جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

انشاء پله‌ای که به پایین می‌رفت

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته قفسه انشاء توسط ماهــر با نام پله‌ای که به پایین می‌رفت ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 58 بازدید, 1 پاسخ و 4 بار واکنش داشته است
نام دسته قفسه انشاء
نام موضوع پله‌ای که به پایین می‌رفت
نویسنده موضوع ماهــر
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ماهــر
موضوع نویسنده

ماهــر

سطح
4
 
● سرپرست کتاب ●
پرسنل مدیریت
سرپرست کتاب
منتقد ادبیات
مولف تیم روزنامه
کاربر ویژه انجمن
Oct
1,205
3,353
مدال‌ها
5
انشا در رابطه با پله‌ای که به پایین می‌رفت.
 
موضوع نویسنده

ماهــر

سطح
4
 
● سرپرست کتاب ●
پرسنل مدیریت
سرپرست کتاب
منتقد ادبیات
مولف تیم روزنامه
کاربر ویژه انجمن
Oct
1,205
3,353
مدال‌ها
5
پله‌ای که به پایین می‌رفت
در میانه یک راهرو خاموش، پله‌ای بود که فقط رو به پایین می‌رفت.
نه به طبقه‌ی زیرزمین، نه به پارکینگ، نه به انبار.
بلکه به جایی که هیچ‌ک.س نمی‌دانست کجاست.
نه تابلو داشت، نه نور.
فقط سایه بود، سکوت، و یک حسِ عجیب…
انگار هر قدم، بخشی از تو را با خودش می‌برد.
کسی جرأت نمی‌کرد پایین برود.
همه از کنارش رد می‌شدند،
بعضی با بی‌توجهی،
بعضی با ترس،
و بعضی با تظاهر به شجاعت.
اما من…
من یک شب، وقتی همه خواب بودند،
تصمیم گرفتم از آن پله پایین بروم.
قدم اول، صدایی نداد.
قدم دوم، بوی خاک مرطوب آمد.
قدم سوم، قلبم کندتر شد.
و قدم چهارم…
همان لحظه فهمیدم این پله، به بیرون نمی‌رسد.
بلکه به درون می‌رود.
درون من.
هرچه پایین‌تر می‌رفتم،
چیزهایی را می‌دیدم که فراموش کرده بودم:
گریه‌ای در کودکی،
نقاشی پاره‌شده‌ای از دوران مدرسه،
نامه‌ای که هیچ‌وقت فرستاده نشد…
پله ادامه داشت.
و من دیگر نفهمیدم به کجا می‌روم.
فقط فهمیدم که هرچه پایین‌تر می‌روم،
نزدیک‌تر می‌شوم.
نه به مقصد،
بلکه به خودم.
وقتی برگشتم بالا، دنیا همان بود.
اما من نه.
دیگر از تاریکی نمی‌ترسیدم.
چون فهمیدم بعضی پله‌ها، به جای ترس، حقیقت در دل‌شان دارند.
و بعضی سقوط‌ها،
تنها راه صعودند.
 
بالا پایین