جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستانک [پرهای آبی] «F_PARDIS کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک توسط PardisHP با نام [پرهای آبی] «F_PARDIS کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 193 بازدید, 5 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک
نام موضوع [پرهای آبی] «F_PARDIS کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع PardisHP
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVIN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,827
23,697
مدال‌ها
8
عنوان داستانک: پرهای آبی
نویسنده: F_PARDIS
ژانر: تراژدی
عضو گپ نظارت S.O.W(11)
خلاصه: زمانش فرا می‌رسد و پرنده‌ی آبی من گوشه‌ای در قفس منتظر مرگ می‌شود... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,433
12,583
مدال‌ها
6
تاييد داستان کوتاه (2).png
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم

نویسنده‌ی ارجمند بسیار خرسندیم که انجمن رمان‌بوک را به عنوان محل انتشار اثر دل‌نشین و گران‌بهایتان انتخاب کرده‌اید.
پس از اتمام اثر خود در تایپیک زیر درخواست جلد دهید.
.
.
.

درخواست جلد
.
.
.

راه‌تان همواره سبز و هموار

•مدیریت بخش کتاب•
 
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,827
23,697
مدال‌ها
8
*مقدمه*

سخت است، زندگی، مرور گذشته و هزار اتفاق دیگر و همیشه بسیار زود می‌رسند اتفاقاتی که فکر می‌کردی، زمان زیادی را تا تجربه کردنشان وقت داری.

***
گوشه قفس نقره‌ای رنگ و بزرگش جا خوش کرده.
سه روزی می‌شود که با دیدنم مانند همیشه سلام نمی‌کند!
دکتر می‌گفت دیگر عمرش دارد به انتها می‌رسد،
اما من احساس می‌کردم فرصت ده ساله‌ام قرار است دیرتر از این به سر برسد.
زمانی که اولین بار دیدم‌اش خوب یادم است.
پر نداشت، برعکس حالا که پرهای بلند و آبی رنگش چشم هرکسی را به خود خیره می‌کند!
گلوله شده بود کنار چند طوطی دیگر که از نوع او نبودند.
من اصلاً نیامده بودم که پرنده‌ها را ببینم و یا وارد مغازه‌ای پر از پرندگان شوم!
تنها آمده بودم مقداری خوراکی برای خرگوش کوچک‌ سفیدم بگیرم.
مثل بیشتر هم‌کلاسی‌هایم که آن‌ها هم عاشق خرگوش‌های کوچک بودند و معمولاً آن‌قدر آن‌ها را می‌فشردند که عمرشان بسیار کم می‌شد.
اما من فرق داشتم همیشه اگر وظیفه‌ای داشتم خوب به آن عمل می‌کردم و حواسم به خرگوش کوچکم بسیار بود.
آن روز که پدرم گفت می‌خواهد آن مغازه را ببینیم، در ذهنم مانند همیشه یک جواب نه قاطع داشتم!
اما نمی‌دانم چه شد که برعکس همیشه جواب مثبت دادم و دست در دست پدر به سمت مغازه رفتیم.
شاید تأثیرات حرف‌های آن روز معلمم بود که می‌گفت:« انسان باید چیزهای جدید را هم تجربه کند.»
وارد مغازه شدیم و صدای جیغ‌جیغ پرندگان گوشم را اذیت کرد.
صاحب مغازه که دید چشم‌هایم را بستم فهمید چه شده و سعی کرد پرندگانش را آرام کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,827
23,697
مدال‌ها
8
چشمانم را که باز کردم همه چیز را با دقت دیدم.
پرندگان بزرگی که می‌توانستند مرا درسته قورت دهند!
قفس‌های کوچک پر از پرندگان یک شکل، قناری طوطی و... .
حتی فنچی کوچک که فکر کنم یکی از کوچک‌ترین پرندگان باشد را دیدم.
فنچ‌ها مانند برخی دیگر از پرندگان آن‌جا از چند نوع بودند.
یکی ساده و تیره رنگ و یکی دیگر هفت رنگ!
پرنده با آن‌که کوچکی، بسیار زیبا بود.
صاحب مغازه به رسم تمام مغازه دارها، چشمان خیره شده‌ام به فنچ هفت رنگ را که دید رو به پدر نام پرنده را گفت و گفت که تخفیف هم می‌دهد. پدر هم قیمت هردو فنچ را پرسید.
قیمت را که شنیدم تعجب کردم، پرنده زیبا پنجاه برابر پرنده دیگر قیمت داشت با این‌که هردو از یک خانواده بودند.
پدر که خودش در خانه یک جفت قناری هم داشت مشغول صحبت با صاحب مغازه در مورد آن‌ها شد.
دست پدر را ول کردم با آن سن کم می‌دانستم در آن مغازه کوچک امکان ندارد گم شوم!
یکی از قفس‌ها با دیگر قفس‌ها فرق داشت.
کفش را انگار موکت کرده باشند با تکه چوب‌هایی پوشانده بودند که البته اطمینان نداشتم چوب باشند.
در قفس را که با دقت نگاه کردم دیدم گوشه آن جوجه‌های کوچک که حتی پر هم نداشتند کنار هم جمع بودند.
اما یک چیز عجیب بود و آن چیزی نبود جز جوجه‌ی کوچکی که جدا از بقیه در گوشه‌ی دیگر قفس نشسته بود.
 
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,827
23,697
مدال‌ها
8
به طرف پدرم برگشتم و دستش را کشیدم و با انگشت کوچکم پرنده را نشانش دادم.
نمی‌دانم چه شد ولی انگار دلم برای پرنده کوچک سوخت وقتی صاحب مغازه گفت که کسی مادر و پدرش را به قیمت بالایی خریده و تمام خواهر و برادرهایش را برده جز او!
پدر دلیل این اتفاق را که پرسید غمی عجیب به دلم وارد شد. چون پرنده کوچک از باقی کوچک‌تر و کمی ضعیف بود او را نخواسته بودند، خواستن یا نخواستنش زیاد مهم نیست. مهم این است که او را از خانواده‌اش جدا کرده بودند.
برای من که سن کمی داشتم بسیار وحشت‌ناک بود که خود را جای او بگذارم!
از پدر خواستم با خود ببریم‌اش، اما پدر موافق نبود. برای اولین بار در عمرم آن‌قدر پرنده را می‌خواستم که پا کوبیدم و جیغی کوچک زدم!
پدر آخر به مادرم زنگ زد و پس از مشورت با او موافقت کرد. آن روز نفهمیدم چرا پرد مخالف بود، اما بعدها گفت فکر می‌کرده پرنده به زودی بمیرد و اگر من به او وابسته شوم حسابی ناراحت شوم.
آن موقع با خودم می‌گفتم که هیچ‌گاه نمی‌گذارم اتفاقی برای پرنده کوچکم بی‌افتد.
اما حالا که سال‌ها به سرعت گذشتند با خود فکر می‌کنم که شاید اگر آن روز پا بر زمین نمی‌کوبیدم برای هردویمان بهتر بود... .
 
آخرین ویرایش:

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,759
32,205
مدال‌ها
10
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: PardisHP
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین