جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستانک [پس‌کوچه‌های آسایشگاه] اثر «meliss کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک توسط Meliss با نام [پس‌کوچه‌های آسایشگاه] اثر «meliss کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 348 بازدید, 5 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک
نام موضوع [پس‌کوچه‌های آسایشگاه] اثر «meliss کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Meliss
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,336
مدال‌ها
2
نام داستانک: پس‌کوچه‌های آسایشگاه.
نویسنده: ملیسا کوه کبیری
ژانر: تراژدی، عاشقانه
عضو گپ نظارت: (11)S.O.W

خلاصه: جوانی‌ام بی تو گذشت لیلی درمانده‌ی من.
گوشه‌ترین گوشه‌ی این شهر، روز‌ها را با خیالت، شب‌ها را با عکس‌هایت می‌گذرانم.
عاقبت مگر عجل، عشق تو را از سرم بیاندازد عزیزکم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,463
مدال‌ها
12
1687272107438.png
به‌نام‌یزدان-

درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.

🚫قوانین تاپیک داستان کوتاه🚫
⁉️داستان کوتاه چیست؟⁉️

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.

مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

پس از ارسال ۱۰ پارت از داستان کوتاه خود، درخواست جلد دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

بعد از ارسال حداقل ۲۰ پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

پس از ۲۵ پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.
«درخواست تگ»

توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما ۳۰ پست را دارا باشد.
«اعلام پایان داستان کوتاه»

×تیم مدیریت بخش کتاب×
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,336
مدال‌ها
2
ای غریبه، می‌دانم که آسمان در حوالیِ نگاهت چه رنگیست.
می‌دانم در میانِ امواجِ خاکستریِ گیسوانت چه افکاری پرسه می‌زند.
مرا به نوشیدنِ فنجانی قهوه دعوت کن و بگذار ساعت ها به تماشای آن دو چشمِ دردمند بنشینم.
ای آشنا ترین غریبه‌ی شهر، درد‌هایت را به جانِ من بسپار؛
سپس بگذر و هرگز نپرس روزگار من با درد‌هایت چگونه گذشت!
من به بازگشتن صدای قدم‌هایت خوش‌بینم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,336
مدال‌ها
2
"راوی"
پرستار ویلچرش را به حرکت در می‌آورد؛ باز هم همان مسیر هر روز را طی می‌کرد.
حیاط پشتی آسایشگاه، همان‌جایی که دید هیچ‌کَس به آن نبود!
زیر درخت بید مجنون ویلچر را نگه داشت؛ خم شد و پرسید:
- کاری ندارید با من؟
پیر‌مرد لبخند مهربانی زد.
- نه دخترم، زحمت کشیدی.
پرستار لبخند تلخی زد، کتابچه‌ی چرمی‌اش را به دست پیرمرد داد و به سمت ساختمان اصلی حرکت کرد.
خسرو آهی کشید و دستش را روی کتابچه‌اش کشید.
با این‌که شاید برای بار هزارم آن را می‌خواند، اما هر سری همچون کودکی که وعده‌ی شهربازی را به او داده باشند، برای خواندن خاطرات مشتاق بود.
صفحه‌‌ی اول، به تاریخ یک دی ماه هزار و سیصد و هفتاد!
آهی کشید و زمزمه کرد:
- از استودیو بیرون زدم، اولین برف امسال بود و همه‌ از خانه بیرون زده بودند.
سر ضبط دکلمه‌ی باز هم مثل سابق، به اندازه‌ای خسته شده بودم که دیگر برای قدم زدن در هوای برفی، حوصله‌ای برایم نمانده بود!
یقه‌ی پالتو‌ام را روی هم کشیدم و چتر مشکی را روی سرم باز کردم.
به سمت ولیعصر به راه افتادم.
گاه‌گاهی نگاهم به زوج‌های جوانی می‌افتد که در این هوای لذت‌بخش، مشغول قدم زدن بودند.
در پس کوچه‌های ولیعصر، عطر قهوه عجیب دل می‌برد، طوری که وسوسه‌ام کرد و به سمت همان دکان همیشگی قدم برداشتم.
دکانی که سر جمع ده متر هم نمی‌شد اما قهوه‌هایش زبان زد خاص و عام بود!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,336
مدال‌ها
2
قهوه‌ ترکی سفارش دادم و روی چهارپایه‌ی چوبی که مقابل دکان چیده شده بود، نشستم.
تازه خستگی کم‌کم از تنم به در می‌شد که با صدای دخترکی، از روی حرص چشم بستم.
- آقای جاوید؟ خودتونید؟
همینم مانده بود که این‌جا هم شناخته شوم، امان از این روزگار که حتی لحظه‌ای مجال استراحت هم نمی‌داد!
ناچار تمام رخ به سمتش چرخید و وای از آن لحظه... .
وای از آن لحظه که گویی دل و دینم باهم مرا به او فروخت!
چشمانش را نگویم که انگار تمام زیبایی‌های عالم در آن دو تیله‌ی سیاه رنگ جمع شده بود!
نگویم از چهره‌ی وصف نشدنی‌اش... نگویم که از زیبایی‌ نظیر نداشت!
وقتی نگاه خیره‌ام را دیدی نگاه دزدیدی و به زمین چشم دوختی.
جان و دلم فدای شرم و حیا‌یت عزیزکم... .
با صدای صاحب دکان که حاضر شدن قهوه‌ام را اعلام می‌کرد، به سختی از او رو گرفتم و قهوه را از روی میز برداشتم، قهوه‌ی دیگری سفارش دادم و یکی دیگر از چهارپایه‌های چوبی را مقابل خودم کشیدم و اشاره‌ای کردم که بنشیند.
چه بر سر من آمده بود که حتی نمی‌توانستم سخن بگویم؟
قهوه را به طرفش گرفتم و لب زدم:
- بفرمایید.
دخترک زیر چشمی نگاهی به من انداخت و با من و من گفت:
- من فقط می‌خواستم... فقط می‌خواستم ازتون امضا بگیرم!
لبخندی زدم.
- شما بفرمایید بنشینید، یه امضاست دیگه... .
دخترک با فهمیدن این‌که گوینده‌ی مورد علاقه‌اش قرار است به او امضا بدهد، با ذوق خندید و روی چهارپایه‌ی چوبی نشست.
 
آخرین ویرایش:

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,572
6,489
مدال‌ها
12
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین