جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

متفرقه پاپیـتال

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته متفرقه توسط DELVIN با نام پاپیـتال ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 261 بازدید, 5 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته متفرقه
نام موضوع پاپیـتال
نویسنده موضوع DELVIN
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVIN
موضوع نویسنده

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,758
32,214
مدال‌ها
10
IMG_20220423_011447_838 (1).jpg

به صورت ضایعی اولین چیزی که اومد تو ذهنم رو گذاشتم اسم تاپیک...
وی متن‌های چرتی که براتون نوشته رو در این تاپیک قرار میده:)
 
موضوع نویسنده

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,758
32,214
مدال‌ها
10
روزی روزگاری، زئوس ایزدِ آسمان‌ها با اخم غلیظ و از یاد نرفته اعصاب خردکنش، بر تخت پادشاهیش نشسته بود و دختر شش ساله‌اش آرتمیس را نگاه می‌کرد‌.
همانند همیشه حقیقت مانند زهر تلخ بود، با این‌که درباره‌ی دختر عاقلش آتنا پیشگوییِ عذاب‌آوری روایت شده بود او آتنا را بیشتر از آرتمیس دوست داشت!
پس چه کرد؟ آرتمیس را به یکی از قوهای سیاه که شبی مشغول نواختن آواز قوش بود و البته نشان از مرگش می‌داد سپرد، در عوضِ بخشیدن دخترکش به یک خانواده از طریق قو، عمر دوباره‌ای به قو بخشید.
قو هدیه‌ی ارزشمندی دریافت کرده بود!
آرتمیسی که برایش زندگی را به ارمغان آورد پس به‌جای آرتمیس اسم دختر عزیزش رو یسنا گذاشت!
.
.
.
سریع اشک می‌ریزد...
اشتباه نکنید، این کالبد خاکیِ اوست که می‌بارد روحش آن‌قدر سفید و شفاف است که گاه روح‌‌های دیگر افراد را هم نشان می‌دهد!
گاهی اوقات بیش از حد لازم در افکارش غرق می‌شود و گویا که کمی به خواهرش آتنا شباهت دارد.
همانند برادرش آپولون که چنگ نواختنش زبان‌زد همه‌ست دستان ظریف و زیبای او به خوبی با آرشه‌ی ویولن می‌کنند انگار که این ویژگی هم هم‌چون برادرش ارثی است.
هرشب چشمانش ماه را مجنون خود می‌کنند و دور از چشم اطرافیانش به سوی مهتاب تیر می‌کشد غافل از این‌که این تیرها اعصاب و روان نوکس را به هم می‌ریزند!
در حضور اربوس آرام می‌گیرد اما در همرا مقابل دختری خوش‌خنده می‌شود.


تقدیم به یو: @YASNA
 
موضوع نویسنده

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,758
32,214
مدال‌ها
10
همه‌چیز داشت حالش را به هم می‌زد!
چشمانش به‌خاطر کمبود خواب سرخ شده بودند و تنش تخت گرم و نسبتاً نرمش را می‌خواست.
در حالی که سمفونی گام‌هایش در راهرو می‌پیچید در چوبی اتاقش را گشود.
با دیدن او که در گوشه‌ای نشسته بود و چشمانش می‌درخشیدند لبخند خسته و محوی میان لب‌هایش جا گرفت.
آرام زمزمه کرد:
- بازم اومدی؟
پسرک برای اولین‌بار به او پاسخی هرچند کوتاه داد:
- اوهوم!
سعی کرد وحشت نکند و آرام بماند.
یک ماهی می‌شد که آن پسر هجده- هفده ساله در سکوت می‌آمد و می‌رفت و خب او به چشمان طلایی و موهای شکلاتی‌اش علاقه‌ی خاصی داشت، علاقه‌ای به‌شدت ناب!
- می‌دونی... من از... چه رنگی خوشم میاد؟
با درنگی ساده لب زد:
- نه.
پسرک با مظلومیت عجیبی لب گشود:
- اگه بهت بگم... اگه بگم می‌تونی... می‌تونی من رو روی... بوم جدیدت بکشی؟
الهه‌ی ماه لبخندی زد و سری تکان داد.
- البته! خب از چه رنگی خوشت میاد و می‌خوای توی چه مدلی ازت بکشم؟
شاید نزدیک شدن به آن پسر ناآشنا کار درستی نبود و حتی خطرناک هم بود ولی چه کسی اهمیت می‌داد؟ گاهی باید ریسک کرد!
پسر چنگی به تارهای موهای شکلاتی‌اش زد و آنها عقب فرستاد، برای ثانیه‌ای درخشش چشمان طلایی به وصوح دیده شدند!
- سبز نعنایی و آبی!
در ابتدا پایه‌ی بوم را از کنار پنجره یعنی جایی که پسرک هم زیرش کز کرده بود برداشت، حرکات الهه‌ی ماه را به دقت با چشم دنبال می‌کرد پس دخترک لبخندی درخشان به رویش پاشید.
خسته بود اما نه برای او!
پایه بوم را وسط اتاق قرار داد، بوم را از زیر تختش که ملافه‌های سیاه و سفید داشت بیرون کشید و در جای مخصوصش گذاشت.
از داخل دراور پالت رنگ را همراه با سه رنگ سبز، سفید و آبی و قلموهایش‌ برداشت.
مقابل پسر نشسته و این‌بار از سر معذب بودن ناخواسته لبخند محوی زد؛ نمی‌دانست که با آن لبخند به آن پسر می‌خواست آرامش خاطر دهد یا خودش!
- خب... آم... تو صورت زیبایی داری و قطعاً نقاشی قشنگی ازت در میاد!
چشم‌های طلایی‌اش که رگه‌هایی همرنگ با موهایش داشتند برقی زدند.
یک‌دفعه حرفی زد که دخترک را لحظه‌ای گیج کرد:
- آبی باعث جنون من میشه! دست خودم نیست!
رنگ آبی را ریخت و ابرویی بالا انداخت.
- چرا؟
- نمی‌دونم چرا اما می‌تونه دیوونه‌ام کنه!
ترجیح داد حرف دیگری نزند.
پس از مخلوط کردن سبز و سفید به مقدار کافی، از جا برخاست و مقابل بوم ایستاد.
- نمی‌خوای ژست خاصی بگیری؟
- نه.
شانه‌ای بالا انداخت، خب او در هرصورت ستودنی به نظر می‌آمد.
می‌خواست برای اولین‌بار رخسار کسی را تنها با دو رنگ نقاشی کند و این جدید بود، آن پسر همیشه باعث می‌شد آدرنالین خونش به طوری بالا برود و الهه‌ی ماه به این مسئله اعتیاد داشت!
نیشخندی زد و مشغول شد.
- از نعنایی چرا خوشت میاد؟
از جایش خیز برداشت و روی تخت خواب نشست، با لباس سفید و آن رخساری که گویی خداوند بیشترین بوسه‌اش را هدیه کرده بود در میان تخت سیاه و سفید ستودنی‌تر به نظر می‌آمد!
پاچه‌ی شلوار پارچه‌ای براقش که سیاه‌فام بود کمی بالا رفته و مچ ظریف پایش را به نمایش می‌گذاشت.
دخترک به سرعتش افزود تا هرچه سریع آن خدای رومی را برروی بوم ناچیز به تصویر بکشد.
یک‌دفعه با سخن پسر قلم از دستش افتاد:
- من مُردم.
ناخواسته تند گفت:
- چی؟!
پسرک با پوزخندی محسوس قلم آغشته بر رنگ سبز نعنایی را نظاره می‌کرد.
- توی سالِ نمی‌دونم چند که الان بهش میگین دوره‌ی رُنساس و به لطف صاحب‌خونه‌ی قبلی شنیدم، من زندگی می‌کردم؛ هرچند خیلی دردناک!
دانه‌ی خیسی که مشکی‌فام بود مظلومه از چشمش چکید.
- خدمتکار بودم! خدمتکار یکی از اشراف‌زاده‌ها، یه روز نمی‌دونم چی شد و چطور اون... اون چنگالش رو توی چشمم فرو کرد! کور شدم اما دم نزدم ولی انگار صبرش لبریز شده بود، تیر آخر رو زد و حالا جسم من زیر خروار خاک پوسیده!
ناخواسته اشک در چشمان الهه‌ی ماه جوشید و آرام گفت:
- چرا من؟
با درنگی فریاد زد:
- چرا اطراف منی؟ من به بودنت عادت کردم! عادت دارم و عادت خواهم داشت!
پسرک پس از سالها لبخندی آرام زد.
- شب بود، وقتی روحم به پرواز در اومد رو میگم! الهه‌ی ماه هم رحمی نکرد و این نفرین رو روی من گذاشت، تا زمانی که توی ماه کامل نتونم الهه‌ی ماه زمینی رو پیدا کنم همین‌جا حبس میشم.
دخترک لبریز از تردید پرسید:
- من باید چیکار کنم؟
پسر آرام از جا برخاست و قدمی نزدیک‌تر شد.
- فقط من رو همراهی کن تانای! می‌خوای با من به دیار هیدیس بیای؟
قدم برداشت و نزدیک‌تر رفت.
چشمانش حال کابوس شیرینی برای دخترک بودند.
- تو با این روح سفید و قشنگت چندبار تیغ رو به رگ‌های ضعیفت هدیه دادی تانای؟
حرف‌هایش همچون ماری بودند که با افسونِ چشمانش به دور طعمه‌اش می‌پیچید و در آخر او را می‌بلعید!
کدام عاشقی این بلعیده شدن را نمی‌خواست؟
- می... می‌خوام!
***
ماه کامل می‌درخشید و پرتوهایش را به سیاهی شب پیش‌کش می‌کرد.
نمی‌دانست که چطور، لیکن تانای در لبه‌ی پشت بام ایستاده و دست در دست دانته‌اش بود!
لب‌های پسرک نمی‌خندیدند لیکن چشم‌هایش با ذوقی بچگانه قهقهه می‌زدند.
پسر آرام زیرلب زمزمه کرد:
- من تانایم رو پیدا کردم الهه‌ی ماه!
و هردو سقوط کردند، غرق در تیله‌های هم‌دیگر!
پسرک در نیمه‌های راه تبدیل به خاکستری آبی و نعنایی شد اما هنوز هم دست معشوق خود را رها نکرده بود و تانای هم روحش به سوی دانته‌اش بال زد.
.
.
.
در شبی که ماه کامل است؛
عزیزم تو می‌درخشی!
امشب ماه زیباست یا تو؟
پاسخ من تویی.
زیبایی ماه را زیر سوال می‌بری؛
معشوق‌های قمر، ستارگان، را به سوی گناه عشق می‌بری و کهکشان در بند چشمانت است!


@جانان؛ الهه‌ی ماه:)
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,758
32,214
مدال‌ها
10
وِنا آموریس،
آره... آره ونا آموریس!
می‌دونین چیه؟
خب یونانی‌ها معتقدن که رگ انگشت چهارم دست به قلب ختم میشه و اسمش رو ونا آموریس گذاشتن. و این متن، برای ونا آموریس انجمنه:) @کریم خان زند
.
.
.
در روزگاران قدیم یعنی همان زمان‌هایی که پریان از انسان‌ها و انسان‌ها از پریان دهشتی نداشتند فرشته‌ای عاشق دخترکی با موهای سرخ شد.
آتن شهر خوبی بود لیکن پس از مدتی آن آرامش فرو پاشید.
سربازها به دنبال موهای سرخ می‌گشتند!
پیشگوی پادشاه خبر از این داده بود که افرادِ دارای موهای سرخ‌فام در زندگی پس از مرگ خویش اهریمن خواهند شد.
دخترک مو سرخ باردار بود و فرزند خود را به دنیا می‌آورد.
سربازها بی‌رحمانه بر در می‌کوبیدند لیکن پسرک مقاومت خود را از دست نمی‌داد... تا زمانی که دم‌های همسر زیبایش هوا را طلب نکردند!
سربازها وارد شدند.
جنازه‌ی دخترکی مو سرخ و کودکی خندان مقابل چشمان‌شان جولان می‌داد!
فرزندش هم موهایی آتشین داشت پس او را هم بر قصر بردند.
شاه نخواست که بکشد،
نتوانست که بکشد،
آن کودک از اولین نگاه در اعماق قلب شاه جوان راه پیدا کرده بود.
پ.ن: هرچند که موهات سرخ نیست؛ ولی تصورات بیمارگونه‌ی من چنین دختری رو ازت در ذهن داره:)
 
موضوع نویسنده

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,758
32,214
مدال‌ها
10
بال‌هایش را محافظ صورت کودک در مقابل بادهای رعب آور قرار داد. چشمانش شادی را فریاد می‌کشیدند و لبخندش نویدِ این شادی بود.
مأموریتش در این کره‌ی خاکی و دنیای فانی انسان‌ها به پایان می‌رسید زمانی که آن دخترک سیه چشم، ملکه‌ی آینده‌ی ماه را به دست انسان‌ها بسپارد.
بادها غران خواستار برگردانده شدن مهسایِ مه بودند ولیکن چه کسی می‌توانست جلوی او را بگیرید؟!
.
.
.
ابریشم گیسوانش را بادها به رقص در می‌آوردند. نگاهش، آن تیله‌های سیه گون افشا کننده هویتش هستند.
گاه لبخند از لبانش پر‌ می‌کشد، گویی که الهه‌ای خستگی را برای او به ارمغان آورده باشد و گاه، طنین خندهایش لبخند را بر رخ‌سارها طرح می‌زند!
در تاریکی شب رقص خیره‌ کننده انگشتانش بر کلاویه‌های پیانو سکوت ماه را می‌شکند و مردمان کره‌ی خاکی او را نوازنده‌ی لالایی شب‌هایشان می‌نامند!
شب‌هایی که سرچشمه‌ی اشک از چشمانش بر روی گونه‌هایش سرازیر می‌شود، گویی که ایزد خشمناک از اهریمن‌ها و فرشتگان، به باران حکم باریدن می‌دهد!


@MHP
 
موضوع نویسنده

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,758
32,214
مدال‌ها
10
مردابی خون آلود در انعکاس چشمانش به وضوح، دیده می‌شود.
موهای آشفته‌اش بر پیشانیِ بلندش جا خوش کرده و طنین خنده‌هایش... مدت‌هاست که در این کلبه صدای تبسمش نمی‌آید!
پوچ و پر، پارادوکس احمقانه‌ای که گویا این روزها، در آن می‌زیستد.
گویی در جنگی میان افکار و منطق به سر می‌برد... ؛
یا نه! در تئاتری که تماشاگرانش از دنیای مردگانند نمایشی آغشته به درد را به نمایش می‌گذارد.


@آیناز تابش
 
بالا پایین