جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [پرنسس کوچولوم] اثر «درسا زلفی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Dori_zoli با نام [پرنسس کوچولوم] اثر «درسا زلفی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,662 بازدید, 7 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پرنسس کوچولوم] اثر «درسا زلفی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Dori_zoli
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آساهیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,433
12,583
مدال‌ها
6
پست تایید (1).png

نویسندهی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.

پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

میتوانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.

درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، میتوانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.

درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.

اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

Dori_zoli

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
10
15
مدال‌ها
1

{پرنسـ♕︎ــس کوچولوم💕}​


‹ #𝑷𝒂𝒓𝒕1 ›‌‌┄┄┄┄┄┄💗​


(آیدا )

چند شب بود که بابام خونه نمیومد .

هر وقت هم که میومد از تو گاو صندوق پول زیادی برمی‌داشت یا یکی از ماشین ها ، یکی از زمین ها رو می‌فروخت و می‌رفت .

میتونستم حدس بزنم که داره قم*ار بازی میکنه ولی هر وقت بهش میگفتم مخالفت می‌کرد .

یه شب توی خواب بودم که با صدای بابام بیدار شدم .
- آیدا
- آیدا دخترم بیدار شو کارت دارم .

چشمام و باز کردم . با دیدن بابام خودم رو جمع جور کردم و سر تختم نشستم .

+ جونم بابا بگو .

- دخترم راستش ،راستش ، باید یکم از پول های تو بانکت به من بدی ‌.

+ ببخشید اون وقت چرا .

- به پول نیاز دارم دیگه .
+ چیکار کردی دوباره با اون دوستای الدنگت رفتی قم*ار کردی الآنم مثل همیشه کلی پول باختی درسته ؟ نه خیر قرار نیست پولی بهت بدم . چند بار بهت گفتم قم*ار بازی نکن و دست از این کار بردار میدونستم هیچ سودی نمیکنی و روز به روز همه چیز رو بدتر می‌کنی اما تو انکار کردی و به کار خودت...

با سوزش نصف صورتم صدام بریده شد .

- این چه مدل حرف زدن با پدرته دختره چشم سفید . وقتی بهت میگم پول رو میدی یعنی میدی .

+ عمرا اگه یه هزاری از پولام رو بهت بدم .

- پس از خونم گم شو بیرون .

با یه دستش کمرم رو گرفت و از پله ها پرت کرد پایین .
دستم و گرفت و من رو روی زمین میکشید .
در عمارت و باز کرد و با لگد پرتم کرد بیرون .
بعد دنبال اومد و از حیاط عمارت هم بیرون انداختم .
زیر برف و توی سرمای سوزان زمستون بین عمارت خودمون و عمارت بغلی زیر مشت و لگدم گرفته بود . منم بلند بلند جیغ میزدم .
اینقدر کتکم زد تا به زور میتونستم چشمام رو باز کنم .
فقط یه صدای آشنا به گوشم می‌رسید اون صدای آشنا مثل یه فرشته من رو از دستای دیو مانند پدرم بیرون کشید و با خودش برد من رو توی بغل گرمش گرفته بود منم توی آغوش آرامش بخشش چشمام و بستم .


----------

وقتی چشمام رو باز کردم دیگه ظهر شده بود و توی یه اتاق نا آشنا روی یه تخت بزرگ با روتختی مشکی دراز کشیده بودم .
بدنم به شدت درد میکرد .
وقتی که یاد اتفاقات صبح افتادم صدای هیق هیقم بلند شد .
اون بابایی که اینقدر دوسش داشتم چجوری تونست من رو مثل یه اشغال بیرون بندازه ‌.
در باز شد و چهره آشنایی توی چهارچوب در نمایان شد، اون چهره به نظرم آشنا می‌رسید اما دقیق نفهمیدم کیه . به سمتم اومد و من رو توی آغوش کشید . توی آغوش گرمش صدای هق هیقم بلند تر شد ..................


کپی ممنوع ❌
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: Ni2312
موضوع نویسنده

Dori_zoli

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
10
15
مدال‌ها
1

{پرنسـ♕︎ــس کوچولوم💕}​


‹ #𝑷𝒂𝒓𝒕2 ›‌‌┄┄┄┄┄┄💗​


(اهورا)

تازه از فرودگاه اومده بودم .
چمدونم رو دستم گرفتم و با ماشین جدیدم به سمت عمارت حرکت کردم .

نمی‌دونستم آیدا اینا هنوز هم اونجا زندگی میکنن یا ن .
اما برای دیدن دوست بچگیام دل تو دلم نبود .
نزدیک عمارت شدم .
دیدم که بابای آیدا دم دره و در حال زدن یه دختر ریزه میزس .
دقیق تر که نگاه که دیدم ایداس .

مرتیکه ببین دختر خودش رو چجوری داره میزنه .
از ماشین پیاده شدم و بدو بدو به سمتشون رفتم .

با مشت زدم تو صورت پدر آیدا .
بوی گند الکل میداد ، معلوم بود تا جا داشته خورده .

+ عمو مُسلِم چیکار می‌کنی ؟ چیکار دختر بدبخت داری . آدم مگه رو دختر خودش دست بلند می‌کنه ؟

- اون چشم سفید دیگه دختر من نیست ، بره هر غلطی می خواد بکنه .

و بدون توجه به صورت خونی و بدن کبود آیدا در حیاط رو بست و وارد عمارت شد .

آیدا توی خودش جمع شده بود و با صدای بلند گریه میکرد .

اخ که چقدر دلم سوخت برای این مظلومیتش . آخه چرا بعد از ده سال باید صمیمی ترین دوستم رو همرازم رو توی این وضعیت ببینم .

یه دستم رو دور پاهاش و دست دیگم رو دور شونه هاش حلقه کردم و از زمین بلندش کردم .

صدای هیق هیقش کمتر شده بود .

در حیاط رو باز کردم و وارد عمارت شدم .

خدیجه خانم (خدمتکار عمارت ) از پنجره به بیرون نگاه کرد و با دیدنم بدو بدو به سمت در اومد و در رو باز کرد .

- آخ پسرم خوش اومدی به خونه.

با دیدن آیدا توی بغلم دستش رو روی دهنش گذاشت .

- خدا مرگم بده پسر . این دختره کیه دیگه . چیکارش کردی تو . خدا ازت نگذره اهورا .

+ آبجی خدیجه آخه این چه حرفیه . این ایداس ، همون دختری که بچگیام باهاش جون جونی بودم ، دختر عمارت بغلی . باباش انداخته بودش دم در و با مشت و لگد افتاده بود به جونش . منم آوردمش اینجا .

همینجوری جلوی در خشکش زده بود و با بغض به بدن بی جون آیدا نگاه میکرد........

کپی ممنوع ❌
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: Ni2312
موضوع نویسنده

Dori_zoli

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
10
15
مدال‌ها
1

{پرنسـ♕︎ــس کوچولوم💕}​


‹ #𝑷𝒂𝒓𝒕3›‌‌┄┄┄┄┄┄💗​


+ آبجی میزاری بیام تو ؟

با صدای من به خودش اومد .

- بیا پسرم بیا داخل .

+ اگه عمو رضا بیداره ممنون میشم بهش بگی ماشین رو بیاره داخل ، سوییچ هم روشه .

- اره پسرم بیداره . تو برو به این بیچاره برس من به رضا میگم .

همینجوری که آیدا رو توی بغلم گرفته بودم از پله های امارت بالا میرفتم . در اتاق بغلی خودم رو باز کردم و آیدا رو روی تخت گذاشتم .

آخ که با دیدن اون صورت مظلومش قلبم درد می‌گرفت . بلاخره هیچکس دوست نداره دوستش رو توی این حال ببینه .

دکتر اومد و آیدا را معالجه کرد و با دادن چند تا پماد و قرص از عمارت خارج شد .

دیگه نزدیک هفت صبح بود . منم که اصلا نخوابیده بودم.
پتو رو روی بدن سرد آیدا کشیدم و از اتاق خارج شدم و به سمت اتاق خودم رفتم و لباسام رو عوض کردم . بعد از چند دقیقه پلک هام سنگین شد و به خواب رفتم .
با صدای جیغ و گریه از خواب بیدار شدم .
با یاد آیدا خودم رو بدو بدو بهش رسوندم .

همینجوری بالشت رو بغل کرد بود و بلند بلند گریه میکرد .

بدن کبودش رو توی آغوشم گرفتم.

- آی،آی،آی ولم کن .کمرم درد گرفت .

از آغوشم کشیدمش بیرون .

+ ببخشید عزیزم . حواسم نبود .

- اصلا تو کی هستی و چرا اینجام ؟

یعنی چی من تا دیدمش راحت شناختمش ولی اون من رو نشناخت ؟

البته خوب حقم داشت . اون موقع به پسر بچه ۱۵ ساله بودم اما الان یه مرد ۲۵ سالم ، ریش و پشمم رو که نگم .

+ اهورام ، اهورا

با شنیدن اسمم چشماش چهار تا شد و بعد از چند ثانیه محکم من رو توی آغوشش کشید و بلند بلند هیق زد..........

کپی ممنوع ❌
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: Ni2312
موضوع نویسنده

Dori_zoli

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
10
15
مدال‌ها
1

{پرنسـ♕︎ــس کوچولوم💕}​


‹ #𝑷𝒂𝒓𝒕4›‌‌┄┄┄┄┄┄💗​


(آیدا )

+اهورام ، اهورا

با شنیدن اسم اهورا چشمام چهار تا شد .
وا چجوری من رو شناخت . من اون موقع ۸ سالم بود الان ۱۸ مطمئنم خیلی فرق کردم . اما اون بازم من رو شناخت .
خوشحال بودم که خونه اهورام ، حس امنیت میکردم . بلاخره اهورا رفیقم بود .

بعد از اینکه هیقم هیقم تموم شد خودم رو از آغوشش بیرون کشیدم و رو به روش نشستم .

- معذرت می خوام. بعد از این همه سال اومدی ایران حالا باید با من سر و کله بزنی. الکی الکی یه بار هم شدم رو دوش تو .

+عا،عا آیدا ؟ من تو مگه این حرفا رو داریم . اگه بدونی چقدر از دیدنت خوشحال شدم . هر چند اصلا دوست نداشتم توی این حال ببینمت . چرا بابات داشت میزدت؟

با هیق هیق کل داستان رو براش تعریف کردم .
- الآنم دیگه رسما بی خانمان شدم . دیگه جایی رو ندارم برم ، دیگه کسی رو ندارم بهش تکیه کنم . توی این دنیا فقط بابام رو داشتم که اونم ولم کرد .

+ چه حرفیه . من عمو مُسلِم رو میشناسم ، میدونم چقدر دوست داره . اون هیچوقت تنهات نمیزارع . کارایی هم که کرد فقط به خاطر مستی بود .
مطمئنم میاد دنبالت . ولی تا اون موقع خوشحال میشم پیش من بمونی .


- ولی...

+ آیدا ، خودت می‌دونی راضی نمیشم اگه بری پیش ک.س دیگه و نگرانت میشم .
چند روز اینجا بمون . بعدم اگه خواستی برگرد خونتون .

از دیدن مهربونیش بغض توی گلوم جمع شد . مثل همون ده سال پیش باهام رفتار میکرد . مثل یه برادر بزرگ کنارم بود و ازم محافظت میکرد .

- باشه . خیلی ممنونم اهورا .

بعدم محکم توی آغوشم کشیدمش .

+ خب پرنسس پمادت رو بزن بعدم بیا پایین غذا بخوریم .

- باشه ولی .....

+ ولی؟

چجوری بش بگم بیا کمرم رو پماد بزن . زشته .

- هیچ ، برو .


+ باشه ، پس من رفتم .

به چند دقیقه نرسید که اهورا دوباره برگشت .

+ ببخشید یادم رفته بود . تو که دستت به کمرت نمی‌رسه چجوری می خوای اون پماد رو بزنی .

این بچه بعد از مرگ پدر و مادرش هم هنوز مهربون و با درک بود . هنوزم چیزی از جنتلمن بودنش کم نشده بود...........

کپی ممنوع ❌
 
موضوع نویسنده

Dori_zoli

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
10
15
مدال‌ها
1

{پرنسـ♕︎ــس کوچولوم💕}​


‹ #𝑷𝒂𝒓𝒕5›‌‌┄┄┄┄┄┄💗​

(اهورا )

این محرم و نامحرم بازیا نه واسه من مهم بود نه آیدا .
یکم از اون پماد روی دستم زدم و پیراهنش رو دادم بالا ‌.
اخ که با دیدن صحنه رو به روم ته دلم خالی شد . عزیزم ، نگاه کن آخه یه پدر چجوری می‌تونه همچین کاری با بچش بکنه ، اونم بدون هیچ دلیل منطقی . کمرش پر از کبودی و زخم بود و پوست بعضی از جاهای کمرش به خاطر کشیده شدن روی زمین کنده شده بود .
تا یکم از پماد به کمرش خورد صدای دادش بلند شد .
- یواش.
+, ببخشید ، ببخشید .
پمادش رو زدم از جام پاشدم و روبه روش ایستادم . بغض توی چشماش بود ولی سعی میکرد با یه لبخند کمرنگ خودش رو محکم نشون بده .
+ پاشو بریم غذامون رو بخوریم پرنسس کوچولو
- باش .
میز پر از غذا های رنگارنگ بود اما آیدا لب نزد ،
+چرا نمی‌خوری ؟
- میل ندارم .
+ منم میگم چرا اینقدر کوچولویی پس به خاطر اینه که غذا نمی‌خوری . راستی قدت چنده ؟
با تعجب بهم نگاه کرد : ۱۶۲
+و وزنت؟
- ۴۷ کیلوعم
+ به خودم تبریک میگم . یه فنچ آوردم خونم . بعد از این حرفم بلند بلند زدم زیر خنده.
آیدا هم با عصبانیت و تعجب نگام میکرد
- بابا نمکدون .
بعد از خوردن نهار آیدا به سمت در عمارت رفت .
+ جایی میری؟
- میرم خونه لباس بیارم .

+ شوخی می‌کنی ؟ اگه بابات خونه باشه دوباره عین گاو وحشی میوفته به جونت .
- نگران نباش . اون دوباره رفته سراغ کثافت کاریاش ، میرم و زود میام .

+ عمرا. می خوای بری منم باهات میام.

سری به نشونه رضایت تکون داد .رفتیم عمارت بغلی با تقه ای به در باغبون خونه در رو باز کرد .
وقتی که رفتیم داخل همه جا داغون شده بود .

+ مرتیکه انگار کنترل روانی نداره عین گاو وحشی زده همه جا رو داغون کرده.

- هوی درست حرف بزنه .

+ مگه دروغ میگم ؟

آیدا بدون توجه به من به سمت اتاقش رفت. چند دقیقه بعد با لباس های عوض شده و یه چمدون از اتاق خارج شد .

- برداشتم بریم.

+ بریم.

از آشپزخونه صداهایی میومد .
آیدا بدون تردید وارد آشپزخونه شد منم دنبالش رفتم .

مرتیکه مسلم هنوز دوازده ساعت نگذشته مثل سگ داده بود بالا .

گیج و منگ از صندلی بلند شد و به سمت آیدا اومد دستش رو بالا برد.
قبل از اینکه بزنه آیدا رو عقب کشیدم و توی آغوشم گرفتمش دست مسلم رو رو هوا گرفتم : عمرا اگه یه بار دیگه بزارم دست روش بلند کنی .
و بدون توجه خاصی به خودش و حرفاش دستش رو ول کردم و به عقب هولش دادم . مرتیکه اینقدر خوردع بود که مثل یه توپ افتاد زمین .
آیدا می خواست به سمتش بره که با عصبانیت داد زدم :
ولش کن مرتیکه روخودش بلند میشه بیا ما بریم تا دوباره رَم نکرده.
بعد چمدون رو از دستش گرفتم و دست دیگم هم دور شونه هاش بود .

با بغضی که توی گلوش بود باشه ای گفت و با قدم های بلند از عمارت خارج شدیم . باباش هم بی خیال دوباره سر جاش نشست و به خوردنش ادامه داد................

کپی ممنوع ❌
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین