●شروع رمان●
_ مقدمه:
در یکی از روزهای سرد و سهمگین زمستان بود که این داستان غمانگیز و عجیب و غریب شروع شد، سالها بعد که آسمان برمیگشت و به گذشته مینگریست، لحظهی شروع را آنقدر در ذهنش تکرار میکرد... که همه چیز در ذهنش نه مثل خاطرهای تلخ، بلکه مانند صحنهی تئاتری مستعمل میرسید که در گوشهای از کائنات هنوز هم ادامه دارد... .
***
بهنام خداوند لوح و قلم
حقیقت نگار وجود و عدم
خدایی که دانندهی رازهاست
نخستین سرآغاز، آغازهاست...
" جلد دوم رمان چتر پاره زندگی"
"پارت اول"
دلش داشت از آن همه ناروایی میشکست! پاهایش بر روی زمین بند نمیشد توانش را نداشت! یک نفر از پشتپرده چیزهایی را گفت! ولیکن چه میگفت!؟ سرش را پاندولوار تکانی داد، تلاش کرد حرفهای او را برای خود معنا کند اما... .
نفسی از اعماق وجودش به بیرون کشید و برای هزارمین بار با خود تکرار کرد! قوی باش! آری او یاد گرفته بود تا حتی در سختترین ثانیههای عمرش هم خودش را! جسمش را! روح زخمی شدهاش را! حفظ نماید.
او دگر آن موجود شکننده و آسیبپذیر قبل نبود! او دگر بزرگ شده بود! کامل شده بود! راه و رسم زندگی را به تنهایی از سر گذرانده بود و حال شخصی نبود که به حامی و پشتیبان، نیازی داشته باشد! قدمهایش را استوار میکند. نباید جلوی آن حرفهای بی سر و ته و نامفهوم کوتاه میآمد.
به گمانش که در دریایی طوفانی و پر پیچ و تاب با سختی به دنبال قایقی برای نجاتش از آن موقعیت عجیب و غریب میگشت! لحظاتی با تنش و استرس برایش سپری شد.
در، مثل گربه ناله کرد و باز شد. چه عجیب بود! صدای در هم مانند حالِ دگرگونش عجیبتر و متفاوت شده بود. به راستی خانهها گاهی به آدمهایی که در آنها زندگی میکنند شباهت عجیبی دارند. عـ*ـرق سردش را با دستان لرزانش به پوست کنار گوشش هدایت کرد.
- حالت خوبه؟ چیزی شده؟
تفکر آنکه باز کابوسی تکراری همانند قبل دیده بود برایش ناگوار آمد. نمیدانست دلیل آن همه خواب تکراری که هرشب به سراغش میآمد چه است! بسیار برایش شگفتانگیز و دردناک بود.
تلاش کرد پاسخی بدهد اما زبانش قاصر از هر حرکتِ ریز و درشتی شده بود. آب دهنش را قلوپی در گلویش فرستاد. نترسیده بود اما باور آن موقعیت برایش سخت بود و غیر قابل هضم! خواست نفس بکشد اما گلویش را به گمان که غباری گِلآلود، بسته بود. دست دراز کرد؛ کمک میخواست اما آن شخص تنها با لبخند کژوندی بر خلاف او گامهای می نهاد. جیغ میکشد! با تمام توانش میدَوَد! یک آن گودالی نیرومند او را در خود میبلعد و پایان.
***
- خاله... خاله... ببین تارا عروسکم رو گرفته و گریه میکنه... بهم نمیده! خاله عروسکمرو میخوام!
و مجدداً با صدایی که از شدت گریه، بریده بریده شده بود، تکرار میکند.
- عروسکمرو... میخوام...خاله!
صدای هق هقهای بچگانه و تیز ریما، همان همبازی، پسر برادرش دلش را به درد آورد. انگشت اشارهاش را بر روی لبهای درشت و قلوهای دخترک میگذارد. سخن از میان لبهایش خارج نمیشود که ریما دستانشرا کشان کشان به سمت اتاقی که در سمت چپ خانه قرار داشت، میکشد.
خرت و پرتهای بر روی اپن آشپزخانه که تقریباً هفت یا هشت متری با اتاق آرسین فاصله داشت نگاهش را خیره میکند. تا ابرویی بالا میدهد و نگاه سرکشی به محوطه داخل خانه و حیاطی که از پنجرهی شیشهای گوشهی اتاق، کاملاً نمایان بود، میاندازد.
ادامه دارد... .