جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [پرواز در آغوش باد] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Raaz67 با نام [پرواز در آغوش باد] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 483 بازدید, 17 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پرواز در آغوش باد] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Raaz67
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Raaz67
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,387
19,755
مدال‌ها
7
نام رمان: پرواز در آغوش باد
ژانرها: درام، عاشقانه، اجتماعی
نام نویسنده: راضیه کیوان نژاد
عضو گپ نظارت: (2)S.O.W
خلاصه
برای اوج گرفتن به سوی بالین عشق‌، باید پر کشید و پرواز کرد. برای پرواز و رهایی از پیله‌‌ای به نام طرد شدن که مانند حصار، جلوی پروانه شدنش را گرفته‌بود، دو بال می‌طلبید‌. از خود گذشتگی و وفاداری دو بالی هستند که به او برای رفتن به اوج یاری می‌دادند، اما امان از بالی که بشکند، آن وقت سقوطش حتمی‌ست و او را به اعماق قعر جهنم می‌کشاند و بلای خانمان سوزی می‌شود که رگ و ریشه‌ات را می‌سوزاند. کاش مرهمی باشد برای بال زخمی‌اش.
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
26,653
55,580
مدال‌ها
12
1748874574215.png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,387
19,755
مدال‌ها
7
مقدمه
بیا تا به سوی ابدیت پرواز کنیم و برای آن کلبه‌ای از عشق بسازیم. بیا تا برای بال‌های زخمیمان از باران رحمت، مرهمی بسازیم و ناهمواری‌های مسیر پروازمان را به دست باد بسپاریم و در آغوشش گم شویم؛ شاید گردباد گذشته فراموش شود و طوفان آرام گیرد.
 
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,387
19,755
مدال‌ها
7
با رد شدن موتور سیکلت مشکی‌رنگ و صدای قیژقیژی که با ویراژ دادن از کنارش گذشت، با احتیاط و قدم‌های تند از خیابان یک طرفه رد شد و وارد کوچه‌ی باریکشان شد. چشم از نام پلاک بهار سه‌ی سفید‌رنگی که روی دیوار آجری زردرنگ با سوراخ بزرگی در وسطش، باقی آجرهای اطرافش را نصفه و نیمه‌ کرده‌بود، گرفت و با گذاشتن دست بر سر خم کوچه ایستاد‌‌. در آن وضعیت راه رفتن کمی برایش دشوار شده‌بود و نفس کشیدنش به هن‌هن تبدیل شده‌بود. در آن هوای بهاری، عرقی که به روی پیشانی و پشت لب‌های صدفی‌اش نشسته‌بود جای تعجب داشت. دستی به کمر دردناکش کشید و به طرف اکبرآقا که همیشه با موتور سه چرخش بساط سبزی فروشی‌اش را راه می‌انداخت و بوی نعنا و ریحانش کوچه را پر می‌کرد، قدم برداشت. از کنار بلوار کوچکی که با چمن نصفه پوشیده شده‌بود، گذشت و با قدم‌های شل و بی‌حالش نزدیک شد. نگاهش را از تربچه‌ی سرخی که کنار ریحان‌های بنفش و سبز خودنمایی می‌کرد گرفت و به چشمان میشی ریز اکبرآقای کوتاه قد و مهربان دوخت.
- سلام عمواکبر یه کیلو سبزی به من میدی؟
عمواکبر انگشتش را از روی ماشه‌ی آب‌پاش سفید‌رنگی که به جان سبزی‌ها با صدای فیس‌فیسش افتاده‌بود، برداشت و لبخندی به روی لب‌های نازک پشت سیبیل کوچک مربع شکلش نشاند.
- سلام دخترم چرا خودت اومدی؟! شوهرت می‌مرد زنه حامله رو نفرسته؟
احساس شرم و ناامیدی در دلش موج می‌زد، گویی بار سنگینی از ندانم‌کاری‌های شوهرش بر دوشش سنگینی می‌کرد. این مرد آنقدر آبرویش را از بی‌پروایی و ندانم‌کاری‌هایش برده بود که از خجالت، نگاهش را می‌دزدید. لب صورتی‌رنگش را گزید و نفسش را با صدا بیرون داد. در دلش می‌دانست که هر بار تلاش می‌کند تا کارهای مزخرف او را با دلایل بی‌پایه و اساسش بپوشاند، فقط به عمق فاجعه می‌افزاید. در این لحظه، می‌دانست که این بار هم نمی‌تواند حقیقت را پنهان کند و این احساس، همچون سایه‌ای سنگین، بر روحش نشسته‌بود؛ اما باز هم صورتش را با سیلی سرخ می‌کرد و از سر توجیح برآمد تا حرف و حدیث را کمتر کند.
- نبودش عمو، سعید خیلی هم بد نیست زمونه اینجورش کرد‌‌. من از سرکار میام؛ اگه می‌دونست خودش حتماً می‌اومد.
 
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,387
19,755
مدال‌ها
7
سبزی‌ها را از روی ترازوی آبی‌رنگ برداشت و درون روزنامه پیچید و ربان سبز‌رنگ را دورش شروع به پیچیدن کرد و سری با افسوس به خاطره سادگی دختر رو‌به‌رویش به چپ و راست تکان داد.
- ای بابا جان کجای کاری دختر؟ ده دقیقه پیش با رفیق بدتر از خودش رفت خونه‌تون‌. حالش هم با اون چشمای قرمزی که من دیدم همچین خوب نبود. هر چی تو بی‌آزارتر، اون وحشی و دردیده‌تر!
از شنیدن حال و اوضاع خراب سعید بند دلش پاره شد و دلشوره به جانش افتاد. پوست لبش را به دندان گرفت و با چشمان دودوزده‌ و کج کردن اندام ریزه و شکم برآمده‌اش، سرکی به کوچه کشید. عمواکبر سبزی پیچیده را به طرفش گرفت و دستمال یزدی قرمزرنگ را از دور گردن آفتاب سوخته‌اش برداشت و به دور کف دست زمخت و زبرش پیچید.
- نترس بابا! چرا رنگت پرید؟ اگه طوریه و می‌ترسی، میخوای یا خودم بیام یا حسین رو بفرستم دنبالت؟
با صدای عمو‌اکبر چشم از کوچه که چیز زیادی از درونش پیدا نبود، گرفت و دستش را به سمت او دراز کرد و با گرفتن سبزی به سرعت زیپ کیف مشکی دست بلندش را باز کرد و کارتش را به طرف او گرفت و با لکنتی که خودش هم نمی‌دانست آن همه دلهره یک‌دفعه از کجا به دلش سرازیر شده‌بود با صدای لرزانی نجوا کرد:
- ن... نه عمو... دستت درد نکنه خودم میرم فقط... فقط... فقط زود حساب کن!
عمواکبر با تعارف《 قابلت رو نداره》 و 《ممنونم》 شنیدن از زبان تارا، پول سبزی را با گرفتن رمز، حساب کرد و کارت را به طرفش گرفت. با گرفتن کارت، پنگوئن‌وار با قدم‌های سریع و پرشتابی که دل در دلش نبود از خم کوچه گذشت و وارد آن شد. نزدیک شدن به خانه‌شان و دیدن موتور رنگ و رو رفته‌ی سیاه‌رنگ ممد، دوست سعید، جلوی درب کوچک کرمی‌رنگشان هول و ولایش را بیشتر کرد. آنقدر غرق در افکارش بود که متوجه آبراه باریک آسفالت شده‌، نشد و ناخواسته پایش را درونش گذاشت و پاچه‌ی شلوار مشکی‌اش را حسابی کثیف کرد. بی‌خیال کثیف کاری و چندشی که به جانش افتاده‌بود، شد. دست لرزانش را درون کیفش فرو برد و دسته کلیدش را بیرون آورد. استرس وجودش را فراگرفته بود و لرزش انگشتانش باعث شده‌بود چند باری کلید را اشتباه بیندازد و باز نشدن و نچرخیدنش کلافه‌‌ترش کند. اما در نهایت درب را هر طوری که بود، باز کرد و وارد خانه شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,387
19,755
مدال‌ها
7
پا به حیاط کوچک و نقلی بافت قدیمی‌اش گذاشت و با صدا زدن سعید از کنار درخت انگور کوچکی که در باغچه دایره‌ای شکل وسط حیاطش بود گذشت. از پنج پله‌ی فلزی بالا رفت و درب شیشه‌ای قاب فلزی را باز کرد. آب دهان خشک شده‌اش را قورت داد و دهان باز کرد تا سعید را دوباره صدا بزند که با دیدن ممد انگوری رفیق فابریک سعید که در آستانه‌ی اپن سفید‌رنگشان، لیوان شربت آلبالو به دست ایستاده بود، خشکش زد. هیچ از این مرد مفنگی خوشش نمی‌آمد. از این که دهان نجسش به لیوان‌های تمیز و پاکش برخورد کرده‌بود، حرصی شد. با عصبانیت ابروهای نازک و دم کوتاهش را در هم کرد و با توپ پر با صدایی که خشم و نفرت در آن موج میزد، توپید.
- کی به تو گفته بیای اینجا و لب به لیوان و آب خونه‌ی من بزنی؟
ممد انگوری نیشخندی زد و با لودگی باقی شربت باقی مانده‌اش را سر کشید و با خنده‌ی خمار و مستش، دندان‌های سیاه و زرد خراب شده‌اش را به نمایش گذاشت.
- خونه رفیقمه با اجازه اون دست زدم مادمازل!
با اتمام حرفش خنده‌‌ی کریهی سر داد و در حالی که سیگاری از جیب شلوار شش جیب مشکی‌اش در می‌آورد با صدای خمار و تودماغی حاصل از نشئگی لب زد و از کنار تارا رد شد.
- سعید من رفتم زود بیا! تازه رئیس خونته‌م اومد.
هارهار خنده را سر داد و درب را محکم بهم کوبید. از بوی عرق و موادی که با رد شدنش به مشامش رسید حالش را بد شد و چینی به بینی‌اش داد. دست روی معده‌اش گذاشت و با گرفتن بینی کوچک و قلمی‌اش سعی در بهبودی عق حاصل از هوای به مشام کشیده‌اش کشید. آب دهانش را قورت داد و سعی در پرت کردن حواسش برای بو نکشیدن کرد. آدم وسواسی نبود، اما حتی از پا گذاشتن این آدم روی فرش‌هایش چندشش میشد. دمپایی روفرشی کرم‌رنگش را پوشید و همان‌طور که در سرش برای شستن تمام وسایلی که احتمال دست زدن ممد انگوری را می‌داد به طرف پله‌های چوبی برای پیدا کردن سعید راهی اتاق خوابشان شد. آخرین پله را که طی کرد هن‌هن نفسش را بیرون داد و نفس عمیقی کشید. با دیدن درب نیمه باز اتاق خوابشان، دست به درب چوبی خاکی‌رنگ گرفت و تمام درب را باز کرد. با صدای قیژی که از لولای درب ایجاد شد، سعید سر از کشوهای چوبی خاکستری‌رنگی که بیرون ریخته‌بود و حسابی اتاق خوابشان را بهم ریخته‌بود درآورد.
-کجاست این وامونده؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,387
19,755
مدال‌ها
7
صدای بی‌حال و شل و ولش نشان از خماری‌اش می‌داد و به وضوح مشخص بود که مواد به جان و‌ روحش ننشسته که اعصابش رو به تعطیلی رفته و باز صدایش را در گلو انداخته است. نگاه خسته‌اش را به اتاق تمیز و مرتبی که حالا به آشفته بازاری تبدیل شده‌بود که جای سوزن انداختن هم نبود، دوخت. نفس خسته‌اش را آه مانند بیرون داد و با بی‌حوصلگی روی صندلی میز لوازم آرایش چوبی خاکستری هم‌رنگش نشست. جنین هشت ماهه‌اش حسابی در این اوضاع، لگدهایش را شروع کرده‌بود و معلوم بود که غذایش دیر شده‌ است و اعتراضش را با‌ لگدهایش نشان می‌دهد. چقدر دلش برای فرزندش می‌سوخت که هنوز نیامده پدرش می‌خواست حقش را بخورد و او را هم ندید بگیرد. چطور می‌توانست نسبت به فرزندی که از رگ و ریشه‌‌‌ی وجودی خودش بود، بی‌تفاوت و بی‌توجه باشد و برای آینده‌اش برنامه‌ای نداشته باشد؟! پس‌انداز کردن و فکر آینده‌ی مالی و راحتی‌اش پیشکش حتی به فکر ترک آن بلای خانمان‌سوز هم نبود تا از منجلابی که خود و همسر و فرزندش را هم گیر انداخته‌بود، بالا بکشد و از غرق شدنشان جلوگیری کند. غرق در فکر بود که با گرفتن سر شانه‌ی مانتوی مشکی‌رنگ ساده‌اش، نگاهش را به چشمان قرمز و خمار او دوخت.
- چرا ماتت برده؟ لالی؟ میگم این سکه‌ی وامونده کو؟
دلهره‌اش بی‌جا نبود؛ درست حدس زده‌بود؛ بالاخره سعید برای آن سکه‌ای که پریروز خریده‌بود و کلی برای پنهان کردنش خانه را بالا و پایین کرده‌بود، نقشه کشیده‌بود. اما از کجا؟ مگر دور از چشم او به خرید نرفته‌بود؟ مگر آرام و بی‌صدا وارد خانه نشده‌بود؟ سعید از کجا فهمیده‌بود؟ خوب بود که ملیحه آن پیشنهاد را داده‌بود و او را از فکر چاره، برای مخفی کردنش خلاص کرده‌بود. حالا که از جای سکه مطمئن بود دلش قرص بود. جایی حرفی از سکه نزده‌بود؛ حتماً سعید یک دستی میزند و می‌خواهد حالا که به تاریخ زایمانش نزدیک می‌شود، آن پس انداز مانده را هم دود کند و خیالش راحت شود. خودش را به ندانستن زد و در حالی که با کلافگی دستش را از چنگال او می‌کشید از روی تشک نرمی که با صدای قیژی که از فنرهایش ایجاد شد، بلند شد.
- مگه سکه‌ داشتی که دنبالش می‌گردی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,387
19,755
مدال‌ها
7
سعید جلوتر آمد و در صورت رنگ پریده‌ی او دندان‌های زردش را با حرص به روی هم فشرد و از میان آن غرید.
- من رو خر فرض کردی؟ نمی‌تونی هاشا کنی! من تو رو از برم!
به سرعت کاغذ خرید را از جیب شلوار جین سورمه‌ای‌رنگش در آورد و جلوی صورت او گرفت.
- اینه‌ها! رفتی بدون من خریدی اما اونقدر احمقی که یادت رفته از تو کیفت در بیاری. مادمازل تو فقط نباید سکه رو قایم می‌کردی! سعیدخان عین عقاب تیزه، بوی پول رو می‌فهمه!
دست جلو برد و با خنده‌ی شیطانی ابروهای پیوسته‌ی مشکی‌رنگش را بالا و پایین کرد.
- یالا بذار کف دست سعیدخان که دیر شده و حوصله‌ی دیدن ریختت رو هم نداره!
هیچ حواسش به آن کیفی که با آن به خرید رفته‌بود، نبود‌. اگر مجبور به بردن بطری آب نشده‌بود، همان کیف کوچک‌تر را برده‌بود و حالا سعید گریبانش را نگرفته‌بود. این روزها حافظه‌اش یاری نمی‌کرد و مدام حواسش پرت میشد؛ شاید تقصیر بارداری و مادرانه‌هایش بود که با بالا و پایین‌ شدن هورمون‌هایش، سلول‌های خاکستری‌ مغزش را به بازی گرفته‌بود و هوش و حواسش را فقط معطوف به جنینش کرده‌بود. مقنعه‌‌ی مشکی‌اش را کمی بالا داد و لبه‌ی آن را به جلوی دهان و بینی‌اش گرفت. معلوم نبود چه زهرماری خورده‌بود که بوی تعفن و عق مانندش از نفس‌هایش بیرون میزد. با صدای گرفته و تودماغی از پشت مقنعه‌ی گرفته شده جلوی دهانش لب زد.
- ماله من نبود بی‌خود برای اون کیسه ندوز! اون سکه ماله... .
هنوز حرفش تمام نشده‌بود که مچ دستان ظریفش اسیر دست سیاه و کثیف او شد.
- تاری برای من دروغ نباف! تا کار دستت ندادم، بده اون وامونده رو! میزنم نصفت می‌کنم حالیت بشه دیگه به من دروغ... .
- تاراجان خونه‌ای؟
با شنیدن صدای ملیحه‌خانم همسایه‌ی کناری‌اش که همیشه ناجی و منجی او بود؛ گویی بال درآورده باشد. بدون اینکه فرصتی به ادامه گفتن اراجیف او بدهد به سرعت دستش را پس کشید و با هول و شتاب از اتاق خارج شد و پله‌ها را دو تا یکی کرد. در آن لحظه حتی فراموش کرد که آن پله‌ها را آن طور پایین نرود که به دل و کمرش فشاری وارد نشود؛ فقط می‌خواست از دست شوهر دیوانه‌اش نجات یابد. لبخندی با ترس به روی لب‌های رنگ پریده‌اش نشاند و با صدای لرزانی دستان یخ زده‌اش را به روی آغوش ملیحه باز کرد و آرام با بغل کردنش پچ زد.
- الهی قربونت برم چه خوب که به موقع اومدی!
 
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,387
19,755
مدال‌ها
7
ملیحه که خود برای خرید سبزی بیرون رفته‌بود و از حرف‌های عمواکبر متوجه دلنگرانی و ترس تارا شده‌بود، یادش به خرید سکه‌ی پس‌انداز پریروزی افتاد که باهم به دور از چشم سعید برای خریدش بیرون رفته بودند و تارا مدام دلنگران فهمیدن سعید بود. با خرید سبزی‌اش و دیدن موتور ممد انگوری حساب کار دستش آمد و یک‌راست با باز شدن درب توسط ممد انگوری با چشم غره و غرغر زیر لب وارد خانه‌ی آن‌ها شده‌بود و از همانجا تارا را صدا زده‌بود. در حالی که از آغوش او بیرون می‌آمد و چادر گلدار کرم و قهوه‌ای‌اش را سفت زیر گلو می‌گرفت، آهسته پچ زد.
- به خدا عمواکبر که گفت، شستم خبردار شد نکنه سر سکه پیداش شده.
تارا چشمان نگران و دودوزده‌اش را به او دوخت و آرام سرش را به بالا و پایین به نشانه‌ی مثبت تکان داد. سعید که از بالا تماشاگر فیلم سینمایی هر روزش بود، لبخندی زد و مارموزی زیر لب نجوا کرد. ملیحه دست جنباند و سر بالا گرفت و رو به سعید سلامی کرد و در حالی که لبان نازکش را با زبان تر می‌کرد، دوباره چشم به تارا دوخت.
- راستش اومدم ازت سکه رو بگیرم. به عباس‌آقا دیشب گفتم که رفتیم خرید. گفت خوب کردی خریدی، گفتم از ترست که دعوام نکنی پول قالی که بافتم رو سکه خریدم و گذاشتم پیش تارا، گفت چرا ترس؟ کی از پس‌انداز کردن بدش میاد؟ توی این دوره و زمونه آدم باید عاقل باشه و خرج عیش و نوش نکنه. حالا اومدم ازت بگیرمش و اگه غذا نداری با هم آبگوشت بار گذاشتم بخوریم. من و سمانه‌م تنهاییم! بریم بخوریم؛ البته اگه آقاسعید هست که من مزاحم نمیشم.
سعید با غیظ دندان‌هایش را روی هم فشرد و کلافه مشتی به روی نرده‌ی فلزی سرد قهوه‌ای‌رنگ زد. با آمدن اسم عباس‌آقا حوصله آن مرد غول پیکر و هیکل پهلوانی را نداشت. پله‌ها را به سرعت پایین آمد و با چند قدم، راهروی موکت شده‌ی خاکستری‌رنگ را طی کرد و در حالی که لگدی نثار میز عسلی کوچک خاکی‌رنگ کنار چوب‌لباسی همرنگش میزد، با رسیدن به تارا کنار گوشش با دندان قروچه و حرص لب زد.
-آخرش که می‌فهمم ماله توئه یا عباس‌آقا جون! اون‌وقت من می‌دونم و تو. دویست تومن بده تا نفله‌ات نکردم، بعد برو آبگوشتت رو کوفت کن.
مهلت حرف زدن را از او گرفت و به سرعت کیف را از روی میز تلفنی خاکی‌رنگی که پایه‌اش را خودش آن هفته بر اثر پول گرفتن و مشاجره بر سرش شکسته بود و تارا با چسب دوباره چسبانده بود، برداشت. زیپش را وحشیانه کشید و با در آوردن کیف پول چرم صورتی‌رنگ هر چه پول بود، برداشت و با انداختن آن به گوشه‌ی دیوار گچی سفید، بلندبلند صدایش را سرد داد.
- فکر نکن خرم! فعلاً حوصله عباس‌آقا رو ندارم اما به وقتش حالیت می‌کنم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,387
19,755
مدال‌ها
7
با اتمام جمله‌اش همزمان از کنار مبل شکلاتی سه نفره گذشت و با رسیدن به درب، آن را بهم کوبید. با رفتن سعید نفس صدادارش را آسوده بیرون داد. چشم از رفتن او گرفت و به شکمش دوخت. پاهایش از تنش وارد شده از دورن می‌لرزیدند و توان ایستادن را از او گرفته‌بودند. آخر از روی ضعف، طاقت نیاورد و روی زمین زانو زد. ملیحه نایلون سبزی خوردنش را روی فرش کرمی‌رنگی که جای‌جای سوختگی سیگار و ذغال روی گل‌های قهوه‌ای‌ و نسکافه‌‌ایِ آبی_فیروزه‌‌ایی‌اش خودنمایی می‌کرد، گذاشت و به سمت آشپزخانه از کنار اپن گذشت. از کابینت فلزی خردلی‌رنگ کنار سینک، لیوان شیشه‌ای را برداشت و با پر کردن آب از شیر با دیدن قندان چینی گل قرمز از روی میز گرد چوبی وسط آشپزخانه چند حبه قند در آن ریخت و همزمان با برداشتن قاشق از داخل کاسه‌ی سرامیکی سفیدرنگ شکر در کنار قندان شروع به هم زدن کرد و با صدای برخورد تالاق و تولوق قاشق به لیوان از آنجا خارج شد.
- بگیر دختر! پریروز نه من حواسم بود نه خودت! چقدر هم تیزه و سریع بو کشیده و همه جا رو گشته. خدا بیامرز ننه خانمم همیشه می‌گفت معتاد جماعت عین سگ البته دور از جون ها، بوی پول رو بو می‌کشه.
بیشتر خم شد و چادرش را زیر بغل زد.
- بگیر دختر تا آروم بگیری!
سر بلند کرد و با چندش از لیوان رو برگرداند.
- نمیخوام! این ممدانگوری دست به وسایلم زده، حالم بد میشه.
ملیحه کنار او روی پنجه پا نشست و لیوان را به لب‌های رنگ پریده و ورم کرده‌ی او نزدیک کرد.
- رنگ به رو نداری! آخه ممدانگوری چیکار به کابینتا داره؟ لیوان رو از تو کابیتت برداشتم؛ دست هم زده باشه آثار چرک دستش باید روش افتاده باشه یا نه؟ بگیر! بگیر که سعید با این رفیقاش داره تو رو وسواسی می‌کنه.
راست می‌گفت ممدانگوری آنقدر کثیف بود و دستانش رنگ آب و صابون به خود تا به حال ندیده بودند که اگر دست هم می‌گذاشت حتماً آثار دستانش روی آن خودنمایی می‌کرد. از طرفی آنقدر ضعف وجودش را گرفته‌بود و جنینش بی‌قراری‌اش را سر گرفته‌بود که دیدن آب قند جوش و جلای جنینش را بیشتر کرده‌بود و هوس خوردن شیرینی را به جانش انداخته‌بود. با دستی لرزان آن را گرفت و جرعه‌ای از آن را نوشید. دست دور لب‌هایش کشید و چشمانش را از شیرینی که به جانش نشسته بود به روی هم فشرد.
- خدا خیرت بده همیشه به موقع میرسی.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین