📚
📝هوا بس ناجوانمردانه دلگیر است و من بر آن شدم تا در این غروب دلگیر با مساعت قلم و تکه کاغذی که در دست دارم پرسهای در عالم تنهایی خویش زنم.
هوا بسی تاریک بود ومن میدانستم که این تاریکی واپسین لحظات حیات من است، و من برای اینکه چند صباحی دیگر در این عالم پر بکشم ازین سوی ظلمت به آن سو پرسه میزدم و طمع به ادامهی زندگی در روح و تنم رخنه کرده دنبال کور سوی نوری می گشتم، که در دیاری دور ازینجا شعلهای در نظرم نمایان بال زنان به سوی شعله پر کشیدم و اندکی بعد خود را غرق در نور و روشنی دیدم... .
چرخ زنان از فرط شوق میرقصیدم برای شمع، و او با شعلهی لغزانش نظارهگر ناز و عشوهی بالهای من بود. ساعتها گرد شمع گردیدم و دیگر نایی برای رقصیدن به ساز شمع نداشتم و بی جان در برابر شمع به زانو در آمدم و مرگ مغولهای است که روزگاری نه چندان دور پروانهی وجود ما را در تابش شعلههای خویش خاکستر خواهد کرد.
تا زندگی میکنید، پروانگی کنید.
تقدیم به تمام کسانی که پرواز را میفهمند ولی دنیای بی رحم بال پروازشان را شکسته و قدرت پرواز را از آنان گرفته است... .