با آرامشی که از دیدن مادرش نصیبش شده بود، لبخند کجی زد و بر روی دستان نرم و تپل مادرش بوسه‌ای زد.
آفاق با همان لبخند زیبا و مهربانش لب زد:
- آراز جان مادر، حس می‌کنم کلافه‌ای! اتفاقی افتاده پسرم؟
آراز دستانش را میان موهایش فرو برد و سرش را طبق تیک همیشگی‌اش پایین انداخت و دوباره بالا اورد و گیج زمزمه کرد:
- دوست ندارم نگرانت کنم.
آفاق با مهربانی و اعتمادی که در چشمانش موج میزد مطمئن گفت:
- من همونقدر که نگرانتم، بهت به همون اندازه هم اعتماد دارم، دوست نداشتی هم نگو!
لبخندی زد و ادامه داد:
- چون خودم می‌دونم پسر کله خرابم همیشه دنبال دردسره، ولی همیشه حواس جمع
هست... !
آراز لبخندش عمق گرفت.
- خیلی خوبه که می‌دونی پسرت تنش می‌خاره واسه دردسر.
آفاق نیشگون محکمی از بازوی عضله‌ای آراز گرفت:
-بی‌تربیتی تو به کی رفته اراز؟ من تو رو اینجوری تربیت نکرده بودم که... .
آراز با لذت خندید و گفت:
- آفاق... آفاق... این‌که تو دایره لغاتم بهترین کلمه هست، بقیه‌شو نشنیدی.
افاق بانمک خندید:
- خیلی خب، باشه حالا نمی‌خوای بگی چیشده که انقدر تو فکر بودی؟
آراز جدی شد و دستش را میان موهایش برد و نفس عمیقی کشید:
- یه دختره داشت تو کارم فضولی‌ می‌کرد، گیج بودم، اشتباه کردم و آوردمش خونم تا از زیر زبونش حرف بکشم، ارسلان اومد و دیدش.
ازش خیلی خوشش اومده و تهدید کرده که به دستش میاره.
کلافه رو به مادرش کرد و گفت:
- آفاق حالا می‌دونی بدیش چیه؟ دختره از اون قدیسه‌های آفتاب مهتاب ندیده‌ست.
اتفاقاتی که افتاده بود همانند یک فیلم از ذهنش گذشت و زمزمه کرد:
- ارسلان یجوری نگاهش می‌کرد که از ترس می‌لرزید.
کلافه طبق تیک همیشگی‌اش دستانش را میان موهایش برد و سرش را پایین انداخت.
- دیدنش توسط ارسلان تقصیر من بود و حالا... .
با کمی مکث لب زد:
- تو مرام آراز نیست کسی که به‌خاطر اشتباه اون تو دردسر افتاده رو ول کنه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
22
237
مدال‌ها
2
آفاق با شعف به شیر مرد روبه‌رویش خیره شد و لب زد:
- الهی داغت‌ رو نبینم مادر، سرت سلامت باشه اینطور که معلومه دختره ظریف و شکننده هست باهاش راه بیا پسرم.
آراز اخمی کرد و گفت:
- همین رو کم داشتم، کاری نداری؟
آفاق با دلتنگی نگاهی به قد و قامت پسرش انداخت و در دل قربان صدقه‌اش رفت.
- نه پسرم، خدا به همراهت.
آراز بوسه‌ای روی سر مادرش نشاند و از خانه خارج شد.
***
کلید را چرخاند و وارد خانه شد، با دیدن دخترک که روی کاناپه نشسته‌ و به رو به‌ رویش خیره شده است، ابرویی بالا انداخت.
انتظار داشت که الان در حال فضولی کردن در خانه باشد.
سر بالا آورد و با دیدنم با عصبانیت لب زد:
- آقای محترم من الان باید برگردم پیش دوستم نگرانمه، اصلا از اینکه چه اتفاقی افتاده یا چی شنیدم مطمئن باشید که به کسی چیزی نمیگم.
و در اخر نفس کم آورد و با بغض لب زد:
- خواهش می‌کنم بزارید برم... .
بی‌توجه به حرف‌ هایش وارد آشپزخانه شد و لیوان آبی سر کشید.
ویان در ذهنش هر چی فحش بود به مرد روبه رویش داد.
آراز دست به سی*ن*ه به اپن تکیه داد و گفت:
- می‌برمت خونه دوستت.
چشمان دخترک برق زد اما با حرف بعدی آراز با دهانی باز خیره او شد.
- می‌برمت، اما مخفیانه وسایل ضروری که نیاز داری رو جمع می‌کنی باید بریم جایی.
لجباز و محکم لب زدم:
- من با یه مرد غریبه هیچ جایی نمیام.
آراز که طاقتش سر امده بود جلو رفت و گفت:
- چه بخوای چه نخوای وارد بازی شدی، خودتم می‌دونی تو چه کاری هستم و کسی هم دیدت
که دست بردار نیست، یا تهش مرگه یا بشی عروسک دست ارسلان و ادمای اطرافش.
لیوان را روی اپن گذاشت و کتش را دراورد و ادامه داد:
- سه راه داری، اینکه با من بیای و بازی کنی و بجنگی برای نجاتت، یا بشی عروسک دست ارسلان و عربا، و یا خودت رو بکشی و بعد با لحن ترسناکی لب زد:
- بوووم!
و به کلت روی اپن اشاره کرد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین