منم یه دختر عادی مثل همهٔ دخترهای الان بودم بدون چادر ولی نه بیحجاب چادر میراث مادرم بود و برام اندازهی یه دنیا حرمت داشت. قلبم ولی پاک نبود و برای همین چادر نداشتم و نماز هم که همیشهی پروردگار متعال نمیخوندم تا بعدها بدون هیچ خبری علاقه شدید به چادر پیدا کردم. قبل از ماجرای دیدن پسر دوست بابام تصمیم گرفته بودم، باحجاب بشم ولی بعد از دیدن اون حس کردم که فرد خوبیه و البته الناز بیشتر پافشاری میکرد که اون رو دوستش دارم و به مادر میگفت و حرف مادرم این بود:«اون پسر مذهبی کجا و تو کجا» حسابی بهم برخورد. من از اونا خیلی بهتر بودم. باز هم حرف مادرم برام مهم نبود اخه هیچوقت حرف مردم برام ارزشمند نمیشد و منم مثل همیشه به زندگیم ادامه دادم. گاهی حرف چادر را باز میکردم و آخر هم تصمیم خودم را گرفتم و به مامانم گفتم برای تولدم چادر بگیره. تولد خواهرم کادوهای گرون و برای تولد من یه چادر که الان دنیا رو بهم بدن، تا چادرم رو بگیرن قبول نمیکنم. خواهرم مشتاق بود، اون هم وقتی علاقهی شدید من رو به چادرم دید دلش زیر و رو شد.
چادرم رو من بدون هیچ دلیلی به دست آوردم، یه لحظه حس کردم من رو مادرم زهرا خواست و من مثل بقیه چادری نشدم و در یک لحظه تمام زیبایی که میتوانستم، بدون چادر داشته باشم رو زیر سیاهیش دفن کردم و خوشحالم که من عاشق شدم. عشقی بالاتر از عشق مجنون به لیلی آره من عاشق شدم. چون بدون هیچ منطقی و دلیلی دلم فقط رفت سمت چادری که هر روز و هرجا به سر دارم.