جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [وینچستر] اثر «آیدا رشید کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Ayda.r با نام [وینچستر] اثر «آیدا رشید کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 242 بازدید, 5 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [وینچستر] اثر «آیدا رشید کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع Ayda.r
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت

بنظرتون سطح رمان در چه حده؟

  • حرفه‌ای

    رای: 0 0.0%
  • خوب

    رای: 0 0.0%
  • متوسط

    رای: 0 0.0%
  • خوب نیست.

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    1
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Ayda.r

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
14
61
مدال‌ها
2
نام رمان: وینچستر
نویسنده: آیدا رشید
ژانر: عاشقانه، جنایی، تراژدی
عضو گپ 5

مقدمه: دستم را رها مکن جان دلم!
حالم را دگرگون مکن یار دلم!
مگر نبودت چگونه می‌تواند مرا سیراب کند؟
عشق تو چگونه می‌تواند پایان این بازی باشد؟
وینچستر را در دست بگیر جانانم!
وینچستر را در دستانت بگیر و مرا نابود کن دلربایم!


خلاصه: بوی او؛ بوی او بود که مرا از راه به در می‌کرد اما در همین میان، گویی که بوی او با بوی خون آمیخته شد، زندگی‌ام را همچُنان لاله سرخ، به خون کشید و همه کسم را از من گرفت. بی‌تابش بودم اما این بی‌تابی دیری نپایید که مرا به جنون رساند و وارد یک بازی کرد؛ بازی‌ای نه چندان نفرت انگیز و نه چندان زیبا!
آن بازی، شروع همه چیز بود؛ اما آن نفرت پایان این بازی نبود.
 
آخرین ویرایش:

-پریزاد-

سطح
6
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
3,815
13,267
مدال‌ها
12
1687776450037.png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.

مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.

پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

Ayda.r

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
14
61
مدال‌ها
2
#پارت‌یکم
نفس‌اش در سی*ن*ه حبس شده بود و با چشمانی به خون نشسته که گویی درون‌اش گل‌برگ‌های سرخِ لاله را ریخته بودند، به خواهرک بی‌قرارش که همچون یک پرنده دست و پا می‌زد تا از زیر آن طناب‌‌های محکم جان سالم به در ببرد، خیره شده بود.
نمی‌توانست چیزی به زبان خشک شده‌اش بی‌آورد؛ حالش در آن حیاطِ سرد و بزرگی که در وسط‌اش ایستاده بود، بسیار دگرگون‌تر از آن چیزی بود که بخواهد در عقل کسی بگنجد.
آرامیس آن نگاه گریانش را به مهیار که با خنده جنون آمیز خیره‌اش شده بود و با کلت سیاهش شقیقه دخترک را نشانه گرفته بود، سوق داد و با فریادی که تن هرکسی را به لرزه درمی‌آورد، گفت:
- مهیار ولش کن! هرکاری که بگی می‌کنم فقط توروخدا مرسانا رو ول کن. ببین حاضرم باهات هر جهنمی که بگی بیام ولی اون تفنگ لعنتی رو از سر اون بچه بردار! دِ آخه لعنتی مگه من چیکارت کردم؟ هان؟
پشت سر حرف‌اش، چنگی محکم به سی*ن*ه‌اش زد که دکمه‌ی طلاییِ مانتوی سیاهش شل شد و بر روی زمین افتاد که صدایش در آن سکوت حیاط عمارت، اِکو شد.
صدای برگ‌های خشک شده‌ی درختان افتاده بر روی زمین که ملودی جالب و کمی ترسناکی را به وجود آورده بودند، گوش‌های آرامیس را نوازش می‌کردند.
قدمی به جلو برداشت که تق‌تق پاشنه‌ی کفش‌اش در صوت وزش باد، آمیخته شد.
سپس با همان صدای گرفته‌اش و همان‌گونه که با قدم‌هایی لرزان و بی‌جان، به سوی مهیار که در نزدیکی‌اش بود می‌رفت، لب‌های خوش فرمِ لرزانش را تر کرد، نگاه پر از تنفرش را به او که با حقارت نگاه‌اش می‌کرد، سوق داد و با تن صدای بلند به حرف‌اش ادامه داد:
- ببین لعنتی؛ رو نقطه ضعف من دست گذاشتی و می‌دونی که برای خواهرم هرکاری می‌کنم؛ پس اون دهن لامصبت رو باز کن و بگو که چی از جونم می‌خوای؟!
مهیار که با شنیدن حرف‌های آرامیس گویی در دلش عروسی‌ای به پا شده بود، چشمان سیاه و کشیده‌اش برق زد و دستی به ته ریشش کشید.
بدون آن‌که واکنشی از خود نشان دهد، موهای سرش را که باد پاییزی به این طرف و آن طرف به رقص درمی‌آورد، به عقب سوق داد و با نیشخند گفت:
- خب؛ آرامیس کوچولوی ما انگاری عقلش سرجاش اومد و دست از لجبازی کشید؛ آره؟
تک خنده‌ای کرد که آرامیس اخم‌هایش را درهم کشید و انگار که در دلش آب گرمی ریخته باشند، حال‌اش به هم خورد!
مهیار از گوشه چشم به نگاه گریان مرسانا که به خواهرش که در فاصله کمی از آن قرار داشت، خیره شده بود و به خاطر بسته بودن دهان‌اش، نمی‌توانست کلمه‌ای به دهان بی‌آورد، نگاهی انداخت و با طعنه ادامه داد:
- اوه عزیزم نمی‌خوای جواب بدی؟ می‌بینی که خواهرت داره زجر می‌کشه‌ها!
ناگهان سکوت اختیار کرد و با شرارت به آرامیس که خشمگین به او خیره شده بود و از ترس‌اش نمی‌توانست قدمی از قدم بردارد، خیره شد. لبخندی بر روی لبان خوش فرم‌اش آورد و متفکرانه دست‌اش را به چانه زد، نگاه‌اش را به سوی آسمان که تاریکی مطلق فرایش گرفته بود و تنها نور ماه و ستارگان مقداری فضا را روشن می‌کرد، سوق داد و با شیطنت به حرف‌اش ادامه داد:
- نکنه دلِ آرامیس جونم می‌خواد خواهر جونش بمیره؟ هوم؟!
همان حرف مهیار کافی بود که خشم آرامیس فوران کند و با عصبانیت به سوی مهیار پا تند کند که ناگهان مهیار اسلحه را بالا آورد و شلیک کرد!
با شنیدن صدای هولناک شلیک، آرامیس در جای‌اش خشک‌اش زد؛ درست در روبه‌روی مهیار!
تنش به لرزه درآمد و صدای نامفهوم خواهرش که بی‌تفاوت به جیغ از روی ترس نبود، در مغزش تکرار شد.
تپش قلب‌اش بالا رفته بود و با وحشت به آن مرد خطرناکی که با پوزخند و نگاهی خاص، خیره‌اش بود، نگاه کرد.
قطره اشکی از گوشه چشم‌اش چکید که در همان لحظه، باد شدیدی وزید و موهای از شال بیرون زده‌ی او را به بازی گرفت.
هوا سرد بود و تن لرزان آرامیس را بیشتر به لرزه می‌انداخت.
مهیار قدمی به جلو برداشت و چهره‌ی مات و مبهوت او را آنالیز کرد؛ صدایی از درون‌اش بیرون می‌آمد که بی‌خیال ترساندن دخترک جلو رویش شود امّا حیف که از این کارها، هدف مهمی داشت.
گوشه‌ی لب‌اش را تر کرد و رو به آرامیس که حال کمی از شوک درآمده بود، لب زد:
- باهام کنار بیا؛ قول میدم که اتفاقی برات نمی‌افته.
امّا آرامیس نمی‌توانست حرف‌هایش را باور کند؛ این آدم همان کسی بود که او را با کلک دادن و وارد شدن به زندگی‌اش به عنوان ناجی، زندگی‌اش را نابود کرده بود.
نفس عمیقی کشید و قدمی به جلو برداشت که فاصله‌شان از حدّش کمتر شد و سرش را بالا برد تا بتواند صورت خنثیِ مهیار را ببیند، سپس چشمان‌اش را ریز کرد و از زیر دندان‌های چفت شده‌اش غرید:
- قبلاً هم گفته بودی اگه بیای خونم و توی خونم‌ کار کنی، بهترین زندگی رو برات رقم می‌زنم و نمی‌ذارم آب توی دلت تکون بخوره! این بود قول و قرارت؟ هان؟
تن صدایش را بالا برد و با خشم ادامه داد:
- این بود ناجی بودنت؟ وقتی دیدی یه دختر بی‌کَس با خواهرش آواره خیابون‌ها شده و از شرکت بیرونش انداختن، مثلاً اومدی کمکم کنی؟ این بود کمکت مهیار؟ تو اصلا کی هستی؟ هان؟ کی هستی که زمین و زمان ازت می‌ترسن؟
نفس عمیقی کشید و این‌بار بغض را به لحنش آمیخته کرد و درچشمان بی‌حس مهیار خیره شد و ادامه داد:
- چی می‌خوای از جونم؟ فقط کارت رو بگو و آبجیم رو ولش کن. ازت خواهش می‌کنم!
مهیار که دیگر مطمئن شده بود دارد به هدف‌اش می‌رسد، لبخند کوچکی زد و نفس عمیقی کشید. قدمی به عقب برداشت و بدون آن‌که جوابی به دخترک دهد، با صدای جذاب و مردانه‌اش فریاد زد:
- مهران بیا این‌جا!
مهران که گویی زیر دست‌اش بود، از در ورودی عمارت که در عقب مهیار و در فاصله چندان کمی از آن قرار داشت، فاصله گرفت و به سرعت به سوی مهیار قدم تند کرد.
آرامیس که با ترس و تعجب نگاه‌اش را از مهیار که خیره‌خیره و با پوزخند نگاه‌اش می‌کرد، به سوی خواهرکش که با تیله‌های سیاه گریانش به او زل زده بود و التماسانه نگاه‌اش می‌کرد، سوق داد و با صدای لرزانش، طوری که مرسانا بتواند صدای‌اش را بشنود، گفت:
- عزیزم آروم باش؛ هیچی نمی‌شه.
مهران در کنار مهیار ایستاد و گفت:
- بله قربان؟
مهیار نگاه گذرایی به آرامیس انداخت و رو به مهران گفت:
- مرسانا رو ببر انباریِ پشت عمارت و کاری که گفتم رو انجام بده.
آرامیس با شنیدن این حرف، گویی که به او برق چند ولتی وصل کرده باشند، به خودش آمد و با چشمان گرد شده به مهیار نگاه کرد و با جیغ گفت:
- چی داری میگی؟ داری چه غلطی می‌کنی؟ مگه نگفتی اگه شرطی که بگی رو قبول کنم، خواهرم رو ولش می‌کنی؟ هان؟
مهیار به سوی دخترک چرخید و سرش را نزدیک صورت گردِ او آورد و در چشمان اشکی او خیره شد که تیله‌هایش می‌لرزیدند.
باد به صورت‌اش می‌خورد و حال و هوایش را عوض می‌کرد، نیشخندی زد و همان‌گونه که نفس‌های گرم‌اش به صورت آرامیس می‌خورد، لب زد:
- ساکت‌شو؛ توی خونه می‌فهمی چی به چیه خانوم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ayda.r

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
14
61
مدال‌ها
2
#پارت‌دوم

همان حرف مهیار کافی بود که تمامِ دل آرامیس را همچون شمشیری به چند تکه تقسیم کند و دلهره‌ی عجیبی را به جان دخترک بیندازد.
در همان حین، مهران طبق دستور مهیار، به سوی مرسانا که از شدّت ترس چشمان قرمزش از حدقه بیرون زده بودند، پا تند کرد.
آرامیس با دیدن مهران که به سوی خواهرش می‌رفت، تازه به خودش آمد و با عصبانیت قبل از آن‌‌ که مهران از جلویش بگذرد، کتِ سیاه‌اش را از پشت گرفت؛ مهران با حس کردن این‌که کسی مانع رفتن او می‌شود، با خشم سرش را به عقب چرخاند که با دو گویِ گریان و حرصی آرامیس مواجه شد.
پوزخندی بر لب آورد و در دل خود گفت که این جوجه دیگر چه از جان‌اش می‌خواهد؟ با خشم محکم دست آرامیس را پس زد که ناگهان تعادل‌اش را به خاطر ضربه‌ی او، از دست داد و محکم به عقب پرت شد؛ حس کرد که دیگر جانی در جانش نمانده است و رمقی برای حفظ کردن تعادلش ندارد. آری؛ او دیگر از این همه ظلم و ستم خسته شده بود، اویی که از گل کمتر در زندگی‌اش نشنیده بود، حال داشت با این ظلمت و تاریکی دست و پنجه نرم می‌کرد.
چشمانش را با اشک بست که قطره اشک سمجی از چشمانش ریخت که ناگهان احساس کرد در همان حین که درحال برخورد با زمین سرد و خشکی که رعشه به جان هرکسی می‌اندازد است، دست گرمی دور کمرش حلقه شد.
آن گرما چقدر به جسم بی‌جان‌اش خوش می‌آمد؛ امّا حال امکان وقت تلف کردن نبود! خواهرکش داشت در آن وسط با جیغ‌های کر کننده‌اش او را صدا می‌زد تا بیاید و از دست آن مهرانِ خدا نشناس نجات دهد و او نباید در این اوضاع به فکر خودش می‌بود.
چشمان‌اش را که سوزش خاصی داشتند، باز کرد که با قیافه‌ی خنثیِ مهیار که گویی برق خاصی درون چشمان‌اش همچو دریا موج می‌زدند.
اخم وحشتناکی از این‌که آن مردِ بی‌همه چیز او را در آغوش خود جای داده بود، کرد و همان‌گونه که دندان قروچه‌ای می‌کرد، یقه‌ی ژاکت سیاه او را گرفت و خود را صاف کرد؛ امّا همچنان دستان مردانه‌ی مهیار دور کمر او بود کاملاً بی‌حس نگاه‌اش می‌کرد بدون آن که حرفی به زبان خشک شده‌اش بی‌آورد.
آرامیس چشم غره‌ی ترسناکی به او رفت و دست بر روی سی*ن*ه‌ی مهیار گذاشت و محکم به عقب هلش داد که ذره‌ای از جایش تکان نخورد.
عصبی نگاهی به او انداخت و سریع از او فاصله گرفت.
با نگرانی نگاه‌اش را در حیاط که درختان کوتاه و بلند دور تا دورش را فرا گرفته بود، چرخاند؛ امّا خبری از خواهرکش نبود و راهِ انباری پشت عمارت را نیز نمی‌دانست!
چشمه‌ی اشک‌اش شروع به جوشیدن کرد و ناگهان پاهایش سست شد؛ با شدت زیادی بر روی زانوهایش افتاد که سوزش بدی را احساس کرد؛ امّا اهمیتی نداد.
سوزش این درد، در مقابل سوزش روح‌اش که چیزی نبود!
چنگی به سی*ن*ه‌اش زد و با جیغ به گونه‌ای که صدایش در کلِ حیاط اِکو می‌شد، گفت:
- مهیار بس کن! دیگه بس کن این بازی کثیف رو!
با خشم جوری به سمت مهیار گردنش را چرخاند که درد بدی را احساس کرد اما اکتفایی نکرد.
زمانی که مهیار را نشسته بر روی صندلی‌ای که مرسانا قبلاً بر رویش بود، دید؛ گویی بر حجم خشم‌اش چندین تُن اضافه کردند که دیگر صورت‌اش از شدّت فشار به قرمزی می‌زد.
دست راست لرزان‌اش را بالا آورد و همان‌گونه که انگشت اشاره‌ی نازک‌اش را به طور تهدیدوار در هوای سردی که از روح او نیز سردتر بود، تکان می‌داد، جیغ زد:
- دردت رو بگو! دِ لامصب دردت چیه تو؟ حیوون پیش تو بیشتر از تو شرف داره! آخه توی وجود تو یکم غیرت هست؟ تو که اولش باهامون خوب بودی؛ پس چی‌شد؟ چی‌شد که این‌جوری سگ شدی؟
پشت سر حرف‌اش، نفس‌نفس زد. حال‌اش دگرگون بود و انگار که داشتند جان‌اش را از او می‌گرفتند؛ امّا باز هم مهیار در سکوت خیره‌اش شده بود.
خودش نیز مقداری به این شرایط پیش آمده، راضی نبود؛ امّا حیف که همه چیز از روی اجبار بود.
آرامیس زمانی که او را در سکوت مطلق دید، با ناخن‌های بلندش چنگی بر زمین زد و با عصبانیت از جایش بلند شد؛ تلو‌تلو خوران که به خاطر حال بدش بود، به سویش رفت و درست در مقابل پاهای مهیار زانو زد.
لبانش می‌لرزیدند و بغض گلویش را همچون یک گرگ زخمی، چنگ می‌زد؛ ولی با این حال می‌دید که مهیار دلش برای او ذره‌ای نمی‌سوزد.
با حرص ناخن‌هایش را در شلوار سیاه او مقداری فرو برد؛ امّا باز هم مهیار واکنشی از خود نشان نداد؛ گویی که همچون مجسمه شده بود!
لبان به شدت لرزانش را بی‌جان تکان داد و این‌بار با آرامی و لحنی سوزاننده که دل هر سنگی را آب می‌کرد، گفت:
- مهیار؛ وقتی فهمیدی حاملم این‌جوری می‌کنی؟
با گریه دستی به شکم‌اش کشید و ادامه داد:
- از این بچه بدت میاد؟ چون از مادرش بدت میاد باید به بچت هم رحم نکنی؟ تو این بچه رو نمی‌خوای؟ درسته که هیچ‌کدوممون هم‌دیگه رو دوست نداریم ولی این بچه چه گناهی داره که داری با مادرش این‌جوری برخورد می‌کنی؟
مهیار مقداری تحت تاثیر حرف‌های او قرار گرفته بود؛ امّا نباید چیزی را جلوه می‌داد!
او این بازی را شروع کرده بود و باید تا آخر حتی تا پای جان‌اش نیز ادامه می‌داد.
نیش‌خندی بر صورت پر جذبه‌اش آورد که مقداری از دندان‌های سفیدش پدیدار شدند. بزاق دهانش را به سختی قورت داد و سپس همان‌گونه که خیره‌ی چشمان مظلوم او شده بود، گفت:
- با مرسانا کاری ندارم؛ امّا قرار هم نیست پیشت بیارمش؛ پس پای این بچه‌ای که توی شکمت هست رو وسط نکش که اون‌موقع بدجور بد می‌بینی.
دستی به ته‌ ریشش کشید و خواست کمی او را اذیت کند؛ به همین دلیل لب زد:
- اصلا چه معلوم؟ شاید اومدیم و تو این بچه رو سقط کردی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ayda.r

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
14
61
مدال‌ها
2
#پارت‌سوم
همان حرف او کافی بود که در آن سرمای پاییزی، بار دیگر لرزه به جان دخترک بیندازد و ناگهان درد بدی در شکم‌اش که کمی برآمده شده بود، بپیچد. آخی زیرلب گفت که از گوش‌های تیز مهیار دور نماند.
مهیار ابروهایش را به هم گره زد و به سرعت از روی صندلی برخاست، درست در مقابل آرامیس که از درد به خود می‌پیچید و اشک‌هایش همچون الماس‌هایی سفید، بر روی گونه‌های سرخ شده از سرمایش می‌ریختند، ایستاد و همان‌گونه که با دست راستش بر روی گونه‌ی بی‌روح او می‌کشید، آرام لبان خشک شده‌اش را به حرکت درآورد:
- چی‌شدی؟ چت شدآرامیس؟
آرامیس که دیگر چشمان‌اش جان باز ماندن نداشتند، دستش را بر روی دست مهیار گذاشت و با بانگی خش‌دار، همان‌طور که چشم در چشم او بود و چشمان خمارش رو به بست شدن می‌رفت، گفت:
- نذار آبجیم چیزیش بشه؛ ازت خواهش می‌کنم!
کلمه آخر را با صدایی ضعیف گفت و ناگاه از حال رفت.
مهیار که مقداری ترسیده بود، جسم بی‌جان دخترک را در آغوش گرفت و با فریاد اسمش را صدا زد؛ امّا جوابی از سوی اویی که بچه‌اش در شکم‌اش بود، نشنید.
خوف کرده چند سیلی آرام بر روی صورت او زد؛ امّا انگار واقعاً از حال رفته بود!
نفس لرزانش را به بیرون فرستاد که بخاری از بینی قلمی‌اش بیرون آمد و سریع با فریاد اسم جاوید یکی از بادیگاردهایش را صدا زد که در جلوی در ورودی حیاط عمارت، نگهبانی می‌داد.
تا زمانی که جاوید بخواهد به سوی آن‌ها بیاید، جسم سرد آرامیس را در آغوش فشرد و لب‌اش را نزدیک گوش او برد و آرام لب زد:
- باشه دیگه اذیتت نمی‌کنم؛ فقط توروخدا به هوش بیا. به همون خدا قسم که آخرش بهت میگم دلیل این رفتارهای خشنم چیه؟! به همون قرآن قسم که نمی‌ذارم چیزیت بشه، نمی‌ذارم خواهرت چیزیش بشه دختر کوچولوم.
چشمانش را با حرص بست و او را بیشتر در آغوش خود فشرد و سپس با همان صدای بم‌اش، ادامه داد:
- تو و بچمون، حتی خواهرت هیچی‌تون نمی‌شه؛ یعنی نمی‌ذارم که بشه! فقط این یک بازیه که مجبور شدم شروعش کنم آرامیس! حتی نزدیک شدن بهت هم جزو بازی بود؛ امّا..
با صدای جاوید که در کنارش ایستاده بود و با چشمانی گرد شده نگاه‌شان می‌کرد، حرف‌اش نصفه ماند.
نیم‌ نگاهی به رخ ریش‌دار جاوید انداخت و شتابان با یک حرکت آرامیس را از زمین سرد، جدا کرد و بلند شد، با همان اخم همیشگی‌اش رو به جاوید که مجدّد با شگفت نگاه‌شان می‌کرد، غرید:
- برو دکتر رو خبر کن! وای به حالت اگه تا نیم ساعت دیگه این‌جا نباشه!
جاوید که از لحن ترسناک او مقداری ترسیده بود، سریع لب زد:
- چشم قربان!
سپس پشت سر حرف‌اش عقب گرد کرد، سریع موبایل لمسی‌اش را از جیبش درآورد و شماره دکتر را گرفت.
مهیار که سردرگم مانده بود که چه کاری انجام دهد، نگاهی به صورت قرمز شده‌ی آرامیس انداخت؛ او سردش بود، هم روحش سرد شده بود و هم جسم بی‌جانش!
مهیار زیر لب لعنتی‌ای کرد و به عقب چرخید؛ نگاهی به در مشکی عمارت انداخت که جلو رویش بود، لب پایین‌اش را با زبان‌اش خیس کرد و با قدم‌هایی تند، به سوی خانه رفت.
او نباید می‌گذاشت اتفاقی برای دخترک بی‌افتد؛ اگر می‌افتاد بدبخت می‌شد! او اشتباه کرده بود؛ یک اشتباه بزرگ که جبران‌اش به سختی بود!
او نباید چنین کاری را با این دختره بی‌چاره می‌کرد؛ امّا افسوس که همه چیز، به این دخترک مربوط می‌شد؛ همه چیز!
اشتباهاً آن بچه به وجود آمده بود و حال در شکم آرامیس رشد می‌کرد؛ امّا بعد از این اتفاق، آن بچه هم نقش به سزایی در این بازی کثیف داشت!
مهیار که به در رسید، کمی به سمت راست متمایل شد تا بتواند دست‌گیره‌ی در را به پایین بکشد و آن را باز کند.
پس از باز کردن در، سریع وارد راه‌روی‌ کوچک ورودی شد و در را محکم بست؛ اعصاب‌اش خراب بود، خراب‌تر از همیشه!
آن دخترک، مانند همیشه بر روی اعصاب‌اش راه می‌رفت؛ امّا حیف که نمی‌توانست کاری با او کند.
خودش نیز می‌دانست که اخلاق‌اش بسیار بد است و به قول دوستانش، سگ اخلاق است؛ ولی نباید زیاد این دختر را آزار می‌داد.
 
آخرین ویرایش:

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,864
39,286
مدال‌ها
25
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین