جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [پروژه سری] اثر «سپیده طراوت کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Hope.sk با نام [پروژه سری] اثر «سپیده طراوت کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 499 بازدید, 14 پاسخ و 16 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پروژه سری] اثر «سپیده طراوت کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Hope.sk
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Hope.sk

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
59
442
مدال‌ها
2
نام رمان: پروژه سری
جلد اول مجموعه جاسوسی ویژه
نام نویسنده: سپیده طراوت
ژانر: جاسوسی، هیجانی
عضو گپ نظارت(۵) S.O.W
خلاصه:
رمان پروژه سری روایتگر دو زندگی متفاوت اما مرتبط به هم هست؛ دو جاسوس که برای شرکت در پروژه‌ای مرگبار انتخاب میشن، پروژه‌ای که به‌طرز نگران کننده‌ای احتمال موفقیتش پایینه و تنها راه خروج از اون به یاد آوردن اسراری فراموش شده هست که به یاد آوردن اون‌ها باعث مرگ‌ها و خ*یانت‌های بسیاری میشه اما برای فرار از پروژه سری به یادآوردنشون ضروریه.
***
من و شما:
خیلی خوش‌حالم که میزبان نگاه زیبا‌تون هستم و امیدوارم میزبان لایقی باشم:)
میشه گفت پروژه سری اولین رمانم هست و مطمئناً یه سری ایرادات داره، خوشحالم میشم نظراتتون رو بشنوم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,741
37,981
مدال‌ها
25
1693590055465.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

Hope.sk

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
59
442
مدال‌ها
2
مقدمه:
مرد دکمه کتش را باز کرد و روی صندلی مخصوصش نشست و به مانتور کامپیوترش خیره شد؛ اول هیچ‌ک.س در اتاق نبود. اتاق وسایلی طوسی رنگ داشت و یکی از ضلع‌های اون شیشه‌ای بود و به صاحب اون دفترکار منظره زیبایی از شهر ونکوور می‌داد. مرد سرعت فیلم را زیاد کرد؛ زنی قد بلند که پوستی سفیدتر از برف داشت وارد اتاق شد و کمی بعد جاسوس ویژه زن هم وارد اتاق شد و به محض ورودش مرد سرعت فیلم را کم کرد.
جاسوس فلشی را به زن داد و گفت:
- هر چی برای نابود کردن سازمان بهش نیاز داری این توئه.
زن فلش را گرفت و به چشم‌های قهوه‌ای جاسوس ویژه‌اش خیره شد و گفت:
- خسته نباشی! می‌دونم که به دست آوردنش زیاد راحت نبود.
زن فلش را در جیب کت خاکستری‌ رنگش گذاشت و با افسوس گفت:
- این سازمان قرار نبود این‌طوری بشه... این سازمان عالی بود تا اینکه اون مردک تمام اختیاراتم رو ازم گرفت.
- می‌خوای بکشیش؟
- خیلی زود میرم سراغش.
جاسوس یک تای ابرویش را بالا انداخت و گفت:
- ولی تو دوستش داری.
زن پوزخندی زد و ادامه داد:
- دیگه ندارم، برعکس تو... علاقه‌ت به اون کاملاً مشهوده.
جاسوس با سردی گفت:
- علاقه‌ای در کار نیست‌... اگه بفهمم خیانتکار همونه می‌کشمش، بدون درنگ.
زن لبخندی با افتخار به جاسوسی که خودش آموزش داده بود کرد و گفت:
- عالیه، فقط خاله‌ت بخاطر کشتن بچه‌ش میوفته دنبالت، البته روحش.
جاسوس با پوزخند گفت:
- می‌دونی که اصلا بخاطر کشتن اون زنیکه عذاب وجدان ندارم. قرار بود همکار جدیدم رو بهم معرفی کنی.
زن از میزش پرونده‌ای برداشت و آن را به جاسوس داد و گفت:
- اسمش میترا هست و نگران نباش، دختر احساساتی‌ای نیست.
مرد متوجه بوی آشنایی شد؛ نگاهش را از مانتیور گرفت و به زنی که برای قتلش اومده بود نگاه کرد.
- خوب به نظر می‌رسی خواهر کوچولو.
دقایقی گذشت و بعد صدای شلیک گلوله سکوت اون خونه خلوت رو شکست. مرد کنار خواهرش زانو زد و برای آخرین بار چشم‌های آسمانی‌ رنگ خواهرش رو دید و آخرین نفس او را شنید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hope.sk

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
59
442
مدال‌ها
2
چهار سال پیش:

خورشید همراه با رایان که در این مدت خیلی باهاش صمیمی شده بود وارد یکی از اتاق‌های عمارت بزرگی که ادینبورگ اسکاتلند بود شدند؛ تم اتاق دارک آکادمیا‌ بود. اتاق نسبتاً بزرگ بود اما خبری از تخت توی اون نبود و در قفسه‌های توی اتاق پر از کتاب‌هایی با قطرها، موضوعات و رنگ‌هایی متفاوت بود. آتش توی شومینه گرم بود، برعکس قلب‌های سرد افرادی که توی این عمارت رفت و آمد داشتن.
پرسیوال عینک گردش را برداشت از پشت میز چوبی‌اش بلند شد و به خورشید و رایان نگاه کرد و به مبل‌های چرمی اتاق اشاره کرد و خورشید و رایان با حرکاتی‌ ربات مانند روی یک خط صاف حرکت کرد و هر کدوم روی مبل ها نشستن.
آرتور با صدایی سرد و جدی گفت:
- شما آینده‌ی این سازمان هستین... هر دوی شما توی دوره عملکرد محشری رو از خودتون نشون دادین؛ صحبت از آینده شد، به‌نظر شما میشه آینده رو پیش‌بینی کرد؟
رایان اول شروع به صحبت کرد؛ صدایی رسا و لهجه‌ای ایرلندی داشت:
- این امکان‌پذیر نیست.
و به همین جمله کوتاه بسنده کرد.
پرسیوال شصت و چند ساله پوزخندی زد و گفت:
- اما هست، آینده رو میشه پیش‌بینی‌ کرد، همون‌طور که آینده شما از قبل پیش‌بینی‌ شده‌.
در چشم‌های رایان و خورشید یکم تعجب دیده میشد.
پرسیوال یک والتر پی‌پی‌کی مشکی رنگ رو روی میز جلو مبلی چوبی که رو به روی خورشید و رایان بود گذاشت.
- از قبل، با استفاده از گذشته شما آینده‌تون پیش‌بینی شده... یکی از شما اون یکی رو می‌کش... .
خورشید با بهت پرسید:
- چرا؟
و این اولین‌باری که بدون اجازه حرف مافوقش‌ رو قطع می‌کرد.
- چون فقط یک نفر از شما می‌تونه زنده بمونه... آخرین ماموریت دوره‌‌ آموزشی‌تون. موفق باشید!
- پرسیوال این‌ رو گفت و بعد پاکتی رو روی میزش گذاشت و در حالی که با پاکت نگاه می‌کرد گفت:
- بعد از اتمام ماموریت بازش کن.
و بعد از اتاق خارج شد.
رایان بلند شد و درحالی‌که عصبی توی اتاق قدم میزد گفت:
- من هیچ‌وقت این‌کار رو نمی‌کنم، نه با تو!
خورشید درحالی‌که بغض کرده بود گفت:
- راه دیگه‌ای نداریم.
رایان دستی توی موهاش کشید و گفت:
- تو تازه پونزده ساله‌ت هست، هنوز بچه‌ای... این درست نیست، هیچ‌وقت‌ نباید قاطی این بخش از دنیا می‌شدی. ببین همیشه یه راهی هست... قول میدم جفتمون‌ رو از این وضعیت نجات بدم.
خورشید رو به روی رایان ایستاد.
- نمی‌تونم فرار‌ کنم!
رایان‌ دست‌هاش‌ رو روی بازوهای‌ خورشید گذاشت و با اطمینان گفت:
- من مطمئن‌ میشم که بتونی!
- خودم نمی‌خوام!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hope.sk

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
59
442
مدال‌ها
2
  رایان با شنیدن این حرف کمی شوکه شد و آروم زمزمه کرد: چرا؟
نگاه طوسی رنگ خورشید به کف‌پوش قهوه‌ای تیره اتاق بود و همچنان تلاش می‌کرد گریه نکنه، با صدایی که کمی می‌لرزید گفت:
- نمی‌تونم فرار‌ کنم، نباید فرار کنم... اگر فرار کنم میرن سراغ عزیزترین‌ کسی که دارم... متاسفم ولی اون لیاقتش‌ خیلی بیشتره.
و بعد خورشید به رایان شلیک‌ کرد؛ شلیکی مستقیم به سمت سر و رایان خیلی زود برای همیشه چشم‌ها‌ش رو بست و‌ خورشید هم با گریه به جسد دوستش نگاه می‌کرد.
سعی می‌کرد خودش رو آروم کنه اما فایده‌ای که نداشت هیچ، اشک‌هاش‌ هم حتی بیشتر میشد؛ یاد تمام خاطراتش با رایان افتاده بود و با مرور هر کدوم اشک ریختنش‌ بیشتر میشد.
موقع مرگ تمام خاطراتت از جلوی چشم هات رد میشه؛ خورشید با خودش داشت فکر می‌کرد که این جمله رو میشه از زاویه‌‌ی دیگه‌ای‌ هم نگاه کرد؛ موقع مرگ تمام خاطرات مشترک‌تون از جلوی چشم‌های کسی که شاهد پر کشیدن روحت و خالی از زندگی شدن بدنت بوده رد میشه.
هق‌هق خورشید حدود بیست دقیقه بعد تموم شد اما اشک‌هاش‌ همچنان توی باریدن با همدیگه مسابقه داشتن و خورشید مسخ و بی‌حس دیگه برای پاک‌ کردنشون‌ تلاشی نمی‌کرد؛ فقط به گوشه‌ای زل زده بود و به صداهای ذهنش‌ گوش‌ می‌کرد.
صداهایی که حرف‌های بی‌رحمانه‌ای می‌زدن‌ و خورشید هر لحظه بیشتر از خودش متنفر میشد.
با بدنی لرزون‌ بلند شد و کنار جسد رایان نشست و چشم‌های قهوه‌ای رنگ اون رو بست.
زمانی که می‌خواست چشم‌های رایان رو ببنده‌ دستش کمی رو صورت اون مکث کرد؛ مدت زمان زیادی از مرگ رایان نگذشته بود اما خورشید توهم زده بود و حس می‌کرد صورت و بدن رایان حتی از یخ‌ هم سردتر هست؛ شاید هم سرما از دست‌های خودش بود و نمی‌دونست.
زانوش‌ رو بغل کرد و دوباره شروع به هق‌هق کرد دقایقی بعد از پس پرده اشکی‌ چشم‌هاش متوجه برق چیزی در گردن رایان‌ شد.
خورشید دستش رو دراز کرد و فلشی‌ رو که رایان مثل گردنبند بسته بود رو برداشت و در کمال تعجب دید که اسم اصلی خودش و نه خورشید، روی اون نوشته شده.
فلش رو برداشت و اون رو توی کفشش‌ پنهان کرد و به سمت اسلحه‌ای که باهاش رایان رو کشته بود رفت و اون برداشت؛ بعد به سمت میز رفت و پاکتی رو که پرسیوال گفته بود برداشت و باز کرد. توی پاکت یک کارت، یک دستبند و یک کاغذ مشکی رنگ بود.
روی کارت عکس، لول‌ یا سطح دسترسی خورشید به اطلاعات‌ بود و اسم جدید‌ بدون فامیلیش که بی‌هویتی و بی‌ک.س‌ بودن خورشید رو بهش یادآوری می‌کرد روی اون حک شده بود؛ شالوت.
خورشید حتی نمی‌دونست این‌ اسم چه معنی‌ای داره و چه مفهومی پشتش‌ هست.
پشت کارت علامت‌ سازمان‌شون بود؛ ماری که دم خودش رو می‌خوره‌ و اسم سازمان هم پشت کارت طوسی رنگ نوشته شده بود؛ Shadow (سایه).
چیزی که بیشتر جلب توجه می‌کرد این بود که سازمان می‌دونست‌ خورشید رایان رو می‌کشه و هیچ فرصتی به اون نمیده‌.
 
موضوع نویسنده

Hope.sk

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
59
442
مدال‌ها
2
خورشید به دستبند نگاه کرد؛ نقره‌ای رنگ بود و اگر اون رو می‌بست به شکل ماری میشد که دم خودش رو می‌خوره.
خورشید دستبند رو نبست و کاغذ مشکی رنگ که ماموریتش روی اون با جوهری طلایی نوشته شده بود رو برداشت و از اتاق خارج شد و به سمت آینده‌ نه‌چندان آرومش‌ قدم برداشت.
***
آتنا به افسون که روی چمن‌های سرسبز حیاط بزرگ عمارت دراز کشیده بود و از نوازش‌های نور خورشید روی صورتش لـ*ـذت می‌برد نگاه کرد و گفت:
- پنج دقیقه‌‌ی دیگه باید پیش آرتور باشیم افسون، بلند شو لطفاً!
افسون با اکراه چشم‌هاش‌ رو باز کرد و گفت:
-‌ چقدر زود گذشت؛ اوکی بریم.
ده دقیقه بعد اون‌ها توی دفتر آرتور بودن و آرتور آخرین ماموریت اون‌ها رو بهشون گفته بود و حالا یکی‌شون باید اون‌یکی رو می‌کشت.
آتنا بدون درنگ کلتی که رو میز براشون گذاشته شده بود رو برداشت و سر افسون رو نشونه‌ گرفت. افسون آروم ایستاد، آتنا هم همین‌طور.
افسون دست‌هاش‌ رو برد بالا و آروم گفت:
- آتنا، تو مجبور نیستی این‌کار رو کنی.
آتنا که به کالبد بی‌احساسش برگشته بود سری تکون داد و گفت:
- چرا مجبو‌... .
قبل از اینکه بتونه حرفش رو تموم کنه افسون دست آتنا رو کج کرد و به گلوی آرتور که شاهد این‌ ماجراها بود شلیک کرد و بعد مشتی به بینی و لگدی به ساق پای آتنا زد و وقتی دست آتنا کمی شل شد و افسون اسلحه رو که از قبل آرتور بهشون گفته بود فقط یک گلوله برای یه نفرشون داره رو گرفت و با اون ضربه‌ای به صورت آتنا زد.
آتنا روی مبل افتاد اما موفق شد از لگد بعدی افسون که به سمت صورتش بود جاخالی بده؛ آتنا پشت سر افسون قرار گرفت و با بازوش گلوی اون‌رو‌ گرفت و حلقه دستش رو لحظه به لحظه تنگ‌تر می‌کرد.
افسون با آخرین توانی که براش مونده بود خودش و آتنا رو به عقب هل داد و وقتی آتنا روی کمرش روی زمین افتاد و دست‌هاش کمی شل شد افسون با آرنجش ضربه به صورت آتنا زد و بعد روی شکمش نشست و موهای آتنا رو گرفت و سر اون‌رو‌ بارها و بارها به زمین کوبید تا اینکه بالاخره بدن آتنا خالی از زندگی شد.
لکسی از پشت به افسون نزدیک شد و افسون که توی تهاجمی‌ترین حالت خودش بود خواست ناخودآگاه مشتی به لکسی بزنه اما لکسی موفق شد مشت افسون رو منحرف کنه.
- هی... آروم باش، منم!
لکسی نگاهی به چشم‌های قهوه‌ای افسون و بعد به جنازه آرتور انداخت.
- چرا اون‌رو‌ کشتی؟
افسون در حالی که نفس‌های عمیق می‌کشید گفت:
- اولیویا گفت به سازمان داره خیـ*ـانت می‌کنه و باید بکشمش.
لکسی سری تکون داد و دستش رو روی کمر افسون گذاشت و با لحنی نرم گفت:
- بیا بریم... یکی هست که می‌خواد تو رو ببینه.
 
موضوع نویسنده

Hope.sk

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
59
442
مدال‌ها
2
***
زمان حال
خورشید روان‌نویسش‌ رو با حرص رو میز کوبید و سرش رو چرخوند و به هامان و مهراد که کنار هم روی تخت نشسته بودن چشم غره رفت.
مهراد با دیدن چشم غره خورشید در دفاع از خودش گفت:
- تقصیر من نیست که هامان با گزارش نوشتن مشکل داره!
خورشید با لحن آروم ولی عصبی‌ای گفت:
- هامان می‌بندیش‌ یا ببندمش؟
هامان با‌شه‌ای گفت و خودش به جای اینکه‌ به مهراد بگه و اون بنویسه مشغول نوشتن گزارش ماموریت دیروز‌شون‌ شد و خورشید هم حالا که سکوت‌ توی حکم فرما بود نوشتن گزارشش رو تموم کرد.
مهراد گزارش هر سه‌تاشون‌ رو گرفت و اون‌رو‌ برای مأمور ناظر ماموریت‌شون‌ برد.
خورشید و هامان به سمت سالن غذاخوری رفتن و برای مهراد هم غذا گرفتن و چند دقیقه بعد مهراد برای شام به اون‌ها ملحق شد.
خورشید در حالی‌که کمی از پوره‌ی سیب زمینیش‌ می‌خورد پرسید:
- به‌ نظرتون‌ کی رو به جای اولیویا میارن؟!
اولیویا مأمور سطح C بود و بالاترین سطح دسترسی رو توی سازمان‌شون داشت ولی یک هفته پیش به طرز عجیبی توی دفترکارش‌ به قتل رسید.
مهراد درحالی‌که به بقیه جاسوس‌ها و مأمورهای نه چندان رده بالایی که توی سالن غذا بودن نگاه می‌کرد شانه‌ای به علامت ندونستن‌ تکون داد.
هامان گفت:
- شنیدم یه زن فرانسوی رو می‌خوان‌ بیارن به‌جاش.
مهراد بالاخره توی بحث شرکت کرد.
- مگه سازمان بخشی رو هم داره که توی فرانسه مستقر باشه؟
خورشید که با ته‌ چنگالش به میز ضربه میزد گفت:
- به غیر از کانادا و فرانسه توی روسیه و چین هم آکادمی‌های‌ این مدلی داریم.
هامان پرسید:
- از کجا می‌دونی؟
خورشید با بیخیالی و کمی غرور توی چشم‌هاش‌ گفت:
- دو، سه هفته پیش کامیپوتر اولیویا‌ رو هک‌ کردم... .
مهراد که در حال نوشیدن آب بود با شنیدن این حرف آب پرید توی گلوش و حرف خورشید نصفه‌ و نیمه موند.
خورشید در حالی که به پشت مهراد ضربه می‌زد زمزمه کرد:
- چی شدی؟
مهراد در حالی که پوست سفید صورتش سرخ شده بود با تن‌ صدایی آروم پرسید:
- چیکار کردی؟
خورشید با اخمی‌ که بر سر گیجی بود جواب داد:
- کامپیوتری که توی اتاق اولیویا‌ بود رو هک کردم.
مهراد خواست غر بزنه و مثل مامان‌‌ها خورشید رو نصیحت کنه که خورشید گفت:
- مهراد اینجا یه آکادمی جاسوسیه... این‌قدر بچه مثبت بازی در نیار.
هامان که تازه غذاش رو تموم کرده بود با بیخیال گفت:
- تقصیر خودشونه‌ که این‌قدر سطح‌ امنیتی‌شون‌ پایینه!
خورشید با لحنی که غرور و از خود راضی بودن توش موج میزد گفت:
- سطح‌ امنیتی اون‌ها‌ پایین نیست کار ما خوبه! البته تو یکمی باید بیشتر حواست‌رو جمع کنی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hope.sk

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
59
442
مدال‌ها
2
هامان در‌حالی‌که یه علامت تعجب بالای سرش ظاهر شده بود پرسید:
- چطور؟
خورشید با لبخندی خبیثانه‌ گفت:
- ماه پیش وقتی لپ‌تاپ‌ الکس رو هک کردی من متوجه شدم.
هامان که چشم‌های قهوه‌ایش‌ خیلی درشت شده بود گفت:
- شوخی نکن!
- شوخی نمی‌کنم.
خورشید بلند شد و ادامه داد:
- من باید برم توالت‌.
بعد از رفتن خورشید مهراد با نگرانی گفت:
- می‌دونی‌ که از کسایی که روز مرگ اولیویا‌ توی سازمان بودن بازجویی‌ می‌کنن، درسته؟
هامان با اخمی‌ که در اثر فکر کردن داشت گفت:
- آره، چطور؟
-‌ خورشید اون روز توی سازمان بود... اگه بفهمن که اطلاعات سیستم اولیویا رو هک کرده براش بد میشه ها!
هامان نفس عمیقی کشید و گفت:
- نگران نباش... اتفاقی قرار نیست براش بیوفته!
کمی بعد خورشید برگشت.
مهراد در‌ حالی‌ که چشم‌های آبی روشنش‌ رو ریز کرده بود و به یه پسر دیگه نگاه می‌کرد‌‌ گفت:
- من به این تام آب زیرکاه‌ شک دارم.
هامان پوزخندی زد و گفت:
- بیخیال مهراد، هنوز از این یارو بدت میاد؟!

- آره چون هنوز رو مخ و مشکوک هست... مگه ندیدی چیکار کرد؟
هامان پرسید:
- چیکار کرد مگه؟
- قبل از اینکه خورشید بیاد یواشکی یه فلشی رو داد به اون دخترِ، چی بود اسمش... آهان، سارا.
هامان پوفی کشید و گفت:
- تو یک شخص پارانوئید‌ و عشق توطئه هستی.
همون موقع چندتا مرد کت و شلواری وارد سالن غذا خوری شدن و به سمت چند نفر از جمله تام رفتن و اون‌ها رو با خودشون بردن.
بعد از رفتن اون‌ها‌ سکوت افراد توی سالن تبدیل به همهمه‌ شد و همه داشتن در مورد بازجویی‌ کسایی که تازه اومده بودن و برده بودنشون‌ صحبت می‌کردن.
مهراد با لحنی حق به جانب گفت:
- تام می‌دونست قراره‌ بیان ببرنش، بخاطر همین اون فلش‌ رو به سارا داد؛ معلوم نیست چی توش هست که اگه ببیننش‌ براش بد میشه.
خورشید بالاخره توی مکالمه‌ی اون‌ها شرکت کرد و گفت:
- می‌خوای‌ بفهمی چی توش بوده؟
مهراد ابروهاش رو بالا برد و گفت:
- معلومه که می‌خوام.
خورشید فلشی رو روی میز گذاشت.
هامان پرسید:
- فلش تام هست؟
خورشید با غرور ابرویی‌ بالا انداخت و گفت:
- بلی!
مهراد گفت:
- کِی؟ چطوری؟
خورشید فلش رو برداشت و گفت:
- یه شعبده باز رازهاش‌ رو به کسی نمیگه... یه ربع دیگه بیاین توی اتاقم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hope.sk

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
59
442
مدال‌ها
2
چهل دقیقه بعد مهراد سرش با فلش مشغول بود و خورشید هم به کارش نظارت می‌کرد و بعضی جاها کمکش می‌کرد و هامان اتاق رو متر می‌کرد‌‌.
اتاق خورشید جزو اتاق‌های‌ کوچیک خوابگاه بود چون فقط دوتا تخت برای دو نفر توش بود؛ سمت راست و چپ تخت‌هایی بودن چسبیده به دیوار با روتختی‌های‌ مشکی. بین تخت پنجره‌ای کشویی بود و از اون می‌تونستی ساختمون دوقلوی خوابگاه یعنی همونی که مامورها به اختصار بهش آکادمی میگفتن و سی طبقه بود و دو برابر ساختمون خوابگاه بود رو ببینی.
قسمت پایین تخت‌‌ها دوتا میز تحریر مشکی و صندلی بود و سمت راست اتاق کاملا خالی بود و همین‌طور قفسه‌های دیواری اون قسمت و هم چنین کمد دیواری سمت راست، چون هم اتاقی خورشید به تازگی توی یکی از ماموریت‌هاش‌ کشته شده بود.
هامان نگاهی به مهراد و خورشید کرد و پوفی کشید و روی زمین زانو زد تا از قفسه‌های زیر پنجره‌ که خورشید اون‌ها‌ رو پر از کتاب کرده بود کتابی برداره.
مهراد پوفی کشید و صندلی چرخ‌دارش‌ رو عقب کشید و وقتی وسط اتاق قرار گرفت گفت:
- نمیشه آقا... نمی‌تونم.
خورشید فلش رو از توی لپ‌تاپش‌ در آورد و گفت:
- به اندازه کافی تلاش نکردی.
مهراد نالید:
- خورشید، از این فلش یه هوش مصنوعی لعنتی محافظت می‌کنه و مدام خودش رو بازنویسی می‌کنه تا من نتونم بازش کنم.
هامان بی‌توجه به بحث خورشید و مهراد گفت:
-‌‌ کتاب‌های افتضاحی داری خورشید.
خورشید در سکوت نگاه کوتاهی به هامان انداخت و بعد به مهراد نگاه کرد و گفت:
- من باید این‌رو باز کنم!
مهراد با اخمی‌ که بر اثر حرص بود و همین‌طور‌ صدایی که بخاطر خستگی عوض شده بود گفت:
- این دیگه مشکل من نیست جیمز باند. بگرد یکی دیگه رو پیدا کن.
خورشید دستش رو به کمرش زد و با لحن حق به جانبی گفت:
- اون‌ وقت یه آدم خرخون و قابل اعتماد به غیر از تو از کجا پیدا کنم؟
هامان ایستاد و به خورشید و مهراد نگاه کرد و خطاب به خورشید گفت:
- از اون جایی که مغز این جناب آب رفته تنها راهت اینه که به خود تام بگی بازش کنه یا دعا کنی یه آدم قابل اعتماد از هوا ظاهر بشه‌.
همون موقع در اتاق باز شد و دختری با موهای مشکی پر کلاغی و بلند و چشم‌های مظلوم مشکی رنگی وارد شد و با دیدن خیره شدن سه جفت چشم بهش‌ خشکش‌ زد.
دختر به خورشید نگاه کرد و قیافه متعجبش‌ از بین رفت و لبخند زد و گفت:
- وای خدا،‌ تو این‌جا‌ چیکار می‌کنی مهرپور؟!
دختر به سمت خورشید اومد و اون‌ رو بغل کرد.
این‌بار خورشید بود که شوکه شده بود و سرجاش خشکش‌ زده بود.
دختر همون‌طور که خورشید رو بغل کرده بود گفت:
- نمی‌دونی دیدن یه قیافه آشنا وقتی هیچ‌ک.س رو نمی‌شناسی چه احساس خوبی داره!
 
موضوع نویسنده

Hope.sk

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
59
442
مدال‌ها
2
خورشید با لحنی که سعی می‌کرد نرم باشه گفت:
- هلیا... تو این‌جا‌ چی‌کار می‌کنی؟
هلیا از آغوش خورشید بیرون اومد و لبخندی زد و چال گونه‌ش رو نمایان کرد و گفت:
- تو به من بگو این‌جا‌ چی‌کار می‌کنی؟ اوه دختر، فکر می‌کردم مردی!
خورشید ابرویی بالا انداخت و با لحنی که هامان می‌تونست کمی غرور رو توش متوجه بشه گفت:
- کشتن من اون‌قدر‌ ها هم کار راحتی نیست!
خورشید به قیافه متعجب مهراد و هامان نگاه کرد و دستش رو روی شونه هلیا گذاشت و اون موقع بود که هلیا نگاهی سر سری به مهراد و هامان انداخت.
خورشید گفت:
- راستی این‌ها‌ دوست‌های‌ من هستن، مهراد و هامان. بچه‌ها ایشون هلی‌... .
هلیا به خورشید نگاه کرد و گفت:
- اسمم‌ آناشید‌ هست.
هامان و مهراد و لبخند‌های‌ ریزی زدن و با هم آروم سلامی گفتن.
- اوه، اسمت‌رو‌ عوض کردی!
هلیا سری به نشونه تأیید تکون داد.
خورشید شونه‌ای بالا انداخت و با نیمچه‌ لبخندی گفت:
- منم؛ اسمم رو گذاشتم خورشید و اسم دیگه‌ای‌ که سازمان برام گذاشته‌ شالوت‌ هست، با هر کدوم راحتی صدام کن.
آناشید لبخند کمرنگی زد و گفت:
- خورشید رو ترجیح میدم.

و بعد رفت و ساک‌ لباس طوسی که همرنگ‌ چشم‌های‌ خورشید بود رو از روی زمین برداشت و به تخت سمت راست اشاره کرد و گفت:
- این‌ مال منه؟
خورشید سری به نشونه مثبت تکون و بعد وقتی آناشید‌ روی تخت نشست گفت:
- من یه کار خیلی مهم دارم که باید برم انجامش بدم... بعداً می‌بینمت.
و بعد خورشید فلش رو یواشکی برداشت و از اتاق خارج شد و هامان بدون هیچ حرفی با خورشید هم قدم شد و مهراد هم "فعلاً" نرمی گفت و از اتاق خارج شد.
خورشید توی راهرو عصبی قدم می‌زد و وقتی مهراد از اتاق خارج شد و در رو بست زمزمه کرد:
- به نظرتون سازمان می‌دونه‌ من کامپیوتر اولیویا‌ رو هک کردم؟
مهراد: فکر نک... .
خورشید قدم‌های‌ رفت برگشتیش‌ سریع‌تر شده بود و درحالی که نفس‌های عمیق نامحسوسی می‌کشید با لحن آرومی گفت:
- می‌دونن‌، می‌دونن‌ که اون‌رو آوردن اینجا‌ و هم اتاقی من کردنش.
خورشید نگاهش روی چشم‌های قهوه‌ای رنگ هامان ثابت موند.
- می‌خوان‌ بهم حالی کنن‌ اگه دست از پا خطا کنم چیکار می‌کنن!
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین