جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

درحال ترجمه پس از آن | MahsaMHP

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب‌های در حال ترجمه توسط MHP با نام پس از آن | MahsaMHP ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 867 بازدید, 6 پاسخ و 4 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب‌های در حال ترجمه
نام موضوع پس از آن | MahsaMHP
نویسنده موضوع MHP
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Enisha
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
Aug
6,376
47,010
مدال‌ها
23
نام کتاب: پس از آن
نویسنده: مایکل پل فولر
مترجم: MahsaMHP
شروع ترجمه: (1400/10/28 معادل 18 - 1 - 2022)
ترجمه انگلیسی به فارسی
 

- گیتی -

سطح
7
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
2,574
37,097
مدال‌ها
14
ترجمه.png




مترجم عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن ترجمه‌ی خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ ترجمه خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تالار ترجمه

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با ترجمه، به لینک زیر مراجعه کنید.

پرسش و پاسخ تالار ترجمه

دوستان عزیز برای سفارش جلد ترجمه خود بعد ۱۲ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

و پس از پایان یافتن ترجمه، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.

قوانین پایان ترجمه

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
Aug
6,376
47,010
مدال‌ها
23
جورج زمزمه کرد:
- بیا.
او بین چند فوت علفهای هرز بلند زانو زده بود، صورت تیره‌اش از عرق پوشیده شده بود و از انعکاس مثل ماه کامل می‌درخشید. هر بار که به سمت او نگاه می‌کردم، شاه ماهی را از آموس اندی می دیدم.
- چرا زمزمه می‌کنی؟ هیچ‌ک.س صدای ما را نمی‌شنود.
من هم زمزمه کردم:
- شما؟ می‌دانم، شنیدم که ویلت در یک بازی صد امتیاز به دست آورد. آیا در مورد آن شنیدی؟
جورج به آرامی گفت:
- مرد. من مدام می‌گویم که هیچ‌ک.س نمره‌ای نمی‌گیرد، صد امتیاز! آن هم در یک بازی. من مدام به شما می‌گویم که این یک دروغ است. هیچ‌ک.س نمی تواند در یک بازی صد امتیاز کسب کند.
او استدلال کرد، ما از مهد کودک با هم اختلاف داشتیم. ویلت استایلت این کار را در سال 1962 مقابل نیویورک نیکس انجام داد. زمزمه کردم:
- مرد، من به هیچ‌ وجه به بسکتبال اهمیت نمی‌دهم. ششش... بسکتبال، چه کسی اهمیت می‌دهد؟ اگر می‌خواهید با من در مورد ورزش صحبت کنید، در مورد این‌که چه‌گونه کاسیوس کلی از دست سانی لیستون خارج شد صحبت کنید.
موافقت کردم:
- آدم بدی است.
- کسی نمی‌تواند او را شلاق بزند. او بدترین در جهان است. آیا او اکنون خود را محمدعلی نمی‌داند؟
با شوخی گفتم:
- نمی‌دانم، اما جیمز باند، 007 او را شلاق می‌زند. شلیک کن، کاسیوس او را با یک یونجه درست بالای سرش خواهد کشت.
جورج عاشق بوکس بود. چند ثانیه‌ای آرام در هوای مطبوع شب نشستیم.
- می شنوید که مالکوم ایکس چند وقت پیش شلیک شده است؟
من پرسیدم:
- چه کسی؟
- مالکوم ایکس... تو می‌دانی ای مسلمان.
- مرد، من به هیچ وجه مالکوم ایکس نیستم.
اگرچه من یکی دو روز قبل نام مالکوم ایکس را شنیده بودم، نگاهی به آن انداختم. جورج در کمال ناباوری، سرش را تکان داد و رویش را برگرداند... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
Aug
6,376
47,010
مدال‌ها
23
- چی؟
جورج سوال کرد، شانه‌هایش را خم کرد و نگاه خیره من را به چالش کشید.
دهانش هم باز شده بود و خرخر می کرد.
- شما صدای مالکوم ایکس را نشنیده‌اید؟
- اوه، مرد، من نه! صدای " مالکوم ایکس" را نشنیدم.
- لعنتی، مرد، کجا بودی؟
- ها! من با تو بودم،
او گفت و پس از آن روی برگرداند، طوری که انگار قرار نیست دیگر به من توجه کند.
- مرد، تو می دانی که او کیست. آدمی که همه چیز را در مورد آزادی و آنچه ما باید انجام دهیم تا آزاد باشیم صحبت می کند.
- نه، من در مورد او چیزی نشنیده‌ام.
- ای مرد، جوجه‌ها به خانه می‌آیند تا جوجه بزنند... این را خودش گفته، هر چه لازم است؟ آیا چیزی از این چیزها نشنیده‌ای؟
- اوه اوه.
نمی‌دانستم چرا از او ناراحت بودم که درباره مالکوم ایکس نمی‌دانستم. احتمالاً از خودم ناراحت بودم که بیشتر در مورد او نمی‌دانستم. نمی‌توانستم احساس عجیبی را که داشتم تشخیص دهم.
همه چیز از شب قبل شروع شده بود، زمانی که عمو بیل و مادرم در مورد چیزهایی صحبت می کردند که در زمانی که عمو بیل در نیویورک بود اتفاق افتاد.
بدیهی است که عمو بیل در زمانی که هنوز مالکوم لیتل نامیده می شد، معاملات غیرقانونی با مالکوم ایکس داشت. عمویم باور نمی‌کرد که «قرمز» (که قبلاً به او می‌گفتند) به این شهید قدرت سیاه و حقوق شهروندی تبدیل شده است. عموی من در همان زمان از مالکوم ایکس غرغر می‌کرد، لاف می‌زد و از آن متنفر بود و می‌گفت که کل چیز مذهبی مسلمانان یک مشت «چرت» است.
عمو بیل در مورد همه چیز گیج به نظر می‌رسید، و من هم همین‌طور. فقط دست به دست هم داد. بنابراین این‌که چه‌گونه این سیاه‌پوست به نام مالکوم لیتل به این شخص به نام مالکوم ایکس تبدیل شد واقعاً یک راز بود. عمو بیل نمی‌توانست آن را بفهمد.
جورج سپس افکارم را مطرح کرد:
- اما من شنیدم «درباره حمله پلیسی به سیاه‌پوستان» که سعی می‌کنند از پل قدیمی در آلاباما عبور کنند. مامانم گفت با گاز اشک آور، شلاق و چوب شب و گند به الاغشان لگد می زنند، مرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
Aug
6,376
47,010
مدال‌ها
23
- لعنتی! شلاق؟
زمزمه کردم:
- آره، مرد، مثل این‌که آنها برده‌های سرکشی بودند که از چیدن پنبه امتناع می‌کردند.
سرم را با نفرت تکان دادم:
- لعنتی، چیزی تغییر نمی‌کند. آن‌ها ما را تنها نمی‌گذارند.
به هر حال، سیاه پوستان فقط باید در خانه بمانند و با چاق چکر می رقصیدند. ما بی‌سر و صدا خندیدیم، درگیر زندگی خودمان شدیم.
- آره من حدس می زنم. جورج اصرار کرد، اما آنها مجبور نبودند آن‌ها را با شلاق بزنند.
زمزمه کردم:
- خوش‌بختند که آویزان نشدند.
از تپه شیب دار بیشتر به سمت پایین حرکت کردیم و چند قدمی پایین‌تر استراحت کردیم.
- به هر حال دیزی و نم کجاست؟
جورج پرسید. دیزی، شاین، پاپس و چیکو از خاکریز خط راه آهن به سمت پارکینگ می رفتند. آنها به سختی قابل مشاهده بودند. به جز موهای شاین که ماه کامل را منعکس می‌کند و نوار ضعیفی که از تیر تلفن اطراف آویزان است.
جورج با نیش‌خند گفت:
- بریم.
***
دیزی را دیدیم که مخفیانه بین دو نیمه تریلر وارد انبار کم نور می‌شود. شاین و پاپس پشت سر او آمدند و منطقه را ابتدا چپ و سپس راست بررسی کردند. چیکو در محل همیشگی خود بالای انبار کوچکی قرار داشت که تقریباً به اندازه یک لبه بسکتبال مشرف به محل اتصال بود - همان نقطه‌ای که اگر اوضاع بهم ریخته می شد راحت ترین راه فرار از آن بود. چیکو همیشه برای "سوف جغد" به قول خودش با ما می جنگید. او ادعا کرد که هیچ یک از ما نمی‌توانستیم جغدها را کنار بیاوریم، زیرا او درست مانند جغد در تاریکی می‌تواند ببیند.
چیکو سرش را چرخاند و من و جورج را نگاه کرد. او ما را دید که به آرامی به سمت دیگران حرکت می کنیم. او به اندازه‌ای بلند گفت: «برو، مرد.»
ما به سمت پایین تر از خطوط راه آهن رفتیم و سنگ های سست و خاک را از روی الاغ های باریک خود پرتاب کردیم. علف های هرز خاردار و کاکائو پاهایمان را نیش زدند و به جورابمان چسبیدند. فرزهای کاکائو همیشه به مچ پا می‌چسبند.
 
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
Aug
6,376
47,010
مدال‌ها
23
جورج از من دورتر شد و زمزمه کرد:
- عجله کن، لنگستون... .
دیزی در جلوی اسکله بود و سپس مانند پلنگ پس از شکار روی زمین پرید. مکث کرد و کف اسکله را برای یافتن نگهبانان بررسی کرد. شاین و پاپس درست پشت سرش بودند. پاپس به عقب نگاه کرد و ما را در حال زانو زدن در کالسکه تریلر دید. اسمش را گذاشتیم پاپس چون شبیه پیرمردهاست. با دست ما را جلو برد.
جورج چشم‌هایش را از من گرفت و گفت:
- بریم، لنگستون
گفتم: من با چا هوشیارم.
ما به سرعت به سمت اسکله دویدیم و سنگ‌های ریز و گرد و غبار را زیر پاهایمان تکان می‌دادیم.
سپس به پایه دیوار اسکله رسیدیم، جایی که جعبه‌ای که شاین قبلا آورده بود، منتظر بود.
- این لعنتی را بردار مرد. عجله کن، عجله کن، مرد در این‌جا، این‌جا، آن را بگیرید، آن را بگیرید. آن را به بالای مسیر آنها برسانید.
شاین حکم داد، همان‌طور که قبلاً هرگز این کار را انجام نداده بودیم.
جورج جعبه فلزی را گرفت و با عجله پیش رفت، آن را روی لگنش گذاشت و با دویدن خفه‌خفه نفس کشیدن به سمت خاکریزی راه آهن رفت.
همان موقع نگاهی به اسکله انداختم تا دیزی را دیدم که مرا به سمت جعبه دیگری حرکت می‌داد. با تمام وجود آن را قاپیدم و به سمت ریل کشاندم.
آدرنالینم بالا رفته بود و نفس‌‌نفس‌هایم شروع شده بود. جعبه را تقریباً در نیمه راه ریل انداختم و به همراه جورج به سمت اسکله بارگیری برگشتم، که انگار تازه یک ماراتن دویده بود هوا نفس می کشید. او از شدت خستگی در حال پایین آمدن خاکریز بود.
تا جایی که می‌توانستیم به سمت اسکله برگشتیم و مقابل دیوار تا کمر زانو زدیم.
جورج از من التماس کرد:
- بیا برویم، لنگستون.
- اوه، مرد.
با نگاهی چالش برانگیز به من خیره شد.
- می‌ترسی.
- من نمی‌ترسم.
- پس بیا بریم.
هشدار دادم:
- ما باید این‌جا بمانیم.
- آره، آره، آره. می‌دانم.
اما جورج از جا پرید و روی اسکله خزید.
قبل از این‌که بتوانم فکر کنم، از جا پریدم و بر کنار او نشستم:
- ای مرد، تو ما را گیر می‌انداختی.
من گریه کردم. من از این‌که آن‌ها همیشه چیزهای خوب را دارند، خسته شده‌ام. جورج زمزمه کرد بیاییم این بار خودمان را جمع کنیم.
 

Enisha

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,172
16,689
مدال‌ها
13

به علت ادامه ندادن کار توسط مترجم
تاپیک بسته خواهد شد
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین