قرارمان یک غروب پاییزی
مهر
آبان
آذر
فرقی نمیکند
فقط پاییز باشد
تن درختان شهر عریان
سنگ فرشهای خیابان ها خیس ِخجالت
تمام نیمکت ها خسته و تنها
من و تو
دست در دست
شانه به شانه
و عشق
چتر در بالای سرمان
و کلاغها در حال آواز خوانی
موشها همه رقاص
عابران تماشاچیان این نمایش نامه
و خدا در همین این نزدیکی ها
شاهد دلبرانه ی من و تو ست
شاهد یک ملاقات عاشقانه