- Jun
- 104
- 37
- مدالها
- 2

رمان پریشان ماه
نویسنده: م راهپیما
انتشارات:شقایق
کتاب :62999
شابک :978-9642161584
قطع :رقعی
تعداد صفحه :447
سال انتشار شمسی :1402
نوع جلد :شومیزسری چاپ :2
خلاصه رمان
دکتر علی حسینی و خانوادهاش همراه با یک تیم پزشکی از شهر برلین به شهر سنجار عراق سفر میکنند تا به افراد آن شهرِ کردنشین، خدمات پزشکی ارائه بدهند. ولی با حمله داعش به این شهر همه چیز بهم میخورد و این تازه آغاز ماجرای کتاب است.
نویسنده تمام تلاشش را کرده است تا مسائل مربوط داعش و حمله آنها به مردم بیپناه و کشت و کشتارِ مردان و ظلمهایی که در حق مردم به خصوص زنان کرده بودند به نمایش درآورده و از آسیبهایی که به روح و روان و جسم زنان نجات یافته، زده شده روایت کند. داستان از میان ماجرا آغاز میشود، جایی که یک هفته از آغاز حمله گذشته است و همهچیز بههم ریخته است.
قسمتی از رمان
دستش را به سمت تاریکی درون خزانه فرستاد. اول خواهرش آسرین از پلهها بالا آمد. دست کوچک و سفیدش را در دستان برادرش گذاشت. کمی خودش را بالا کشید. آمیار با آخرین توانش او را بالا کشید. دخترک خود را به آغوشِ برادرش انداخت و محکم او را فشرد. آمیار از درد آه کشید و کنار گوش خواهرش گفت:
- آسرین! برو توی خونه بدون هیچ سر وصدایی. باشه؟!
آسرین سری تکان داد. چشمانِ درشتِ آبیاش دل برادرش را آب کرد. موهای بلند طلاییاش ژولیده شده بودند. خدا را شکر کرد که خواهرش تا الان در امان بوده. چه کشیده بودند این سه روز؛ نه، این یک هفته!
نفر بعد آوین بود که بدون کمک مادرش بالا آمد. حتی به آمیار نگاه هم نکرد. فقط سر به زیر سلام داد. آمیار لرزش اشک را در چشمان قهوهایاش دید. موهای موجدارش را بافته بود و گونهاش کبود بود، گردنش هم. پیشانیاش زخم بود، کنار لبهایش هم خونمرده شده بود.
نگاهش لرزید. دلش خون شد. خون خونش را خورد، از آنچه که دیده بود. دلش گرفت از دل شکستهٔ خواهرش.
آوین بیحرف به سمت ساختمان رفت. نمیدانست دقیقا که خواهرش میلنگد و یا... با مشت به زمین سفت کوبید. تمام مفاصلش از درد منفجر شدند. اما این درد حواسش را از ماجرا پرت میکرد. میخواست تا فراموش کند آنچه دیده بود. اما مگر میشد؟!
بعد مادرش بالا آمد. دستانش را لبهٔ درگاه گذاشت و اول ساک و کوله پشتی را بیرون فرستاد، بعد خودش بالا آمد و با دیدن پسرش او را محکم در آغوش کشید. اما با شنیدن نالهٔ آمیار از او فاصله گرفت و با دیدن قطرات خونی که روی زمین ریخته بود، دو دستی بر سرش کوبید. پسرش زخمی بود!
اما دست و پایش را گم نکرد، زود ساک را روی ساعدش انداخت، کوله را به دوشش آویزان کرد، اسلحه را برداشت و زیر بغل پسرش را گرفت و بلندش کرد. او را به داخل ساختمان برد. آوین را صدا زد:
- آوین... آوین! بیا درها رو ببند! پردهها رو بکش! یک کاسه آب گرم کن! آمیار تیر خورده!
آوین سراسیمه به سمت مادرش آمد. آسرین با دیدن برادرش که در حال بیهوش شدن بود، اشکش سرازیر شد. مادرش اما، هوای دخترکوچکش که از نظر قیافه دقیقا شکل خودش بود را هم داشت. با مهربانی گفت:
- چیزی نیست دخترم! بالشت بزار و همونجا بخواب! من درستش میکنم.
دخترک کوچکِ ترسان کنار دیوار نشست.
آوین، با کمک مادرش، برادرش را به اتاقی بردند. مادر چراغ مطالعه را آورد. روی پسرش نور آن را تنظیم کرد. آوین هم به طرف آشپزخانه رفت. مادر زیر لب ذکر میگفت.
آمیار، ناتوان و با صدای ضعیف از درد و رنج گفت:
- مامان باید تا نیمه شب بریم. هر کاری میکنی، زود باش!
مادرش چوبرختی را بالای سر پسرش کشید. سرمی را که آوین از یخچال آورده بود؛ آویزان کرد. جواب پسرش را نداد.