*مقدمه*
سخت است، زندگی، مرور گذشته و هزار اتفاق دیگر و همیشه بسیار زود میرسند اتفاقاتی که فکر میکردی، زمان زیادی را تا تجربه کردنشان وقت داری.
***
گوشه قفس نقرهای رنگ و بزرگش جا خوش کرده.
سه روزی میشود که با دیدنم مانند همیشه سلام نمیکند!
دکتر میگفت دیگر عمرش دارد به انتها میرسد،
اما من احساس میکردم فرصت ده سالهام قرار است دیرتر از این به سر برسد.
زمانی که اولین بار دیدماش خوب یادم است.
پر نداشت، برعکس حالا که پرهای بلند و آبی رنگش چشم هرکسی را به خود خیره میکند!
گلوله شده بود کنار چند طوطی دیگر که از نوع او نبودند.
من اصلاً نیامده بودم که پرندهها را ببینم و یا وارد مغازهای پر از پرندگان شوم!
تنها آمده بودم مقداری خوراکی برای خرگوش کوچک سفیدم بگیرم.
مثل بیشتر همکلاسیهایم که آنها هم عاشق خرگوشهای کوچک بودند و معمولاً آنقدر آنها را میفشردند که عمرشان بسیار کم میشد.
اما من فرق داشتم همیشه اگر وظیفهای داشتم خوب به آن عمل میکردم و حواسم به خرگوش کوچکم بسیار بود.
آن روز که پدرم گفت میخواهد آن مغازه را ببینیم، در ذهنم مانند همیشه یک جواب نه قاطع داشتم!
اما نمیدانم چه شد که برعکس همیشه جواب مثبت دادم و دست در دست پدر به سمت مغازه رفتیم.
شاید تأثیرات حرفهای آن روز معلمم بود که میگفت:« انسان باید چیزهای جدید را هم تجربه کند.»
وارد مغازه شدیم و صدای جیغجیغ پرندگان گوشم را اذیت کرد.
صاحب مغازه که دید چشمهایم را بستم فهمید چه شده و سعی کرد پرندگانش را آرام کند.