جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ویان] اثر «حدیث عدالت فرد کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط "Nira" با نام [ویان] اثر «حدیث عدالت فرد کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,518 بازدید, 20 پاسخ و 19 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ویان] اثر «حدیث عدالت فرد کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع "Nira"
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط "Nira"
موضوع نویسنده

"Nira"

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
24
269
مدال‌ها
2
اشکی آهسته از گوشه‌ی چشمان ویان لغزید و بی‌صدا روی گونه‌اش نشست.
در میان دو راهیِ تلخِ «بد» و «بدتر»، کدام را باید برمی‌گزید؟
بی‌تردید، «بد» را…
با بغضی فروخورده لب زد:
- من بازی بلد نیستم، نمی‌تونم... .
آراز بی‌تفاوت، بی‌آنکه نگاهی به چهره‌ی آشفته‌اش بیندازد، چرخید و سرد گفت:
- بازیم یادت می‌دم. پاشو… وقت طلاست.
دست بر پهلو فشرد و برخاست. بی‌رمق، پشت‌سرش قدم برداشت.
سوار ماشین بزرگ و سیاه‌رنگی شدند.
پاهای آراز روی پدال نشست و غرش ماشین، سکوت را درید.
ویان زیرچشمی به نیمرخ سرد و جذاب او خیره مانده بود.
تا به خود آمد، خودرو جلوی خانه‌ی آوا ایستاده بود.
متعجب برگشت، او حتی نپرسیده بود آدرس کجاست… .
این مرد، کیست؟
- بخوای زیرآبی بری، لو بدی، خ*یانت کنی… .
می‌دونی که کشتنت برام مثل آب خوردنه.
فهمیدی؟
با ترس سر تکان داد.
آراز نیشخندی زد و اضافه کرد:
- منتظرتم. تا پونزده دقیقه‌ی دیگه پایین باش.
ویان با شتاب پیاده شد و به‌سوی خانه دوید.
زنگ در را فشرد. چند ثانیه بعد صدای آوا در آیفون پیچید:
- بله؟
نفس‌عمیقی کشید، آب دهانش را قورت داد و با صدایی لرزان گفت:
- منم... ویان.
جیغی از آن‌سوی خط بلند شد.
لحظه‌ای بعد، ویان در آغوش آوا بود.
نای نفس کشیدن نداشت.
- کجا بودی دختر؟ مردم و زنده شدم!
دستش را کشید و داخل خانه رفتند.
- وقت ندارم. بیا تو، برات می‌گم.
درحالی‌که وسایل ضروری را در ساک کوچکی جا می‌داد، با سانسور ماجرا را تعریف کرد.
آوا، ناباور دست بر دهان گذاشت:
- این‌طوری نمی‌شه! مگه الکیه؟ باید گزارش بدیم به پلیس... .
ویان نالان سر تکان داد:
- تو نمی‌شناسیشون آوا، همون برخورد اول فهمیدم با کیا طرفم.
بعد، با لحنی لرزان که از حرفش چندان مطمئن نبود ادامه داد:
ـ اما یه حسی می‌گه آراز… بدِ منو نمی‌خواد.
آوا بهت‌زده گفت:
ـ ویان، تو رو خدا مراقب خودت باش.
ویان او را در آغوش کشید.
- تو هم همین‌طور، وسایلم پیشت امانت بمونه تا وقتی که برگشتم… .
ممنونم بابت همه‌چی.
به امید دیدار... .
بوسه‌ای بر گونه‌اش نشاند و با شتاب خانه را ترک کرد.
اشک‌هایش را پاک کرد و سوار ماشین شد.
ماشین دوباره غرید و از جا کنده شد.
جهت را نمی‌دانست… .
اما جاده، خاک بود و سکوت و ترس.
با صدایی لرزان زمزمه کرد:
- ما کجاییم؟
آراز، بی‌آن‌که نگاهش کند، با همان اخمِ آشنا گفت:
- فعلاً یه جای امن... .
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین