مقدمه:
وقتی که تو سربازی ، در سنگر تنهایی
یک نیمه شب بی روح در عالم بدحالی
پوتین عرق خورده، یک قمقمه آب گرم
دیوانگی مطلق، در فکر خدا، گاهی
***
گفته بودند که ساعت ۷ صبح جلوی "نظام وظیفه" باشم. باید آماده میشدم و سریع خودم را میرساندم. بعد از شستن دست و رویم یک راست به سمت آشپزخانه رفتم. صبحانهی مختصری خوردم و بلند شدم که بروم حاضر شوم. جلوی درب آشپزخانه خاله را دیدم.
- قربونت برم بیدار شدی؟
- آره خاله جان
- صبحانه چی؟ کاملِ کامل خوردی؟
- اونم بله، دست شما درد نکنه. خیلی هم چسبید.
همزمان شوهر خاله با چهرهی بهم ریخته از اتاقش بیرون آمد. باید آماده میشد و سر کار میرفت. البته قبلش باید من را میرساند. و قبلتر از آن باید خودش حاضر میشد. صبح بخیری گفت و پاسخ شنید؛ سپس به سوی سرویس رفت. خاله به سمت من برگشت و گفت:
- مامانت دوباره تماس گرفت و گفت خیلی مواظب خودت باش.
آرام خندیدم و همزمان اشک توی چشمهایم حلقه بست. مادر بیچارهی من!
- چرا به خودم زنگ نزد؟
تردید را توی چشمهای خالهام دیدم. نمیدانست چه بگوید. شرایط سختی بود.
- آخه باهام کار داشت. حال تو رو هم پرسید.
چیزی نگفتم. میدانستم که کسی نمیتواند ساعت ۶ صبح با دیگر کاری داشته باشد؛ مگر اینکه یک مورد خیلی حیاتی باشد یا مثلاً مسئله مرگ و زندگی باشد. که البته هیچکدام از اینها نبود. مادرم نگران من بود ولی دلش را نداشت که با خودم تماس بگیرد.
معذرتخواهی کردم و رفتم که آماده شوم. لباسهایم را پوشیدم و یکبار دیگر وسایلم را چک کردم.
حوله، شامپو، تاید، یک مقدار لباس اضافه، چند صد صفحه جزوه که دیروزش چاپ کرده بودم، دمپایی و...
البته همهاش بخاطر کم تجربگی بود. از من به شما نصیحت اگر کسی خواست برود سربازی به او بگویید فقط مقداری تنقلات برای مسیرش بردارد. به جز آن دیگر چیزی لازمش نمیشود. الکی بار خودش را سنگین میکند. شنیدهاید میگویند توی سفر آخرت هرچی سبکتر باشی برایت بهتر است؟ راحتتر به مقصد میرسی؟ براستی که آن شرایط، چنین چیزی را میطلبید و لاغیر. اما چه کنم که آنها که باتجربه بودند خودشان این پیشنهاد را دادند و چنین دردسری را برایم ایجاد کردند. بگذریم؛ ما کردیم چیزی تویش نبود. شما از این کارها نکنید. حالا بعدا میفهمید چرا!