جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [پرواز در قفس] اثر «مهتا رستمی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط مهتا رستمی با نام [پرواز در قفس] اثر «مهتا رستمی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 540 بازدید, 10 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پرواز در قفس] اثر «مهتا رستمی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع مهتا رستمی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آساهیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

مهتا رستمی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
11
21
مدال‌ها
1
نام رمان: پرواز در قفس
نام نویسنده: مهتا رستمی
ژانر:عاشقانه،تراژدی
عضو گپ نظارت: S.O.W (۶)
خلاصه:داستان در مورد یه دختریه که تو یه شهرستان کوچیک زندگی میکنه و باعث شده از خیلی نظرها محدود باشه و نتونه کارهایی که میخواد رو انجام بده.
همین محدودیت ها باعث میشه شب و روز واسه هدفش تلاش کنه و یه آدم موفق شه.
همه اونو یه آدم موفق میدونن اما یه موفق افسرده!
مهتا تو نوجوونی عاشق پسرخالش میشه و یه مدت باهم رابطه داشتن و بنا به دلایلی رابطشون به هم میخوره.خانوادشم چون برخلاف عقاید اونا رفتار کرده یجورایی طردش کردن بخاطر همینم تنها زندگی میکنه.
روزاش خیلی عادی میگذرن تا اینکه دوباره سروکله ی پسرخالش پیدا میشه. ادعای عاشقی میکنه و میخواد هرجوری هست مهتارو برگردونه...
-یه قسمتایی از داستان بر اساس واقعیته.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

_ نفس _

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,241
3,453
مدال‌ها
5
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png




"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان


قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد


چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا


می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان




با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

مهتا رستمی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
11
21
مدال‌ها
1
-اه نمیشه!
اینو گفتم و خودکارمو پرت کردم یه ور. دست به سی*ن*ه نشستم و خودمو کوبوندم به مبل. هرکی منو می دید احتمالا ازم فرار میکرد با این اخمی که داشتم.
-باز چیشده؟
با صداش نگاهم چرخید سمت غزل که تو درگاه در وایستاده بود و با نگرانی نگام میکرد.
-هیچی.
اینو گفتم و گوشیمو برداشتم که شاید بشه یکم حواسمو پرت کنم. همینطور مشغول بودم که دیدم گوشیم دستم نیست! بله!طبق معمول غزل بانو.
با اخم نشست کنارم و گفت:
-طفره نرو مهتا. از دیروز به هم ریختی و خودتو مشغول کردی با پرونده های این مریضای بدبخت. خب بگو چه مرگته خواهرم.
گوشیمو ازش گرفتم و گفتم:
-گفتم که هیچی گیر نده دیگه.
-باشه.
اینو گفت و مثل حالت دودقیقه قبل من دست به سی*ن*ه نشست و صد برابر بدتراز من اخم کرد. نقطه ضعفمو می دونست.
گفتم:
-خب حالا اخم نکن اونجوری.مامانم زنگ زد دیروز یکم باهاش بحثم شد همین!
ابروهاشو انداخت بالا وگفت:
-تو که همیشه‌ی خدا یا با مامانت بحثت میشه یا با بابات! مهم اینه چی گفته که انقدر به هم ریختی.
انگار منتظر این جمله باشم تا اینو گفت شروع کردم:
-بابا گیر داده پاشو بیا اینجا. هرچی میگم مادر من عزیزم نمیشه من اینجا یه عالمه کار رو سرم ریخته وسط هفته ای کجا پاشم بیام؟ مگه ولم میکنه؟ میگه مگه چقدر راهه مثلا پاشو بیا زود برمیگردی. چقدر راهه؟! غزل واقعاً کمه راهش؟از تهران تا اصفهان چند کیلومتره؟ اصلاً اومدنش هیچی قبول کرده بودم برم ولی از وقتی گفت چرا دیگه نمیخوام برم.
غزل: خب چرا؟
همونجوری که دستمال کاغذیِ تو دستمو به قطعات مساوی و یا شایدم غیر‌مساوی تبدیل می‌کردم گفتم:
-خاله‌ی مهربونم نمیدونم به چه مناسبتی مهمونی گرفته همه‌ی فامیلو دعوت کرده مامانمم گیر داده باید باشی. من اصلاً نمیخوام با اون قوم اجوج مجوج رو‌به‌رو بشم.عجبا!
غزل: اولا که ول کن اون دستمالِ بدبختو هیچی ازش نموند بعدشم خب یه بهونه ای میگرفتی.چمیدونم میگفتی مریضام این چندروز زیادن نمیتونم بیام یا...
دستمالو پرت کردم و پریدم وسط حرفش:
-فکر میکنی نگفتم؟ صدبار گفتم.مگه به من گوش میده؟ هرچقدر فکر میکنم نمیشه. نه میشه برم نه میشه نرم.
اینو گفتمو سرمو به مبل تکیه دادم و چشمامو بستم. غزلم دیگه چیزی نگفت و واقعاً ممنونش بودم که گذاشت یکم مغزم استراحت کنه. انقدر دیشب به چیزای مختلف فکر کرده بودم که نتونسته بودم بخوابم. چاره ای ندارم باید برم. فقط خداکنه اون نباشه. اگه‌ام بود خیلی جلو چشمم نباشه.
 
موضوع نویسنده

مهتا رستمی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
11
21
مدال‌ها
1
***
-بازم بیارم مهتا جون؟!
دخترخالم بود. چی ازم می‌خوای واقعاً سحر؟چایی؟ اونم دوتا؟! همون یه دونم واسه چشم غره‌ی مامانم خوردم. ولی به جای همه‌ی اینا یه لبخند مصنوعی زدم و گفتم:
-نه مرسی عزیزم.زحمت نکش.
یه ساعتی میشه که رسیدم. همونجوری که فکر می‌کردم یه مهمونی مزخرف درست مثل خودشون. مزخرف‌تر اینه که نمیدونم به چه مناسبتیه این مهمونی که منو از کار‌ و زندگیم انداخته. تقریبا همه بودن. همه به جز یه نفر که واقعاً خوشحالم که نیست. حداقل الان میتونم تحمل کنم این جمعو!
با نشستن یکی کنارم از تو فکر اومدم بیرون. شاید مسخره باشه ولی این پسرِ بامزه که نشسته و با لبخند نگام میکنه و انگار منتظر یه چیزیه رو نمی‌شناسم!
منتظر بودم یه چیزی بگه ولی انگار نه انگار. بالاخره خودم دست به کار شدم‌ و پرسیدم:
-چیزی شده؟!
اون:
-ای بابا دختر عمه نشناختی؟! کیانوشم.واقعا که! یعنی منو یادت نیست؟!
خدای من! این بچه رو ببین! البته الان نمیشه بهش گفت بچه،فکر کنم ۱۵ سالش شده باشه. ولی همین نوجوون ۱۵ ساله شاید تنها دلخوشیِ من تو فامیل باشه. یعنی خب یه زمانی که بود!
دلم نمیخواست بیشتر از این ناراحتش کنم. گفتم:
-واو! کیانوش چقدر بزرگ شدی! خب البته باید بهم حق بدی. من وقتی پیشت بودم که ۵ سالت بود و همش باهات بازی میکردم.الان اصلا با اون موقع قابل مقایسه نیستی.
سرشو کرد تو گوشیش و اصلا محلم نداد! به‌به! خیلیم عالی!
-کیا قهر نکن دیگه.لوس! بابا خب نشناختم اولش.
کیا:شرط داره.
ابروهام اتوماتیک رفتن بالا. به زور جلوی خودمو گرفته بودم که نخندم. تو همون حالت گفتم:
-خب بگو ببینم چه شرطی؟
کیا:
-باید قول بدی یه شب بیای پیش ما. دلم واست خیلی تنگ شده.
دلم گرفت.لبخندم محو شد. یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:
-کیانوش خودت میدونی که حتی اگه بخوامم نمیشه.
داشت دوباره می‌رفت تو همون حالت چند دقیقه قبلش که گفتم:
-ولی به جاش تو میتونی بیای پیش من. من امشب بر‌میگردم. باهام بیا تا هروقتیم که خواستی بمون. بهت قول میدم کلی بهت خوش بگذره. چطوره؟!
کیا: راستَکی؟!
خندیدم به این حالتش.
من:آره راستکی. حالا آشتی فوضول خان؟
تا تونستیم باهم حرف زدیم.از همه جا. از رفیقای مدرسش بگیر تا پستایی که تو اینستا میذاره. حالا که فکر میکنم اونقدرام بد نشد که اومدم. دلم خیلی واسه کیانوش تنگ شده بود.
کیا:میگم مهتا؟
من:جان؟
کیا:فکر میکنی عمه بذاره امشب برگردی؟ سر اینکه دیر اومدی کلی عصبانی شد.فکر نکنم بتونی راضیش کنی.
من:مگه دیر اومدم؟!
کیا با خنده:نه!خیلیم زود اومدی. دختر‌جان صبر میکردی فلجای امشبتم خوب میکردی بعد میومدی!
یکی زدم تو سرش و گفتم:
-خجالت بکش. فلج یعنی چی؟ هرکسی مشکل راه رفتن داره فلجه؟ اصلا مگه فقط کسایی که مشکل راه رفتن دارن میان پیشِ من؟
کیا: اره دیگه. پس فیزیوتراپا چیکار میکنن؟!
خواست ادامه بده که گفتم:
-نکنه هوس کردی بمونی همین جا. اره؟
دستاشو به حالت تسلیم برد بالا و گفت:
-باشه خانوم تابان! قبول اتفاقا حالا که فکر میکنم خیلی شغل خوبیه.اصلا منم تصمیم دارم در آینده بیام تو همین مسیر.
-کیانوش فکر کنم بابات کارت داشت.
با صداش لبخندم محو شد. قلبم لرزید. نفسام تند شد و احتمالا قرمز شده بودم...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

مهتا رستمی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
11
21
مدال‌ها
1
باهمون حالت مغرور همیشگیش اومد نشست روبه‌روم. مثل همیشه خوشتیپ. یه تیشرتِ مشکی که خیلی خوب با چشم و ابروی مشکیش و صدالبته موهاش هماهنگ بود. با یه شلوار لیِ آبی تیره.
-چخبرا دختر خاله؟ نیستی اصلا. یکم پایین‌و نگاه کن بخدا ما هنوزم همون جاییم!
سعی کردم به خودم مسلط بشم. آب دهنم‌ و قورت دادم و یه نفس عمیق کشیدم. دلم نمیخواست باهاش حرف بزنم. گوشیمو از کنارم برداشتم و سعی کردم خودمو باهاش مشغول نشون بدم که بفهمه مزاحمه و بره. ولی خب مگه هیراد آدمیه که بره؟!
هیراد: تو اون گوشی چیزی مهم تر از من هست؟
یه تای ابرومو انداختم بالا و زل زدم تو چشمای رنگ شبش و گفتم:
-چی تو خودت دیدی که فکر کردی برام مهمی؟
هیراد:نیستم؟
جوابی نداشتم. یه پوزخند تحویلش دادم و تکیه دادم به مبل. حتی حوصله گوشیمم نداشتم. اینکه اینجا نبود یهو از کجا پیداش شد.سگ تو این شانس. باید یه بهونه جور کنم در برم.خب معضل جدید شروع شد چه بهونه ای؟!
هیراد:میدونی یه زمانی بود یکی هروقت که منو می‌دید ازم میخواست پیراهن مشکیمو بپوشم.می‌گفت خیلی بهت میاد.می‌گفت هروقت می‌پوشی دلم می‌لرزه.منم همیشه اذیتش می‌کردم و نمی‌پوشیدم!
همونطوری که روبه‌رومو نگاه می‌کردم گفتم:
-خب اون چیکار می‌کرد؟
زیرچشمی داشتم نگاش می‌کردم.یجوری نگام کرد انگار داشت میگفت الان منو مسخره کردی یا خودتو؟ تو نمیدونی؟
چشماشو تو حدقه چرخوند و مثل من به مبل تکیه داد و گفت:
-اولش فکر کردم نیومدی. ولی باخودم گفتم خاله‌ای که من می‌شناسم هرجوری شده تورو کشونده اینجا.
دوباره نوبت پوزخند بعدی بود که تحویلش بدم. فکر کردم ساکت میشه و میتونم یه نفس راحت بکشم ولی باز شروع کرد.لعنت بهت با این صدات!
هیراد: نمی‌تونم درکت کنم مهتا! ۱۰ ساله با کل فامیل غریبه شدی. ۵ ساله رسما حتی سراغ خانوادتم نمی‌گیری. الانم به‌جای اینکه بری پیششون یکم باهاشون صحبت کنی سعی کنی خوشحالشون کنی اومدی اینجا نشستی با کیانوشی که ازت ۱۵ سال کوچیکتره صحبت میکنی؟
خدای من! کیانوش کی رفت؟ تا اون موقع داشتم گلای قالیِ خاله‌جونو می‌شمردم که با این حرف هیراد چشم گردوندم ببینم کجاست که با هیراد چشم تو چشم شدم. زود نگامو دزدیدم و به کیانوشی که پیش باباش نشسته بود و داشت با یه بچه‌ی کوچیک که نمیدونم بچه‌ی چند ماهه‌ی کی بود بازی می‌کرد نگاه کردم و لبخند زدم.
 
موضوع نویسنده

مهتا رستمی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
11
21
مدال‌ها
1
هیراد:هنوزم وقتی بچه‌ها رو می‌بینی می‌خندی؛منو که می‌بینی هول میشی؛یجوری هول میشی که حواست نیست کسی که باهاش داشتی حرف می‌زدی کی رفت و کجا رفت. چرا داری خودتو گول می‌زنی مهتا؟
دیگه نباید ساکت بمونم زیادی داره پررو میشه. زل زدم تو چشمایی که یه روزی عاشقشون بودم و گفتم:
-اون مهتایی که عاشقت بود که میگفتی عاشقشی دیگه نیست. اون آدمی که خانوادش همه دنیاش بودن که عزیز دردونه‌ی مامان باباش بود الان دیگه وجود نداره. اگه می‌بینی با دیدنت هول میشم و چمیدونم به قول خودت حواسم پرت میشه بخاطر اینه که یجوری یه روزی حالمو بدکردی که تا عمر دارم یادم نمیره. اون مهتایی که می‌شناختی مرده آقای محترم. برو به زندگیت برس.
گوشیمو برداشتم و از جام بلند شدم. اینجا دیگه جای موندن نیست. باید برگردم و خب به جهنم که بقیه ناراحت میشن! خاله شیدا رو پیدا کردم و اصلا نمیدونم چجوری ولی باهاش خداحافظی کردم و بدون اینکه به بابام یا حتی مامانم یه نگاه بندازم زدم بیرون. تنها کاری که ضمن رفتن به سمت ماشینم و سوار شدنش و حتی رسیدن به تهران و خونه‌ی قشنگم کردم سرزنش خودم بود. بی توجه به هیرادی که تا لحظه‌ی خارج شدنم از خیابون داشت از پشت پنجره نگام می‌کرد.بی توجه به کیانوشی که دنبالم اومد تا ببینه کجا میرم ولی جوابشو ندادم. و واقعا فکر میکنم خیلی بی رحم شدم چون کیانوش تا یه جاهایی داشت دنبال ماشین می‌دوید ولی توجه نکردم و فقط به این فکر می‌کردم که:من باید برم.
با خستگی رو صندلی تراس نشستم. از فنجون قهوه‌م بخار بلند میشد. شب قشنگی بود. خب راستش شب همیشه قشنگه. عاشق شب و ستاره و مخصوصا ماهم. یه زمانی آرزو داشتم فضانورد شم! همیشه وقتی با درختی که تو حیاط بابام کاشته بودم صحبت می‌کردم می‌گفتم:
-ایانا، من یه روزی بالاخره میرم.باید برم و زمین‌و از دور تماشا کنم. باید اون هاله‌های آبیشو از نردیک ببینم اصلا ببینم واقعاً وجود دارن یا نه! من باید رو ماه قدم بزنم.
و خب تلخ بود که هیچوقت هیچ جوابی نمی‌شنیدم. با یادآوری اون روزا اشک تو چشمام جمع شد. دلم واسه ایانا تنگ شده. یعنی هنوزم کسی بهش آب میده؟ مثل من مراقبشه؟ باهاش حرف میزنه؟
نمیدونم.
من الان دیگه اونجا نیستم پس نباید بهش فکر کنم. الان تو خونه‌ی آپارتمانی نقلی خودمم. خونه ای که درسته به بزرگی خونه‌ی پدریم نیست ولی من عاشقشم.تو حیاطش یه باغچه‌ی کوچیک درست کردم و توش تا جایی که تونستم گل کاشتم.
هیچوقت سختیایی که کشیدم رو یادم نمیره. تنهایی‌هام یادم نمیره سرزنش‌هایی که از همه طرف می‌شنیدم.
همه می‌گفتن مرضت چیه؟ زندگیتو بکن دیگه! مگه تو زندگیت چی کم داری؟ سرتو بکن تو برف و صداتم در نیاد.
ولی من آدمی نبودم که اینجوری زندگی کنم. من رویاهای خودمو داشتم و الان میشه گفت به همش رسیدم. همه به جز یکی.
فنجون قهوه‌م رو برداشتم و با خوردن قهوه‌ای که یه روزی از طعم تلخش متنفر بودم،سعی کردم همه‌ی خستگی‌ها و خاطرات امشب‌و رها کنم و فردا بشم همون مهتا تابانی که همه به‌عنوان یه دختر قوی و مستقل می‌شناختنش.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

مهتا رستمی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
11
21
مدال‌ها
1
***
۱۳ سال قبل
آخرین نگاهو تو آینه به خودم انداختم تا مطمئن بشم همونی هستم که میخواستم یا نه!
آرایش زیادی نداشتم، یعنی بخوام دقیقا تر بگم آرایشی نداشتم فقط یه رژ همرنگ با لبام اونم واسه اینکه خیلی بی روح نباشم .
مانتوی نخی چهارخونه‌ی قرمز مشکی خوشگلم که آستیناش یکم کوتاه بود و می‌دونستم الان که برم بیرون بابا گیر میده که چرا پوشیدیش ولی پوشیدمش! با شال و شلوار مشکی. خوب بود.
گوشیمو از جلوی آینه برداشتم‌و رفتم بیرون منتظر بقیه اهل خانواده.ترجیح دادم به جای اینکه بشینم تا بقیه بیان و احتمالا به تیپم گیر بدن برم بیرون و با ایانا صحبت کنم؛حداقل اون موقع وقت نمیشه که بخوان بگن برو لباستو عوض کن.
ایانا درختمه. یه درخت بید‌مجنون که عاشقشم.از همون روزی که کاشتمش تو حیاط تا الان که سه سالشه شده تنها همدمم تو این خونه. نفس عمیقی کشیدن و رفتم کنار ایانا.همونجوری که برگاشو نوازش می‌کردم گفتم:
-حدس میزنی چیشده،مگه نه؟! خب بذار برات بگم. قراره ببینمش. از دیشب که مادرجون زنگ زد و گفت فردا قراره همه بیان اینجا دور هم باشیم قلبم داره همینجوری میکوبه و یه لحظم آروم نگرفته. خیلی خوشحالم. خیلی وقته ندیدمش. فقط امیدوارم ایندفعه دیگه مثل قبل نباشه. ایانا کاش یکم بهم توجه کنه. اینو که گفتم انگار یه وزنه ۲۰ کیلویی رو گذاشته باشن رو قلبم و فشارش بدن، قلبم سنگین شد. واقعیت همیشه تلخه. عشقی که یک طرفه باشه از اونم تلخ تره.
درسته ۱۷ سالمه و خیلی کوچیکم واسه عاشق شدن ولی نمیتونم کاریش کنم. من عاشق پسرخاله‌ی مغرور لجبازیم که اصلا بهم توجه نمیکنه. من عاشق هیرادم.
-باز تو اومدی با این درختت صحبت کنی؟راستی چی بود اسمش؟
مهران بود. داداش کوچیکه. همیشه اذیتم می‌کرد سر اینکه واسه درختم اسم گذاشتم و باهاش صحبت میکنم؛درست مثل الان. ترجیح دادم جوابشو ندم. به جاش پرسیدم:
-بقیه نیومدن؟ بابا دیر شد چیکار میکنین مگه زود باشین دیگه!
از شانس زیبا و منحصر به‌فرد من مامانم همون لحظه رسید و انگاری که یه بهونه داده باشم دستش شروع کرد:
-حالا چیشده تو انقدر عجله داری؟ وقت دیگه که باید ۱۰ بار بهت بگن بیا بریم تا راضی بشی از اتاقت دل بکنی بعدشم که میای همش غرغر میکنی که منو از درس و کار و زندگی انداختین؛راستی الان شما درس نداری؟
از سر کلافگی هوفی کشیدم و ساکت شدم.درست مثل همیشه. کلاً من که حق ندارم هیچوقت حرف بزنم،هروقتی که خواستم یه چیزی بگم گفتن نگو عیبه زشته حتی یه درصدم واسشون مهم نیست که من چقدر ناراحت میشم.
با اومدن بابا و ماهان داداش بزرگه و صدالبته همسر رومخش سوگند که نمیدونم چرا ولی باهام مشکل داره راه افتادیم.
انقدر که حواسم پیش هیراد بود اصلا نفهمیدم سوار ماشین بابا شدم یا ماهان؛ تو ماشین کی چی گفت یا اصلا چه موزیکی پخش شد! به تنها چیزی که فکر می‌کردم این بود که بعد از مدت‌ها بالاخره قراره ببینمش.
-پیاده شو دیگه رسیدیم.حواست کجاست؟
با صدای ماهان از تو فکر بیرون اومدم. جلوی در بزرگ قهوه‌ای رنگ مادرجون بودیم.برای هزارمین بار تو امروز نفس‌عمیقی کشیدم و از ماشین پیاده شدم.کف دستام عرق کرده بود و صدای قلبمو می‌شنیدم که چجوری داره میکوبه.
عین یه بچه‌ی خوب و مودب خیلی آروم و ساکت پشت سر بقیه می‌رفتم و اصلا نفهمیدم کی وارد شدیم. یهو خودمو بین انبوه سلام و احوال پرسی دیدم!
بالاخره دیدمش، با همون تیپی که عاشقش بودم.با همون ته ریش همیشگیش رو صندلی چوبی مادرجون که هروقت دلتنگ میشد میشست روش نشسته بود و داشت منو نگاه می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

مهتا رستمی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
11
21
مدال‌ها
1
قلبم تا اون موقع محکم می‌کوبید نگاهشو که دیدم بدتر شد.گر گرفته بودم و همینجوری شرشر عرق می‌ریختم. نگاهم تو نگاهش قفل شده بود؛نمیتونستم هیچ کاری بکنم چشماش خیلی قشنگن.آدمو ناخودآگاه جذب میکنن. انگار میگن بیا منو نگاه کن!
بالاخره نگاهشو ازم گرفت و مشغول حرف زدن با ماهان شد و تونستم یه نفس راحت بکشم. یهو به خودم اومدم دیدم هنوز سرپا وایستادم و همه نشستن. سعی کردم خیلی تابلو نکنم واسه همین به بهونه آب خوردن رفتم آشپزخونه. دیدم خاله شیدا مامان هیراد و خاله شهلا دارن باهم حرف میزنن با اومدنم حرفشونو قطع کردن و بهم خیره شدن. یه لبخند تحویلشون دادم و خیلی سریع یه لیوان آب خوردم و زدم بیرون. پیش خاله هام وقت گذروندن عذابم میده. خواستم یه جا بشینم دیدم به جز روبه‌روی هیراد جایی واسه نشستن وجود نداره.چاره این نبود با اینکه قلبم میاد تو حلقم ولی میتونم تا میتونم ببینمش و زیر نظرش بگیرم.
خونه‌ی مادرجون یه خونه‌ی تقریباً قدیمی بود با ظاهر مدرن! پایین شهر زندگی میکرد البته از نظر من کل این شهر پایین‌شهر حساب میشه. چون به اصفهان خیلی نزدیک بود پیشرفت زیادی نکرده بود و ظاهر قدیمیشو حفظ کرده بود. چندسال پیش بود که مادرجون تصمیم گرفت خونشو یه تغییر اساسی بده واسه همین سعی کردن یکم ظاهرشو مدرن کنن هرچند هنوزم همونقدر قدیمی بود ولی باصفا بود. با سنگینی نگاه یکی سرمو آوردم بالا و برای دومین بار تو چشمای رنگ شب هیراد غرق شدم. نمیدونم من اینجوری حس کردم یا نه ولی انگار لبخند زد و زود سرشو برگردوند. هنگ کرده بودم، وقتای دیگه اصلاً نگاهمم نمیکنه چه برسه به لبخند! آب دهنمو قورت دادم و سعی کردم خودمو با کیانوش پسر دایی شهرام که فکر میکنم ۲ سالش باشه سرگرم کنم. امروز حالتاش عجیبه خیلیم عجیبه فقط کاش همیشه اینجوری باشه.
تو حیاط نشسته بودم و داشتم به رفتارای هیراد فکر می‌کردم. کاراش واسم عجیب بود. یهو می‌دیدم چند دقیقست داره نگاهم میکنه، سر ناهار سینی لیوانارو ازم گرفت و زیرلب گفت: سنگینه بده به من.
اونم هیرادی که هیچوقت این کاراشو ندیده بودم.
یه ذوق عجیبی داشتم می‌فهمیدم عوض شده ولی دلیلشو نمیدونستم و همین یکم واسم ترسناک بود.
-چرا تنها نشستی؟
از ترس هینی گفتم و به منبع صدا که آدم عجیب امروز بود و حسابی فکرمو مشغول کرده بود نگاه کردم.
هیراد:ببخشید نمیخواستم بترسونمت.
اومد روبه‌روم نشست. دستاشو تو هم قفل کرد و رو زانوهاش گذاشت و بهم خیره شد.
هیراد:همیشه انقدر ساکتی؟
ابروهامو انداختم بالا و گفتم:
-نه همیشه.
سرشو یجوری تکون داد انگار که اینو می‌دونم و گفت:
-خب پس چرا تا منو می‌بینی زبونتو موش می‌خوره.
چی باید می‌گفتم؟ بگم چون دوستت دارم و با دیدنت هول میشم و قلبم بندری میزنه؟!
من:موش نمیخوره که!خب ما خیلی باهم صمیمی نیستیم و میدونی یه شرایطی هست که نمیشه خیلی باهات صمیمی باشم.
هیراد:مشکل ماهانه؟
سرمو به نشونه‌ی تایید تکون دادم و گفتم:
- هم اون هم مامان و بابام.
هیراد:اذیتت میکنن؟
لبخند تلخی زدم و گفتم:
-مهم نیست.
سعی کردم حرفو عوض کنم واسه همین گفتم:
-درختای خونه‌ی مادرجون خیلی قشنگن.هروقت میام اینجا کلی حال و هوام عوض میشه.
 
موضوع نویسنده

مهتا رستمی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
11
21
مدال‌ها
1
یه لبخند زد و سرشو تکون داد و گفت:
-آره خیلی قشنگن.
واقعاً ممنونش بودم که می‌دونست دارم می‌پیچونم ولی به روم نیاورد.
هیراد:ببین مهتا میدونم خیلی باهات صمیمی نیستم و شاید نمیتونی بهم اعتماد کنی؛ درسته ازت ۵ سال بزرگترم و شاید فکر کنی نتونم بعضی حرفاتو درک کنم ولی می‌تونی رو بعضی چیزا روم حساب کنی. درست مثل یه دوست.
جمله‌ی آخرشو با یه چشمک تموم کرد. می‌تونم به جرئت بگم با چشمکش قلبم تکون خورد.یه تکون اساسی. از جاش بلند شد دستاشو کرد تو جیبشو رفت تو خونه.
رفت و منو توی بهت خودم غرق کرد. احتمالاً قیافم شبیه علامت سوال شده بود. هیچ جوره نمی‌تونستم درکش کنم. هیرادی که روزای قبل حتی نگاهمم نمی‌کرد چرا الان انقدر مهربون شده؟
نمیدونم. جواب هیچ‌کدوم از سوالایی که تو ذهنم بود و نمی‌دونستم و خب بذار بدون جواب بمونن. مهم اینه که امروز من با هیراد شمس حرف زدم. درسته که خیلی معمولی بود و اصلا شاید قصدش فقط کمک باشه ولی واسه‌ی من اندازه‌ی یه دنیا ارزشمند بود.
-مهتا بیا میخوایم برگردیم.
مهران بود. از جام بلند شدم و اعتراف میکنم اصلاً دلم نمی‌خواست برگردم. مخصوصاً الان که هیراد اینجا بود و می‌دونستم چند روزی می‌مونه و بعدش برمی‌گرده رشت. خونشون رشت بود و طبیعیه که من عاشق رشتم نه؟!
ولی خب چاره‌ای نیست.نمی‌تونم بمونم. حتی اگه بخوامم نمیشه.زندگی و موقعیتاش همیشه باب‌میل ما نیستن و همین خیلی ارزشمنده چون تورو قوی‌تر از قبل میکنه. با همه خداحافظی کردم و زودتر از همه سوار ماشین شدم. طاقت موندن بیشتر رو نداشتم چون دل‌کندن واسم سخت‌تر میشد. هنذفری‌هامو کردم تو گوشم و چشمامو بستم. می‌دونم که شدنی نیست ولی سعی کردم نگاه‌ها و حر‌ف‌های امروز هیرادو فراموش کنم.
***
دو روزی از اون روز که همه خونه‌ی مادرجون جمع بودیم میگذره.تو این دو روز همه‌ی زورمو زدم که بهش فکر نکنم انگار نه انگار که آدمی به اسم هیراد شمس وجود داره ولی نمیشد. خودمو تو اتاقم حبس کرده بودم به بهونه‌ی درس خوندن ولی نمیتونستم درس بخونم همه‌ی فکرم پیشش بود و اصلا تمرکز نداشتم.غزل حسابی کنجکاو شده بود و همش می‌پرسید: مهی جونم خب به من که بگو چت شده شاید بتونم کمکت کنم.
ولی نمیتونستم چیزی بگم. اصلا چی می‌گفتم؟ بگم اونقدر بی‌جنبم که با دو کلمه حرف زدن باهاش به هم ریختم؟!
ولی غزل بیخیال نمیشد. صبح که اومد اینجا هرکاری کرد که بتونه حال و هوامو عوض کنه. این اخلاقش خیلی خوب بود که بهم گیر نمی‌داد و سوال پیچم نمی‌کرد.ظهر که شد گفت:
-خب ماموریت من تموم شد البته فعلاً! بعدازظهر دوباره برمی‌گردم.
ساعت ۵ بعدازظهره و الاناست که پیداش شه.صدای پیامک گوشیم و صدای زنگ آیفون همزمان به گوشم رسید.خب گوشیم که کسی نیست جز ایرانسل ولی پشت در حتماً غزله.از اونجایی که غزل اصلاً احساس غریبی نمیکنه نشستم تا بیاد. کار همیشم بود. از به استقبال کسی رفتن و این کارا اصلاً خوشم نمیاد. غزل همیشه حرص می‌خوره و الانم که بیاد همینو میگه. با اومدنش نگاهم به سمتش کشیده شد. دست به سی*ن*ه به چارچوب در تکیه داد و گفت:
-یعنی آرزو به دلم موند یه‌بار تو درو واسم باز کنی بگی خوش اومدی خانوم شایان بفرمایید تو. خجالت نمیکشی تو؟!
من:خودتم می‌دونی که از این لوس بازیا خوشم نمیاد.
سرشوبه نشونه‌ی تایید تکون داد و گفت:
-بله؛کاملاً درجریانم.
وارد اتاق شد و درو بست. مانتوی مشکیِ خوشگلش که واسه تولدش گرفته بودمو به جالباسی آویزون کرد و اومد روبه‌روم نشست.دستشو زد زیر چونشو بهم زل زد.
من:باز چیشده؟
غزل: تا کی من باید به بهونه‌ی درس خوندن بیام اینجا و برم؟بخدا هم مامان تو صداش در میاد هم مامان خودم.خب لامصب بگو چته دیگه.
من:قبلا نگفتم؟
یجوری نگام کرد انگار حرف اضافی نزن.
من: غزل گیر میدی ول نمیکنیا.
غزل: می‌دونم. حالا بگو ببینم.
راستش خودمم دلم می‌خواست با یکی حرف بزنم و مشورت کنم و خب کی بهتر از غزل؟
من:یادته دو روز پیش قرار بود بیام پیشت که مثلا درس بخونیم؟
سرشو به نشونه‌ی تایید تکون داد.
ادامه دادم:نیومدم چون رفتم خونه‌ی مادرجون. همه بودن غزل؛حتی هیراد.
غزل: خب باشه. پسرخالته دیگه بالاخره می‌بینیش.
موهامو زدم پشت گوشم و خواستم ادامه بدم که دوباره صدای پیامک گوشیم اومد.
همینجوری که گوشیمو بر می‌داشتم تا پیامی که برام اومده بود و بخونم گفتم:
-این ایرانسلم ول نمیکنه ها. این دفعه دومه.خب آخه تبلیغات یه‌بار دوبار نه اینکه همیش...
با چیزی که می‌دیدم زبونم قفل شد و دیگه تو دهنم نچرخید. با مغزی که قفل شده بود به شماره و پیامی که برام اومده بود نگاه می‌کردم و تنها چیزی که تو ذهنم میومد هیچی بود! و واقعا مغزم خالی شده بود؛خالیِ خالی.
غزل: مهتا؟ الو کجایی؟چی دیدی اون تو که لال شدی؟
دوباره به شماره نگاه کردم که مطمئن بشم درست دیدم. نفس عمیقی کشیدم و به غزل با تته‌پته گفتم:
-هی...هیراده!
 
موضوع نویسنده

مهتا رستمی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
11
21
مدال‌ها
1
چشمای غزل گرد شد و با تعجب گفت:
-هیراد؟ هیراد چرا باید به تو پیام بده؟اصلاً چی گفته؟بده ببینم.
گوشیو از دستم کشید و با هرکلمه‌ای که می‌خوند بیشتر چشماش گرد میشد.
-سلام مهتا. امیدوارم خوب باشی. خواستم بگم اگه کمکی باشه که بتونم بکنم حتما بگو،می‌تونیم صمیمی‌تر شیم؛مگه نه؟!
آخرشم یه ایموجی چشمک گذاشته بود.
غزل:این چی میگه مهتا؟
من:نمیدونم.
غزل چشماشو تنگ کرد و گفت:
-چرت و پرت نگو! بگو ببینم این چجوری یهو انقدر پسرخاله شد؟
خندیدمو گفتم:
-پسرخاله که هست!
غزل:زهرمار! زود بگو ببینم اون روز چیشد که بهت پیام داده؟
اتفاقایی که اون روز افتاده بود واسش تعریف کردم.
من: میدونی غزل،نیاز دارم به یکی که هوامو داشته باشه. پشتم باشه. وقتی تو جمع فامیلامونم انقدر احساس غریبی نکنم. من هیرادو دوست دارم اونم اینجوری که معلومه بهم بی‌میل نیست. حتی اگه قصدش فقط کمک باشه خب مگه چی میشه که نزدیکش باشم؟
غزل: ببین درسته که دوسش داریا ولی می‌ترسم وابستش بشی و بعدش...
پریدم وسط حرفش و گفتم:
-غزل بس کن! مهم الانه نه دوروز و شاید دوسال دیگه. حال خوب الانم مهم‌تره. بذار آینده هرچی که میخواد بشه. انقدرم نگرانم نباش. باور کن اینجوری خوشحال ترم.
غزل تا شب پیشم موند. از نگاهاش میشد فهمید که نگرانه.خیلیم زیاد! ولی سعی کردم بهش بفهمونم جای نگرانی نیست. فقط میخوام یکیو داشته باشم باهاش حرف بزنم همین. شاید بتونم با کمکش از این حال‌وهوای افسردگی دربیام.
گوشیمو برداشتم و خواستم به هیراد پیام بدم که مامان صدام زد و مجبور شدم فعلا گوشیو بذارم کنار. رفتم طبقه پایین ببینم چخبره.
من:بله مامان؟
یه نگاه خشن بهم انداخت و گفت:
-باید حتما صدات بزنم که از اتاقت بیای بیرون؟ برو زیر کتریو روشن کن الان بابات میاد بعدشم بیا گردگیری کن.
من:باشه.
هر بهونه‌ای که میاوردم برم تو اتاقم مامان یه کار جدید جور می‌کرد که بیکار نباشم. می‌گفت زیادی درس خوندی الان وقت کمکه!
شام خورده بودیم و ظرفارو شستم. دیدم مامان سرش گرمه خیلی فرز مسواکمو زدم و به بهونه‌ی خواب رفتم تو اتاقم.
رو تختم دراز کشیدم و اولین پیام به هیراد که محتواش فقط یه سلام ساده بود ارسال شد.
نمیدونم چرا ولی قلبم خیلی تندتند میزد. هزارجور فکر تو سرم رژه میرفت. همش می‌گفتم نکنه الان جوابمو نده. اصلا خب که چی؟ سلام! اگه باز باهام سرد برخورد کنه چی؟ و...
ویبره‌ی گوشیم که نشون‌دهنده‌ی پیام جدید بود فرصت فکرای دیگرو ازم گرفت.
هیراد بود.
هیراد: سلام علیکم.چه عجب! فکر کردم ناراحت شدی بهت پیام دادم.
خب خداروشکر خیلی سرد نیست. پس بذار از لحظه استفاده کنیم دیگه؛نه؟!
من: نه بابا! ناراحت چرا. صبر کردم سرفرصت بهت پیام بدم.
هیراد: اها خیالم راحت شد. خب خوبی؟
من: اره تو چی؟
هیراد: الان اره.
نیش چاکوندم از این جملشو نوشتم:
-خوبه که خوبی.
هیراد:اوهوم. خب بگو ببینم چخبرا مهتا؟
اون شب تا نزدیکای ساعت ۱ باهم حرف زدیم. از درس‌های مدرسه. از حرف‌های خاله‌ها و دایی‌ها. تقریباً میشه گفت از همه‌چی.
هیراد: من باید برم مهتا. خیلی خوابم میاد. فردا باهم حرف می‌زنیم؛فعلا.
من:فعلا.
سند کردم و اون شب بعداز مدت‌ها با حس خوب خوابیدم. با خوشحالی. با کلی فکر خوب. همش باخودم می‌گفتم:
-فردا قراره دوباره باهاش حرف بزنم.باهیراد!
و هی ذوق می‌کردم. شاید اگه تو موقعیت الانم بودم اوضاع خیلی فرق می‌کرد ولی اون موقع من فقط یه دختر ۱۷ ساله بودم که تو یه شهر کوچیک زندگی می‌کردم. به جز هیرادم پسردیگه‌ای ندیده بودم که انقدر ازش خوشم بیاد و اونم بخواد باهام حرف بزنه تا از تنهایی دربیام.
باهزار تا رویا خوابیدم. روز‌های زندگیم از فردا فرق داشت. فرقشم این بود که حالا یکی هست که منتظر منه. حالا هیرادم منتظرمنه.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین