جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [پژواک آووگان] اثر «آدیا شاهی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Adia با نام [پژواک آووگان] اثر «آدیا شاهی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 220 بازدید, 7 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پژواک آووگان] اثر «آدیا شاهی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Adia
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Adia
موضوع نویسنده

Adia

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
8
38
مدال‌ها
2
عنوان:پژواک آووگان
نویسنده:آدیا شاهی
ژانر:درام، معمایی، عاشقانه
عضو گپ نظارت (7) S.O.W
خلاصه:
در زیر سایه‌ی سنگینِ قضاوت، رؤیاهایش‌ در غبار فاجعه محو شد. تقدیر، با چرخشی شوم، او را به قلبِ سمفونی‌ای از انتقام و سرنوشت پرتاب کرد؛ جایی که در میانِ عشق و تباهی، رویاهای بر باد رفته، نوای تراژدی را می نوازد. آیا او در این اپرایِ خونین، نغمه‌ی رهایی را خواهد یافت یا در تاریکی گذشته مدفون خواهد شد؟
 
آخرین ویرایش:

~Fateme.h~

سطح
5
 
مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار رمان
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
9,798
15,544
مدال‌ها
6
1720886768603.png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

Adia

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
8
38
مدال‌ها
2
《بسم الله النور》
مقدمه:
نور شمع‌ها، آخرین رقصِ امید بود بر چهره‌ای که قرار بود با سایه‌ها آشنا شود. آرزو کرد کاش می‌شد زمان را به عقب برگرداند، غافل از اینکه سرنوشت، آهنگی برایش نوشته که با خون و سکوت نواخته می‌شود. “سمفونی شب” آغاز شده بود؛ ترانه‌ای که در آن، هر نت، داستانی از فقدان است و هر سکوت، فریادی خاموش. گوش کن… آیا تو هم صدایِ این موسیقیِ غم‌انگیز را می‌شنوی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Adia

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
8
38
مدال‌ها
2
نسیم خنک، پوستِ صورتش را نوازش کرد. پلک‌هایش را به سختی باز کرد و به اطراف نگاهی انداخت. برادرش نیما، طبق معمول، در خواب عمیقی فرو رفته بودهندزفری‌اش توی‌ گوشش بود،و دهانش نیمه‌باز مانده بود. مادرش را دید که با پدرش، آرام و نجواگونه صحبت می‌کند. با دیدن نیاز، صحبتشان را قطع کرد و لبخندی زد.
- اِ، نیاز خانم بیدار شدی؟ چه عجب! خیلی خسته بودی، نه؟
- بله مامان. خیلی خسته بودم. آخه شما که برنامه‌هاتون رو به آدم نمی‌گین! یه دفعه می‌گین می‌خوایم بریم شمال، وسایلاتون رو جمع کنین! به خدا عزرائیل هم بخواد جون آدم رو بگیره، قبلش یه ندایی می‌ده.
مادرش چشمکی زد و خندید.
- اِوا، دخترم نگفته بودی قبلاً با عزرائیل ملاقات کردی! حالا بهت نگفت کی میاد سراغت؟
نیاز چشمانش را چرخاند.
- مامان!
- باشه دخترم، حرص نخور عزیزم. یهو دیدی زودتر از موعد با عزرائیل ملاقات کردی.
صدای خنده‌ی پدرش، رگِ غیرتش را به جوش آورد.
- بابا! واقعاً پدر نمونه‌ی سالی! فقط داری می‌خندی. خب یه چیزی بگو، مثلاً من دخترتم!
پدرش، در حالی که سعی می‌کرد خنده‌اش را کنترل کند، گفت:
- ببین دخترم، منو وارد بحثاتون نکنین. خودتون مادر دختری، حلش کنین.
نیاز، با لحن تهدیدآمیزی گفت:
-اِ، اینجوریاست؟ پس باباجان اگه یه جا کمک خواستی، منم همینو می‌گم، یه وقت ناراحت نشیا!
صدای نیما از صندلی عقب بلند شد.
- آجی! انقدر سر و صدا کردی از خواب بیدارم کردی! آخه دلت میاد داداش دسته‌گلتو اذیت کنی؟
-اِ نیما خان بیدار شدین! داشتی دوباره تو خواب گیم می‌زدی؟
-آره، اصلاً ولش کن، حوصله بحث ندارم.
مادرش با نگرانی پرسید:
- چیشده دخترم؟ امروز رو دنده چپی. طوری شده؟
نیاز، با لحنی دلخور گفت:
- آره، امروز تولدمه اما شما یادتون رفت بهم یه تبریک ساده بگین. تازه جشنم واسم نگرفتین واسه قبول شدن توی آزمون وکالت؟
پدرش، دستی به سرش کشید و با لحنی مهربان گفت:
- دخترم، ببخشید سر بابا شلوغ بود اما مگه نمیدونی، الان داریم میریم شمال واست یه جشن بزرگ بگیریم؟
چشمان نیاز برق زد.
- نه، بابا اینهمه وقت یادت بود که من دوست دارم تولد ۲۰ سالگی‌ام رو کنار دریا جشن بگیرم؟ دمت گرم واقعاً یدونه‌ای، محشری بابا! کاش می‌شد الان بغلت کنم، ولی حیف که داری رانندگی می‌کنی.
پدرش لبخندی زد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Adia

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
8
38
مدال‌ها
2
- معلومه نیاز خانم، دیگه بابایی همه چیز یادشه. خب می‌دونی دخترم، از همون بچگی با بچه‌های هم‌سنت فرق داشتی. اونا داشتن خاله بازی می‌کردن ولی تو با اینکه ۴ سالت بود می‌گفتی می‌خوام دفاع شخصی یاد بگیرم. از همون اول مثل آدم بزرگا رفتار می‌کردی. همه دوستات داشتن تابستونا خوش می‌گذروندن اما تو داشتی درساتو جهشی می‌خوندی. حتی زودتر از سنت وارد محیط دانشگاه شدی. یادمه همیشه بهت می‌گفتم نیاز بابا چرا انقدر عجله داری واسه رسیدن به هدفت، اما تو همیشه نگام می‌کردی و هیچ چیز نمی‌گفتی. اما وقتی نگاه چشمات می‌کردم همه چیز رو می‌فهمیدم. تو اون نگاه کسی رو می‌دیدم که واسه اون هدف حاضره از همه خوشی‌هاش دست بکشه. اون کسی رو می‌دیدم که تسلیم‌ناپذیره. واسه همین فقط یک کلمه تو رو می‌تونه توصیف کنه: "آووگان". یعنی تو امیدِ عدالتی که هیچوقت تسلیم نمیشه، بلکه قوی‌تر هم می‌شه. می‌دونی دخترم، اگه عدالت نباشه دیگه امیدی نیست. عدالت مثل یه ستونه که پایه‌هاش سست می‌شن، اما ما نمی‌ذاریم خراب بشن و دوباره تعمیرشون می‌کنیم. یک نمونه بی‌عدالتی اون لجنایی هستن که حق و خون مردم که زحمت زیادی واسش کشیدن، تمام وجودشون رو پای اون چیز گذاشتن اما اونا با بی‌رحمی تمام سرمایه اونا رو نه، بلکه همه چیزشونو می‌گیرن. من قسم خوردم تا پای جونم از حق مردم دفاع کنم و حقشون رو پس بگیرم. می‌دونی چرا اینارو دارم الان بهت می‌گم؟ چون ما نمی‌دونیم در آینده چه اتفاقی می‌افته. تو باید راه منو ادامه بدی نیاز، تو آووگانی، تو امیدِ عدالتی.
با هر کلمه‌ی پدرم، بغض گلویم را چنگ می‌زد. قلبم آشوب شده بود. چرا بابا داشت این حرف‌ها رو می‌زد؟ چرا انقدر جدی بود؟ حس بدی داشتم، انگار یه اتفاق شوم در کمین بود.
سکوتی عجیب تمام ماشین را فرا گرفت. سکوتی سنگین و پر از دلهره. ناگهان صدایی آزاردهنده، سکوت را شکست: صدای ممتد بوق تریلی. پدرم سریع فرمان را چرخاند به سمت جاده خاکی اما دیگر دیر شده بود. ماشین شروع کرد به لرزیدن، انگار داشت جون می‌داد. آخرین تصویری که نیاز دید، صورت آغشته به خون پدرش بود که با نگاهی پر از عشق و نگرانی به او خیره شده بود. بعد از آن، همه‌جا تار شد. تارِتار... .
***
درد مبهمی را درسرش حس میکردکه با هر پلک زدن، شدیدتر می‌شد. نوری چشمانش را آزرده خاطر کرد، پلک هایش را به سختی باز کرد. پرستار بالای سرش بود و داشت سرمش رو عوض می‌کرد. ناگهان سرفه‌ای خشک گلویش را خراشید. پرستار با دیدن این صحنه، انگار که دنیا را پیدا کرده باشد، با خوشحالی مسئول بخش را صدا کرد. دکتر به همراه مسئول بخش، با عجله بالای سرش آمدند. پس از معایناتی دقیق، دکتر لبخندی زد و گفت:
-خانم صباحی فرد. خیلی خوشحالم که بعد از این همه مدت به هوش اومدید و حالتون خیلی بهتره.
سوالی در ذهنش چرخید: چه اتفاقی افتاده بود؟ مادرش، پدرش، نیما... همه کجا بودند؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Adia

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
8
38
مدال‌ها
2
-ببخشید آقای دکتر، میشه بگین چرا توی بیمارستانم؟
حس کرد نگاه‌های اطرافیانش پر از ترحم است. نگرانی‌اش لحظه به لحظه بیشتر می‌شد. سکوت سنگینی بینشان حاکم شد. انگار هوا هم حبس شده بود. فقط صدای نفس‌های خودش را می‌شنید که تند تند بیرون می‌داد. هر لحظه انتظار یه خبری را داشت، خبری که نمی‌خواست بشنوه. پس از مدتی سکوت، یکی از پرستاران، با صدایی لرزان، سکوت را شکست:
-نیاز جان... دو هفته پیش تصادف کردی و تا الان... بیهوش بودی و... حرفش را قطع کرد. نیاز از شدت نگرانی به گریه افتاده بود.
- خواهش می‌کنم بهم بگین خانوادم کجان؟
- متاسفم خانم صباحی فرد... فقط شما تونستید زنده موندید.
باور نمی‌کرد. فکر می‌کرد این فقط یک خواب بد است و به زودی از خواب بیدار می‌شود و دوباره خانواده اش را می‌بیند اما اینطور نبود. ناگهان دردی وحشتناک در سرش می‌پیچد. دست‌هایش را محکم به گیجگاهش می فشارد. تصویر صورت پدرش، که همیشه پر از خنده بود، حالا با آن خون خشکیده دور لبش، در ذهنش نقش بست. نه! امکان نداشت! پدرش همیشه قوی‌ترین بود...
- نه! دروغ می‌گید! همه‌تون دارید منو می‌ترسونید! پدرم... مادرم... نیما... همه‌شون... کجان؟!
چند پرستار سریع دستانش را گرفتند و آرام بخشی را به او تزریق کردند. کم‌کم آرام شد. چشمانش سنگین می‌شدند. تنها چیزی که توی اون لحظات آخر توی ذهنش مونده بود، لبخند مهربان مادرش بود که انگار از یه جای دور داشت بهش لبخند می‌زد. یه لبخند همیشگی و آرامش‌بخش، درست قبل از اینکه همه چیز سیاه بشه و چشمانش برای همیشه بسته شوند.
***
روزها در پی هم می‌گذشتند، اما نیاز همچنان در این خیال غرق بود که این کابوس است و همه‌چیز به روال سابق باز خواهد گشت. افسوس، این فقط یک توهم بود. طبق عادت، هر روز کنار پنجره می‌ایستاد و به غروب آفتاب خیره می‌شد. رنگ‌های سرخ و نارنجی آسمان، در قلبش انعکاسی از آتش اندوه داشتند.
-سلام نیاز، خوبی عمو؟
صدایی او را از افکارش جدا کرد.
نیاز با چشمانی پُر از اشک به عمویش نگاه کرد. عمویی که یک‌شبه تمام موهایش سفید شده بود و غم از دست دادن برادر، او را پیر کرده بود. چین و چروک‌های صورتش داستان یک عمر رنج و حالا، اندوهی تازه را روایت می‌کردند.
-عمو دیدی؟ دیدی یتیم شدم؟ عمو دیگه کسی نیست بهم بگه آووگان. عمو…
صدایش در هق‌هق شکست.
عمویش پا به پای نیاز اشک می‌ریخت. نه تنها برای مصیبت آن‌ها، بلکه برای تمام کسانی که پدر نیاز را می‌شناختند، این ضایعه شوک بزرگی بود. او مردی شریف و مهربان بود، ستون خانواده و امید شهر. دوباره سکوت سنگینی فضای بین آن دو را پر کرد. سکوتی که فریادهای خاموش دل‌هایشان را حمل می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Adia

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
8
38
مدال‌ها
2
عمویش با بغض شروع به سخن گفتن کرد:
- نیاز، عمو بسه دیگه. دیگه طاقت ندارم تنها یادگار برادرم رو این‌طوری ببینم. تنها دلخوشیم تویی عمو، اگه تو نبودی تا حالا مرده بودم.
در دلش به حرف عمویش پوزخندی می‌زند. او فقط یک جنازه متحرک است. یک روح سرگردان در جسمی بی‌جان.
با لحنی پر از بغض می‌گوید:
- عمو دیگه نیا، فقط بیشتر ناراحتت می‌کنم.
-نیاز، تو هیچ‌وقت ناراحتم نمی‌کنی عمو. تو مثل دختر خودمی. دیگه هرگز این حرفو بهم نزن. درکت می‌کنم، یه مدت تنها باشی خودت رو پیدا می‌کنی. عمو هروقت حالت بهتر شد دوباره بهت سر می‌زنم. می‌دونم که دوباره برمی‌گردی آووگان.
با آخرین کلمه عمویش، اشک در چشمانش جمع شد. انگار چیزی را فراموش کرده بود. چیزی مهم و حیاتی. سعی کرد آن را به یاد بیاورد. دوباره آن سردرد عجیب به سراغش آمد. این درد با هر بار تلاش برای به یاد آوردن، شدیدتر می‌شد. روی زمین نشست و سرش را میان دستانش گرفت. تصویری محو از پدرش در ذهنش نقش بست: نیاز، تو آووگانی. تو امیدِ عدالتی. دیگر نتوانست بغضش را کنترل کند، اشک‌هایش یکی‌یکی بر گونه‌اش سرازیر شدند. زمزمه‌ای را در سرش می‌شنود، صدایی سرد و بی‌رحم: تنها راه نجاتت مردن است. خودت را بکش، خودت را بکش….
بی‌درنگ کاسه‌ی سوپ را شکست. لبه‌ی شکسته را برداشت و همین که خواست آن را بر رگش بگذارد، صدایی او را به خود آورد:
-هیچ چیز ارزش اینو نداره که جون خودتو بگیری.
لب‌های خشکیده‌اش را از هم گشود:
-به تو هیچ ربطی نداره. برو بیرون و تظاهر کن چیزی ندیدی.
ناگهان صدای جیغ پرستار، بحث آن دو را قطع کرد. با جیغ پرستار، تمام پرسنل بخش به اتاق نیاز هجوم آوردند.
مرد با صدایی بلند فریاد زد:
- همه بیرون!
اما کسی به فریاد او توجهی نکرد. دوباره با فریادی بلندتر تکرار کرد و همه از اتاق خارج شدند. سپس با عجله در اتاق را قفل کرد.
-نیاز، می‌تونی بعد از دیدن پدرت، وجدانت را حفظ کنی؟
با شنیدن این حرف، نیاز به تردید افتاد. لبه‌ی تیز را از رگش دور کرد.
مرد با صدایی دلسوزانه گفت:
-می‌دونی، هیچ چیز بی‌حکمت نیست. اگر فقط تو زنده موندی، حتماً حکمتی داره.
دوباره همان درد وحشتناک در سرش شروع شد، گویی هزاران سوزن همزمان در مغزش فرو می‌رفتند و او را به سمت تاریکی هل می‌دادند. چشمانش را بست؛ دیگر هیچ چیز نمی‌توانست او را منصرف کند.
مرد تسلیم نشد. از این فرصت استفاده کرد و بی‌درنگ لبه‌ی تیز را از دست او قاپید.
نیاز به قطره‌های خون خیره مانده بود، گویی انعکاسی از زخم‌های درونی‌اش را در آن می‌دید. سرش را بالا آورد و چشمانش را در نگاه او دوخت؛ چشمانی که به شدت برایش آشنا بود. ناگهان به خود آمد و پرسید:
-چرا این کار رو کردی؟
- چون ارزشش رو داری ، هنوز زوده ، خیلی زوده واسه جا زدن .
جواب مرد، او را به شدت تکان داد.
نیاز در را باز کرد. پرستار، با چشمانی که از ترس می‌لرزید، پشت در ایستاده بود. نیاز صدایش زد:
-میشه لطفاً دست این آقا رو پانسمان کنی؟
پرستار بی‌درنگ پانسمان و مواد ضدعفونی را آورد. دست مرد را پانسمان کرد و بدون هیچ سوالی رفت.
-منو شناختی، نیاز؟
نیاز، که به دست پانسمان شده‌ی او خیره بود، به فکر فرو رفت.
مرد دوباره سوالش را تکرار کرد. نیاز بدون درنگ جواب داد:
-باید بشناسم؟
درحالی‌که نیاز او را خوب می شناخت.او امیریل فخر زاده بود، پسر میلاد فخر زاده صاحب یکی از بزرگترین شرکت های تجاری ، آوازه ی آنها در همه جا پیچیده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Adia

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
8
38
مدال‌ها
2
امیریل با نگاهی که از تعجب آمیخته بود، به او خیره ماند؛ گویی هیچ کلمه‌ای نمی‌توانست این سکوت را بشکند.
– مواظب خودت باش، نیاز. خیلی زود دوباره می بینمت.
امیریل رفت، اما در ذهن نیاز، اولین دیدارشان با او، چون تصویری زنده، نقش بست.
***
(چهارده سال پیش)
چشمان خواب آلودش را می مالید، با خستگی که در وجودش موج می‌زد به پدرش می گوید:
– بابا، کی میریم خونه؟ خیلی خوابم میاد.
پدرش با لبخندی بر لبش می گوید:
– چشم، نیاز خانم. بابا یک کار واجب داره، وقتی کارش تموم شد میریم خونه باشه؟
در برابر نگاه پدرش، نیازی نبود که نه بیاورد.
– باشه، بابایی.
پدرش با نوازشی بر موهایش گفت:
– قربون دخترم برم که اینقدر فهمیده است.
پس از مدتی، به مقصد رسیدند. پدر ماشین را کنار ساختمان پارک کرد و رو به نیاز گفت:
– نیاز،کار بابا خیلی طول میکشه، همراه بابایی میای یا تو ماشین میمونی؟
نیاز بی‌درنگ جواب داد:
– می‌خوام همرات بیام، بابا!
– پس حله !
هنوز چند قدم برنداشته بودند که مردی شیک‌پوش، با لبخندی گشاده، به سمتشان آمد و با گرمی با پدرش سلام و احوال‌پرسی کرد. ناگهان نگاهش به نیاز افتاد.
– اِ حامد، این کوچولو کیه؟
نیاز که از این خطاب خوشش نیامد، با قاطعیت و در عین حال با لحنی شیرین گفت:
– سلام عمو! اولا که من کوچولو نیستم. اسمم نیاز خانمه، دختر بابا حامد.
هر دو مرد از حاضر جوابی‌اش به خنده افتادند.
– وای حامد، نگفته بودی دختری به این بامزگی داری!
حامد، با تلاشی برای کنترل خنده‌اش، جواب داد:
– خب معلومه دیگه، آقا میلاد. از قدیم گفتن: «دختر کو ندارد نشان از پدر».
– بله حرف شما کاملاً متینه! خب دیگه، بریم که خیلی کار داریم.
– نیاز جان، تو اینجا بشین. من و عمو میلاد کار داریم ؛زود برمی‌گردیم. باشه؟
– چشم!
یک ساعت گذشت. حوصله‌ی نیاز سر رفت. از جایش بلند شد و به سمت حیاط رفت. گل‌های رنگارنگ در حیاط، توجهش را جلب کرد. با کنجکاوی به سمتشان قدم زد که ناگهان صدای پارس سگی او را به شدت ترساند ونتوانست از جایش حرکت کند.
_وای چه اشتباهی کردم! اینجا خیلی از بابا دوره اگه اتفاقی بیفته، کسی نیست کمکم کنه!» پارس سگ هر لحظه بلندتر می‌شد و به او نزدیک‌تر می‌ شد.
نیاز، غرق در وحشت، شروع به دویدن کرد، اما پایش به سنگی گیر کرد و تعادلش را از دست داد؛...
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین