جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [پادگان آموزشی] اثر «مقداد کاربر انجمن رمان بوک»⁠

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط مقداد با نام [پادگان آموزشی] اثر «مقداد کاربر انجمن رمان بوک»⁠ ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 327 بازدید, 6 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پادگان آموزشی] اثر «مقداد کاربر انجمن رمان بوک»⁠
نویسنده موضوع مقداد
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

مقداد

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
9
53
مدال‌ها
2
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم
نام رمان: پادگان آموزشی
ژانر: اجتماعی
نام نویسنده: سرباز وطن
عضو گپ نظارت(1)S.O.W
خلاصه
: در تب و تاب کنکور؛ وقتی که نتایج را به انتظار نشسته‌ای؛ آن‌جا که از همه نااُمیدی به جز خدا. آن‌جا که می‌گویی خدایا دو رقمی نشد سه رقمی. همان لحظاتی که منتظر رسیدن نامه‌ی اعمالی. زمانی که شفاعت هیچ شفاعت‌کننده‌ای سودی ندارد. روز حسرت و افسوس!
من آنجا بودم و آن حس را تجربه کردم. بهترین‌ها را در رویاهایم می‌دیدم؛ ولی در انتها به جای روپوش سفید، رخت سربازی نصیبم شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سرجوخه؛

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
1,793
12,097
مدال‌ها
5
1684614903124.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

مقداد

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
9
53
مدال‌ها
2
مقدمه:
وقتی که تو سربازی ، در سنگر تنهایی
یک نیمه شب بی روح در عالم بدحالی
پوتین عرق خورده، یک قمقمه آب گرم
دیوانگی مطلق، در فکر خدا، گاهی
***​

گفته بودند که ساعت ۷ صبح جلوی "نظام وظیفه" باشم. باید آماده می‌شدم و سریع خودم را می‌رساندم. بعد از شستن دست و رویم یک راست به سمت آشپزخانه رفتم. صبحانه‌ی مختصری خوردم و بلند شدم که بروم حاضر شوم. جلوی درب آشپزخانه خاله را دیدم.
- قربونت برم بیدار شدی؟
- آره خاله جان
- صبحانه چی؟ کاملِ کامل خوردی؟
- اونم بله، دست شما درد نکنه. خیلی هم چسبید.

همزمان شوهر خاله با چهره‌ی بهم ریخته از اتاقش بیرون آمد. باید آماده می‌شد و سر کار می‌رفت. البته قبلش باید من را می‌رساند. و قبل‌تر از آن باید خودش حاضر می‌شد. صبح‌ بخیری گفت و پاسخ شنید؛ سپس به سوی سرویس رفت. خاله به سمت من برگشت و گفت:
- مامانت دوباره تماس گرفت و گفت خیلی مواظب خودت باش.

آرام خندیدم و همزمان اشک توی چشم‌هایم حلقه بست. مادر بیچاره‌ی من!
- چرا به خودم زنگ نزد؟

تردید را توی چشم‌های خاله‌ام دیدم. نمی‌دانست چه بگوید. شرایط سختی بود.
- آخه باهام کار داشت. حال تو رو هم پرسید.

چیزی نگفتم. می‌دانستم که کسی نمی‌تواند ساعت ۶ صبح با دیگر کاری داشته باشد؛ مگر اینکه یک مورد خیلی حیاتی باشد یا مثلاً مسئله مرگ و زندگی باشد. که البته هیچ‌کدام از این‌ها نبود. مادرم نگران من بود ولی دلش را نداشت که با خودم تماس بگیرد.
معذرت‌خواهی کردم و رفتم که آماده شوم. لباس‌هایم را پوشیدم و یک‌بار دیگر وسایلم را چک کردم.
حوله، شامپو، تاید، یک مقدار لباس اضافه، چند صد صفحه جزوه که دیروزش چاپ کرده‌ بودم، دمپایی و...
البته همه‌اش بخاطر کم‌ تجربگی بود. از من به شما نصیحت اگر کسی خواست برود سربازی به او بگویید فقط مقداری تنقلات برای مسیرش بردارد. به جز آن دیگر چیزی لازمش نمی‌شود. الکی بار خودش را سنگین می‌کند. شنیده‌اید می‌گویند توی سفر آخرت هرچی سبک‌تر باشی برایت بهتر است؟ راحت‌تر به مقصد می‌رسی؟ براستی که آن‌ شرایط، چنین چیزی را می‌طلبید و لاغیر. اما چه کنم که آن‌ها که باتجربه بودند خودشان این پیشنهاد را دادند و چنین دردسری را برایم ایجاد کردند. بگذریم؛ ما کردیم چیزی تویش نبود. شما از این کارها نکنید. حالا بعدا می‌فهمید چرا!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

مقداد

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
9
53
مدال‌ها
2
وسایلم را توی یک ساک گنده گذاشته بودم. وقتی آن را برداشتم تازه فهمیدم چه بر سر خودم آورده‌ام. یکی نبود که بگوید آقاجان این چیزها لازم نیست. بخدا لازم نیست. ولی حیف که واقعا کسی نبود که چنین بگوید.
خاله آرام به در کوبید.
- بفرمایین؟

آرام و با احتیاط در را باز کرد و آرام‌تر و با احتیاط‌تر پرسید:
- آماده شدی؟
- بله
- همه وسایلت رو برداشتی؟
- چک کردم. همه چیز درسته!
- حالا بازم من می‌گم این چیزا لازم نیست. تو اصلا اعزام نمی‌شی خاله جان!
- امیدوارم!

قرار بود معافیت تحصیلی‌ام برسد. ولی کی و چگونه خدا می‌دانست! دو ماه در انتظار نتایج انتخاب رشته بودیم. یک‌ماه منتظر تکمیل ظرفیت دانشگاه پیام نور بودیم و در آخر بازگشت همه به سوی دانشگاه آزاد است.
خاله تلخندی زد و گفت:
- دیشب فربُد می‌گفت مامان، پایان کجا می‌خواد بره؟ منم بهش گفتم قراره بره پیش آقا پلیسا پُلیس شه! اونم گفت مامان منم دلم می‌خواد بزرگ که شدم پلیس شم!

الهی. یک پسر بچه‌ی چهارساله چه‌ها که نمی‌گوید. توی این دو سه روزی که یاسوج، در‌به‌در دنبال راست و ریس کردن کارهایم بودم. خیلی با پسرخاله‌ چهار ساله‌ام جور شدم. وقتی که به خانه‌شان می‌آمدم مدت‌ها با هم بازی می‌کردیم. بیشتر با هم کشتی می‌گرفتیم و من هم بدون ملاحظه او را این ور و آن ور می‌کوبیدم و او هم ناخودآگاه از این‌که مثل یک آدم بزرگ با او برخورد می‌کردم لذت می‌برد. هر ثانیه که بیش‌تر پیش هم بودیم، علاقه‌مان به یکدیگر بیش‌تر می‌شد تا این‌که دیشب بلاخره دل را زدم به دریا و گفتم:
- خاله جان آدم پسرت رو که می‌بینه هوس می‌کنه بابا بشه!

و خاله هم که از شادی خواهرزاده‌ و پسر خودش لذت سرشاری می‌برد خندید و هیچی نگفت. هیچ‌وقت از یاد نمی‌برم وقتی که برای کاری همراه خاله و شوهر خاله و پسر خاله از خانه بیرون زدیم. توی ماشین مشغول کشتی گرفتن و کتک زدن هم بودیم. من دو دست و پای فربُد را گرفته و مثل یک وزنه بلندش کرده بودم ناگهان فریاد زد:
- بابا...

یک آن همگی ترسیدیم و جا خوردیم با خودم گفتم «ای داد زیاده‌روی کردی پایان!»
شوهر خاله گفت:
- جان بابا؛ چی شده؟

او هم با همان لهجه کودکانه‌اش گفت:
- در رو قفل کن که پایان از دستم فرار نکنه!

شلیک خنده‌هایمان به هوا رفت. یک بچه‌ی چهار ساله چه‌ها که نمی‌گوید. نمی‌دانم چه فکری با خودش کرد که چنین چیزی گفت. هرچه که بود یک لحظه حس کردم من اسیر دستان او هستم؛ نه او اسیر دستان من.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

مقداد

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
9
53
مدال‌ها
2
خندیدم و گفتم:
- آخیی. دلم براش تنگ می‌شه. این چند روز خیلی بهمون خوش گذشت ولی حیف...

هر دو دوباره ناراحت شدیم. سرم را پایین انداختم. این روزها همه‌اش سرم را پایین می‌اندازم. نمی‌دانم با چه رویی با بقیه چشم توی چشم می‌شوم؛ فقط می‌دانم که جدیداً خیلی پوست کلفت شده‌ام. جا دارد که از شدت ننگی که به بار آورده‌ام بروم، یک‌جایی سرم را زمین بگذارم و بمیرم؛ ولی چه کنم که رودار تر از این حرف‌ها هستم! در اعماق وجودم به جز ناراحتی یک چیز غریب دیگری هم وجود دارد. یک‌جور ذوق؛ انگار یکی دارد آرام کنار گوشم می‌گوید:
- پسر باید مایه ننگ خانواده‌اش باشد!

و چه ننگی بالاتر از اینکه دو سال پشت کنکور بمانی و بشوی سربار خانواده؟ البته بعدش دستت را می‌گیرند و به پادگان اعزامت می‌کنند. آنگاه می‌شوی سرباز وطن! عجب آوایی دارد. سرباز وطن! آدم دلش می‌خواهد هی آن را به زبان بیاورد و به دیگران فخر بفروشد. آخر سربازی است؛ شوخی که نیست. از دست هر کسی هم بر نمی‌آید. مرد می‌خواهد؛ نه جوجه فکلی‌، تی‌تیش مامانی!
می‌گیری چه می‌گویم؟
شوهر خاله‌ام که دست و رویش را شسته بود کنار درب ایستاد و پرسید:
- آماده شدی؟
- آره.
- خوبه؛ الان با هم می‌ریم.

خاله هم رفت؛ علی ماند و حوضش. لباس‌هایم را کامل پوشیده بودم. ساکم را هم برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. توی راهرو یک گوشه گذاشتم که بماند و رفتم روی مبل منتظر نشستم. شوهر خاله کاملاً آماده شد و یک لقمه گذاشت توی دهنش و به من اشاره کرد که آقا بیا تا برویم. بلند شدم و به سمت او رفتم. با یکدیگر راه خروج را در پیش گرفتیم. خاله هم آمد که با چشمانی اشک‌بار بدرقه‌مان کند. صحنه‌ی احساسی بود‌. یاد لحظه خداحافظی‌ام با مادر افتادم. سوار ماشین عمویم شدم و گوشی را به ضبط وصل کردم. همزمان ریمیکس موزیک "آی ننه من مسافرم" از "حسین عامری" را پخش کردم.

"های ننه؛ من مسافرم…
های ننه؛ من می‌خوام برم…
های ننه، قلیون چاق کن
های ننه، چایی دم کن
های ننه؛ من مسافرم
های ننه؛ من می‌خوام برم
های ننه تورو به خدا؛ بابام طلب کن تا بیاد…
های ننه؛ من مسافرم
های ننه؛ نگذار تا برم"
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

مقداد

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
9
53
مدال‌ها
2
معمولا ریمیکس‌ها یک‌جوری ساخته می‌شوند که آدم همین‌طور که می‌رقصد اشک هم از چشمانش جاری می‌شود و وقتی هم که می‌پرسی چرا غمگینی؟ می‌گویند:
- غم؟ ببین دارم می‌رقصم!

"ننه دارن منو می‌برن؛ جلوشو بگیر منو نبرن…
های ننه؛ من مسافرم
گریه نکن، پشتِ سرم
بلال بلال؛ بلال ای بلالم… بلال بلال؛ بلال ای بلالم…
مادر خدافظ… بکن ای حلالم

مادر موُ رفتم؛ از پیشِ شما
مادر خدافظ؛ بکن ای حلالم…
وای! بلال بلال؛ بلال ای بلالم… بلال بلال؛ بلال ای بلالم…
مادر خدافظ… بکن ای حلالم…"

دلم از غم لبریز شد. قطره‌های غم را می‌دیدم که از گوشه‌های سی*ن*ه‌ام بیرون می‌ریزد. در همین حال سوار ماشین شوهر خاله‌ام شدم. دستی برای خاله تکان دادم و کله‌ی کچلم را بردم داخل که از سرما در امان باشم.
در طول مسیر سکوت میانمان در جریان بود. گاهی موج می‌زد به سر و صورت من و گاهی سعی می‌کرد شوهر خاله‌ام را خفه کند. شرایط سختی بود. حس قاتلی را داشتم که دارد می‌رود که خودش را تسلیم کند. نمی‌دانستم طناب دار در انتظارم است یا عفو!
از دور سیل جمعیت را که دیدم نفس توی سی*ن*ه‌ام حبس شد. بلاخره انتظار به سر رسید و مسیر به پایان آمد. جلوی ساختمان نظام وظیفه ایستادیم.
سیصد_چهارصد نفر جلوی در ایستاده بودند و به طبع تعدادی هم داخل حیاط ساختمان بودند. دلم بحالشان می‌سوخت ولی خیلی‌هاشان چهره‌های بشاشی داشتند. آماده بودند که بروند و مرد شوند، بزرگ شوند و به آغوش گرم خانواده بازگردند، انگار نمی‌دانستند قرار است چه بروزشان بیاید. شاید هم می‌دانستند. اما من چه؟ آیا من هم می‌دانستم؟ خیر من هم مثل شما نمی‌دانستم چه چیزی در انتظارم است و اصلاً دوست نداشتم غیبت بخورم که بعدا با دردسر روبرو شوم. چه دردسری؟ اهل دل‌ها می‌دانند.
از ماشین پیاده شدم. دستی به کله‌ی کچلم کشیدم. لبخندی روی لب‌هایم کاشتم. ساک سبز رنگ قدیمی‌ام را برداشتم و روی دوشم انداختم و با شوهر خاله‌ام خداحافظی کردم. حس کهنه سربازی را داشتم که می‌خواست تک و تنها به دل دشمن بزند. لحظات دلهره‌آوری بود.
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,467
مدال‌ها
12
نویسنده ادامه پارت گذاری را به بعد موکول کرده است.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین