جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [پادزهر‌مهلک] اثر «Bloodreina کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Bloodreina با نام [پادزهر‌مهلک] اثر «Bloodreina کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 239 بازدید, 6 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پادزهر‌مهلک] اثر «Bloodreina کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع Bloodreina
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Bloodreina
موضوع نویسنده

Bloodreina

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
7
43
مدال‌ها
2
عنوان اثر: پادزهرمهلک
ژانر: عاشقانه، جنایی
نویسنده: Bloodreina
عضو گپ نظارت (3) S.O.W
خلاصه: عشق قرار بود پادزهر باشد، نه این‌که او را ذره‌ذره به کامِ مرگی شیرین ببرد. نمی‌پذیرفت که این راه را به‌تنهایی ادامه دهد؛ حتی اگر لازم بود، به بندِ زنجیرش می‌کشید و او را هم‌مسیرِ خودش می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:

~Fateme.h~

سطح
5
 
مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار رمان
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
9,798
15,546
مدال‌ها
6
1720886768603 (1).png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

Bloodreina

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
7
43
مدال‌ها
2
مقدمه:
روی خرده‌شیشه‌ها راه رفت. خرده‌شیشه‌های قولی که زمانی به او هویت بخشیده‌بود، و حالا داشت زخمی‌اش می‌کرد. انتهای راه، برگشت و به ردِ خون روی زمین نگاه کرد. زیبا بود… . می‌شد با خونِ معشوقِ نالایق، زیباترش هم کرد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Bloodreina

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
7
43
مدال‌ها
2
تمام چیزی که می‌دیدم، سفیدی‌ بی‌انتهای‌‌ برف بود. تمام چیزی که می‌شنیدم، صدای نفس‌نفس زدن و قدم‌های سریع و عجول‌مون بود. و تمام چیزی که حس می‌کردم، سرما و ترس بود.
پاهام رو عملاً دیگه حس نمی‌کردم. من یه پسر بچه‌ی شانزده‌ساله‌ی ترسیده بودم. ولی شعورم اون‌قدری بود که مکث کنم و منتظر زنی بمونم که با یه بچه توی بغلش، به‌سختی سعی داشت بهم برسه. وقتی با حالی زار بهم رسید و نگاهم به قیافه‌ی زردرنگش افتاد، دست‌هام رو جلو بردم. لب‌های هردومون حین حرف زدن می‌لرزیدن.
- ب… بدینش ب… به من… ق… قول م… یدم م… مراقبش باشم… .
مردد نگاهم کرد و بچه رو محکم‌تر به خودش فشار داد. درکش می‌کردم. همین نیم‌ساعت پیش، همسرش رو از دست داده‌‌بود. درست مثلِ منی که مادر و پدرم رو از دست داده‌بودم.
دختر بچه‌ی پنج‌ساله توی بغلش، با صورتی که قطره‌های اشک روش یخ زده بودن نگاهم کرد. چشم‌های درشت و معصومش بر خلافِ مادرش بوی زندگی می‌داد. شال گردنم رو از دور دهنم باز کردم و جلو رفتم. خم شدم و با لبخندی که عضلات فلج‌شده از سرمای صورتم به زور تونستن بسازنش، شال رو دور صورتش بستم. فقط چشم‌های درشتش بیرون موندن و حتی درشت‌تر از قبل و متعجب‌تر نگاهم کردن… .
زن، نگاهی به پاش که انگار خشک شده بود و نمی‌تونست تکون بده انداخت و نشست روی تکه‌سنگ برفی.
کنارش زانو زدم.
- ب… باید بریم! اونا هنوز دارن دنبالمون می‌گردن!
صورتش رو به کاپشن دخترش فشار داد و لب‌های لرزونش این‌بار به خاطر بغض لرزیدن.
- نمی‌تونم راه برم!
سعی کردم قوت‌قلب بدم.
- می‌تونین. بخاطر این بچه… .
پلک‌هاش رو باز کرد و نگاهم کرد. لب‌هاش رو روی هم فشرد.
- ماهور.
اسمم رو صدا زده بود. جا نمی‌خورم. تو اون منطقه همه همدیگه رو می‌شناختن.
- بله؟
- من زنده نمی‌مونم!
وقتی گنگ نگاهش کردم، سر دخترش رو به شونه‌ فشرد و زیپ کاپشن خودش رو باز کرد. لکه‌ی خونی که کل پلیور سفیدش رو پوشونده بود، نشونه‌ی خوبی نبود! به هیچ‌وجه نبود!
وحشت‌زده زمزمه کردم:
- نه! بهت شلیک کردن؟!
لب گزید و لبه‌های کاپشنش رو به هم نزدیک کرد. با بغض، سر بچه رو از خودش جدا کرد و با لب‌های لرزون و ترک‌خورده بوسیدش و بوش کرد.
- تا جایی که می‌تونی برو. منم سعی می‌کنم بهت برسم.
و دخترک رو هول داد تو بغلم. دخترک تو هوا دست‌وپا زد.
- نه! مامان! من می‌خوام با تو بیام!
زن براش زبون ریخت که آرومش کنه.
- مامان خسته‌ست قندعسل. ماهور قوی‌تره. راحت‌تر می‌برتت.
و بعد رو به من کرد و تندتند لب زد:
- برو! اگه زیاد بمونین یخ می‌زنین!
- پس شما چی؟
- میام! سعی می‌کنم از پشت‌سر بهت برسم! ولی تو هرچی شد به راهت ادامه بده! منتظر نمون. جون اون بچه از هر چیزی مهم‌تره! می‌فهمی؟
مغزم یخ‌زده بود ولی می‌فهمیدم. می‌فهمیدم که نباید منتظرِ کسی بمونم که بهش شلیک شده و احتمال زنده‌موندنش تو این سرما بسیار ناچیزه.
می‌خواستم راه بیفتم ولی دوباره حرف زد و متوقفم کرد.
- ماهور!
با مکث رو بهش کردم و دوباره دیدم که چقدر قیافه‌ش بوی مرگ میده. لبخند تلخی زد.
- مامان و بابات آدمای خوبی بودن. توام پسر همون آدمایی.
چینی به بینیم انداختم که بغضمو قورت بدم. تا همین الانشم زیاد غدبازی درآورده بودم که نزده بودم زیر گریه!
- امانت‌دار باش! می‌دونم دارم زیاده‌خواهی می‌کنم، ولی… اون بچه هیچ‌کی رو نداره. بی‌بیش پیره. نمی‌تونه تنهایی بزرگش کنه.
با بغض وحشتناکی بچه رو تو آغوشم فشار دادم و تندتند سر تکون دادم.
- قول می‌دم! نمی‌ذارم تنها بمونه.
لبخند بی‌جونی زد.
- تکیه‌گاه باش براش.
دیگه نایستادم. اگه زیر گریه می‌زدم، واقعاً ادامه دادن برام سخت می‌شد. با تمام قدرت شروع به دویدن کردم. پاهام شاید حتی تا زانو هم توی برف فرو می‌رفتن، ولی موجود بی‌پناهی که توی بغلم جمع شده بود و می‌لرزید، برام قوت‌قلب بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Bloodreina

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
7
43
مدال‌ها
2
شاید حدود نیم‌ساعت به دویدن ادامه دادم که عمق برف کم شد. با امیدواری برگشتم و به پشت‌سرم نگاه کردم، ولی… تنها چیزی که دیدم، رد پاهای خودم بود. نور آفتاب از بین درخت‌های جاده سوسو می‌زد و باعث شد بی‌اختیار لبخند محوی بزنم. چند متر باقی‌مونده رو هم به سختی و با کشیدن پاهام روی زمین طی کردم و همون لحظه، صدای شلیک از فاصله‌ی دوری رعشه به تنم انداخت!
نگاهم افتاد به نقطه‌ای تو دل جنگل که پرنده‌ها به هوا پریدن، و دخترک زد زیر گریه!
- مامانم رفت… .
دلم براش آتیش گرفت. از بغلم سر دادمش پایین و روی جفت پاهاش گذاشتمش روی یکی از سنگ‌های کنار جاده که تقریباً هم‌قد خودم بود.
- اسمت چیه؟
شالش رو کشید پایین و با بغض گفت:
- دنیا.
دست به اشک‌های یخ‌زده‌ش کشیدم.
- دنیا… منم امروز مامان و بابامو از دست دادم.
چشم‌های اشک‌آلودش گرد شدن.
- ما مثل همیم!
زهره‌خندی زدم.
- آره. مثل همیم.
این‌که از حالا و تو این سن، این حجم از خشونتِ دنیا رو دیده بود، زیبا نبود! این‌بار من بغض کردم و سریع رومو ازش گرفتم. اگه قرار بود از الان این‌طوری ضعیف باشم، چطور قرار بود مراقبش باشم؟
نفس عمیقی کشیدم که به خودم بیام و گریه نکنم که این‌بار اون به حرف اومد.
- بغلت کنم؟
متعجب نگاهش کردم.
با معصومیت بچگانه‌ای توضیح داد:
- هروقت مامان این‌جوری گریه می‌کرد، بغلش می‌کردم. اونم زود می‌خندید. بابامم این‌طوری بود. هروقت عصبانی بود و من بغلش می‌کردم، یادش می‌رفت عصبانیه.
میون بغض و اشک خندیدم. با پشت‌دست، اشک‌هامو پس زدم و خودمو جلو کشیدم.
این یه حقیقت بود. من اگه تنها بودم، این‌همه راه رو تو این سرما دووم نمی‌آوردم و می‌افتادم یه گوشه و یخ می‌زدم. ولی این بچه… بیشتر از این‌که من براش پناه بشم، پناهم شده بود. یه انگیزه واسه دست‌وپا زدن برای زندگی.
از رو سنگ برداشتمش و محکم بغلش کردم. هر دوتامون می‌لرزیدیم. نمی‌دونستم از سرما بود یا طغیان غم و ترس… .
ولی هرچی که بود، دوتامون کم‌کم آروم گرفتیم.
یه وانت آبی با سر و صدا کنار جاده بخاطر ما متوقف شد و من با امیدواری تو گوشش زمزمه کردم:
- هیچ‌وقت تنهات نمی‌ذارم. قول میدم.
کاش هرگز این قول رو نمی‌دادم.
من حتی خوابشم نمی‌دیدم که شکستن این قول، چه تبعاتی قرار بود برای هردومون داشته باشه.
من هیچ ایده‌ای نداشتم، که دختر بچه‌ای که اون روز نجاتش دادم، یه روز قرار بود بشه بزرگ‌ترین هیولای زندگیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Bloodreina

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
7
43
مدال‌ها
2
ده سال بعد


به‌آرومی روی زمینِ سیاه قدم می‌زدم… کفش‌های کالجِ مشکیم، در خاکِ ضعیف و بی‌جونی فرو می‌رفت که با هزار بدبختی تلاش کرده بود دوباره جون بگیره و علف‌های کوتاه و پراکنده‌ای رو توی خودش رشد بده.
بادی ملایم می‌وزید؛ بادی که به‌زحمت می‌تونست موهام رو نامرتب کنه و روی پیشونیم بریزه، اما توی بناهای سوخته و خالیِ اون محوطه، صدایی دردناک می‌پیچوند؛ صدای جیغ، ناله، وحشت!
مثل صداهایی که هرگز کسی نشنید و به فراموشی سپرده شدن. انگار تنها شاهدِ اون روزِ خونین، فقط این خاک بود و باد… .
خاکی که هنوز داشت تاوان پس می‌داد، و بادی که هنوز ناله و مویه می‌کرد.
گوشم زنگ می‌زد… . اخمی کردم و سرم رو پایین انداختم تا صداها رو از سرم بیرون کنم. صداهایی که باد، مویه‌کنان داشت توی سرم تداعی می‌کرد.
صدای خش‌خشِ کفش‌های فرزاد رو که شنیدم، سرم رو بلند کردم. اون هم زل زده بود به زمین؛ با نوک کفشش علف‌های بی‌جون رو لگد می‌کرد. حسابی تو فکر بود… .
انگار فرقی نداشت اون روز این‌جا بوده باشی یا نه؛ رنج و دردی که از این ناحیه ساطع می‌شد، هر کسی رو می‌گرفت.
- می‌شه دیگه بریم؟ این‌جا… خیلی یه‌جوریه. خفه‌س.
وقتی جوابش رو ندادم، نگران نگاهم کرد.
- پسر… یه چیزی بگو. خیلی ترسناک می‌شی این‌جوری.
خیره به بزرگ‌ترین ساختمون سوخته، زمزمه کردم:
- به خودم قول داده بودم که برمی‌گردم.
رد نگاهم رو گرفت.
- اون… ساختمونِ شما بود؟ اون‌جا بود که… ؟!
- آره. درست همون‌جا بود. اون ورودیِ مرمری رو می‌بینی؟ همون‌جا بود که…
مکث کردم؛ چون برای یه لحظه حس کردم که واقعاً دارم دوباره ردِ خون رو روی زمین می‌بینم. ردِ خونِ مردی رو که در حالی‌که داشت جون می‌داد، سی*ن*ه‌خیز خودش رو به ورودی رسونده بود. تا به منی که توی شوک بودم و خیره مونده بودم به جسد یک زن، با بیچارگی التماس کنه که فرار کنم.
فرزاد دست روی شونه‌م گذاشت و با نگرانی گفت:
- ماهور؟
صداش انگار از فاصله‌ای دور رسید بهم. چیزی درونم لرزید، اما محکم سرجام ایستادم. به خودم اومدم و نفسم رو سنگین فوت کردم بیرون.
- خوبم. اون‌قدر خوبم که اومدم خراب بشم روی سرشون. فکر کردن می‌تونن روی این‌همه خون دوباره ساخت‌وساز کنن؟ از حق هر کی بگذرم، از حق دنیا نمی‌گذرم!
- نگران نباش. به بابام سپردم. نذاشت زیرسیبیلی رد کنن اسناد جدید رو. پس می‌گیری این‌جا رو.
وقتی دوباره سکوت کردم، ایستاد کنارم و جعبه‌ی سیگار گرفت سمتم. چپ‌چپ نگاهش کردم و دستش رو پس زدم.
شونه بالا انداخت و خودش یه نخ روشن کرد.
- فضا تراژیکه، می‌چسبه.
بعدش هم دود رو فوت کرد تو صورتم. عصبی ازش فاصله گرفتم.
- دیوونه‌ای؟ قراره برم پیش دنیا!
- خب برو.
- این کوفتیو فوت می‌کنی سمتم، بو می‌گیرم! بچه الگوی اشتباه می‌گیره.
خنده‌ی بلندی سر داد.
- اون جونور خودش شیطونو درس می‌ده! اگه بخواد سیگار بکشه، نمیاد به تو نگاه کنه!
به‌قدری جدی و اخمالود نگاهش کردم که چشم‌غره‌ای رفت و سیگار رو خاموش کرد.
- خیل خب بابا… .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Bloodreina

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
7
43
مدال‌ها
2
توی سکوت، در مسیر خاکی قدم می‌زدیم. هر از گاهی صدای تک‌موتور یا ماشین باری که از جاده‌های اطراف عبور می‌کرد، سکوت رو می‌شکست.
به جاده‌ی پایین‌دست اشاره کرد.
- ته اون جاده‌ رو می‌بینی؟ اون‌جا دوباره ساخت‌وساز شروع شده. زمین رو مثل پیتزا تیکه‌تیکه فروختن به ملت بی‌خبر.
- شاید هم فقط خودشونو زدن به بی‌خبری!
مکثی کرد و با چشم‌های گرد زل زد بهم.
- چی؟!
- من معتقدم نریمان به تنهایی پشت این قضیه نبوده.
چشم‌هاشو گردتر کرد و خواست چیزی بگه که موبایلم توی جیبم لرزید. یه نگاه انداختم.

دنیا بود.

علی‌رغم مود بدم، لبخندی کمرنگ، کاملاً بی‌اختیار نشست گوشه‌ی لبم. جواب ندادم. فقط صفحه رو خاموش کردم و دوباره برگردوندمش توی جیبم.
- منظورت چیه که فقط نریمان نیست؟
- هنوز مطمئن نیستم. می‌خوام یه مدت توی سکوت، فقط خودم توی این قضیه کندوکاو کنم تا ببینم حدسیاتم می‌تونن درست باشن یا نه. فعلاً فقط تمرکز می‌کنیم روی اسناد و پس‌گیری زمین‌ها. دنیا داره سن دانشگاهش نزدیک می‌شه. نمی‌خوام چون نمی‌تونم به قدر کافی تأمینش کنم، عقده‌ی چیزی بمونه تو دلش.
نگاهش نرم شد.
- این چند وقت خیلی خودتو تو فشار انداختی. کی بهت گفت تنهایی دفتر باز کنی؟ چرا از عموت کمک نگرفتی؟
لبخند تلخی زدم.
- تا کی باید از اون کمک بگیرم؟ به‌علاوه… می‌دونی که نظرش در مورد این پرونده چیه و چقدر تأکید داره که ازش دوری کنم.
متقابلاً خنده‌ی تلخی سر داد و دست تو موهاش فرو برد.
- انگار که نمی‌دونه از اولشم چرا حقوق خوندی… .
- می‌دونست. واسه همین کلی تلاش کرد دکم کنه خارج. من کوتاه نیومدم.
- بی‌خیال. تنها نیستی. من هستم، بابام هست. ما تمام‌قد پشتتیم. برو داریمت، باشه؟
با لبخندی از سر قدردانی نگاهش کردم، اما ساده گفتم:
- می‌دونم.
دو تا ضربه‌ی آروم به شونه‌م زد و کمی فاصله گرفت تا به گوشیش که داشت زنگ می‌خورد، جواب بده.
برگشتم و دوباره نگاهی به زمینِ سوخته‌ای که حالا از دور کوچک‌تر دیده می‌شد انداختم. باد حالا با قدرت بیشتری از این ارتفاع می‌وزید و بارونی بلندم رو توی تنم تاب می‌داد. دست‌به‌جیب، با خودم فکر کردم که حالا، همون بچه‌ی توهمیِ دیروز که کسی باورش نکرد و جدیش نگرفت، قراره روزگارِ هر کسی رو که کوچک‌ترین نقشی توی اتفاق اون روز داشته، به سیاهیِ همین زمینِ سوخته بکنه… .
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین