جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [پژواکِ هلاهل] اثر « Fateme.h کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ~Fateme.h~ با نام [پژواکِ هلاهل] اثر « Fateme.h کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 360 بازدید, 8 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پژواکِ هلاهل] اثر « Fateme.h کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ~Fateme.h~
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ~Fateme.h~
موضوع نویسنده

~Fateme.h~

سطح
5
 
مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار رمان
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
9,776
15,239
مدال‌ها
6
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم
عنوان: پژواکِ هلاهل
نویسنده: فاطمه‌سلمانی
ژانر: فانتزی، رمز‌آلود
زاویه‌ دید: اول شخص
لحن و بافت: ادبی
عضو گپ نظارت : (1)S.O.W
خلاصه:
ما بی‌محابا و بی‌دریغ در عرصه‌ای گام نهادیم که پایانش تنها کیش و مات بود و بس. اما اراده‌ی بی‌خواب و تهی از خیال‌مان ناگهان به افعی‌ای تبدیل شد که زهرش در عمق واقعیت‌ها نهفته بود! غاری که صندوقچه‌ای در درون خود نهفته داشت، در دلش رازی تاریک و دیرین به خواب رفته بود. هرگز لحظه‌ای را که بدن‌های ما همچون عروسک‌های بی‌روح در دامی از اسرار پنهان گرفتار شد، فراموش نخواهم کرد. آن هنگام که ترسی از جنس ترور بر رگ‌های مرگ ما آمیخته شد و من دیوانگی را راه چاره دانستم، همچون سرابی بر هیچ باختم. در اعماق هراس و انحطاط، زخم‌های نادیده و نامشهود برای همیشه باقی ماندند، چون نشانی از خیالاتی که در دیوارهای وجودمان نفوذ کرده بودند... .

مقدمه:
من می‌بایست هنگامی که سقف‌های خانه‌ها بر سرمان فرو ریخت، گامی به فرار می‌گذاشتم! اما ماندم؛ در چنگال آنچه که مرا به ورطه نابودی می‌کشاند، اسیر شدم. پیکر گسسته‌ام را پس از هزاران خراش و رنج به زحمت ترمیم کرده و چون گرگی گرسنه، برای شکار آهوهای بازمانده، وارد دنیای تاریک شدم. در آن زمان، بی‌خبر از مصیبت‌های آتی، بر گرداگرد کابوسی افعی گردش کردم که دژمِ عمیق وجودم را در برگرفت. درون این تیره‌روزی بی‌پایان، از پرتوهای نابودگر و فریبنده به امید نجاتی جاودان، خود را در گرداب بی‌پایانی یافتم که با هر لحظه، زخمی عمیق‌تر به دل تاریکی‌هایش می‌افزود.
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,866
53,057
مدال‌ها
12
1731784750716.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

«قوانین تایپ رمان»

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
«پرسش و پاسخ تایپ رمان»

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، پس از قرار دادن چهل پارت درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

~Fateme.h~

سطح
5
 
مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار رمان
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
9,776
15,239
مدال‌ها
6
با شتاب و بی‌تابی، پاهایم را از میان لجن غلیظی که به دام آن افتاده بودم تکان دادم، اما تلاش‌هایم به جایی نمی‌رسید و بیشتر در منجلاب فرو می‌رفتم. بغضی که درونم انباشته شده بود، صدای گریه‌ام را در آن مکان تاریک و پر از لجن‌های مرموز و ناپاک به اهتزاز درآورد. عرق درشتی که از میان موهای خرمایی‌ام به صورت و چانه‌ام فرو می‌ریخت، به سرمای وحشتناک آن محیط افزوده می‌کرد. صداهای عمیق و بم از درون لجن، سکوت را می‌شکست و به آرامشم که همچون شیشه‌ای خرد شده بود، حمله‌ور می‌شد. ناگهان فریاد بی‌اختیارم از گلویم بیرون آمد:
- و... لم... کنید!
خستگی تمام وجودم را در بر گرفته بود؛ گویی مدت‌ها در این منجلاب گرفتار مانده بودم و بی‌پایانی و ناامیدی تمام وجودم را تسخیر کرده بود. دقایقی بعد، با ترس از کابوسی که همانند واقعیت بود، پلک‌هایم را به آرامی باز کردم و به درون غار تاریک نگاه کردم. پس از آنکه کمی موقعیتم را درک کردم، آرام از روی سنگ وسط غار پایین خزیدم و به دیواره‌ها تکیه دادم. نفسی عمیق از دهانم خارج شد. با نگاه پریشانم تمام فضای نیمه‌تاریک غار را جستجو کردم. غار همچنان تنها با دمایی سرد و خالی از هرگونه شیء، مرا از رهایی ناامید کرده بود. سردی دیواره‌های غار پوست کمر عریانم را قلقلک می‌داد. با آنکه مدت‌ها در دمای سرد غار به سر می‌بردم، اما درونم همچون کوره‌ای داغ و سوزان بود و سرمای غار تأثیر چندانی بر جسم عجیبم نداشت. در حالتی آکنده از اضطراب، لبخندی بی‌جان بر لب نشاندم. حسی نادر و کمیابی در ناحیه کمرم شکل گرفته بود که همیشه حسرت چنین آرامشی را داشتم. تکیه‌ام را از دیواره‌های غار برداشتم و پس از مکثی کوتاه، با تردید به سمت ورودی غار قدم برداشتم. پرتوهای درخشان آفتاب که به داخل غار می‌تابید، پیدا کردن دهانه ورودی را آسان‌تر کرده بود. با احتیاط نفسم را حبس کردم، سپس نفسی عمیق کشیدم و آرام گام‌هایم را به سمت ورودی غار سریع‌تر برداشتم. اما بی‌فایده بود! ورود به این غار، یکی از بزرگ‌ترین اشتباهاتم بود! گویی دهانه ورودی غار همچون سرابی بود که هر چه به آن نزدیک‌تر می‌شدم، او از من دورتر می‌شد و خروج از آن هرگز ممکن نبود. پوزخندی خشمگین بر لبانم نشسته بود و چینی عمیق بر پیشانی‌ام نقش بسته بود. ده سال از عمرم را در این غار مرموز، در انتظار چیزی مبهم و نامعلوم، هدر داده بودم!
کابوس‌هایی که دیده بودم، قلب و ذهنم را در هم شکسته بودند. با تمام خشم و ناامیدی، پاهایم را با شدت بر روی زمین داغ و خشن غار کوبیدم. هر ضربه، فریادی از ناتوانی و عصبانیتم بود. در نهایت، به گوشه‌ای از غار خزیدم، زانوهایم را در آغوش کشیدم و تمام وجودم از دلهره و حسرت پر شده بود. احساس می‌کردم که هر لحظه از این انتظارِ بی‌پایان، همانند پتکی سنگین و خشن بر سقف سرم فرود می‌آید و رویاها و عمرم را به تکه‌های پراکنده‌ی پشیمانی تبدیل می‌کند.
در دل تاریکی غار، سایه‌های ناامیدی به طرز عجیبی در هم می‌آمیختند. دیواره‌های سرد و بی‌روح غار، مانند دستانی یخ‌زده، حس عمیق تنهایی و بی‌کسی را در من برمی‌انگیختند. فضای غار، با هوای سنگین و مرطوبش، به طرز عجیبی گلویم را می‌فشرد و هر نفس، به سختی از سی*ن*ه‌ام خارج می‌شد. صدای قطرات آب که بیرون از غار، به آرامی از چیزی بر روی سطحی از زمین می‌چکید، مانند نغمه‌ای غمگین و یکنواخت به گوش می‌رسید و به دل من نفوذ می‌کرد. این صدا، در سکوت مطلق غار، به طرز عجیبی پژواک می‌شد و روح مرا در تنگنای ناامیدی غرق می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

~Fateme.h~

سطح
5
 
مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار رمان
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
9,776
15,239
مدال‌ها
6
انگشت اشاره‌ام به آرامی به سوی دیواره‌های خشن و سرد غار کشیده شد. با هر نزدیک‌تر شدن به دیواره‌ها، حس می‌کردم که این دیوارها داستان‌هایی ناگفته از گذشته‌ام را در خود پنهان کرده‌اند. آیا این دیواره‌ها می‌توانستند رازهای درونم را بخوانند؟ دستانم در آن لحظه لرزیدند و چهره‌ام از ترس و اضطراب در هم رفت. چشمانم که به تاریکی خیره شده بودند، در جستجوی نشانه‌ای از امید، به دیواره‌ها دوخته شده بود. گویی غار به طرز عجیبی به من نزدیک می‌شد. احساس می‌کردم که با هر نزدیک شدن به دیواره‌های غار، گذشته‌ام به طرز نامحسوسی در این دیوارها زنده می‌شود. خواستم ناامیدانه به عقب بازگردم، اما در کمال حیرت، دیواره‌های سرد غار به طرز عجیبی گرم شدند و وجودم را در آغوش گرفتند. این گرما، مانند شعله‌ای ملایم، به عمق وجودم نفوذ کرد و حس عجیبی از آرامش و ناامیدی را در من ایجاد کرد. دستانم به‌طور غیرقابل توجیهی به دیواره‌های غار مجذوب شدند. احساس کردم که این دیواره‌ها با هر لمس، داستانی از گناه و پشیمانی را در من زنده می‌کنند. چهره‌ام در آینه‌ای از احساسات متناقض، از ترس و ناامیدی تا شگفتی و امید، منعکس می‌شد. چشمانم که به دیواره‌ها خیره شده بودند، در جستجوی حقیقتی پنهان، درخشان و تاریک، می‌چرخیدند. همه‌چیز در اطرافم به طرز عجیبی به هم پیوسته بود؛ گویی غار خود را به عنوان موجودی زنده معرفی می‌کرد که در تلاش بود مرا به عمق خود بکشاند و با حقیقتی تلخ و شیرین مواجه کند. در آن لحظه، احساس کردم که این مکان، نه تنها یک پناهگاه سرد و تاریک، بلکه آینه‌ای از درون من است که رازهای پنهانم را به من نشان می‌دهد. چشمانم سیاهی می‌رود و جسمم لحظه‌ای در هوا معلق می‌شود. در آن لحظه، کلمه‌ای در گوش‌هایم نجوا می‌شود، کلمه‌ای که به طرز عجیبی آشنا و غریب است. صدای آن مانند نسیمی ملایم به گوشم می‌رسد، اما در عین حال، بار سنگینی از ترس و اضطراب را به همراه دارد. سپس همه‌چیز همانند تصویری محو در مه، به آرامی در هم می‌آمیزد و در تاریکی غار گم می‌شود. گویی روحم، نظاره‌گر این لحظه ناب و گیج‌کننده است. احساس می‌کنم که زمان متوقف شده و همه‌چیز در سکوتی سنگین فرو رفته است. چهره‌ام در این حالت معلق، بر سطح دیواره براق غار که مانند آینه‌ای است که تصویرم را در آن مشاهده می‌کنم، منعکس می‌شود. ترس و ناامیدی در چشمانم موج می‌زند، اما در عمق آن، شعله‌ای از امید نیز در حال زبانه کشیدن است. آیا این کلمه می‌تواند کلید نجات من باشد؟ آیا می‌تواند مرا به حقیقتی روشن‌تر هدایت کند؟ در این لحظه معلق، همه‌چیز در ذهنم به تلاطم می‌افتد. غار، با دیواره‌هایش که گویی نفس می‌کشند، به من نزدیک‌تر می‌شود و من در جستجوی پاسخ به این نجوا، به درون خود سفر می‌کنم. آیا می‌توانم از این تاریکی بیرون بیایم یا اینکه این مکان، سرنوشت من را رقم خواهد زد؟
***‌
یک روز بعد
با ریختن قطره‌ای از مایعات خنک بر پلک‌هایم، آرام‌آرام پلک‌هایم را باز می‌کنم. مژه‌های پرشتم نم‌زده‌اند. سطحی که جسمم بر روی‌ آن آوار شده، نرم و لطیف و کمی خیس است و چشمانم هنوز نمی‌توانند موقعیت اطراف خود را درک کنند. پس از لحظاتی، با درک محیط اطرافم، شتاب‌زده از روی چمن و علف‌های نرم جنگل برمی‌خیزم و با چشمان گرد شده از تعجب و حیرت، نگاهی به آن جنگل بزرگ و باشکوه می‌اندازم. درختان بلند و استوار، همچون نگهبانان، با تنه‌های ضخیم و پوشیده از خزه و گیاهان ریز، به آسمان سر به فلک کشیده‌اند. شاخه‌های آن‌ها با برگ‌های سبز و درخشان، در باد ملایم به آرامی می‌رقصند و نور آفتاب را به هزار رنگ در اطراف پراکنده می‌کنند. خورشید، در آسمان آبی و بی‌نهایت، همچون گوی طلایی و درخشان، با نوری گرم و دلپذیر، زمین را در آغوش گرفته است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

~Fateme.h~

سطح
5
 
مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار رمان
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
9,776
15,239
مدال‌ها
6
پرتوهای طلایی خورشید به آرامی از لابه‌لای شاخه‌ها و برگ‌های درختان عبور می‌کنند و بر روی چمن‌ها و علف‌های نرم می‌رقصند. این نور نه تنها روشنایی می‌آورد، بلکه زندگی و انرژی را در هر گوشه از این جنگل پراکنده می‌کند. هر بار که نور خورشید بر روی برگ‌ها می‌تابد، آن‌ها همچون جواهرات درخشان می‌درخشند و به رنگ‌های زرد، سبز و قهوه‌ای می‌چرخند. این تغییر رنگ‌ها مانند یک نقاشی، جلوه‌ای خاص به جنگل می‌بخشند و احساس شگفتی و حیرت را در دل من شعله‌ور می‌کنند. صدای دلنواز پرندگان که در میان شاخه‌های درختان آواز می‌خوانند، همچون موسیقی‌ای زنده و شاداب در فضا طنین‌انداز است. صدای آبشار که به آرامی بر سنگ‌ها می‌خورد، نغمه‌ای آرامش‌بخش در این بیکرانگی طبیعی به گوش می‌رسد. در این لحظه، قلبم به تپش می‌افتد و احساس می‌کنم که در میانه یک معجزه قرار دارم. ناباور چشمانم را می‌بندم، شاید بخواهم از خواب بیدار شوم، اما هیچ چیز تغییر نمی‌کند. وقتی دوباره چشمانم را باز می‌کنم، درختان با شکوه و عظمتشان و خورشید درخشان که همچون یک نگین در آسمان می‌درخشد، هنوز در برابر من ایستاده‌اند و من، در حیرت و شگفتی، به زیبایی و رازهای این جنگل خیره مانده‌ام. این رویا نبود؛ گویی واقعیتی زنده بود! اما چطور توانستم از غاری که سال‌ها در آن محبوس بودم، با لمس یک دیواره رها شوم؟ این سوال در ذهنم چون زنجیره‌ای می‌چرخد و حس کنجکاوی و شگفتی در وجودم شعله‌ور می‌شود. من، در این دنیای جدید، باید به دنبال پاسخ‌هایم بگردم. آخر، چطور و چگونه؟
با نوازش دست‌های لطیف بر شانه‌های عریانم، لحظه‌ای نفس‌هایم در سی*ن*ه‌ام حبس می‌شود. پوست بدنم گویی در برابر این تماس به آرامی پژمرده و افسرده می‌شود، در تلاشی بی‌وقفه برای آرام کردن آشوب درونی‌ام. چشمانم را آهسته می‌بندم و پلک‌هایم چون سایبانی از دنیای پیرامونم محافظت می‌کنند، تا از آشوب‌زده‌گی فاصله بگیرم. لحظاتی بعد، انگار هیچ دستی دیگر مرا لمس نکرده است و تنها خیال آن دستان در دل من باقی مانده است. چشمانم را باز می‌کنم و نگاهی به اطراف می‌اندازم، اما هیچ‌ک.س را نمی‌بینم؛ هیچ‌ک.س با دستانی که آن‌گونه مرا نوازش کرده باشد. تنها سکوتی سنگین فضای اطرافم را پر کرده است. نفسی سنگین و آسوده از درون سی*ن*ه‌ام خارج می‌شود. برای کسی همچون من که غریب به تمامی احساسات و دقایق پرشور زندگی است، آزادی معنایی ندارد جز یک دغدغه بی‌پایان، یک معمای حل‌نشده. با گامی کند و سنگین از روی چمن‌های نرم و سبز زیر پاهایم، به سوی جلو حرکت می‌کنم؛ شاید نشانه‌ای برای پاسخ به سوالاتی که در ذهنم تلنبار شده است، بیابم. در نزدیکی‌ام درختانی تنومند و پرشاخ و برگ، مانند دیوارهایی سرسخت و سرد، در کنار هم صف کشیده‌اند و راه عبورم را سد کرده‌اند. احساس آشفتگی و ترس مانند سایه‌ای سنگین بر جسم و روح پر تلاطمم افتاده است. ذهنم در میان دنیای گیج‌کننده‌ای از افکار و تصورات گم شده است. هر لحظه بیشتر در این دور باطل از سرگشتگی فرو می‌روم، بی‌آنکه راهی به بیرون از این گمراهی بیابم. پس از ساعت‌ها سرگردانی، خسته و مملو از دردی ناتمام، بر چمن‌های نرم و سبز می‌نشینم. تکه‌ای پارچه سرخ‌رنگ، عریان بودن بدنم را از چشم هر موجودی پنهان کرده است. کف پاهایم به رنگ سبز درآمده است، از راه رفتن بر روی چمن‌ها و فشرده شدن آن‌ها در زیر قدم‌هایم. خورشید دیگر در آسمان نمی‌تابد. گویی در دل افق محو می‌شود و نورش به تاریکی می‌پیوندد. در پی محو شدن آخرین پرتوی روز، باد ملایمی که همچون نسیم شبانه در میان درختان می‌رقصد، بدنم را به لرزه می‌اندازد. سرمایش در جانم نفوذ می‌کند و من به وضوح می‌توانم آن را در تمامی اندام‌هایم احساس کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

~Fateme.h~

سطح
5
 
مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار رمان
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
9,776
15,239
مدال‌ها
6
برمی‌خیزم. در دل شب و در میان این تاریکی غلیظ، تشخیص محیط اطرافم به چالشی سخت و پیچیده تبدیل شده است. هر قدم که برمی‌دارم، گویی به سمت نامعلومی پیش می‌روم. احساس بی‌پناهی همچنان من را در بر گرفته است. به عقب برمی‌گردم و از میان درختانی که نسبت به آن‌هایی که پیش‌تر دیده بودم، کوتاه‌تر و منحنی‌تر به نظر می‌رسند، عبور می‌کنم. به سوی رودخانه‌ای که در مهتاب می‌درخشد می‌روم و در کنار آن توقف می‌کنم. نگاه عمیقی به آب زلال می‌اندازم. سطح آن چون آینه‌ای صاف، تصویر مبهمی از چهره‌ام را بازتاب می‌کند. غم و اندوه، در دو گوی سبز درون چشمانم حتی در تاریکی شب هم به وضوح قابل دیدن است. آن دو گوی، گویی تمامی رازهای ناتمام و سوالات بی‌پاسخ درونم را بازگو می‌کنند. در همین لحظه، صدای قدم‌های آهسته‌ای در پشت سرم می‌پیچد و این صدا در فضای خالی شب چون طنین بلند یک سوت در هوا می‌ماند. نفس‌هایم در سی*ن*ه‌ام به ناگهان حبس می‌شود. سریع به عقب می‌چرخم و با حیرت به چهره‌ای ناشناس می‌نگرم که در برابر من ایستاده است. در این لحظات، جسمم به شدت از درون فرسوده و سست شده است. احساس می‌کنم که بار سنگینی وجودم را به اجبار تحمل می‌کند، گویی تمام نیرویم از من ربوده شده و به درون چیزی ناشناخته کشیده می‌شود. چشمانم به سختی قادر به باز ماندن هستند، در حالی که اشک‌های بی‌صدا در گوشه چشمانم جمع می‌شوند. تنها حس تعجب و حیرت است که در دل این وضعیت، همچون شعله‌ای ضعیف در دل طوفانی برمی‌خیزد و سپس به سرعت فرو می‌نشیند. آن موجود... کیست؟ چه چیزی او را چنین قدرتمند و تسلط‌پذیر می‌سازد؟ چرا در مقابل حضورش من این‌گونه ناتوان و درمانده می‌شوم؟ چرا هر گام که به جلو می‌گذارم، این احساس سستی و ضعف بیشتر به جانم می‌چسبد؟ چشمانم به شدت دچار نم شده‌اند و به سختی در میانه این دنیای تاریک باز می‌مانند. با هر نفس، دلم به تنگ می‌آید و قلبم، که انگار در برابر فشار ناشناخته‌ای که از آن موجود به من وارد می‌شود، به سرعت و با شدت به سی*ن*ه‌ام می‌کوبد. هر گامی که برمی‌دارم، گویی درونم بیشتر و بیشتر خالی می‌شود، همچون فنجانی که به تدریج از نوشیدنی پرنشاط خود تهی می‌گردد.
و او... او کیست؟ موجودی که در برابرش من هیچ چیز نیستم. قد بلند، سکوتی مرموز و چشمانش، که چشمی ندارند، تنها گودال‌هایی از سیاهی است که گویی تمام جهان را در خود بلعیده‌اند. از دهانم نفس‌ها بیرون می‌آید، ولی به محض هر بازدم، احساس می‌کنم که انرژی‌ام در حال کشیده شدن به سمت اوست، همچون شعاعی که از درونم به بیرون می‌رود و در دستان بی‌چهره‌اش ناپدید می‌شود. سوالی بی‌پاسخ در ذهنم رژه می‌رود. آیا این نخستین چالش من است؟ آیا این مرحله‌ای است که باید برای کشف آن پرسش‌های بی‌پایان درونم، از آن عبور کنم؟ و در عین حال، این سوال بی‌پاسخ، همچنان در مغزم فریاد می‌زند: « چطور باید از نگاه این موجود بیرون آیم؟ چطور باید از چشمانش که مانند گودال‌های سیاه و بی‌پایان مرا در خود می‌کشند، فاصله بگیرم؟»
در تلاشم برای آرامش، تمام افکارم را جمع می‌کنم. این بار، باید شجاعت را در خود پیدا کنم. باید بتوانم این موجود را نادیده بگیرم و به آن چشمانش که گویی جهان را در خود گرفته‌اند، بی‌هیچ ترسی نگاه کنم. قلبم به شدت در سی*ن*ه‌ام می‌کوبد و تنها در تلاش برای کنترل نفس‌هایم هستم. اما نگاهش... نگاهش از من نمی‌رود. چشمانش همچنان در من می‌سوزند، مرا به خود می‌کشند و من در برابر این کشش، همچنان مقاومت می‌کنم. لحظات به کندی می‌گذرند، ولی ناگهان، همان‌طور که به هیچ چیز جز این نگاه سیاه نمی‌اندیشیدم، موجود به طور نامحسوس از دیدگانم محو می‌شود. همچون دود غلیظی که در هوا پراکنده می‌شود، او از جلوی من ناپدید می‌شود و احساس می‌کنم که بار سنگین و ناشناخته‌ای که بر دوش داشتم، به یک‌باره از من برداشته می‌شود. بدنم که در برابر او خالی از نیرو شده بود، به یک‌باره در هوا معلق می‌ماند و پیش از آنکه بتوانم واکنشی نشان دهم، تمام قدرت و انرژی‌ام تخلیه می‌شود و بی‌هوش می‌شوم. صدای قلبم در گوشم محو می‌شود و به تاریکی می‌روم، تاریکی که شاید آغاز دیگری برای من باشد، شاید آغاز پاسخ‌هایی که به دنبالش بودم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

~Fateme.h~

سطح
5
 
مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار رمان
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
9,776
15,239
مدال‌ها
6
*‌*‌*
یک روز بعد
صدای مبهمی در فضا طنین‌انداز است، مانند زمزمه‌ای در دوردست‌ها که در دل این سکوت سنگین، عمق رازهای پنهان را فریاد می‌زند. چشمانم هنوز بسته‌اند، اما این دومین بار است که در میانه تاریکی، ذهنم از اعماقش در حال تحلیل شرایط است. احساس عجیبی مرا در بر می‌گیرد. چیزی سرد و سنگین، دور بازوهایم پیچیده است. ترسِ بی‌پایانی به درونم نفوذ می‌کند، ترسی که همچون سایه‌ای سنگین، تمام وجودم را دربر گرفته است. صداهایی که به گوش می‌رسد، به نظر می‌رسد از دنیای دیگر باشند، از جایی دور و اسرارآمیز. این گفتگوها، که نه کاملاً قابل فهمند و نه به سادگی از یاد می‌روند، تنها بر پیچیدگی‌های این وضعیت می‌افزایند. با تمام وجودم سعی می‌کنم که چشمانم را بگشایم. با هر قطره‌ی تلاشی که از درونم می‌جوشد، در هوای تازه نفسی می‌کشم، و قلبم به تپش می‌افتد. هنوز آسمان آبی و درخشان را می‌بینم، نشانه‌ای از رهایی، از خلاص شدن از غارهای تاریکی که ذهنم را به بند کشیده بودند. اما این رهایی برای من همچنان تلخ و اندوهبار است؛ چرا که به گونه‌ای اندک یادآور آن لحظات رهایی است که هر بار توسط کسانی که به آنها اعتماد داشتم، رها شده‌ام. زمانی می‌گذرد تا به تدریج اطرافم را شفاف‌تر ببینم. اکنون می‌توانم به وضوح درختان بلند و تنومندی را که همچون نگهبانان بی‌صدا در اطرافم ایستاده‌اند، درک کنم. شاخه‌های پیچیده‌شان در هم تنیده و بر روی هم سایه می‌افکنند، گویی درختان خود گواهی از گذشته‌ای پنهان و جستجوگرند. صدای ریزش آب، که از دور دست می‌آید، موجی از آرامش را در درونم ایجاد می‌کند، گویی طبیعت تمام تنش‌ها را از من می‌زداید. دودلی و سکوت در فضا طنین‌انداز است. دو نفر در فاصله‌ای نه چندان دور به تنه‌ی درختی تکیه داده‌اند. یکی از آنها با چشمانی پرسشگر و نگاهی پر از تردید، گویی در پی پاسخ به سوالات بی‌پاسخ خود است. دیگری، چهره‌ای بی‌تفاوت و سرد دارد، که تنها ظاهرش را به نمایش می‌گذارد. با دشواری از جا بلند می‌شوم. بدنم همچنان از تردید و سرگردانی می‌لرزد. هیچ چیزی در اطرافم آشنا نمی‌نماید. گویی در دنیای دیگری قرار دارم؛ جهانی که با همه چیزهایی که می‌شناختم تفاوت دارد. به نظر می‌رسد در این سرزمین بیگانه، حتی زبان من نیز ناشناخته است. لحظه‌ای دیگر می‌گذرد. دو نفر به سوی من گام برمی‌دارند. در نگاه‌هایشان چیزی پنهان است، شاید توقعی، شاید سوالی. سکوتی سنگین، همچون غباری ناشناخته، فضا را فرا گرفته است. ناگهان یکی از آنها که دختری با چشمانی تیزبین و نگاهی عمیق است، به زبان می‌آید:
- ‌تو کی هستی؟
دختری دیگر، که چهره‌ای مهربان و کمی بیشتر گشاده دارد، در حالی که به دقت به من می‌نگرد، پرسشی دیگر را مطرح می‌کند:
- ‌اینجا چه می‌کنی؟
لحظه‌ای سکوت می‌کنم. زبانم خشک شده است، گویی واژه‌ها به دندان‌هایم چسبیده‌اند. ذهنم درگیر است، ولی هیچ جوابی نمی‌یابم. سرم را به آهستگی پایین می‌اندازم، تلاش می‌کنم تا شجاعت پاسخ دادن را بیابم. در دل، می‌دانم که هیچ پیوندی با این سرزمین و این مردم ندارم. پوششم، گویش و حتی نگاه من از آنچه که در دنیای آنهاست، فاصله‌ای بی‌پایان دارد.
با صدای لرزانی که حتی خودم هم از شنیدنش هراسان می‌شوم، می‌گویم:
- ‌سلام.‌
سکوتی سنگین و یخ‌زده در فضا می‌افتد. هیچ‌کدام از آن‌ها هیچ حرکتی نمی‌کنند. فقط نگاه‌های سرد و بی‌روحشان به من خیره است، انگار که کلماتم به گوش‌هایشان نرسیده باشد. ضربان قلبم تندتر می‌شود، یک حس تهوع‌آور از پشت سرم مرا می‌فشارد. سعی می‌کنم نفس بکشم، اما نفس‌هایم انگار در سی*ن*ه‌ام حبس شده‌اند. خودم را جمع می‌کنم و صدایم را بلندتر می‌کنم، گویی چیزی در من شکسته است، چیزی که نمی‌توانم به راحتی آن را کنترل کنم و قصه‌ی زندگی خود را همواره برایشان شرح می‌دهم:
- ‌سلام! من اسمم رو نمیدونم، درواقع من... .
پس از اتمام حرف‌هایم و قصه‌ی ناچیزِ زندگی‌ام این‌بار، یکی از آن‌ها سرش را کمی می‌چرخاند، اما هیچ کلمه‌ای از دهانش بیرون نمی‌آید. دختری که ایستاده، هیچ واکنشی نشان نمی‌دهد. دومی، که به نظر می‌رسد کمی آرام‌تر است، تنها یک نگاه دیگر به من می‌اندازد. نگاهش سرد است، بی‌رحم. لبخندی بر لب ندارد، نه حتی یک حرکت کوچک. گویی از جایی دورتر به من نگاه می‌کند، انگار من بخشی از این فضا نیستم.
 
موضوع نویسنده

~Fateme.h~

سطح
5
 
مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار رمان
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
9,776
15,239
مدال‌ها
6
احساس می‌کنم چیزی در درونم، مثل یک دست سنگین، سی*ن*ه‌ام را می‌فشارد. مکث می‌کنم. دلم می‌خواهد چیزی بگویم، اما نمی‌توانم. زبانم به سنگینی فلز شده است. آن‌ها هیچ‌کدام حرف نمی‌زنند، فقط به من نگاه می‌کنند، بدون هیچ‌گونه حسی. در دلم، هیاهویی از ترس و تردید شعله می‌کشد. از جایی که نمی‌دانم کجاست، صداهایی می‌آید، انگار چیزی از دل تاریکی فریاد می‌زند. دختری که کمی از دیگری فاصله دارد، به آرامی، اما با قطعیت، لب می‌زند:
- با ما بیا.
حرفش مثل پتکی بر سرم فرود می‌آید. گویی تمام زمین زیر پایم می‌لرزد. هیچ صدایی از من نمی‌آید. مغزم به سرعت فعالیت می‌کند. سوالات بی‌پایانی از سرم می‌گذرد: «بیا با ما؟ کجا؟ چرا؟» اما هیچ کلمه‌ای از دهانم بیرون نمی‌آید. فقط دلم، مثل یک حیوان وحشی در قفس، به تپش ادامه می‌دهد. سکوت فضا را فرا می‌گیرد، مثل بادی سرد و مرگبار. حرف‌های آن‌ها در ذهنم پرسه می‌زند، ولی من نمی‌توانم تصمیم بگیرم. قلبم به شدت می‌زند. تمام بدنم سنگین شده است. اما نمی‌توانم حرکت کنم. نمی‌توانم فرار کنم. چرا؟ چرا این حس بد را دارم؟ گویی در دام افتاده‌ام. با هر لحظه‌ای که می‌گذرد، احساس می‌کنم که دنیا دورتر و دورتر می‌شود، انگار در درون یک تونل تاریک گیر کرده‌ام. نگاه‌های آن‌ها هنوز به من دوخته است، نگاه‌هایی که نه با دلسوزی، نه با ترحم، بلکه با بی‌رحمی سرد و بی‌احساس به من دوخته شده‌اند. من، با تمام وجودم، می‌دانم که دیگر هیچ بازگشتی وجود ندارد. بی‌میلی و تردید به‌طور آشکاری در چهره‌ام موج می‌زند. «باشه‌ای»، زمزمه می‌کنم، انگار که این واژه چیزی بیشتر از یک توافق ساده باشد. آن‌ها به هیچ‌وجه به من توجهی نمی‌کنند. آن‌ها پشت به من می‌کنند و با گام‌هایی سریع و مملو از هدف به راه می‌افتند. گویی در مسیر خود مقصدی نامرئی دارند که از آن بی‌خبرم. قدم‌هایشان بی‌وقفه و محکم است، در حالی که من، که این روزها از ضعف ناشی از گرسنگی چند روزه رنج می‌برم، از آن‌ها عقب می‌مانم. هر قدمشان همچون ضربه‌ای است بر اعصابم؛ لحظه‌ای احساس می‌کنم که فاصله میان ما نه‌تنها کمتر نمی‌شود، بلکه هر لحظه گسترش می‌یابد. به گمانم توان همراهی با آن‌ها را ندارم، اما عجیب‌تر این که هیچ‌گاه دست از پیروی برنمی‌دارم. گویا همچون یک سایه، محکوم به دنبال کردن آن‌ها هستم. در دل این گیجی، تنها چیزی که روشن است، همان احساس بی‌پناهی و سردرگمی است که در قلبم می‌جوشد. نمی‌دانم چرا و چگونه در این مکان به سر می‌برم، یا چگونه به این وضعیت گرفتار شدم. اما با این حال، این تجربه بر من تحمیل شده است و در این سرگشتگی می‌کوشم راهی برای رهایی از سوالات بی‌جواب و اضطراب‌های درونی‌ام پیدا کنم. پس از عبور از چمن‌زارهایی که به‌طرز شگفت‌انگیزی سرسبز بودند و در هر وزش نسیم به رقص درمی‌آمدند، به درختانی عظیم و کهنسال رسیدیم. درختانی که سرهایشان به سوی آسمان بلند شده و همچون نگهبانان خاموش و بی‌احساس، مسیر را در پیش داشتند.
- هی، دخترخانم.
صدای او در هوا گم می‌شود و در همین حین، دختری دیگر که به‌طرز غیرقابل‌وصفی چهره‌ای پر از سرسختی دارد، نگاهی به من می‌اندازد و با لحنی قاطع می‌گوید:
- باید به جنگل برویم. اگر صدایی شنیدی، به هیچ‌وجه به آن توجه نکن و از همه مهم‌تر، به هیچ‌وجه با کسانی به نام‌های نورفلکس یا آنتیلاک همراه نشو.
تمام بدنم در برابر این هشدار بی‌اختیار می‌لرزد. اما پیش از آنکه بتوانم درخواستی بکنم یا پرسشی مطرح کنم، او با گام‌های بلند و بی‌وقفه، وارد جنگل می‌شود. در دلم سوالات زیادی رژه می‌روند. چرا از این دو نام باید پرهیز کرد؟ این جنگل چه تهدیدی در دل خود دارد؟ اما هیچ‌یک از این سوالات هیچ‌گاه به زبانم نمی‌آیند. تنها چیزی که باقی می‌ماند، یک نوع سکوت محض است که در درونم حک شده و بر لبه ذهنم سنگینی می‌کند. در همین لحظه، دختری دیگر که چهره‌اش درخشان‌تر از دیگری است و لب‌های نازک و رنگ‌پریده‌ای دارد، به من نزدیک می‌شود. نگاهش پر از چیزی است که می‌توان آن را نوعی مهربانی و در عین حال هشدار دانست. صدایش به اندازه‌ی یک نغمه‌ی آرام و لطیف به گوشم می‌رسد:
- من آلیا هستم. اگر در جنگل گم شدی، اسمم را صدا کن.
در حالی که به آرامی سرم را تکان می‌دهم، او ادامه می‌دهد:
- اما به یاد داشته باش، هیچ‌گاه به صداهای اطرافت گوش نده و به هیچ‌وجه با کسی به نام‌های نورفلکس و آنتیلاک همراه نشو!
به دقت به حرف‌هایش گوش می‌دهم، اما قبل از آنکه بخواهم سوالی مطرح کنم یا حتی اشاره‌ای به این نام‌های عجیب بکنم، او دست‌های کوچکش را در دستانم می‌فشارد و به‌سرعت با جهشی غیرقابل‌باور از میان درختان عبور می‌کند. در حالی که هنوز در حیرت و تعجب به اطراف نگاه می‌کنم، درختان همچنان همچون دیوارهایی بلند و غیرقابل‌عبور به نظر می‌آیند. نمی‌توانم باور کنم که ما چگونه از میان این دیوار سبز و جنگلی عبور کرده‌ایم؛ مانند یک موجود اترنال که از هیچ‌چیز نمی‌هراسد و با سرعتی چون باد، از مرزهای این دنیای مادی عبور می‌کند.
* اترنال: جاودانه
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

~Fateme.h~

سطح
5
 
مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار رمان
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
9,776
15,239
مدال‌ها
6
نفس‌هایم به شماره افتاده‌اند! پس از عبور از آن درختان، احساس می‌کنم که تمام وجودم فشرده و در دست خودم قرار گرفته است، گویی در دل این دنیای عجیب و مرموز، هر حرکت و هر تغییر چیزی است که در قالب معماهای پیچیده و غیرقابل فهم در ذهنم به صورت هاله‌ای مبهم و پیچیده به‌نظر می‌آید. اینجا، در گوشه و کنار این سرزمین ناآشنا، هر چیز ممکن است. اما ناگهان از فشار ذهنی کاسته می‌شود. به سمت کنارم نگاه می‌کنم و آلیا را می‌بینم. او در کنارم ایستاده است، با چابکی و استحکامِ کامل، انگار هیچ چیز نمی‌تواند او را از مسیرش منحرف کند. برخلاف من که هنوز در حال پردازش این دنیای عجیب هستم، او گویا کاملاً به آن عادت کرده است. با یک نگاه به پشت سر، به آن مانع بزرگ که پیشتر از آن عبور کرده بودیم، نگاه می‌کنم و در دل خود از شگفتی پر می‌شوم. برای او این‌جا به نظر عادی است. رفتارش کاملاً بی‌خبر از شک و تردید من است، گویی چیزی در من وجود دارد که او هیچ‌گاه پیش‌بینی نکرده است. در این لحظه، با حرکت آرام و دقیق، خرمن موهای مشکی‌اش را از پشت گوشش کنار می‌زند. نگاه‌هایش، مانند دریاهای آرام و عمیق، در اطراف می‌چرخند و هر جزئیات را با دقت بررسی می‌کنند. لب‌های نازکش، همانند گل‌های کلباسیِ بهاری، به آرامی برای سخن گفتن آماده می‌شوند. سپس، صدایش در فضا می‌پیچد، صدایی که انگار از درونِ یک دنیای موازی بیرون می‌آید:
- از کنار من جنب نخور هرگز!
سرم را به علامت تایید تکان می‌دهم و با گام‌های محکم و هم‌سو با او، به حرکت درمی‌آیم. در میان حصاری از درختان، به جایی می‌رسیم که برهوتی در انتظار ماست. این برهوت، با وجود این که مسیر چندانی نداشت، حس عمیق ترس و اضطراب را در ذهنم می‌کارد. در این سکوت مطلق، هر نفس، هر حرکت، و هر لحظه‌ای که می‌گذرد، به گونه‌ای که انگار اگر یک‌لحظه از خود غافل شوم، ممکن است به بی‌راهه‌ای کشیده شوم که بازگشتی ندارد. با این حال، در کنار آلیا گام برمی‌دارم، هرگز از او جدا نمی‌شوم. نمی‌خواهم در لحظه‌ای که شاید به خودم غافل شوم، هدف‌هایم را از دست بدهم. وقتی به انتهای برهوت می‌رسیم، مه غلیظ همه‌جا را فرا گرفته است. آلیا ناگهان توقف می‌کند و من به طور ناخودآگاه در کنار او متوقف می‌شوم. نگاه‌هایمان به یکدیگر گره می‌خورد. او نفس عمیقی می‌کشد و به دقت در نگاه من جستجو می‌کند. ناگهان، بدون هیچ هشدار قبلی، یک قدم به عقب می‌زنم. حس می‌کنم چیزی در او تغییر کرده است. لبخندی مرموز و معنادار بر لب‌هایش نقش می‌بندد، لبخندی که هرگز از او ندیده بودم. ذهنم به هم می‌ریزد. آیا او همان آلیا است که می‌شناسم؟ چهره‌اش شبیه به اوست، اما چشمانش دیگر هیچ شباهتی به گذشته ندارند. مردمک‌های چشمانش، به مانند کوره‌ای که در آن آتش از جوهر اسرارآمیز می‌جوشد، دنیای متفاوتی را به من نشان می‌دهند. لباسش، همانند خود او، از جنس قدرت و اسرار است. پارچه‌ای درخشان و نرم که به نظر می‌رسد از تارهای نور ساخته شده است، به طرز شگفت‌آوری بر تنش قرار گرفته. این لباس جادویی به‌طور پیوسته با هر حرکت او تغییر رنگ می‌دهد، از رنگ‌های بنفش تیره به آبی سیر و سپس به طلاهای درخشان، هر بار که از او نگاه می‌کنم، انگار یک ویژگی جدید از آن کشف می‌شود. خطوط پیچیده‌ای که به‌طور نامحسوس در این پارچه‌ها بافت شده، به نظر می‌رسد حکایاتی کهنه و رمزآلود را روایت می‌کنند. حس می‌کنم این لباس از خودش قدرتی نامرئی دارد که تمام این فضا را تحت تسلط خود درآورده است. در هر لحظه‌ای که به آن نگاه می‌کنم، به نظر می‌رسد که این لباس گویی توانایی تغییر واقعیت‌ها را در خود دارد، همانطور که آلیا به طور ناشناخته‌ای در کنار من ایستاده است. لحظه‌ای که در سکوتی سنگین و مرموز ایستاده‌ایم و مه غلیظ همه‌جا را در برگرفته، آلیا، که تا آن زمان کاملاً آرام و بی‌حرکت بود، ناگهان حرکتی غیرمنتظره و وحشت‌آور انجام می‌دهد. نگاه‌هایش که پیش از این در تاریکی مه غوطه‌ور بود، حالا به نقطه‌ای دور و نامشخص خیره شده است، اما دستانش به طور ناگهانی و با سرعت به سوی من دراز می‌شود. چشمانش که مانند دو تیغه‌ی تیز و نفوذگر به عمق ذهنم می‌نگرند، در لحظه‌ای به یک لبخند مرموز و شوم مبدل می‌شوند. لبخندی که هیچ نشانی از دلگرمی ندارد، بلکه همانند سایه‌ای سنگین از تهدید و پیش‌بینی‌های ناشناخته در آن نهفته است. پیش از آنکه بتوانم به درستی واکنشی نشان دهم، دستش به شدت به سمت من می‌آید و در یک حرکت برق‌آسا، مرا به سوی خود می‌کشاند. ضربان قلبم تندتر می‌شود، اما پیش از آنکه توانم در برابر این کشش مقاومت کنم، احساس می‌کنم که به طور غیرقابل کنترلی به سوی مرکز مه، جایی که هیچ چیزی جز تاریکی و ابهام در آن وجود ندارد، پرت می‌شوم. این حرکتش به قدری سریع و قدرتمند بود که هر گونه تلاش برای ایستادن یا مقابله با آن بی‌فایده به نظر می‌رسید. حس کردم بدنم از زمین جدا شده و به سوی بی‌پایانی که در پشت مه پنهان است، سوق داده می‌شوم. در این لحظه، فقط صدای نفس‌های سریع خودم را می‌شنوم که در فضای سرد و خالی پیچیده و هر لحظه بیشتر به عمق این دنیای پر از ترس و رمز و راز می‌روم.
 
بالا پایین