جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [پرواز در آغوش باد] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Raaz67 با نام [پرواز در آغوش باد] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 486 بازدید, 17 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پرواز در آغوش باد] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Raaz67
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Raaz67
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,387
19,755
مدال‌ها
7
ملیحه با افتادن طره‌ای از موی سیاهش، شانه‌ی قرمز‌رنگ روی سرش را دوباره به روی موهایش کشید و موهایش را با آن بالا داد و آن را روی سرش فیکس کرد.
- بمیرم برات که اسیر این دیوونه شدی! به خدا حیف تو و خانومیته! من که نفهمیدم تو عاشق چیه این شده بودی که قید خونواده و همه رو زدی! عمواکبر که گفت بدو‌بدو اومدم، دیدم موتور ممد دمه خونتونه آشوب به دلم افتاد.
تارا نگران چشمان درشت مشکی‌‌اش را به چشمان میشی و ریز او دوخت.
- ملیحه نره به عباس‌آقا بگه؟
ملیحه بی‌قید شانه بالا انداخت و چادرش را روی سر درست کرد.
- خب بره بگه من که بدون اجازه عباس‌آقا آب نمی‌خورم؛ همون پریروز بهش گفتم با هم رفتیم خرید برای تو. حالا نترس بهش میگم سعید بهت گیر داده توام گفتی ماله منه.
با شنیدن حرف‌های ملیحه دلش آرام گرفت و از روی زمین بلند شد. این مرد آنقدر با اعصاب و روانش بازی کرده‌بود که حوصله‌ی یک المشنگه‌ی دیگر را نداشت. خصوصاً که حرف عباس‌آقا مطرح بود و سعید هیچ‌گاه از پسش برنیامده‌بود و عاقبت دق و دلی‌اش را بر سر او خالی می‌کرد اما با حمایت و دانستن عباس‌آقا، سعید هیچ‌گاه خودش را با او درنمی‌انداخت و همین موضوع آرامش کرده‌بود. ملیحه دست پشت کمر او گذاشت و در حالی که به سمت درب قدم برمی‌داشت نجوا کرد:
- میگم ناهار رو جدی گفتم بیا بریم! اینجا تنها نباشی بهتره! سعید هم که طبق همیشه این رفتنش یعنی حالاحالاها نمیاد. عصرم نرگس میاد قرار لباسش رو براش اندازه بزنم.
از تنش ایجاد شده و بدن گر گرفته‌اش آنقدر گرمش شده‌بود و حوصله‌اش رفته بود که دل و دماغ رو گرفتن از عباس‌آقا و خنده و شوخی او و نرگس را نداشت. سر برگرداند و چشم از ساعت گرد قاب قهوه‌ای گرفت و لبخندی با مهربانی به روی او زد.
- دستت درد نکنه! یکم حال ندارم. وقت ناهار عباس‌آقا هم داره دیر میشه. یه چیزی درست می‌کنم مزاحم تو و عباس‌آقا نمیشم. به نرگس هم سلام‌ برسون!
ملیحه خنده‌ی ریزی کرد و پلاستیک سبزی‌اش را در دست جا‌به‌جا کرد.
- باشه خودت رو اذیت نکن! پس سمانه رو می‌فرستم پیشت که من و عباس‌آقا هم امشب تنها باشیم بد نیست‌‌.
همزمان چشمکی زد و خنده‌اش را سر داد و دندان‌های سپید ردیف شده‌‌ای که فقط دو دندان پایینش متمایل به کج بود را به نمایش گذاشت.
- تو که باشی سر خر ما هم یه شب پیشمون نباشه بد نیست؛ آخه امشب پنج‌شنبه‌ست ها!
تارا خنده‌ای کرد و 《ای شیطونی》 زیر لب نثارش کرد و با گفتن《باشه منتظر سمانه می‌مونم》با چشم ملیحه را تا دم درب راهی کرد و خود برای سامان دادن به آشفته بازار خانه‌اش با بستن درب راهی شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,387
19,755
مدال‌ها
7
آبکشی سبزی که تمام شد، شیر را بست و آبکش صورتی‌رنگش را روی میز ناهارخوری دو نفره‌ی خاکستری‌رنگ کوچکشان گذاشت و با کشیدن صندلی چوبی هم‌رنگی که پایه‌اش لق شده‌بود و صدای جیرجیرش سکوت خانه را شکسته‌بود، روی آن نشست و منتظر سمانه که برای شستن دست و صورتش به دستشویی رفته‌بود، شد. صدای چک‌چک قطره‌ی آب که از شیر به داخل سینک می‌افتاد او را یاد بی‌اعتنایی سعید و بی‌توجهی‌اش نسبت به خواسته‌های او و وسایل خانه انداخت و اعصابش را بهم ریخت‌. چقدر بر سر این آب و لوله‌هایش که گهگاه می‌گرفت و حسابی آشپزخانه‌اش را به گند می‌کشید با هم مشاجره داشتند و عاقبت سعید جوری مشتش را نثار شیر آب کرده‌بود که واشرش هرز رفته و شروع به چکیدن آب کرده‌بود و یک مشکل به مشکلات دیگر خانه اضافه کرده‌بود. با حرص نفسش را از بینی بیرون داد و پره‌های بینی‌اش را بیشتر باز کرد. چه شد که با سعید به اینجای زندگی رسیده‌بودند؟ همه چیز یک شبه تغییر کرد و سعید از این رو به آن رو شده‌بود و حس می‌کرد با آن سعید عاشق پیشه هیچ نسبتی ندارد. چشم از آن گرفت و نگاهش را به قابلمه‌ دوخت. بی‌خیال سعید و کارهایش شد و درب روحی قابلمه کوچک را برداشت و بوی خوش آبگوشت را به مشام کشید. عجیب بود که همیشه بوی گوشت، حالش را بد می‌کرد، اما هیچ‌وقت از آبگوشت‌های خوشمزه‌ی دستپخت ملیحه حالش بد نمی‌شد. با دستگیره‌ی گل‌گلی یاسی‌رنگش قابلمه را برداشت و آبگوشت خوش رنگ قرمز را درون دو کاسه‌ی سفالی فیروزه‌ای‌اش ریخت. با آمدن سمانه چشم به صورت قرمز او دوخت. لبخندی به رویش زد و قابلمه را روی میز گذاشت.
- چقدر لپات قرمز شده!
سمانه دستی به ابروهای هلال مشکی نازکش کشید و در حالی که نم آب را با پشت دست تپل و سفیدش می‌گرفت روی صندلی نشست.
- افسانه اومده بود خونمون با هم ریاضی کار کنیم بعدش یکمی والیبال کردیم؛ من یکم تحرک داشته باشم زود قرمز میشم.
در حالی که نان سنگک را درون آبگوشتش تیلیت می‌کرد، با حالت غمگین سر به زیر ادامه داد:
- مامانم میگه تو دختری و بزرگ شدی و نباید بازی کنی! خاله آخه من تازه کلاس پنجمم کجام بزرگ شده؟!
 
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,387
19,755
مدال‌ها
7
سر بلند کرد و با حالت خنده‌داری در حالی که با انگشت اشاره و بالا و پایین کردن چشم و ابرویش ادای مادرش را در می‌آورد، با صدای تودماغی بلند‌بلند نجوا کرد:
- دختر که بپربپر نمی‌کنه! دختر نباید انقدر بازیگوش باشه! دختر باید خانمی کنه! دختر باید آشپزی یاد بگیره کمک حال مادرش باشه! مرتب هم میگه طناب بازی نکن، فلان نکن، بالا و پایین نپر از زنیت میوفتی.
گره‌ی روسری‌ گلبهی طرح لوزی‌اش را باز کرد و روی شانه انداخت.
- خاله، مامانم اینا رو فقط برای من میگه. یه بار که از مدرسه اومده بودم با بابام خونه بودن و نمی‌دونستن من اومدم. صداشون از توی اتاق میومد که بابام داشت به مامانم می‌گفت یه ذره دیگه قایم باشکت رو طول داده بودی و منِ مرد گنده رو دنبال خودت کشونده بودی، سمانه سر رسیده‌بود.
پشت چشمی نازک کرد و در حالی که قاشقش را درون کاسه می‌انداخت، با ناراحتی تندتند ادامه داد:
- خوبه خودش میگه مرد گنده! مامانم فقط با بابام بازی می‌کنه. خیلی وقتا فکر می‌کنن من نمی‌فهمم یواشکی با هم بازی می‌کنن همش هم میذارن وقتی من مدرسه‌م. مگه خودشون بزرگ نشدن؟! تازه فکر کن بابام با اون سیبیلاش و هیکلش، دنبال مامانم میکنه‌؛ اون‌وقت فقط امر و نهی بازی نکنش برای منه!
تارا که از حرف‌های سمانه هم حسابی جا خورده‌بود و هم خنده‌اش گرفته‌بود، ناخودآگاه با پرش لنگه‌ی ابروی مشکی‌اش، شلیک خنده‌اش را سر داد و با غش‌غش خندیدن، زیر دلش را گرفت و 《خدا نکشتت ملیحه‌ای》زیر لب به دندان گرفته‌ای که برای جلوگیری از خنده گزیده‌بود، نجوا کرد. در فکر بود که حتماً در این باره با ملیحه حرف بزند و بگوید که حواسش را جمع کند تا سمانه با ندانم‌کاری آن‌ها، متوجه چیزی نشود که روحیه‌اش را خراب نکند و آینده‌اش با دانستن مسائلی که به او مربوط نیست و با بروز بلوغ زودرس رو به نابودی نرود. سمانه که هیچ از منظور حرف‌هایش نداشت و فقط گوینده بود؛ از اینکه خاله تارایش را خندانده، لبخندی زد و قاشق آبگوشتی در دهان گذاشت. همزمان نگاهش را به پاک کردن اشک از خنده آمده‌ی تارا دوخت.
- خاله، مامان شما هم همین ایرادها رو می‌گرفت؟ آخه من ندیدم مامان افسانه این چیزها رو بهش بگه؛ یعنی افسانه تا حالا حرفی نزده. مامان من قدیمی فکر میکنه‌. اعصاب آدم رو خورد میکنه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,387
19,755
مدال‌ها
7
با آوردن نام مادر، غم سنگینی در دلش نشست. آخ از مادر و مادرانه‌هایش! یادآوری آن لحظات شیرین و در عین حال تلخ، قلبش را فشرده می‌کرد و هنوز هم با گذشت چند سال، حرف‌های مادرش مانند زنگی در گوشش طنین‌انداز میشد و دلش را خون می‌کرد و حسرت شنیدن دوباره‌شان را به دلش می‌گذاشت. کاش به حرف‌هایش گوش داده‌بود. کاش لجبازی نکرده‌بود و روی این عشق تینیجریِ خام، پافشاری نکرده‌بود. کاش توصیه‌ها و پندهایشان را از عاقبت این عشق، آویزه‌ی گوش کرده‌بود و به عنوان چراغی در تاریکی زندگی‌اش پنداشته و دست ازگوش دادن به زمزمه‌های عاشقانه‌ی سعید برداشته‌بود. کاش گوش‌شنوا داشت و مقاومت در برابر نشنیدن و نفهمیدن آن پندها را کنار گذاشته‌بود. آخر همین کارها و انتخابش بین سعید و خانواده و تصمیم ناگهانی‌اش، دامن مادرش را گرفت و دق مرگ شد. اشک درون چشمان درشتش حلقه زد و آب بینی زودتر آمده از چشمه‌ی اشکش را با فین‌فین بالا کشید و رو به سمانه با صدایی که‌ تارهای صوتی‌اش‌ لرزششان را آغاز کرده بودند، نجوا کرد:
- عزیزم مامانا هیچ‌وقت بد بچه‌هاشون رو نمیخوان! آره طرز فکر مامانت یکم با تو فرق میکنه، اما مطمئن باش خوبیت رو میخواد. منظور مادرت این نیست که بازی نکنی و درس نخونی؛ منظورش اینه که برای کامل شدنت، برای رشد و بزرگ شدن و مستقل بودنت در کنار بازی، آشپزی یاد بگیری که اگه یه روز، خونه نبود بتونی یه غذایی برای خودت درست کنی و از پس گرسنگی خودت بر بیای. اگه میگه بالا و پایین نپر فقط نگران سلامتیته؛ چون رحم و شکم ما خانما به خاطره عادت ماهانه و مادر شدنمون خیلی مهمه؛ پس مامانت فقط به فکر سلامتیته!
سمانه که متوجه حرف‌ها و بغض نشسته در گلوی او شده‌بود، چشم از اجاق گاز سفید روبه‌رویش گرفت و چشمان هم‌رنگ مادرش را به او دوخت. دلش نمی‌خواست خاله تارایش را ناراحت کند با اینکه همسایه بودند اما او را از خاله‌ی واقعیش هم بیشتر دوست داشت چرا که تارا همیشه هوایش را داشت و اگر ملیحه در مسائلی زیادی به او سخت می‌گرفت با همین درد‌ و دل‌های کوچک او را آرام می‌کرد و گاهی در خفا و به دور از چشم او با مادرش حرف‌ها میزد. آب دهانش را قورت داد و نگاه نگرانش را به او دوخت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,387
19,755
مدال‌ها
7
- خاله ببخش! من نباید ناراحتت می‌کردم! مامانم میگه آدم باید برای زن حامله حواسش به زبونش باشه. آب بیارم؟
روا نبود این دخترک نازک دل و مهربان را بر سر غذا خوردن ناراحت کند و عذاب وجدان دهد. چشمان نمناکش را روی هم فشرد و دستی به مژه‌های فر و خیسش کشید. دست جلو برد و ریحان بنفش‌رنگی که بوی دیوانه‌کننده‌اش مشامش را حسابی پر کرده‌بود به دهان برد و با چانه‌ی لرزانی بغض فرو نشسته در گلویش را در میان دندان‌هایش با جویدن خورد کرد. همزمان دست دیگرش را روی دست سمانه گذاشت و لب زد.
- نه خاله! تو که حرف بدی نزدی؛ من از نادونی گذشته خودم و جای خالی مامانم دلم گرفت. بخور عزیزم! بخور سرد شد!
سمانه که برای آوردن آب نیم‌خیز شده‌بود با گرفتن دستش توسط تارا، سری تکان داد و دوباره روی صندلی نشست و همزمان قاشقی در دهان گذاشت و تربچه‌ای همراهش کرد و دستی دور لب‌های قلوه‌ای‌اش کشید. دختر فضولی نبود اما از سر کنجکاوی بارها دلش می‌خواست علت نبود خانواده‌ی خاله تارایش را بداند. اما همیشه مادرش با گوشز‌د‌هایش مانع پرسیدنش میشد. الان وقت خوبی بود تا کنجکاوی‌اش را سر و سامان دهد. قاشق استیل طرح ستاره‌ را درون کاسه چرخاند و نیم نگاهی به موهای مشکی او که در لا‌به‌لایش تارهای نقره‌ایی خودنمایی می‌کرد، دوخت.
- خاله اگه طوری نیست میگین چرا با مامانتون رفت و اومد ندارین؟
ناگهان از ترس اینکه نکند تارا به مامان ملیحه‌اش بگوید و اخم و تخم مادرش را با نصیحت‌های طولانی‌‌اش بشنود فوراً نیم‌خیز شد و دست سردش را روی دست او گذاشت.
- خاله مامانم نفهمه ازتون پرسیدم ها! باز میخواد بگه دختر که فضول نیست، دختر اِله دختر بِله.
همزمان سرش را به چپ و راست تکان داد و موی بافت شده‌ی خرمایی‌اش را به بازی گرفت‌.
- اصلاً نگو خاله! ناهارم رو که بخورم میرم سر درسام که هی سوال نکنم.
برای او بودن سمانه و شیرین‌زبانی‌هایش موهبتی بود که هم سرش را گرم می‌کرد و هم تنهایی‌اش را پر می‌کرد و بودن زیرپوستی دخترک درون بطنش را بیشتر حس می‌کرد. او هیچ‌گاه‌ از هم‌صحبتی با سمانه سیر نمیشد و همیشه از داشتن او به ملیحه غبطه می‌خورد، دست روی دست او گذاشت و لبخندی چاشنی صورتش کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,387
19,755
مدال‌ها
7
- نترس نمیگم. سوال بدی نبود که؟ اگه مجبورم می‌کردی بد بود، اما من مختارم یا سوالت رو جواب بدم یا اگه دوست ندارم بگم شرمنده زندگی شخصیمه و دوست ندارم راجع بهش حرف بزنم.
سمانه نفس آسوده‌ای کشید و دست جلو برد و از پارچ شیشه‌ای طرح تنگ کوچک، دوغی در لیوان سفالی هم‌رنگ کاسه ریخت و یک‌سره سر کشید. دست دور لب‌های صورتی‌رنگی که رد خط سفید دوغ، دور آن مانده بود، کشید و نگاهش را به پیراهن ساحلی شرابی‌رنگ او دوخت.
- وای خاله راحتم کردی. هر بار میخوام بیام اینجا، مامانم مرتب تو گوشم میگه سمانه خیلی سوال نکنی ها! خاله تارا رو اذیت نکن، خیلی حرف نزنی سرش بره‌ ها! سر وسایلش نری؟ انگار من بچه دو ساله‌م.
و بعد در حالی که شاهی را از داخل آبکش برمی‌داشت و همزمان قاشق آبگوشت را روانه‌ی دهانش می‌کرد، زیر لب غرغر کرد.
- یکی نیست بگه تو که انقدر می‌ترسی چرا من رو می‌فرستی؟!
همزمان دستی به چتری‌های فرق وسطش کشید و نگاه سوالی‌اش را به او دوخت.
- خاله به نظرت مامانم خودش بیشتر حرف نمیزنه؟
تارا با نگاه جدی و سوالی سمانه نتوانست دیگر خودش را نگه دارد و خنده‌‌اش را سر داد و با دیدن چاله گونه‌ی سمانه هنگام خندیدنش لپ او را کشید. همزمان گوشکوب فلزی‌اش را از داخل بشقاب گل قرمز ملامین روی میز برداشت و درون قابلمه گذاشت تا بکوبد.
- حرص نخور عزیزم! اما آدم راجع به مامانش به نظرم نباید اینجوری حرف بزنه علی‌الخصوص مامان تو که خیلی هم دوست داره! اینکه تو خودت خانمی و همه چیز رو بلدی شکی توش نیست، اما بدون مامانت از سر دلسوزی و نگرانی این‌ها رو میگه؛ مثل مامان من که من هم اون موقع‌ها متوجه نبودم و گوش ندادم.
سمانه با نگاهش دست تارا دنبال کرد. دست جلو برد و گوشکوب را گرفت و قابلمه را سمت خود کشید.
- خاله بده به من! این کارها برای شما خوب نیست خصوصاً که ماه آخرم هستین.
از حواس جمعی این دختر شیرین زبان و خانمی‌اش که دست پرورده‌ی ملیحه بود، قند در دلش آب شد و برای در آغوش گرفتن دخترک تو راهی‌اش دستی روی شکمش کشید و قابلمه را به او سپرد.
- دستت درد نکنه. فقط خودت رو خسته نکن که مچت درد نگیره.
سمانه چشمی گفت و مشغول کوبیدن شد و با گفتن《بگو خاله》 منتظر شنیدن داستان خاله تارایش شد.
 
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,387
19,755
مدال‌ها
7
در فکر فرو رفته بود. یاد گذشته روح و حواسش را با خود برده‌بود. گویی در این دنیا نبود و در خاطرات شیرین و تلخ گذشته سیر می‌کرد. سر بلند کرد و نگاهش را به قاب عکس چوبی کوچک خاکی‌رنگ روی اپن دوخت؛ عکسی که در آن سه نفری با خواهرش ترمه و مادرش در روز تولد هشت سالگی ترمه لبخند می‌زدند. نور قرمز و زردی که به خاطر کیفیت پایین عکس از وسط آن‌ها رد شده‌بود، مانند سایه‌ای بر روی آن لحظات خوش نشسته‌بود. یادش بخیر، چقدر آن روز به آن‌ها خوش گذشت! آن تولد، با اینکه به دور از چشم پدرش و اخم و تخم بعدش برگزار شده‌بود، اما بهترین خاطره و تولدی بود که در دلش جاودانه مانده‌بود. دهان باز کرد تا حرف بزند، اما کلمات در گلویش گم شده بودند. دلش می‌خواست بعد از این همه سال از گذشته بگوید؛ از خودش، از ندانم‌کاری‌هایش، از گوش ندادن‌هایش به نصیحت‌های مادر، از دلتنگی‌ها و عاشق شدنش، حتی اگر سمانه هیچ‌کدام از حرف‌هایش را نفهمد. احساس می‌کرد که این کلمات، بار سنگینی از دلش بر می‌دارند و شاید بتوانند او را به آرامش برسانند. اما در عین حال، ترس از قضاوت و نادیده گرفته شدن، او را چند سال به سکوت وادار کرده‌بود. اما حالا در این لحظه، تنها چیزی که می‌خواست، این بود که بتواند احساساتش را با کسی در میان بگذارد و شاید، فقط شاید، کمی از بار سنگین گذشته‌اش را سبک کند.
- من و سعید دانشجو بودیم، دانشجوی حسابداری. سعید عاشقم شد اون هم سر کلاس حسابرسی. کاش اون موقع حساب کار دستم اومده بود و می‌دونستم که این عشق چه بلایی سرم میاره! سر هر کلاسی که می‌رفتم زودتر از من توی کلاس نشسته‌بود؛ از کی و کجا آمارم رو می‌گرفت برام مهم نبود، مهم حضورش و نگاهش بود که کم‌کم داشت قلبم رو قلقلک می‌داد که منتظر باشم ببینم زودتر از من اومده یا نه. کلی هدیه و پیغام و پس پیغام فرستاده‌بود که نشون می‌داد من رو میخواد‌، اما دلم نمی‌خواست خودم رو اسیر عشق و عاشقی کنم؛ چون خط قرمز بابام بود. باهام شرط کرده‌بود که تا وقتی درس می‌خونم باید دور عشق و شوهر و ازدواج رو خط بکشم. من هم همیشه در برابر نگاه و رفتار سعید سکوت می‌کردم؛ چون از نارضایتی بابام و اینکه نذاره درس بخونم می‌ترسیدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,387
19,755
مدال‌ها
7
پرسه زدن در گذشته و روزهای حماقتش اشتهایی برایش بر جا نگذاشته‌بود و دیگر دست از غذا خوردن کشیده‌بود. چشم از قاب عکس گرفت و نگاهش را به سمانه که دست زیر چانه، محو او شده‌بود و همپای او با لذت پا به گذشته‌اش گذاشته بود، شد.
- من کلی درس خونده بودم تا همین رشته رو دولتی قبول بشم و نمی‌خواستم به این راحتی همه‌ی آرزوم که آینده و استقلال مالی و به یه جای خوب رسیدن بود رو از دست بدم‌. وضع مالیمون خیلی خوب نبود و پدرم با پول زحمت‌کشی بنایی زندگیمون رو می‌چرخوند. مادرم به کمک عموم که نمی‌خواست من و خواهرم مثل خودش فقط زن خونه‌دار باشیم و توی بدبختی دست و پا بزنیم، پدرم رو که مخالف دانشگاه رفتن راه دور بود به زور راضی کردن که بتونم برم دانشگاه. نمی‌خواستم عموم رو که خیلی دوستم داشت و کلی وساطت کرده‌بود سرافکنده کنم؛ چون تموم هزینه‌های دانشگاه رو عموم که وضع خیلی خوبی داشت قبول کرده‌بود؛ آرزوی عموم این بود که خدا بهش یه دختر بده، اما مادرم می‌گفت بعد نه سال ناباروری خدا یه پسر بهش داده‌بود که چند سال از من بزرگ‌تر بود، اما دیگه بعد از اون نتونسته بودن و وقتی من به دنیا اومدم از بچگی من رو بیشتر از همه دوست داشت. بالاخره بابام رو راضی کردن که برم دانشگاه و حالا سعید با کارهاش و عاشقیش داشت پا می‌گذاشت روی خط قرمز‌هایی که بابام برام کشیده‌بود.
سمانه روی صندلی جا‌به‌جا شد و با صدای قیژقیژ پایه، تارا را به سکوت واداشت.
- خب خاله به عمو یا پدرتون می‌گفتین که آقاسعید مزاحمتون میشه!
رشته‌ی افکارش با سوال سمانه از هم گسست و به خود آمد. آهی کشید و دستی پشت کمرش زد.
- نتونستم بگم چون جو خوابگاه و تعریف بچه‌ها روم تاثیر گذاشته‌بود. همه حسرت این عاشقی و دلدادگی رو می‌خوردن. برای منی که همش سرم توی کتاب و درس بود رفتارهای سعید کنجکاوم کرده‌بود و دوست داشتم ببینم تهش چی میشه. حس می‌کردم خدا سعید رو از آسمون برام فرستاده و قرار با عاشق بودنش دنیا رو به پام بریزه و زندگیم از این رو به اون رو بشه.
نیشخندی زد و پا روی پای دیگرش انداخت و و صندلی‌اش را کمی عقب کشید تا شکمش به لبه‌ی میز نخورد.
- با خودم گفتم فقط یه بار میرم ببینم حرف حسابش چیه اما همون یه بار رفتن اشتباه بود. سعید عاشقی رو خیلی بلد بود و خوب حرف میزد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین